واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

۱۶ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

شاید ما به سرعت از بچگیمون دور شدیم، کوچیک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم؛ حالا که بزرگیم ، چه دلای کوچیکی! کاش دلامون به بزرگی بچگی بود.کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم، کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود،کاش قلب ها در چهره بود…حالا اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمه و ما به همین سکوت دل خوش کرده ایم اما یک سکوت پُر بهتر از یک فریاد تو خالیست سکوتی رو که یک نفر بفهمه بهتر از هزار فریادیست که هیچ کس نفهمه سکوتی که سرشار از ناگفته هاست ....... بچه که بودیم بچه بودیم؛بزرگ که شدیم... بزرگ که نشدیم هیچ، دیگه همون بچهه هم نیستیم!   با صدای خانم آغداشلو بشنویم ..!
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۰
delaram **
تونی : ی روز داشتم این فیلمه رو نگاه میکردم که برد پیت با این زن بلونده گوینیث پَلترو بازی کرده دکتر ملفی : درهای کشویی ؟ تونی : نه بابا ، هفت رو میگم فیلم خوبیه و قبلا ندیده بودمش ولی وقتی به وسطاش رسیدم با خودم گفتم این دیگه چه مزخرفیه ، حیف وقتی که حرومش کردم آخه به من چه که قاتل فیلم چه خریه ، این چرندیات به چه درد زندگی من میخوره ؟ خاموشش کردم دکتر ملفی : راس میگی ، خوب کاری کردی / خب بعدش چیکار کردی تونی ؟ تونی : هیچی رفتم تو حیاط با ذره بین مورچه ها رو سوزوندم ! Tony : The other day i'm watching this movie with brad pitt and that blonde "Gweneth Paltrow" ? Dr. Melfi : Sliding doors .Tony : Fuck no,seven .It's a good movie, and i never seen it before .But halfway through it, i'm thinking, this is bullshit .A waste of my fucking time Why do i give a shit who the killer is? What difference is that information ? gonna make in my life Dr Melfi : Very true . Tony : So i shut it off ? Dr Melfi : Good for you. What did you do instead .Tony : I went out in the yard and burned ants with a magnifying glass
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۰۷:۳۸
delaram **
تا چو آدینه بسر برده شد آید شنبه  //   تا چو ماه رمضان بگذرد آید شوال در این اندیشه ایم که .....عالمی فکر حلول ماه شوالند و من  //    فکر اینکه باز خورشیدم ، چرا تاخیر کرد ***بعله اینجوریاس / قبول حق نشود ، اگــر دلـــی بیازاری !!نکته : اگر خرما ها از هم وا رفت و جفت نشد با عسل بچسبونینش به هم.!
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۸:۱۷
delaram **
پدرم هم کابوس می‌دید، مثلِ من. نمی‌دانم در خواب‌هایش چه می‌دید که خواب‌اش نمی‌برد، کهآشفته بود،درست مثلِ من. نمی‌گفت اما معلوم بود کابوس‌های شبانه بیدار نگاهش می‌دارد.سیگار پشتِ سیگار می‌کشیدتا شب را کم‌تر،تن به خواب بسپارد،انگار درخواب‌های نصفه‌نیمه‌اشاتفاقی،اتفاق‌هایی می‌افتادکه نمی‌خواست ببیندشان .پدرم هم مثلِ من کابوس میدید.ماه‌هایآخر، روزهای آخر.نمی‌دانم قبیله‌ی ما درخواب‌های گوارا ،ناگوار شده‌اش چه می‌بیند که خواب‌اشآشفته و قرارش بی‌قرار است. نمی‌دانم قبیله‌ی ما،بازمانده‌ی کدام گردن‌کشیِ تلخ است، کهتلخی‌اش همچنان با ماست. من هم از آن قبیله‌ام: آشفته، هراسان، وپُر از روایت‌های نگفته‌ای که هنوز بیداری‌ام را به تمامی از آنِ خود نکرده‌اند. می‌کنند، می‌کنند، نشانه‌هایش رازیرِ لب کهزمزمه می‌کنم می‌فهم‌ام در بیداری هم کابوس‌ها رخنه کرده‌اند.اما خواب خواب، خواب‌هایم پر ازتصاویرِ خوانا و ناخوانایی است که نمی‌دانم، نمی‌دانم از کجای کجا می‌آیند، جا خوش می‌کنند،نیرو می‌گیرند، و در بزنگاهی که نامعلوم است و غیرقابلِ شناس، هجوم می‌آورند: مسلح، زورمند،و سنگین از ذکاتی‌که ذهن شاید ـ می‌باید پرداخته باشد و نپرداخته انگار.قبیله‌ی ما قبیله‌ی آشوباست، و من راهِ پدران‌مان را ناخواسته رفته‌ام، می‌روم. و ما تنها نیستیم،نه درخواب و نه دربیداری.و ما هیچگاه تنها نبوده‌ایم، تنها «تنهایی‌مان» ناخواناست، ناپیداست.من هم از همان قبیله‌ام ...شب‌ها کابوس، روزها کابوس، شبانه‌روزیکه فرقی نمی‌کندخوابی یا بیدار.این، ادامه‌ی کابوس‌هایمن است در بیداری.... ای کاش قبیله‌ی ما، در همان گردنکشیِ تلخ، ناپدید می‌شد... برگرفته از :- کابوس‌های قبیله‌ی من ـ م. روان‌شید -http://https//www.facebook.com/m.ravanshid
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۱:۰۷
delaram **
مدیریت افکار عمومی ، برگردانی است از صفحه فیسبوک ِ فریدون نصرتی ! اندر حکایت ارسال مطالب بیهوده ،ژست های روشن فکر مابانه و توهم همه چیز دانی ..چیزی مابین همه چیز و هیچ !
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۳
delaram **

