واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

" این دنیا منطقی نیست ، فکر میکنم تا آخر چنین باشد  - آلبرکامو - بی آنکه بدانی زمان دگرگون ات کرده و بدون اینکه  هیج رضایت داشته باشی می کُشد ات .. ما گناه نخستینِ ابدی که همان تولد، در بستره زهر آلود زمان بود را به کفاره زیستن ادامه ، و دردِ زیستن را با عادت به زندگی ، تخفیف میدهیم .... تکه تکه در گذر زمان جا می مانیم و هر جا که میرویم بخشی از روحمان هم انجا میماند .. در یک صدا ، در یک نوا ، در یک عطر ، و در یک عکس هزاران تکه بر جا مانده از خویش را می یابی .. از پرسشی ابدی و بی پاسخ از تنهایی بزرگ و عمیق از اندوهی که گلویت را می فشارد از آن رویاهای دور که آبستن در بی زمانی ؛ لا امکان است ... از تلخی مکرر و شیرینی تراژیک چنین افریده شدیم ...!  از فریاد به سکوت و از سکوت به عدم !    پ.نوشت :  چون عقرب زده ای در حیرت کویر، به انتظار نجات دهنده ای گنگ .... در همین حد میتوانم بگویم !
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۳ ، ۲۳:۲۱
delaram **

گاه برای بی کلامی در اوج سخن های نا گفته خلق میشویم .برای صبر ،مکث، فرو خوردن بغض

لحظه ای خداحافظی ، وداع ،دست تکان دادنها و نهایت ، سکوت .. سکوت ...سکوت !

نوشته ها،خط ممتد و بی پایان لبه کویر را به خود میگیرند وقتی با تمام سماجت و غرور پابوس سرنوشت نمیروی . ضجّه نمی زنی.رقیب نمی شوی . فراموش نمیکنی .انتقام نمیگیری. فقط سکوت میکنی، لب برمیچینی  بغض کرده و تنها میشوی .. همین!  

  پ. نوشت :

زندگی جنین مرده ای را شبیه میبشود گاهی، که تنها نبض اش میزند در حالیکه قلبی مرده دارد!

بند نافی متصل به زندگیِ تلخی که یک روز را یک عمـــر میکند...   ***

  - وای از این عمر که با میگذرد ، میگذرد! -

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۳ ، ۲۰:۳۲
delaram **

در کنج عزلت تنهایی خویش  تماشاگه به راز باشیم  اُمنیه به روح  ملموس تر است و در دسترس اوس کریم شکر، حکایت ما و این وعده های سر خرمنِ رسید مژده که ایام غم نخواهد ماندِ خواجه از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه صد! دمت گرم که اون بالا  بالا نشستی و هی زل زدی به ما و همینجوری لذت میبری . ما که خود نازنینت رو در سیاهی بخت چشمان تیره گون گم کرده ایم.... البته حکایت مثنوی و برگه های باطله  نه نامرادی از مادر گیتی شوما که خریت خومونه به موت ! و حقیرعارض به حضورم که آن زهر هلاهل شیرین تر از این تقرب است ... 

همینجوری نوشت :

وقتی با دوست عزیز پاپیون سخن راندم گفت :

دل آرام استاد تغییر تلخ ترین وقایع به طنز ترین حالت ممکن هستی ( در این مایه ها )  آه که فرسنگها فاصله دیدم در خود مجازیت  ..!

پوزخند زدم .. اما نگفتم  صِرف، ته دل مرور کردم خود را.. میدانی نازنین؟

دل آرام دردها را در اندرونی خویش مدفون ، و در اخگردرون میسوزاند.

درد سوختن برای دلش ! گرمای مطبوعش همچون حرارت زغال  میانه برف برای تو !

غصه ها ی مستغرق ورطه درون را خفه میکند صدای غل غل آرامِ خفه شدنش در دل و خنکای نسیمش چون  باد خنک و ملایم کنار دریا، برای تو !

 که رمز جاودانگی بیخبر رفته در این آموزه ها نهفته است که 

.. مهربان باشم با آنکه مهرم را نادیدگرفت . لبخند بزنم به آنکه به غضب نگاهم کرد. و در تلخ ترین حالت ممکن شیرین ترین خنده را مهمانِ همنشین کنم . تویی که  بی خبری را ظنّ باطل به بی مهری کرده، رم میکنی .

