واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

مرد،ذاتا سن خود را نمی‌بیند.جسمش پیر می‌شود اما تمنایش همچنان جوان می‌ماند. زن، هستی‌اش با زمان گره خورده. آن ساعت درونی که نظم می‌دهد به چرخه‌ی زایمان، آن عقربه که در لحظه‌یی مقرر می‌ایستد روی ساعت یائسگی، اینها همه پای زن را راه می‌برد روی زمینِ سختِ واقعیت...! هر روز که می‌ایستد برابر آینه تا خطی کشد به چشم یا سرخی دهد به لب، تصویرِ رو‌به‌رو خیره‌اش می‌کند به رد پای زمان که ذره ذره چین می‌دهد به پوست. اما مرد، پایش لب گور هم که باشد، چشمش که بیفتد به دختری زیبا، جوانی او را می بیند اما زانوان خمیده و عصای خود را نه؛ مگر وقتی که واقعیت با بی‌رحمی تمام آوار شود روی سرش! پانوشت: مرا به عــشق بسپارید... شنیده ایم نمیرد دلش ، آنکس که زنده به عشق است!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۲ ، ۱۴:۱۳
delaram **
بر باد میدهم هر آنچه را که تا بدین لحظه نوشته ام ... منی که آغاز را نه می دانم، نه می شناسم.. فقط معلوم است که جملگی ، ادامه ای هستیم که پایان را نمی دانیم و..اینجا آن داستانی نیست که توی خیالات قبل از خواب توی رخت خواب رسم می کنیم و با آن به خواب می رویم.این دنیا واقعی است. درست مثل زخم هایی که بر پیکره می افتد..جور مرموزی ، درد را نیاز شده ام ..عزم راهی دور در بی زمانی فکرهای کال..! و پایانش،خوابی عمیق...... گلویم پر شده از فریاد های سال خورده ای که اگر رهایشان کنم می میرند مشتم را اگر باز کنم دستان خالیم رو می شود و دستان خالی مشت های خوبی می شوند یا شاید خوب مشت می شوند!    پ . نوشت: در میان میان ِ دفتر  شعر های من ، یک غزل عاشقت شد..! نگاه تو مطلع .. مرگ من مقطع ..
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۲ ، ۱۷:۲۹
delaram **
چون روال گاه گاهم عودی روشن میکنم از نوع خاص ، بوی خاص در فضایی خاص که اغوا میکندم و میبردم به سرزمین های پر رمز و راز آمریکای جنوبی .. به جنگلهای پر از سحر و رموز آمازون... یک جدا شدن ناگهانی که می آید  و غرق میسازدم در مکعب عجایب! در میان پیچ و تاب ِ مواجِ گیسوان آفرودیت غرقه ام میسازد .. و گم میشوم در میان مه و جنگل ، صدای برخورد اب به صخره های جزیره ای دور و هم نوایی صدای پرندگان جنگلی و وحشی.. لبخندزنان دراز میکشم و  و چشم میبندم در ذهنم با کلمات نرد میبازم.. بعضی واژه ها چموش تر از آنی هستن که در محبس ذهنم ماندگار شوند و به هر طرق راهی برای فرار می یابند.. فکر میکنم که در تناسخ قبلی ام ان روز که روحم رو دو نیمه کردند.. نیمه ای که من بودم ، برای همیشه در خلاء باور ناپذیری هیچگاه به مقصد نرسید و نیمه دیگر...!! براستی کسی نفهمید که نیمه دیگر کجا رفت.. چه شد.. * گاه در زندگی ام  رویدادهای مشابه تکراری امر را برایم چونان مشتبه ی کند که گویی سرنوشت همین است گذار ایام بر مدار بهروزی یا سیه روزی ویا غرق شدن در تکرار و روزمرگی،و میدانم و خوب هم میدانم  تنها روزمرگی را صبر کارساز نیست چرا که صبر در مرداب همانند یک سم مهلک است.   پ. نوشت : زندگی رنگ گرفت ... ! اما به خون ِ دل من!   توضیح نوشت : چندتا عکس گذاشتم تا فضایی که الان در آن سیر میکنم .. ملموس تر و در دسترس باشه! شاید همه آنی نباشد که در ذهنم مجسم اش میکنم... به حداقل ها بسنده کردم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۲ ، ۲۲:۱۵