زمان ازچهار صبح هم  گذشته و چیزی نماند از دمامدم تنهایی .آونگ آویخته و مصلوب بالای دیوار...طاق و دقیق ...!جهان از عدم ، پهلو به پهلو میشود و من در تنهایی و خلسه به لبخند تمسخر باری این پهلو شدنها را نظاره میکنم .چقدر این گذر و تکرار مسخره و مزخرف هست .قلم میسرد بر صفحه سفید . پنهانی مینویسد از حرفهای ناتمام و ناگفته که تجلی ظهور ابدیت ذهن اند در کلام سقط و نافرجامِضمیر خفته. باید بنویسم از لحظه تردید ، از ابهام لحظه . بنویسم از سکته به وقت سکوت که باید در سقوطِ ناچیزت بدرم ابهت جلوه گری بی همه چیزت را .بنویسم ازحسرتِ خاموش و انتظار تلخ . از این خواب آلودگیِ زهر آگین دمادم انتقام . از من ِ دل آرام که تا مرز ناممکن فرو میپاشد بنویسماز ویرانی رقت انگیزِ لحظات مبهم.از حدیث بغضِ  تا ابد فرو خورده ...

  میفهمی ؟ نفرین به تو!ی

حتمل جایی از زمان و مکان بنویسم و تمام کنم همه  را تمام کنم  چونان رسالتی که به اتمام رسانده باشی و آن کدام پیامبری ست که چون من بروی کاغذی سپید عصیان کلام بپا کند.چنان پایان کنم که کائنات را درمیان صداهای گنگ و آکنده از تاریکی اش به آخور گرم تن خویش درنیکی و بدی بسرایم و بنویسم و تمام کنم از این آدمیزادگان نفرت انگیز و رذل که دروغ و حقارت میبارد از عمقِ نگاهشان . بنویسم تورا - خودم را - عشق و نفرت را زندگی را و این تعهد،به لب فروبستن های آزار دهنده و مشمئز کننده را

( لعنت به تو !  ... )

 

مختصر گویی مجزا از متن کلام - ادای دین -

و چه پر اطمینان و با جسارت در ذهن کلامت  علایق آدمیان را خلاصه میکنی و ساده سخن میرانی که جبهه میگیرم و رای ممتنع میدهم به این تز نامقبول که بهتر از تو میشناسم من های دیگر را ، به قطعیت رد میکنم آنچه را که در ورای ذهن ات به تجلی نشسته و تو ! جان شیرین تو نمیدانی که در پس پرده چها میرود از این همه مکر و چند زبانی آدمیزادگان .تو را زیرک تر و باهوش تر از اینها می پنداشتم.که از این ساده اندیشی ات به جِد متعجب و در حیرتم! .. به زمان، خواهی دانست و من در این فهم کمک خواهم کرد! اگر عمری به بقا باشد ! یادت بماند که  واژه های گم شده من رد پی دریوزگری معنای کلام و بار سنگین خود هستند...

