واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

۱۴ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

پانگار :میترا فرشته راستی و عهد و پیمان ، که الهه عشق است طبق باور های باستانی میترا در شب یلدا متولد می شود یلدا واژه سریانی که معنی زایش و تولد را می دهد !* هندوانه مظهر شیرینی و تراوت سرخی و یاد آور حرارت تابستان   *انار مظهر اجتماع متحد و همبستگی و مهر ، زایش و اجتماع         * هویح مظهر سلامتی و تندرستی                                            ابوریحان بیرونی از یلدا به عنوان جشن نود روز یاد کرده است. جشن‌هایی که در این شب برگزار                                                    می‌شود،یک آیین باستانی است  .
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۱۲:۱۰
delaram **
واژه های معترف در هر کلام و سخن زایش تفکر و ذهن آدمی ست که می اندیشم حیوانات با زبان و منطق خود فکر میکنند  و باهم ارتباط برقرا رمیکنند . آدمیان هم به شیوه و سبک و قرار دادهای مطروحه خویش اما خب نوشتار متفاوت از گویش باید باشد . من میتوانم در سرزمینی غیر از اینجا باشم و با زبان آن منطقه سخن بگویم و سیر و سلوک پذیرفته آنها را طی طریق نمایم. اما در نوشتن میتوانم تفکرات واقعی خویش را ترسیم کنم و یا حتی می توانم به زبانهای دیگر نیز ارتباط بر قرار کنم با دنیای فراتر از آن خطی که دور من احاطه شده ****گاهی روح  آدمی درد می گیرد تا حد شکستن ! لطفا ناخنت را روی میز نکشن .. من تحمل جیغ اجسام جامد بی جان را ندارم. روانم را خراش می دهی !
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۶
delaram **
جلوه توصیفات این روزهایمان نقوش کم دوام سطح آب هستند که سریع محو می گردند و چیزی از آن باقی نمی ماند . جز خاطره که زمان را ثبت می کند و رخصت فراموشی و انکار را سلب می کند اما این هم یک مغالطه است که حضور ما در این دقیقه اگر خاطره ای محسوب شود که بی مفهوم نیست ، پس ما یک مشاهده ایم و دسترسی به آنچه که حضوری و وجودی ندارد. ما همه جلوه گر خلاء یی هستیم که خود منکر آنیم.. بیگانه با خودی که حماسه بیگانگی می سراییم و آلیاژی لبریز از ضدّیت..*** تو ! انسان مدرن معاصر ! تو نخواهی توانست در مورد مرگ سخنی بگویی چرا که در تحلیل زندگی نیز در مانده ای شاید به همین دلیل است که زندگی ات را نیازمند معابد و مکان های آکادمیک ذهبی هستی و آخرتت را هم وابسته به حضور  آخوندکهای  غرق شده در منجلاب چه کسی در مانده تر از من ؟که مدام به پرنده ها بنگرم و با خود بگویم .. هی ! دل آرام ببین ! ببین بالها چگونه جاذبه زمین را به سخره می گیرند ؟ و آیا آدمی دو بال داشته باشد می تواند روحش را اینچنین رها کند در آسمان بی انتهای ذهن ؟ و به خود که می آییم میبینم من ِ ادمیزاد مدام در حال سقوطم و هیچ فرصتی برای اندیشیده به اوج نداشته ام پانوشت :کاش کسی باشد که تفنگی را روی شقیقه ام قرار دهد و فریاد بزند خفه شو ! فریاد می زد حرکتی نکن ! فکر نکن ! کاری نکن ! یک فرمان توقف و..... ماشه را می کشید !گلوله های زیادی به شقیقه ام بدهکارم... هه!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۶:۵۴
delaram **
