واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

۱۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

اصلاح گوشه‌های سبیل کارسختی است. با یک حرکت اشتباه، گوشه یک طرف بالا می‌رود و همین که دو طرف سبیل حتی یک میلی متر بالا و پایین شود، کل تعادل بدن آدم به هم می‌خورد. بعد می‌آیی طرف بلندتر را کوتاه کنی که دو طرف اندازه شود، این بار این طرف کوتاه می شود و ... این قدر از این طرف و آن طرف کوتاه می‌کنی که آخر سر هیچی باقی نمی‌ماند. خلاصه این‌که موقع اصلاح گوشه سبیل باید شش دانگ حواس آدم جمع باشد. سرم را به چپ خم کرده بودم و سمت راست چانه‌ام را به آینه نزدیک کرده بودم و از گوشه‌ی چشم راست با دقت یک جراح مغز و اعصاب، در حال بررسی گوشه‌ی سبیل راست و اصلاح آن بودم که پسرم از لای در دستشویی گفت: « می‌دونی موهای آدم تا سه چهار روز بعد مردنش هم بلند می‌شه؟!» گفتم: «یعنی چی؟» گفت: « یعنی اگه ریشت رو زده باشی، بعد بمیری، باز هم جنازه‌ات ریش در می‌آره.» گفتم: «وقتی یه نفر داره ریش می‌زنه از این چیزها بهش نگو.» گفت: «چرا؟» گفتم: «یه جوریه» گفت: «یاد مردنت می‌افتی؟» گفتم: «نه.» کاش جای پسرم بودم. این‌قدر بی‌خیال، این‌قدر راحت. زندگی جلوی رویش بود، برعکس من که زندگی را کمابیش پشت سر گذاشته بودم. پسرم گفت: «کاش جای تو بودم.» ئه... پسرم چرا می‌خواست جای من باشد؟ پرسیدم «چرا ؟» گفت: «دلم می‌خواست ریش و سبیل داشته باشم» گفتم «برای چی؟» گفت: «همین جوری.» من هم وقتی هم‌سن پسرم بودم دلم می‌خواست ریش و سبیل در بیاورم چون همیشه عاشق بودم. یادم است آن موقع تازه بسکتبال مد شده بود و بیشتر بچه باحال‌های دبیرستانی توپ بسکتبال دستشان بود و کفش‌های ساق‌بلند می‌پوشیدند. من هم با وجودی که راهنمایی می‌رفتم، توپ بسکتبال دستم می‌گرفتم و کفش ساق‌بلند می پوشیدم. ولی هرچقدر دبیرستانی‌ها با توپ بسکتبال و کفش چینی ساق بلند، خوش تیپ و جذاب می شدند، من با آن قد کوتاه و قیافه و هیکل بچگانه با توپ بزرگ بسکتبال و کفش‌های چینی که معمولا کمی از پایم بزرگتر بود، قیافه‌ام مضحک و خنده‌دار می‌شد. ولی عشق‌هایم حتی به من نمی‌خندیدند. اصلا نگاهم نمی‌کردند. چون اصلا من را نمی‌دیدند. برای آن‌ها من اصلا وجود نداشتم. هرچه موقع رد شدن از کنارشان توپ را محکم زمین می‌زدم، هرچه لبخند می‌زدم فایده‌ای نداشت. نمی‌دانم چرا ریش و سبیلم این قدر دیر درامد. کلاس سوم دبیرستان بودم و همکلاس‌هایم سبیل‌های از بناگوش دررفته داشتند و بعضی‌هایشان ریش توپی می گذاشتند و لی من هم چنان نه ریش داشتم نه سبیل. از بسکتبال هم بدم آمده بود. به پسرم گفتم: «عجله نکن ریش و سبیلت هم در می‌آد.» پسرم پرسید: «کی ؟» گفتم: «زود.» پسرم خندید. پرسیدم: «عاشق شدی؟» گفت: «نه.» پدرم هیچ وقت از من نپرسید که عاشق شده‌ام یا نه، ولی یک‌بار خودم به او گفتم. یکی از دفعه‌هایی که عاشق شده بودم و عشقم از همیشه شدیدتر بود و داشتم می‌مردم. پنج تا تجدیدی آوردم. پدرم گفت: «این عشق‌ها که عشق نیست.. ولش کن.. حیف توئه.» فقط همین. برای من عاشق که داشتم می‌مردم، که آنقدر عشقم زیاد بود، که درسم را فراموش کرده بودم