delaram **
از زن بودن حس خاصی میگیرم زنانگی رو دوست دارم، بماند که گاهی اوقات، کمی محدودت میکنه.. مثل وقتی که دل گرفتت بخواد تو سکوت شب بری و تو خیابونای خالی از عابرقدم بزنی و بالای سرت آسمون پر ستاره رو ببینی و ماه که هم پای تو، بدون لحظه ای چشم برداشتن ازت، راه میاد..مثل وقتی که هوس  مستانه و سرخوشانه آواز خوندن توی کوچه های  شهر و شب و داری ...مثل  وقتی که دلت میخواد بعد همه ی این شب گردی ها،  خیره بشی به نور افشانی و ناز  خورشید و مدهوش  رنگ آمیزیش بشی و بهش صبح بخیر بگی ...مثل  شبی که سحر شد و به جای سکوت  پیاده رو ها و سو سوستاره ها، تو خونه به انتظار صبح نشستم.حالا دیگه هوا روشن شده و صدای گنجشک ها و رفت و آمد محدود ماشین ها رو میشنوم و دارم میرم که از صبح خلوت این شهر شلوغ لذت ببرم و همه دلتنگی ها رو بسپرم به قدم هام و بوی درخت و هوای بهار ...همونقدر که شب فوق العاده زیباست، اولین ساعت های صبح حس ناب و زنده ای داره، با طلوع خورشید همه چیز رنگ  زندگی میشه، رنگ  تموم شدن  تاریکی و شروع و ساختن
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۲ ، ۱۶:۴۷
delaram **
احاطه معنی قفس برای پرنده به مثابه مرگ است.. وقتی پر دارد و پرواز را میفهمد اما نمیتواندهمکارم میگه :حبس نسبی است! خیلی وقتها کسانی را می اندازند زندان و فکر میکنند او را حبس کرده اند، یکی را در خانه اش حصر می کنند و به خیالشان زندانی اش کرده اند. دیگری تبعید می شود تا اسیر غربت شود... اما بیشتر اوقات هیچ کس به این فکر نمی کند که گاهی دیوارهای شهر هم، زندان می شود برای آدمی... و من اسیر این شهرم. و با تمامی هم بندانی که با گناه و بی گناه، دانسته و ندانسته مرا همراهی می کنند روزهای این بازداشتگاه اجباری را شب می کنیم و با هم ذره ذره می میریم... شهری با این همه بند و سلول و زندانی... زندانیان کار اجباری... شاید طوطی درد قفس را نچشد و چشمش به دانه های بی زحمت باشد، ولی شاهین اوج را می فهمد آسمان را می خواهد... حتی کبوتر هم ... کاش کلاغ بودیم که هیچکس مارا به بند نمی کشید...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۲ ، ۱۵:۵۸
delaram **
روزنگارهای این دمان، و دل نوشته های دلتنگی مانند اینه که نیمه تاریک خودت را بیاری روی کاغذ ترسیم کنی..آن هم برای  منی که آدم دست کشیدن روی دیوارهای قدیمی و بوکردن گلهای خشک شده ام .آدم دید زدن پنجره های کهن و برداشتن عکسهای هزارحرف از جلوی دید ،چه این دومی می سوزاند ته گلویم را و درد می آورد رگی را که آرواره را به شانه وصل می کند.من آدم گم شدن توی تصویرهای گنگ حاصل از یک جملهبی ربطم و خدا می داند در کجای مغزم هزار تصویر پیاپی از یک کلمه پرت و بی خبر از همه جا شکل می گیرند و جان می گیرند و می رقصند.. من هنوز توی خودم کودک می شوم و سرم را می گذارم روی پاهای خودم به یاد روزهای پنج سالگی با عروسکی که موهایش سبز بود و پیراهنش آبی و من آنقدر برای جفتمان شعرمی خواندم که خواب می رفتم... مدام کودک میشوم و بزرگ میشوم... مدام مرور میکنم و باز میخوانمش .. میدانم . خوب هم میدانم سخت گیری این روزها شاید به جبران سالهایی است که آسان گرفته ام همه آدمها را ، کنار آمده ام با همه کم بودنها ، گذشته ام از کنار کاستیها ،آسان بخشیده ام و چشم پوشیده ام و نخواسته ام و امتیاز داده ام ...