نخواهی دانست عظمت دل دریایی تا انجاست که بسیار بی مهری ، بدی ها و تلخی ها درونش ناپیدا شده اند .

ببخشم و چشم بپوشم .... برنجم و نرجانم ...

بسوزم و خشم نگیرم .

و گاه رفتن، بی صدا چمدانم را بردارم و در سکوت و خلوت و مه .. ناپدید شوم! همین ..."

 

دریا باش که اگر سنگی به تو پرتاب کردن در تو غرق شود، نه اینکه تو متلاطم شوی "

 

پانوشت : 

دم استاد گرم که چنان پنجه در پنجه میزند که گویی از آن سوی فردوس تکه ای از دلش را  سوغات فرموده بر این حزین بلبل بی حنجره !... شهناز را میگویم.. چه خلوت دلنشینی .. و در میان شور و سما اصوات پنجه شیر وش استاد و همهمه کلمات واژگون، با خود می اندیشم کاش کسی بیایید که وقت دلتنگی نرود! و کسی چه میداند  آنکه از رفتن های بی وداع می هراسد شاید خود بی صدا رفت... شاید

 

!مختصر توضیح : گفته اند ساده بنویس - توان در همین حد است ...

 

عنوان : برگرفته از دیوان شمس

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۳ ، ۱۲:۲۸
delaram **
دست نانی درد نکنه که امروز برای من انار دون کرده بود .. ترش و خوشمزه میخورم و فکر میکنم . ته دلم به دانه دانه اش دقت میکنم .وای خدای من ..میدونی نازگل! هیچ میوه ای مثل انار نیست.جدا ! دقت کن ! انار اصالتا ایرانی و شرقیه خوردنش کل خاطرات قدیمی رو ته ذهن زنده میکنه. سیب میخوای بهترش رو فرانسوی ها دارن - نارنگی و پرتقال که لبنانی اش زبانزد خاص و عامه.. خیار ؟ اصن حرفشو نزن درختی اش انقد بازار رو پر کرده که دیگه بچه هامون بعدها به یاد نمیارن قدیمها خیارهای باغچه ای کوچیک و پرز داری بود با عطر و طعم خاص و گوارا ..موز ؟؟ شوخی میکنی !  شبیه جنتلمن های انگلیسی میمونه و هیچ شباهتی به ایرانی نداره.. اها چرا البته فقط اون قسمت سیاه و گس اش که ادمو یاد گرفتاری ها بندازه همین! اما انار... آخ آخ! صد دانه یاقوت دسته به دسته -  حقا دانه دانه و لایه لایه ایرانی و اصیل و سال دیده ست! آدم رو یاد بازار و مسجد قدیمی میندازه ..یاد رقص باباکرم ،صدای هایده ... یاد چه چه شجریان و یه کرسی گرم ،اونم تو یک روز برفی و سرد ، وقتی که مدرسه ها تعطیل میشد و بدو بدو میرفتی خونه خان جون ! هی وای ... یاد شب چله میوفتی و دور هم بودنها... رنگ در رنگش مست میکنه از خون چکان قرمزش تا سفیدی شفاف  هسته وسطی...  یادته ؟ میگفتی : " تمام دانه ها را بخور یک دانه را دور نیانداز. آن دانه که از چشمت پنهان بماند همان دانه بهشتی است " نمی دانم این سالها که با دقت و وسواس همه ی دانه های انارم  را خورده ام آن دانه ی بهشتی چه گلی به سر من زده . اما من هنوز با وسواس همه ی  دانه ها را جستجو گرانه می خورم و می ترسم دانه ی بهشتی از نظرم پنهان بماند.  ***که من سالهاست انار کال میخرم تا فصل رسیدنش به دست تو باشد ... شاید همان یک دانه بهشتی! بر این عمر رفته ام خون بپا کند..چه زیبا گفت " مگر میشود زندگی من را بهم ریخته باشد خدای دانه های انار "
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۳ ، ۱۱:۰۱
delaram **
شنیدین ؟ یه ضرب المثلی هست که میگه دیزی پنج سیری رو به چارک گوشت بریزی سر میره !  یه سری هستن حکایتشون همینه .ظرفیتشون یه مشت نخود و لوبیا و یه پر دمبه بیشترنیست. چه برسه به گوشت لخم و تازه ! اما جالبه خودشون خبر ندارن و خرشون رو همچی دراز میبندن و اِهن و تلپ شون گوش فلک رو کر میکنه که اگه گذرشون به هندوستان بیوفته حتما ازش میپرسن شما چرا با شاه یاغی نشدی وقتی همچی توپ و توپخونه داری..!؟ اصن خدا ؛ خدایی کرده و قدرت نمایی.. والا ! ظرفیتشون یه ته استکان بیشتر نیست اما کنار دریا برن توهم میزنه و میزنن دل ِدریا تــــازه غرق هم میشن .. بشینن ورِ یه صراحی و دست هم بهش نزنن عجیب بد مست میشن ،میزنن به خراب کردن و یاغی گری .. حالا شما تصور کن یه همچی جونورایی !!.. آخ ببخشید یه همچین آدمهایی که کلهم اجمعین دارایی و داشته هاش یه مشت عقده حقارت  و دو سه پر سبزی پر گِل آخه چی باید گفت ؟   ته نوشت :  همینجوری !!  میگم تا حواست باشه  عقب تر بایست !من خود نیز تا این حد به خویش نزدیک نمیشوم.. چه برسد به شما که تازه از راه رسیده ای! عقب تر بایست لطفا..     پاورقی از مجازستان : " برای آدمهای اطرافتان مرز بگذارید.....! مرز صمیمیت ، مرز تماس فیزیکی ، مرز رفتار ، مرز کلام .. شما این مرز را تعیین کنید و همیشه یک قدم عقب تر بایستید... همیشه !  "