 

 و اما کلام آخرم با مخاطب خیلی خاص :

گرامی ... چنانچه با آن تلسکوب فاخرتان رصد فرموده باشی ماده دوبر منی  وحشی رام شده ای خواهی دید .یقین دارم از یک پینچر خطرناکتر نخواهی بود .کمترین اغماضی در برابر خاطی نداشته و ندارم. در حال حاضر چندیست که به طرز عجیبی آرامم ... چه آن زمان که  با شماره ای که از دید خودت!! گمنام  بوده تعقیبم نمودی و چه از پیامکی که  ارسال فرمودی .. راحتت کنم شوربختانه من زیاد تر از آنچه که تصورش را داشته باشی باهوشم... میتوانم مثل یک کبوتر بی آزار و چون  یک مار هوشیارباشم لذا د رپس این ادبیات ارام و فاخر یک ماده گرگ خاکستری هم هست . به همان اندازه بی پروا و به همان اندازه بیرحم و در همان حد درنده ! انتقامش را شعله ور کنی   محال است از درد سوختنش در امان بمانی .

 صرف نوشتم که خوب بدانی کاملا برایم آشنا هستی ... حوالی من توقف ممنوع هست!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۰
delaram **
همه مشغول کار در کارخانه بودند که ناگهان مرد سرخپوست به همکار سفیدپوستش اشاره کرد و گفت : صدای جیرجیرک را میشنوی ...؟مرد سفید پوست جواب داد : من صدای تو رو هم به زور میشنوم توی این همه سر و صدا، خیالاتی شدی ...؟!! مگه میشه صدای جیرجیرکو شنید ...؟!!چند ثانیه بعد مرد سرخ پوست آرام دست همکارش را گرفت و به او گفت : با من بیا ...آنها ده / دوازده متری از موقعیت خود دور شده بودند که مرد سرخ پوست رو به همکارش کرد و گفت : نگاه کن، اونجاست ...!!! سر و شاخکهای ظریفش رو ببین زیر اون چوب هاست ...مرد سفید پوست با حیرت و تعجب به دوستش کرد و گفت : تو نابغه ای ...!!! امکان نداره یک آدم عادی صدائی به این ضعیفی رو بین اینهمه سر و صدا بشنوه و تشخیص بده ...سرخ پوست در حالی که به جیرجیرک نگاه میکرد به همکارش گفت : سکه داری ...؟مرد جواب داد : میخوای چیکار ...؟!گفت : لطفاً بده ...مرد سفید پوست سکه ای از جیبش در آورد و با حالتی عجیب به مرد سرخپوست داد ...سرخپوست سکه را به حالت چرخان وسط سالن کارخانه انداخت ...همه کارگران ناگهان نگاهشان متوجه سکه ای شد که کف کارخانه چرخ می زد ... مرد سرخپوست رو به همکارش کرد و گفت : من نابغه نیستم و توانایی خاصی ندارم ...، انسان اون چیزی رو میبینه، میشنوه و یا حس میکنه که براش اهمیت داشته باشه ...!!!جیرجیرک ها برای ما سرخپوستان و پول برای شما سفید پوستان اهمیت داره ...، برای همین ما آوای جیرجیرکها رو و شما صدای سکه ها رو می شنوید .. ** و باز ممنونم و قدر دان از دوست ارجمند  - رهگذر گرامی -
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۷:۱۷
delaram **
پسر در حالی که دستهاش رو بحالت مشت نگه داشته بود و خون از مفاصل زخمی شده ی روی مشتش قطره/قطره می چکید، وارد مطب شد ...دکتر : دستهات چی شدن ...؟!پسر : حسابشونو رسیدم ...!!!دکتر : حساب کیا رو ...؟!پسر : 4 تا لجن ...دکتر : خب چرا اومدی اینجا ...؟پسر : حالشون خرابه با من بیاید بریم پیششون ...دکتر : من نمیتونم بیام ...، با آمبولانس ببرشون بیمارستان ...پسر : چرا نمیتونید ...؟دکتر : من اینجا کلی مریض دارم، نمیتونم، کاری از دست من بر نمیاد ...پسر : ببینید آقای دکتر من بین چهار تا روانی گیر کرده بودم، کلی با زبون خوش ازشون خواستم اذیتم نکنن، سر بسرم نزارن، دیوونم نکنن ...!!! البته نمیتونن دیوونم کنن ...، دیونه خودشونن ...!!! من خیلی با هوشم، خیلی زود همه چیز رو متوجه میشم ...و ادامه داد : اما اذیت میشم خب ...، بجای اینکه حواسم به درسم باشه باید مدام مراقب حرکات این چهار تا دیوونه می بودم ...