و راحت هم باخته ام خیلی وقتها .... وقتی خیلی شل بگیری ، اینجور که من از آن طرف بام افتاده ام ، باختنهایت را جدی نمی گیرند جوری می بینندت که انگار خیلی هم برایت مهم نبوده ، انگار همیشه توانش را داری تا دوباره برگردی سر خط..!!   چه میشود کرد ..! انسان است و نسیان ! یادش میرود که چقدر لازم دارد محترم انگاشته شود . اما من همچنان آرامم , و در این آرام بودنم خیلی فکر میکنم به خیلی چیز ها علی الخصوص به این چند روز.. این هفت روز.. هفت روز یعنی هفت فرصت ،یعنی هفت حال مختلف، هفت سرنوشت ، شاید هم بیشتر...! دستاورد این هفت روز این است : "آدمها به مهر بیشتری نیاز دارند، مهر بیشتر ... چه بورزند، چه دریافت کنند".   پ.نوشت 1 : قلم را می اندازم و می دوم تا برسم..افسوس که "همه عمر دیر رسیدم".   پانوشت:  از ماهان دل آرام دار و خیال اسوده ،سکوت دلکش ماه بی هیچ نمی ماند
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۲ ، ۲۲:۴۶
delaram **
همچی میگه روحانی آخونده و از آخوند نمیشه توقع اصلاحات داشت انگار رفسنجانی تی شرت رکابی و شلوار لی وایز پاش می کرده و خاتمی به جای عبای شکلاتی این مدت  کراوات  استفانو ریچی می زده و ما خبر نداشتیم همچی میگه روحانی در جنایات رژیم شریکه انگار میرحسین به جای ارمانهای امام راحل دنباله رو سکولاریسم  و دوران طلایی جفرسون بوده و در زمان اعدام های سال شصت و هفت مشغول مراقبه در یک غار توی هیمالیا بوده. همچی میگه مردم از ترس جلیلی به روحانی رای دادند انگار که سال هفتاد و شش گزینه ی مقابل آقای خاتمی،دالای لاما بود و ما بیست و چهار میلیونینه ازترس ناطق نوری که به خاطر ارادت فراوان به لبخند کاریزماتیک آقای خاتمی به سمت صندوق های رای دویدیم. همچی میگه این ملت باز به آسونی گول خورد انگار ما بین یه سیستم شایسه سالار یا سوشیال دموکرات درست کپی سوئد، زرپی رفتیم انگشت گذاشتیم روی ولایت  مطلقه فقیه گفتیم نه؛ جون شما ما میخوایم تو همین سیستم  عین بستنی ذوب شیم. همچی میگه با آمدن روحانی چهار سال این حکومت رو تداوم بخشیدید انگار اگه ما رای نمی دادیم فردا صبح مقام معظم گریه کنان در خطبه های نماز جمعه جان ناقابل و جسم علیلش رو برمی داشت و قدرت رو دو دستی تقدیم مون می کرد و بای بای.  اون وقت ما می اومدیم و یک شبه یه نظام مردمسالار غیر دینی می ساختیم تو ایران مثل بنز همچی میگه  اگه مشارکت نمی کردیم توجه دنیا به ما جلب می شد. انگار خانوم هیلاری کلینتون نذر سفره ی حضرت عباس کرده که تو ایران دموکراسی برقرار کنهو کشورهای اتحادیه اروپا خواب و خوراک ندارن  تا ما رو هم مثل لیبی و مصر و سوریه بهشت برین بکنن. همچی میگه  این حکومت با تحریم تغییر می کرد انگارجابجایی قدرت مثل هم زدن آشه. اقا جان واسه جابجا کردن یه صندلی هم انرژی لازمه  همچی میگه این مسیر حالا حالا ها به دموکراسی نمیرسه که انگار قرار بوده در نبود تشکل، برنامه، رهبری یا حداقل یک اپوزیسیون متشکل، بدون درد و خونریزی مثل بزرگراه تهران- شمال تخته گاز بریم به مقصد برسیم و ما ترجیح دادیم از جاده ی چالوس بریم و  در مسیر دراز و پیچ در پیچ اصلاحات  نم نمک تخمه بشکونیم و توی راه حسابی حال کنیم.  انتها کلام : همچی میگه گوسفند که.. معععع….لا اله الا الله، اصلا ولش کن بابا.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۲ ، ۱۷:۱۰