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۳ ، ۱۰:۱۷
delaram **
اینجا چشمی ست که میشنود و نگاهی ست که سخن میگوید .. در سکوت یک درد!و این درد سکوت ، ذهن پرهیاهو و نگاه پرکلامم را خود معنی میکند ! هیچ حرفی بر این دردجانگدازندارم! جز اینکه بگویم ...!!        همان دشنه که دست مست دادیم سبب شد هرچه را از دست دادیم ***ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﻭﯾﺪ! ﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﮔﻮﺭ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ .ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﯼ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﯿﺪ ﻭ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺘﺎﻥ ،ﮐﻨﯿﺰﮐﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﻣﺪﺍﺭِ ﻣﻄﺒﺦ ﻭ ﺑﺴﺘﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﮐﻒِ ﺩﺳﺖﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﺎﺗﻞِ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽﺍﻧﺪ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽﻣﺎﻧﯿﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ ﺑﺎ ﺁﻥﻫﺎ؟ ﺩﺳﺖﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺁﺭﺍﯾﺶِ ﺯﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺳﯿﺪ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺕﻫﺎﺷﺎﻥ ﭘﺎﮎ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﮐﺸﻮﺭﯼ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻡِ ﺑﯽﭼﻬﺮﻩ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﻭﯾﺪ! ﻣﺎ ﻗﺮﻥﻫﺎﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱِ ﺍﺳﯿﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ. ﮐﺎﺳﻪﯼ ﺍﺳﯿﺪﺗﺎﻥ  از ﻧﯿﺰﻩﯼ « ﭼﻨﮕﯿﺰ» ﻭ ﻗﺪﺍﺭﻩﯼ « ﺍﺳﮑﻨﺪﺭ» ﺧﻄﺮﻧﺎﮎﺗﺮ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮِ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ  ﻭ ﺯﻥﻫﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺭﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﺩﺷﺎﻥ ﭘﺮﭼﻢ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ . - ﯾﻐﻤﺎ ﮔﻠﺮﻭﯾﯽ -.....................................................................................................ﺑﺎﺍﺟﺎﺯﻩ ﺁﻗﺎﯼ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ .....ﻋﺰﺍﯼ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩﻧﺪﺑﺎ ﮐﺴﺐ ﺍﺟﺎﺯﻩﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺎﻥ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻢ ، ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﻭ ﻗﺮﺑﺎﻧﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦﺣﺎﺩﺛﻪ ﺷﻮﻡ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺭﺍ ﻋﺰﺍﯼ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺍﻋﻼﻡ ﻣﯿﮑﻨﻢ. ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﻋﺰﺍﯼ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﻗﺮﺑﺎﻧﯿﺎﻥ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﻋﺰﺍﯼ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﻋﺰﺍﯼ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻢ ﻋﻤﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻻﺑﻼﯼ ﻭﺣﺸﯿﮕﺮﯼ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺳﺎﻻﺭﯼ ﻭ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ ﮔﻮﺷﺨﺮﺍﺵ ﺩﻭﻟﺘﻤﺮﺩﺍﻧﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ تمامیﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑا ﺗﺮﺱ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻭ ﻏﻢ ﺳﭙﺮﯼ ﮐﻨﺪ. ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﮔﺬﺷﺖ ، ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﺻﺪﺍﯾﯽ ازهیچ کسیﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ.ﻧﻪ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺍﻥ ﻭ ﺷﺎﻋﺮﺍﻥ ﻭ ﻭﺭﺯﺷﮑﺎﺭﺍﻥ ﻧﻪ ﺣﺘﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮﺩﺍﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮﻭ ﻭﺭﺯﺷﮑﺎﺭﺍﻥِ زن . نه رجالﺳﯿﺎﺳﯽ ﺭﺩﻩ ﺑﺎﻻﻧﻪ ﻓﺮﺍﺧﻮﺍﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻬﺮﻫﺎ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﻫﻢ ﺻﺪﺍﯼ این بزرگان راﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻥ ﺷﻨﯿﺪ ﻧﻪ ﺣﻤﺎﯾﺘﯽ ﻧﻪ ﺗﺠﻤﻌﯽ!ﺳﻮﺧﺘﻢ ﺳﻮﺧﺘﻢ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﺳﯿﺪ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ بی تفاوتی ، ازﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﯽ ﻏﯿﺮﺗﯽ ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﺯﻧﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺯ ﻭ ﺑﻮﻡ ﭼﻪ ﻗﺪﺭﻣﻈﻠﻮﻡ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻨﺎﻫﻨﺪﻋﮑﺴﻬﺎﯼ زنان کوبانی که ﺑﺎ ﺍﺳﻠﺤﻪ ﺑﻪ ﻧﺒﺮﺩﺩﺷﻤﻦ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻫﺴﺖ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺣﻤﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪاﻣﺎ،زنان سرزمین من فقط به  آنها حمله میشودنه با گلوله که با اسید و همه ساکتند...  - تهمینه میلانی -
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۳ ، ۱۴:۰۲
delaram **
درگیر میشوی و میمانی ،در برابر پرسش و پاسخی که برای بازگو کردنش مجبوری به زوایای تیره و تاریک روح ات قدم بگذاری ...عدم آمادگی، خود نشئات گرفته از ترسی موهوم و مجعول است کــه چون سایه نفس به نفس با تو دویده ! خب من آدم رفتن نیستم!  اصلا اگر ماهی میشدم ،میشدم ماهی تُنگِ یکی از این ماهی های آکواریوم برخلاف آن ماهی سیاه کوچولو ی پرورده صمد،کهحقایق را چون جامه سیاه بر تن نحیف اش کرد و داستان ها سرود.. هرجند دنیا با تمام پدر سوختگی هایش تا میتوانداخم میکند و روی ترش ،تا رَم دهدم... ولی منم که چهار چنگولی چسبیدم به این دنیا و محدوده خودم ! نیمی از من آتش شده و نیم دیگرم باران اما بارانم اخگر و زبانه های  آتشم را خاموش نمیکند.... حال تو هی بگو نوشته هایت حس رعب و نفرت دارد و از غلیان احساس ات واهمه میکنم... حالا هی بگو ... چه توفیر میان  ماندن و رفتن و  گفتن از آنچه که از آن بیخبریم.... و هی بگویم ای آقا .. اندیشه  کن از  تجلی و انکشاف و حلول صداقتی  هدایت یافته  برروح ِدخترکی چنین ،که خود اضداد را مجموع در خصیصه اش هم چون جنگ و صلح بر کنار دارد...! در این میانه زمان است که بر من سیر کرده میتازد  و من نیز فرصتی می ربایم که بر وی بتازم.. که نیک دانسته ام او زان زندگی را خیال بی خیالی به سر دارد و دیر برسم اگر ، قافیه ها را تک به تک بازنده ام! - باخته و مات در میان هیاهو .. همچون گنگ خواب دیده!!  محزون نیستم از نقش در آب شدن تک تک خیالاتم که از فرو ریختن هر تک شان آرام میگیرم و آرامتر میشوم... همچون سنجاقکی بر مردابی ساکت که به وقت مرگ راحت تر از نیچه جان می سپارد ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۳ ، ۰۷:۴۴
delaram **