، اصلا از ترس اینا حتی نمی تونستم بخوابم، سر کلاس بشینم، یا اصلا بیرون برم، بگردم، مگه من کم غصه دارم ...؟! کم مشکلات دارم ...؟! اونا هم هر روز اذیتم میکردن ...!!!دکتر : میرفتی شکایت میکردیپسر : پلیس شاهد میخواد که من ندارم همیشه منو تنها گیر می آوردن ...دکتر : تو رو کتک می زدن ...؟پسر : نه ...!!! بدتر از اون اینا همجنس بازن میخوان چهارتایی بلا سرم بیارن بعد منو بکشن ... دکتر : از کجا اینو میدونی ...؟پسر : هر شب من زودتر از اینا میخوابم بهتر بگم خودمو به خواب میزنم بعد پچ/پچ شون شروع میشه ...، نقشه میکشن ...، بعد مرور میکنن و هر صبح یک قدم به هدفشون نزدیک تر میشن ...!!! من از جای تنگ متنفرم ...، آقای دکتر اینا هر روز اتاقمو تنگ تر میکردن ...!!! دکتر : خیلی خطرناک شد ...، بهتره بری همه چیز رو به پلیس بگی ...پسر : پلیس حرفهام رو باور نمیکنه و بعدش منو مقصر میدونه ...!!!دکتر : چرا ...؟!پسر : آخه همه فکر می کنند اونا دیوارند ...!!!دکتر : چی ...؟!!پسر : دیوار ...، همه فکر میکنند اونا فقط چهار تا دیوارند ...!!!پانوشت : از دوست ارجمند - رهگذر - بابت ارسال این داستان کوتاه ممنونم .. حیف دیدم که در بین کامنتها فراموش بشه .
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۴:۴۲
delaram **
در میانه‌ی سفر زندگی، خود را در جنگلی تاریک یافتم؛ چرا که راه راست را گم کرده بودم.هنوز هم در آن جنگل تاریک به‌سر می‌برم. خوشحالم از این‌که راهم را گم کرده‌ام. می‌خواهمتا آخرین لحظه‌ی زندگی‌ام درون تاریکی این جنگل باشم. (کمدی الهی. دوزخ. سرود اول)از سراشیبی تــردید اگـر برگردیمعـرش زیر قدم ماست بیا تا برویــمزره از موج بپـوشیم و ردا از طوفــانراه ما ازدل دریاست بیا تا برویم...چیزی از راه نمانده ست چرا برگردیمآخــر راه همین جــاست بیـا تا برویمفرصتی باشد اگر باز در این آمد و رفتتا همین امشب و فرداست بیا تا برویم- ابوالقاسم حسینجانی -****تنها راه تحمل هستی این است که در ادبیات غرقه شوی، همچنان که در عیشی مدام... فلوبرآفتاب تو را شوم ذره معنی والضحی بیاموزم!
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۶
delaram **
گاهی در خواب میبینم که میمیرم و چیزی از من باقی نمی ماند . زمینی که با شتاب فزاینده ایپرتاب میشود و در یک بی زمانی محض انتشار می باید.حسی که شبیه دیـــگر احساس هایم نیست و تجربه تلخی را مدام میزاید. سقوط و پرتاب و انتشار از یک اوج و یک قعر در عین بعید و غریب بودنِ ناملموس خویش ، در یک سیستم بازِ لایتناهی درون کـــالبد کیهانی که توضیحش جانکاه و درکش ،خودِ درد است. در مرگ ، گسستگی نیست حتی اگر میرندگی احساسی باشد که در بطن کلامی سقط ، ناصحیح و جعل شده به تجزّی کم رنگ پشت پرده نظری بیافکند.پی نوشت :آن واژه ها که می تراود از کالبد نیمه جان ذهن ، اعجاز التفاتی ست که نیست !پاره شرح :آری بازیگر نابینای ِ ارنستو استعاره برای ادامه حیات در تونل زندگی ست .. ندیدن و ادامه دادن . که غیر این باشد اگر، امانیسمِ جبری حیات را که سمبولیک میرقصد در سوفیسم مارپیچ های خویش به تعلیق و استیصال دچار خواهد ساخت.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۳:۵۵
delaram **