شنیدم که در خطه ی اصفهان که نام خمینی است بر آن یکی کودک چار ساله و پاک قضا صورتش را نموده است چاکبرای مداوا به درمانگهی شده با پدر مادر خود رهی پزشکان حاذق پس از دیدنش مهیا شدند بهر دوشیدنشپرستار با ناله های بدی بخیه بر ان زخم صورت زدیچو صندوق داد فاکتور شیر گیر به زانو در آمد چو آهوی پیرچنین مبلغی در توانش نبود رمق در تن و بازوانش نبودندارد ، نگاهش پر از خواهش است خدارا ، بر این بنده بخشایش استچو عاجز شد از مبلغ این عمل پزشکش در آمد به دین دغلبه سیمای خود اخم را میکشد و خود بخیه ی زخم را می کشد****پزشکا به چشم تو ما کیستیم  به الله ما داعشی نیستیمزشهر توایم به تو یک پیکریمبنی آدمیم عضو یکدیگریمازاین مردمست هرچه داری ، پزشک !چه کردی ؟ چرا نابکاری . پزشک ؟یکی مرد تا تو امیری کنی نه در معرکه زور رگیری کنی پزشکا تو که موسم هر اذان جلوتر ز منشی بگردی دوانوضو سازی و پاکسازی کنی تنت را دوباره نمازی کنی دلیل نمازی که خوانی تو چیست ؟اگر سعی و منظورتان ، بندگی ست عبادت بجر خدمت خلق نیست به تسبیح و سجاده و دلق نیست غلامعلی آسترکی
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۴ ، ۱۶:۵۷
delaram **
صوفی را گفتند: که سیلی نقد خواهی یا دیناری به نسیه ؟ گفت : بزن و بگذر ! نعمتیست در گذر ! بترسید از درد و دریغ و فوات این نعمت ! "مقالات شمس"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۴ ، ۱۶:۵۵
delaram **
ابن بار از سر آداب دانی خواهم نوشت . کمی تلخ ، گزنده و شلاقی که گاه لازم است بنویسی تاسر قولت مانده باشی که کلمات بی قرار و بی تاب درونت را روی برگه امن مجازی رها کنی که نهخوف سقوط دارد . و نه ترس پراکندگی پژواک وار . ناگزیر از نوشتن برای افرادی که تعارض های آزار دهنده درونی شان وا میدارد خزنده وار گاهی از دخمه پر تزویر شان بیرون خزیده و شعبده بازیِخوش آیندی برای خودشان تدارک بیند .کلید خانه می دزدد از زبان هرز و پیچ دررفته نگون ساری!استاد بی بدیل قلم زرین کوب نوشته جالبی را داشت که جز نت برداشت های کوتاه یادگار است وقتی انسان باید با دست خالی صحنه را ترک کند، اگر عمر کوتاه خویش را هم یکسرهدریک سلسله تلاش پایان ناپذیربی‌سرانجام درجستجوی امپراتوری جهانی و خصوصا درطلب حیات جاودانی ضایع کند،بایدیک جفت شاخ ودوگوش دراز رابه گاو و خرمدیون باشدخانم ( ش  )  فرض محال محال نیست ! شما فاتح دنیای مجازی با هزار نیرنگ و فریب و دغل !! قبول !! پذیرفتم ! شاخ و دم عاریه گرفته از عده ای خران مجازی که سر تا پایشان آلت است و شهوت بردار و گورت را گم کن . در منزل دل آرام  آبی به اندازه تشنگی تو موجود نیست . آنچه درپی آنی اینجا یافت نمی کنی ! می فهمی مرا ؟ که نه من حرفی برای تو دارم . و نه تو کلامی پیدا می کنی که بفریبی !  فراموش نکن من ! من ِ دل آرام قلمرو خویش را با دندان مرزبندی می کنم پا روی مرز و حدودم بگذاری یعنی وارد بازی تلخی شده ای .دماغ مبارکت را  از ویترین شیشه زندگیِ من بردار . رد چندش آورش آزارم می دهد .پی نوشت :  زنان هرزه پیروزمندان عرصه ی بی توجهی مردانند..و چه حقیرند اینان!.. چه زیبا گفت لی لای آسمانی من !  این راز نیست که هیچ هرزه ای ، هرزه گی خویش باور ندارد... ****و برای تو همسایه !! - لبو فورش ها در تابستان بیکارند و بستنی فروش ها در زمستان !بیچاره آآدم فروش ها که تایم بیکاری ندارند ... برای تو دوست گرامی متاسفم که وقیحانه شرف و حرمت اعتماد را بی ارزش نموده کلیدی کپی گرفته در اختیار دزد قرار دادی ..