delaram **
برظاهرم شکیبی ست به سستی پردة عنکبوتان،در باطنم اندوهی ست به سوزِنیش کژدمان واژه بافی های بیهوده... و رقص در میان واژه های بی معنا ..مانند نوری که از ناکجا آباد می تابد و همچون صدایی که از ته چاه بر میخیزد..واقع گشته ام در معرض هجوم حرفی که حرفم نمی آید. جوری است که اگر بخواهم که دهان باز کنم، زیر سیلاب  کلماتم غرق خواهم گشت ...که اگر بخواهم غریق حرف نباشم، پس واپس مینشینم کنار یک صخره ساکت و نگاه میکنم به موجی که میرود ...می آید...مکررچه بی تابم...! چه بی تابم....چه بی تابم....چه بی تابم... بی تابم!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۲ ، ۲۳:۳۱
delaram **
این روزها عجیب شده ام.. خیلی عجیب..در لحظه لحظه دگرگون میشم .. تغییر ماهیت روحی مدام و پی در پی روزهایی شده که وسط خنده های کشدار وبلند همیشگی ام ، یک آن سکوت میکنم ..می ایستم . و خسته با خود زمزمه میکنم : دیگه زورم نمیرسه / خسته شدم...یک عالمه حس بد و خوب سیال در هر لحظه توی من دارند می چرخند .به شدت آدم حس و درک حس در لحظه ام . خدا می داند که روزی چند بار چند حس مختلف را تجربه می کنم و چقدر سعی می کنم که کنترلشان کنم . که جنبه بیرونی نداشته باشند .دوست ندارم خیلی ازشان حرف بزنمیا نشانشان بدهم . اکسپوز نیستم . دلم نمی خواهد باشم هم .بعد فکر می کنم آدم درونگرایی مثل من ،اگر نمیتوانست بنویسد ،یحتمل دق می کرد دقیقا دق می کرد . ..!نوشتن برای من مثل اون زمانهایی هست  که خونه قبلی مون صبحها توی حیاطمون دور تا دور میدویدم . عرق کرده با ضربان نبض صد و هشتاد می آمدم وشیر دوش آب را تا ته باز می کردم .نوشتن برای من مثل وقتی است که بعد ازیکروز کاری خیلی سخت ،یا مشاجره با حسابرس و یا هرخستگی مفرط می آیم خانه و همه جا را تاریک می کنم و بی خبر از زمان و مکان ساعتها در اعماق سکون و سکوت بین نت های سه تار و زیر نور شمع  نفس می کشم آرام... آراااام..ومحو میشوم در بین دود های پراکنده و صامت عودی که همیشه با من در سکوت سخن ها گفته اند و شنیده اند! باتمام خستگی ای که پشت سر گذاشته می شود ...! نوشتن برای من مثل وقتی است که یکی مرا می خواند به یک نام خودمانی در یک جمع غریبه ..برایم  رفع خستگی است .فرصت باز کردن درهای درون یک حیاط است با خیال جمع حفظ حریم .مجال گفتن از خویشی است که جور دیگری نمی خواهم ابراز شود .هر از گاهی اینجا قدری از خودم را می نویسم ، بسیار هم ساده مینویسم .. همینقدری را که دوست دارم مثل یک بادبادک بفرستم هوا . سبک . رها ...پ.نوشت :گفتم که حس حال متفاوت رودر زمان تجربه میکنم اما یک بخش مهم از هنر آدم بودگی هم این است که وقتی مطابق چرخش روز و ماه به شکل متوالی و خزنده و مخملی، به موجود حرص دربیار کج خلق لجوج و ناچسبیاستحاله کرده ای، همانجوری گازش را نگیری دنده چهار و پنج؛ بلکه به نهیبی زیبا و کمی آهسته ترپای چپ روی کلاچ و سپس پای راست روی ترمز، دمی چند کنار همان جاده  بکپی . لپ کــــلام ؛ دیر نمیشود
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۲ ، ۲۰:۲۲
delaram **