ما یکی از نخستین خانواده‌ هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من 9-8 ساله بودم. یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود. من قدّم به تلفن نمی‌رسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم.بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌کس می‌داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود. من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند.انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم. و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید: «اطلاعات بفرمائید» من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم «انگشتم درد می‌کند» «مادرت خانه نیست؟» «هیچکس بجز من خانه نیست» «آیا خونریزی داری؟» «نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند» «آیا می‌توانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟» «بله، می‌توانم» «پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار» بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم … مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد. یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟او به من گفت«همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست» من کمی تسکین یافتم.یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند.یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد.«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم. من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم. راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت.چند سال بعد, بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد.«اطلاعات بفرمائید» من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟» مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.» من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟» و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است»سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد. «اطلاعات بفرمائید» «می‌توام با شارون صحبت کنم؟» «آیا دوستش هستید؟» «بله، دوست قدیمی» «متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت» قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»با تعجب گفتم «بله»«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت:نوشته « به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را می‌فهمد» من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.پی نوشت : داستانی زیبا از کتاب سوپ جو با بیش از ۳۴۵میلیون لایک رکوردار در دنیای مجازی در سال ۲۰۱۵ بوده.. هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید....
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۱
delaram **
ما یکی از خانواده هایی بودیم که در شهرمان صاحب تلفن شدیم . آن موقع من 8 -9 ساله بودم . یادم می آید که قاب براقی داشت ..- برای خواندن ادامه داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید -
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۰
delaram **
به عقیده من یک نویسنده خوب سوا از ظاهر سرگرم کننده داستان و مطلبی که مینویسدپیش از آنکه بخواهد درخشش قلم اش را به نمایش گذاشته و از نور فلش دوربین ها و سوت و تشویق حضار و کف زدنهایشان متلذذ گردد سعی در رساندن پیامی برای مخاطبین و خوانندگان دارد .و چقدر خوب که برخی روزانه ها به گونه ای ماهرانه متصل ات میکند و شاید هم پرتت میکند در قعر یک متن و نوشته و یا داستانی که  قبلا خوانده ای و به صورت بسیار انتزاعی خود را درون متن آن داستان مندرس و شوریده می بابی !رمانی که حدود دو سه سال پیش  خوانده بودم .