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۴ ، ۰۹:۱۵
delaram **
پاییز هم دارد نفس های آخرش را می کشد . آذر ماه که از نیمه به در،میان زمان و دقایق بی رمقو کم رنگ تر و محو میگردد. آرام .. آرام... آه رفیق پاییزی عزیز تو عاشق فصل پاییزی ..ببخشید اگردل آرام میزبان خوبی نیست آمده و پشت در مانده اید... هیچ پل ارتباطی برای تقدیم کلید نداشتم..اما قول می دهم هر زمان که بیاییم از پاییز بنویسم به نیکی و ماندگاری از حضور همیشه پر رنگتانیاد کنم و از طرف شما ادعیه ای برای دوست گمنام ارسال نمایم. هرچند من پاییز نمی شناسم و برای من تمامی فصول خدا در دو فصل تمام می شود بهار و زمستان! که تابستان میانسالی بهاراست و پاییز نوپایی و بلوغ زمستان ... !وقتی که چنین رنگ باختن و رنگ دیگر گرفتن فصول را می نگرم و خود را در میان آن قرار می دهم باخویش می اندیشم و نهیب میزنم هی هی دل آرام مباد که در زندگی بازیگر باشی که هر بازی فرازیدارد و فرودی - فصول خداوند را عمیق و ژرف و زیبا بنگر. ببین چه متدبرانه و زیرکانه هشدار می دهد..اما تو دیگر بهار نخواهی شد تا میانسالی را مجدد تکرار کنی ..!و تو ! در زمستان عمر و آرزوهایت خواهی مـــــــــــــــــــــــــــرد !!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۲:۳۸
delaram **
نمیخواهم چیزی بشوم ... تنها میخواهم یک انسان باشم . دوست من باور کن مشکل است که آدم "انسان" بشود !   - صمد بهرنگی -حس می کنم این خانه اسباب دغدغه ذهنی برای عده ای از دوستان قدیمی گشته .از سرکهای مدام و مضطرب و نگاههای پر از استفهام آنها حرفهای زیادی میتوانم بخوانم ...  دوستِ من ! چیزهای اندکی بوده که در زندگی آرزو کردمش .. آرزو های بیشمار اما کوچک و دست یافتنی ... شاید به همین دلیل بوده که این آرزوهای غیر محال وحقیقی زمانی که محق نشدند ، لب برچیدمو به پهنای صورت اشک ریختم .چشمانم زود خیس میشوند چون عاری از عاطفه و احساسنبوده ام و نیستم. دلم کوچک است اما توان درک و قدرت تحلیل چنان مسائلی را دارد که شاید تودر مخیله ات نیز نتوانی هضمش کنی من ! سهم ِ کسی را نخواسته ام ! میفهمی ؟ هرگز..مهر ورزیم از روی احترام بوده و بس بی هیچ تفکر پنهانی درورای واژه هایم..من آدم مختصری ام.چشمان ساده و صمیمی ام برای همه حس شادی خنده دارد . حتی برای کسی که آزرده ام سازدلبانم میخندد همیشه ،حتی آن لحظه که غم پنهان دارد. دستانم بی تکلف و بی منت و بی تعارفنددر عین حال تلخم ! می فهمی ؟ تـــلخ ! تلخ به معنای واقعی کلمه !  مثل حنظل !تو از رد چشمانم هراس و ترس بی اعتمادی افتادن برگ را می توانی بنگری ... کابوس اندوهناک زندگی در رج به رج واژه هایم قدم می زنند ..من پاهایم همیشه آماده برای دویدن است ... دویدنی نفس گیر ... دستانم همیشه آماده اند برای شکافتن آهنی ، و رهایی از دخمه ای برای گریختن و وارد شدن به بازی دیگر زندگی ... من سالهاست با چشم باز می خوابم ! میفهمی ؟  نه !!! نخواهی فهمید ... پی نوشت :خدایا به من قدرت تعقل، توان صبر، بزرگ منشی ِقناعت و شایستگی بخشیدن و بخشیده شدن عطا کن و خائنم مکن به بزرگان ، دوستان و همراهانم
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۷:۴۹
delaram **
موسی خطاب به خداوند در کوه طور :  اَرَنی ( خود را به من نشان بده ) خداوند : لن ترانی ( هرگز مرا نخواهی دید ) سعدی : چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر/ که نیرزد این تمنا به جواب  " لن ترانی " حافظ : چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر/ تو صدای دوست بشنو ، نه جواب " لن ترانی " مولانا : ارنی کسی بگوید که ترا ندیده باشد/ تو که با منی همیشه، چه " تری " چه " لن ترانی "
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۹
delaram **
