واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

خیلی بچه بودم .. شیشه های تراش خورده لوستر را نگاه می کردم و می گفتم: مامانی الماس! و بالا می پرم و می پریدم تا دستم به آن ها برسد. مادر بغلم میکرد تا بتونم دستم رو به الماس های خیالی دنیای کودکی ام برسانم.... آآآآه  اماحالا  دستم هم می رسد، ولی می دانم که آن ها شیشه های تراش خورده اند نه الماس   پ.نوشت : آسمان، خودت که سیب نمی دهی خودم هم اگر بکنم باید هبوط کنم تکلیف چیست؟
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۵۹
delaram **
سیگاری آتش میکنم ، دودش بی هیچ انحنایی بالا میرود مثل روزها،که معامله با، سن داردو گردش خورشید و اینجورحرفها ...لی لی که می کردم ، مادرسی و چند ساله بود . آنروزهاسی و چند سالگی برایم بوی پختگی می داد ، بوی متانت ، بوی تغییرپوشش ،کنار گذاشتندامنهای کوتاه و پوشیدن روسری ، لبخند جای خنده های تا بنا گوش ،مرزصورت رنگ پریده بی آرایش  -  آخر مادری یعنی همین -** جلوی آینه میرم، روژگونه هام هنوز به رنگ آنروزهاست و خنده ها تا بنا گوش و شلوارم جین . هنوز عاشق خوردن زغال اخته و شنیدن صدای اصلانی و قمیشی و ... خب هنوز فرصت زیادی دارم برای رسیدن به مرز سی ... به مرزها و قانون ها .. و شاید تابو ها و هنجارها !!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۱ ، ۱۴:۴۳
delaram **
گاهی فکر میکنند نباید عاشق  شد، میگویند: عشق  قفسی بیشتر نیست و اسارت نهایت عاشق بودن! اما دنیای بی عشق هم قابل تحمل نیست چرا که هرگاه عشق از خانه ای برون شدنفرت مهمان ناخوانده خواهد بود.عشق را نمیتوان تعریف و تفسیر کرد اما میتوان عاشقانه رشد کرد.. میتوان در پناه عشق قد کشید و به اندازه ی یک عاشق بزرگ شد...پس باید عاشق بود و گذشت از پیله ی خود،باید پرواز کرد از دریچه ی عشق به تمام افق هایی که تا بحال فکرش را نمیکردی  و حالا  تو یک پروانه ی آزاد هستی که بر شاخه های احساس هوای مبهم عشق را  نفس خواهی کرد ،این را برای تو نوشتم،برای تو که عاشقی...تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم! برای خاطر عطر گستره ی بیکران و برای خاطر عطر نان گرم ! برای خاطر برفی که آب می شود؛ برای خاطر نخستین گل! تو را به خاطر دوست داشتن ،دوست می دارم! جز تو ،که مرا منعکس می تواند کرد؟ من خود ، خویشتن را بس اندک می بینم! بی تو جز گستره ای بی کرانه نمی بینم .. میان گذشته و امروز! از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم! می بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم .راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می برند! دوستت دارم برای خاطر فرزانگی ات که از آن من نیست! تو را به خاطر سلامت! به رغم همه آنچیزها که به جز وهمی نیست دوست می دارم! برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی دارم! تو می پنداری که شکی! حال آنکه به جز دلیلی نیستی! تو همان  آفتاب بزرگی که در سر من بالا می رود... بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم !  و تو ! بی وقفه ببار چرا که کویر یعنی .... همیشه تشنه ی باران،،،!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۱ ، ۰۸:۴۷
delaram **
ذهن ما زندان است ، ما در آن زندانی قفل آن را بشکن ،در آن را بگشای و برون آی ازین دخمه ظلمانی ،نگشایی گل من خویش را حبس در آن خواهی کرد همدم جهل در آن خواهی شد همدم دانش و دانایی محدوده خویش و در این ویرانی! همچنان تنگ نظر می مانی هر کسی در قفس ذهنی خود زندانی است ذهن بی پنجره دود آلود است ذهن بی پنجره بی فرجام است بگشاییم در این تاریکی روزنه ای بگذاریم زهر دشت نسیمی بوزد بگذاریم ز هر موج خروشی بدمد بگذاریم که هر کوه طنینی فکند و بروید گل بیداری، دانایی، آبادی در ذهن زمان و بروید گل بینایی، صلح، آزادی، عشقذهن ما باغچه است ، گل در آن باید کاشت و نکاری گل من ... علف هرز در آن میروید زحمت کاشتن یک گل سرخ کمتر از زحمت برداشتن هرزگی آن علف است گل بکاریم بیا تا مجال علف هرز فراهم نشود بی گل آرایی ذهن نازنین ؛ نازنین ؛ نازنین ..!! هرگز آدم ، انسان نشود.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۱ ، ۰۸:۳۳
delaram **
داد زدن های تو .....خستگی های بی حوصله ام را  کفایت نمی کند.. از خماریُ و خلسگی گذشته ...همۀ ما در گونه جدیدی از کما هستیم.. مرگ حسی... تعجب هایی که سنکوب کرد.. رگ های محبتی که از این همه رسوب تنفر،مسدود شد.. و کلیۀ لمس هایی که نم پس نمی دهند.. .. داد زدن های تو برای خستگی های بی حوصله ام کافی نیست.. شهر من..پر از حرکت است.. منظم...مبدا و مقصد مسافرهایش همیشه روشن.. ولذت سفر به منظره است.به خیالی که خودت را وسط هرمنظره اش نقاشی می کنی.. شهر من پر از منظره های دود گرفتۀ تکراری است... همه اش را حفظم.. انگار من در هزارتوی معمایی زندگی می کنم که راه خروج ندارد..صبح و شب انتخاب هایم بین دو گزینه متلاطم است.... راست را بپیچم...یا چپ!! خسته ام... سرم گیج می رود از تناوب "تاب" هایت..بیا از این به بعد بجای سلام به هم خسته نباشید بگوییم.. لالایی های تو به درد شب های بی خوابی ام نمی خورد همین آرزوهای تو کافی است.. و نوازش های مادری که قطر زمین هم فاصله میانمان باشد.....  آرامشش خط می دهد.. بیا از این به بعد جای سلام هایت بگو خسته نباشید..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۱ ، ۱۹:۲۹
delaram **