و در ضمیرم اندکی کم رنگ شده بود. به تلنگر جمله ای عتاب آمیز و معترضه  من را بر آن داشت خواندن اجمالی داستان رو دوباره از سر بگیرم  نت برداری هایی که قبلا از این کتاب داشتم رو بخونم و مجدد تجلی واژه ها را به تماشا بنشینمو احساس کردم خوبتر این است برای ممانعت از گرد و خاک گرفتن  ، نتی دیگر را در همین جا داشته باشم **** ارنستو ساباتو  یک نویسنده آرژانتینی  به عنوان یکی از نویسندگان مطرح ادبیات آمریکای لاتین به شمار میرودو من به جسارت میتونم بگم ساباتو از طریق تونل یک جورایی آدم رو به دنیای  آلبرکامو متصل میکنه .شکل روایت داستان دایره‌وار است به گونه ای که با مرگ شروع می‌شود و بامرگ نیز پایان می‌یابد. ساختاری که بازگشت به گذشته به استحکام آن بسیار کمک کرده و مخاطبینش  را همراه خود می‌کشاند.هرچند بسیاری از منتقدان ادبی، نگاه فلسفی اثر را الهام گرفته از یک تفکر - اگزیستانسیالیسم - و خود گوهر گرمیدانندو ابراز میدارند خودمحوری، خودبینی، انزوا و دوری از مردم در این شخصیت دیده می‌شود و در قصه نیز شاهد دوری هنرمند از جامعه هستیم و این به نوعی ضد هنر و هنرمند است . در واقع این داستان حکایت ویرانی و جنون  هنرمند ِ نقاشی است که. در اوج تنهایی و ملال درونی اش عاشق زنی میشود .او سعی دارد از عشق قلعه ای محکم بسازد در برابر تنهایی و حماقت و رذالت‌های جامعه درنده‌خو ...  اما بنیان و اساس این قلعه هر روز سست‌تر و درهم‌شکسته‌تر می‌شود.چرا که شک و تردید پایه ها و ستونهای این قلعه رو فرو میریزد  و به نظر من ،چقدر رشک برانگیز است ذهن سیال و جاری  ساباتو برای تحلیل ناتوانی انسان در آزاد ساختن خویش ...!   *** شروع داستانی بدین مضمون : من پابلو کاستل نقاشی که ماریانا را کشت !  و پس از آن فضای بازداشتگاه و هنرمندِ در بند که ماجرای آشنایی و ماوقع منتهی به قتل را به تصویر میکشد و بصورت روایی برای بینندگانش توصیف میکند.هنرمندی منزوی و خود محور که هیچ کسی را قبول ندارد نگاهش به اطراف منفی ست و در نمایشکاهی که یکی از نقاشی هایش را به نمایش گذاشته اطمینان دارد منتقدین همان جملات کلیشه ای و همیشگی و خسته کننده را بکار خواهند برد ( قوی و دارای ساختاری محکم . بسیار متفکرانه و توصیف نشدنی ) اما قسمت مهم، نکته ویژه و خاص این نقاشی هست که اهمیت بخصوصی دارد که هیچ یک از بازدید کنندگان به این مسئله توجه ندراند و این درک نشدن هم یکی از دلایل انزوای فردی اوست !یکی از روزها زنی را می بیند که به آن قسمت خاص نقاشی خیره شده است, او تنها کسی است که ظاهراً آن را درک کرده است. کاستل به اعتراف خودش و سیر داستان ، توانایی ارتباط برقرار کردن به صورت نرمال را ندارد. لذا بدون این که صحبتی رد و بدل شود روزهای متمادی پس از آن به خیالبافی در مورد این زن می پردازد.و امیدوار است که روزی به طور اتفاقی زن را ببیند و ... و می بیند و...پاراگرافی از داستان که گیرایی و جذابیتی خاص برای من خواننده داشت : حساس می کنم که دارم تاوانی را می پردازم. تاوان قانع نبودن به آن بخش از ماریا که مرا از تنهایی نجات می داد... فوران غرور ،شور و شوق افزون شونده به اینکه او فقط مال من باشد باید به من هشدار می داد که راه خطایی در پیش گرفته ام. راهی که سمت و مسیر آن را خودپسندی و نخوت تعیین می کرد. تحلیلی که در موردش میتوانم برای ذهن خودم داشته باشم  وجود ملغمه های ذهنی فراوان درون باطن تمامی ادمیان است . که نیک و بد را تواما در وجودمان نهفته داریم و حتی ام دم و لحظه که کار نیکی و پسندیده ای انجام میدهیم نیم دیگری از ما آلوده در غل و غشی است ..