شاید همه چیز با یک عکس آغاز شد. تو در عکس نیستی . پدر وسط نشسته ، دستی به شانه ی مامان و دستِ دیگر به شانه انسی ، و ما سه برادر یک پله پایین تر نشسته ایم . یکی مان کم است . تو همیشه کم بودی ، و گاه اصلاً نبود ی. مثل حالا که نیستی . زیرخروارها خاک در زمان گمشده ی جوانیِ ما خفته ای . جایی در خاطر ه های من پشت سه پایه ی دوربین ایستاده بودی و از دریچه دوربین نگاه می کردی ، با یک چشم بسته منتظر شکار. گفتی:«گویند که زاغ سیصد سال بزیَد و گاه سال عمرش از این نیز درگذرد. عقاب را سالِ عمر، سی بیش نباشد .» پدر گفت: «ادبیات بلغور نکن. بینداز .» (فریدون سه پسر داشت-عباس معروفی)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۰:۰۶
delaram **
جایی نوشته بود : گرگ ، گرگ می زاید - گوسفند، گوسفند تنها آدمیزاد هست که گاهی گرگ می زاید و گاهی گوسفند!البته بنده نظر متفاوتی دارم... آدمیزاد، آدمیزاد می زاید این جبر زمانی و مکانی و تعلیم و تربیتهست که می تواند مشخص کند انسانی والا باشی یا به درجه ای از حیوان بودن تنزل کنی ..باری به هرجهت .. مخاطب ارجمند بهرنگِ گرامی داستان ارسالی شما رو خوندم .از نظر فنینمی توانم و در جایگاهی نیستم نظر و ایده ای رو ابراز کنم که تکیه بر جای بزرگان در شان و آموزهاخلاقی دل آرام نیست .. خمیر مایه داستانتان تداعی کننده قلعه حیوانات بود.. نه تا آن حد قوی وبرّنده اما الهامی بود از یک جامعه توتالیتر و در عین حال دگم با تفکراتی فرو بسته . از قلم تان ، تصویر داستان و انتخاب کاراکترهای داستان شما پیامتان هم مشهود بود .. حرف دل تان نیز هم ! شیخ فرمود : قوی شو اگر راحت جان طلبی که در نظام طبیعت ضعیف پایمال است که بعید می دانم  مقصود نظر از قوی بودن ، صرفا قدرت جسمانی باشد که برای رهایی ، آزادی وداشتن جامعه ای پیشرفته باید از نظر فکری قوی شد که این خود مستلزم داشتن ذهنی پوینده ، کاوشکر ، تحلیل گر و صد البته بی تعصب !  با آرزوی موفقیت *** که صدا به داد ما نرسیده خفه شد قانون یه خیابونه که یه طرفه شد***من نماد یک ملت رو به انحطاطم ، وقتی که مرگ میشه جریمه انضباط...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۱
delaram **
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو خوب و بد میگذرد وای به حال من و تو...                         قرعه امروز به نام من و فردا دگری است                         میخورد تیر اجل بر پروبال من و تو... مال دنیا نشود سد ره مرگ کسی گیرم این کل جهان باشد از آن من و تو...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۲:۰۱
delaram **
زیبایی را نیاز به زبان وصف نیست ! آرامش خود هویداست .. ***خانه تاریخی منطقی نژاد - شیرازphoto : Ali   Zamani
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۱:۳۶
delaram **
گفته ام ؟آقا ما به چهار گاه هم که کوک دل کنیم آخرش ابوعطا در میاد ... چرا که داشتم در مورد مطلبی مبارک و میمون رج می زدم رسیدم به ابهت فکر و تعقل و اندوهی به مثال عصیان یک خاطره یا گسیختن زنگیِ رها شده از زندگی دردناک ... چونان توحش یک رویای بی صدا **چند روز اخیر فشار مضاعفی را متحمل شدم. شاید برخی ها به زبان آمد و برخی ها در دل مدفون گشت .. آنکه محرمم بود بخش اندکش را شنید و مابقی را نشنیده و نگفته زنده بگورش نمودم.. چرا که زندگی به ذات زیباست و نازیبایش از تقصیرِ خود ماست که از ماست که بر ماست ! برای این یک سطر خرده مگیر چه ایراد که دل ارام هم گاهی با کلماتش بازی کند که بجورد و بچیند و بگوید !مثل روزهای اول زندگی که منگ و گیجی ... آدمهای اطرافت محدب و مضحک اند ... مدام حافظه را به تورق و بازیابی اطلاعات به چالش می کشانم و مدام ته دلم خالی می شود که مبادا من خود را فراموش کرده ام... دوباره بر میگردم و جمله ذات زیبایی زندگی را جلوی آیینه می گذارم. و چه بازی مسخره ای با واژه که چنین نگرشی در هسته خلقت رسوخی تلخ و گزنده در کالبد انسانی ام بجا خواهد گذشان ...اینکه همه چیز پوچ است درست اما بودنی هست.من نیز نمی دانم وپرسش ها زیاد هست و مرگ جواب همه آنهاست.اما عصیان شاید نیز همپای مرگ بتواند بودن رو معنی کندبه هر حال پارادوکس زیاد است .. گنگ ولی آشنا !پاورقی :هرچقدر هم خرده بگیری بلند فکرم رساتر فریاد خواهد زد .قاصدکها کوچ کرده اند ... پانوشت : فعلا این فونت نوشتاری را بزرگوارانه تحمل بفرمایید !
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۷
delaram **