و کاستل که راوی داستان است اذعان میدارد که طالب یک عشق حقیقی بوده و همین خواسته مانع اصلی او  در این راه شد. و تنها در آن لحظه که گذشته را روایت میکند فرصت تحلیل و تجزیه روابط را به خود داده است .. ( تقریبا کاری که تمامی ما انسانها بعد از قتل و کشتن یک رابطه ، به آن میپردازیم )  ****بعضی وقت ها احساس می کنم که هیچ چیز معنی ندارد. در سیاره ای که میلیون ها سال است با شتاب به سوی فراموشی میرود، ما در میان غم زاده شده ایم، بزرگ می شویم، تلاش و تقلا می کنیم، بیمار می شویم، رنج می بریم، سبب رنج دیگران می شویم، گریه و مویه می کنیم، می میریم، دیگران هم می میرند و موجودات دیگری به دنیا می آیند تا این کمدی بی معنی را از سر گیرند   ته نوشت : کاستل هنرمندی ست که کسی او را درک نکرد جز یک زن ! زنی  که از بازگفتن خود هراسید ... تنها زنی که به این هنرمند نیرو میداد و تنها یک نقطه کوری در زندگی خود هویدا داشت و آن داشتن شوهری نابینا.. به هر حال او به همسرش خیانت میکرد و این تنها دلیل برای به قتل رسیدن وی به دست کاستل شدانسانهای امروزی در تونل زندگی  در استیصال انزوای خودشان به تکاپو مشغولند .انزوایی مچاله آمیخته در تنهایی بی هویت و شاید نابینایی همسر در این داستان استعاره ای بود برای ندیدن برای چشم بستن و ادامه دادن... آنچه در مارپیچ اگزیستانسیالیسم ذهنی ، تعلیق سمبولیسمِ زندگی  را رقم میزند!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۹
delaram **
گم کرد شبی راه و مسیرش به من افتاد ناخواسته در تیر رس راهزن افتاد                                 در تیر رس من گره انداخت به ابرو                                  آهسته کمان و سپر از دست من افتاد بی دغدغه بی هیچ نبردی دلم آرام در دام دوتا چشم دو شمشیر زن افتاد                                  می خواستم از او بگریزم دلم اما                                   این کهنه رکاب از نفس از تاختن افتاد لرزید دلم مثل همان روز که چشمم در کشور بیگانه به یک هم وطن افتاد  درگیر خیالات خودم بودم و او گفت: من فکر کنم چایی تان از دهن افتاد.   حمیدرضا برقعی** ارسال نظر امکان پذیر نیست . نظر دهی غیر فعال می باشد !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۷
delaram **
روزی شیخ با جمعی صوفیان به در آسیابی رسیدند . فرمود : میدانید این آسیاب چه میگوید ؟میگوید که : تصوف این است که من دارم ! درشت می ستانم و نرم باز می دهم و گرد خود طواف میکنم! سفر در خود میکنم و تا آنچهنباید از خود دور میکنم.                                                                                                          -شیخ ابو سعید ابوالخیر ، اسرار التوحید  - پا نوشت 1 :زمان روی نبض من میخکشد و هر اتفاقی را در سکوتی ماهرانه مات میکنم و از درون ویران میشوم...پا نوشت2 :بد به دل راه داده ای نازنین ..  و البت آدمی به خوی خاص و گندی چون منِ دل آرام ... برای بی پاسخ هایش دنبال اما و اگر و چراست ... نیافت ، مات میکند و در انزوا سکوت میکند!برای چون منی که خط کشیده شد بر خلوت خود خواسته اش ... به چنین گاهی ، مار میشوم و هر دو پایان ، پــــــونه !!تابشکنی سپاه غمان بر دل // آن به که می بیاری و بگساری !
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۹
delaram **
طبق سفارشی ، توصیه و تجویزی ، باب انبساط خاطر و فیرندگی روح و روان رجوع کردیم به کارتونو انیمیشن های دوران کودکی . اما چه کنیم که میانه  آن کودکانه های شاد و سرمست نیز از دیده ی جِد و کهتر منظری میتوان نگریست  ....  ای آقـــــا! از -لوک خوش شانس - بودن... آخرش تنهایی سمت غروب رفتنو یاد گرفتیم و بس...!امضا:یک دهه شصتی به فنا رفته...!! پ.نوشت : درسته !... حقا که منظر نظر به خویشتنِ خویش است ! حرفهای درگوشی:+ : و اما برادران دالتـــون ...-: هیـــــــــس...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۱:۴۹
delaram **