و پنج تا تجدید آورده بودم و داشتم رفوزه می‌شدم، این برخورد کم بود. دلم می‌خواست بنشیند و با من حرف بزند یا کمکم کند یا بپرسد «عاشق کی؟» یا بگوید: «غلط کردی که عاشق شدی‌ها.» ولی فقط همان یک جمله را گفت و من هنوز نمی‌دانم کدام عشق‌ها عشق است و کدام عشق را نباید ول کرد و چرا من حیف بودم. با پدرم زیاد حرف نمی‌زدم. مادرم هم با پدرم زیاد حرف نمی‌زد. اصولا ارتباطم با مادرم خیلی بهتر بود. با مادرم همیشه حرف داشتم و با پدرم هیچ‌وقت هیچ حرفی نداشتم. نه اینکه بداخلاق باشد. اتفاقا خیلی هم خوش اخلاق بود ولی نمی‌شد با او حرف زد. وقتی با او حرف می‌زدی، احساس می‌کردی داری با دیوار حرف می‌زنی. انگار چیزی در او فرو نمی‌رفت. اگر می‌گفتی: «ناراحتم.» می‌گفت: «ناراحت نباش.» اصلا نمی‌پرسید چرا و از چی ناراحتی. اگر می‌گفتی: «خوشحالم» می‌گفت: «چه خوب.» اگر می‌گفتی: «مشکل دارم.» می‌گفت: «حل میشه.» اگر می‌گفتی: «بی پولم.» می‌گفت: «بیشتر تلاش کن.» اگر می‌گفتی: «دارم می‎ترکم.» می‌گفت: «نه.. نترک.» سال ها گذشت و ما هیچ‌وقت حرف نزدیم. من از اصفهان آمدم و ساکن تهران شدم. یک‌بار که برای سرزدن به خانواده رفته بودم اصفهان، صبح هوس کردم بروم کنار رودخانه قدم بزنم. داشتم راه می‌رفتم که دیدم پدرم کنار رودخانه نشسته. رفتم طرفش، نزدیک که شدم دیدم صورتش غرق اشک است. تا من را دید اشک‌هایش را پاک کرد. بند دلم پاره شد. رفتم جلو گفتم: «چی شده؟» پدرم گفت: «هیچی.» گفتم: «پس چرا گریه می‌کردین؟» گفت: «گریه نمی‌کردم.» گفتم: «خودم دیدم.» گفت: «اشتباه دیدی.» و بعد خندید و وسط خنده‌اش دوباره به گریه افتاد و هق‌هق اشک ریخت. گفتم: «چرا نمی‌گین چی شده؟» پدرم گفت: «چون نمی‌فهمی.» در شانزده سالگی آدم حسابم نمی‌کردند چون ریش و سبیل نداشتم و در سی و دو سالگی باز هم آدم حسابم نمی‌کردند. حتی به نظر پدرم هم چیزی نمی‌فهمیدم. به پدرم گفتم: «یعنی نمی‌تونین حرفتون رو به من بزنین؟» پدرم گفت: «نه.» به پسرم گفتم: «اگه عاشق شدی به من بگو.» گفت: «نه بابا.» گفتم: «تو با من راحتی؟» گفت: «نه.» گفتم: «یعنی نمی‌تونی حرف‌هات رو به من بزنی ؟» گفت: «نه.» نه پدرم می‌توانست حرف‌هایش را به من بزند،نه پسرم.پرسیدم: حرف های رو به مامانت می‌تونی بزنی ؟ پسرم گفت: آره. خیره به پسرم نگاه کردم، پسرم لبخند زد. توی فکر فرو رفتم، پرسیدم: به مامانت نزدیک‌تری؟ گفت: خیلی. گفتم: من رو بیشتر دوست داری یا مامانت رو ؟ پسرم گفت: مامان رو. چیزی نگفتم. پرسید: ناراحت شدی ؟ گفتم خیلی. گفت خودت پرسیدی. گفتم: اون موقع‌ها وقتی از ما می‌پرسیدن مامانت رو بیشتر دوست داری یا بابات رو ، ما می‌گفتیم هردو تا رو قد هم. پسرم گفت: هردوتا رو اندازه هم دوست داشتی ؟ گفتم: نه .من هم مامانم رو بیشتر دوست داشتم. پسرم گفت پس با تربیت بودی.گفتم آره. پسرم خندید. گفتم: چیه ؟ گفت: الان اگه راستش رو بگی بهت نمی‌گن بی‌تربیت. گفتم: دوره زمونه عوض شده. پسرم گفت: آره دیگه. به گریه‌ی پدرم فکر کردم. به این که آن آدم بی‌خیال چرا گریه می‌کرد. احتمالا دلش گرفته بود، ولی از چی؟ خودم معمولا غروب‌ها دلم می‌گرفت و غروب‌های جمعه بیشتر. ولی یادم نمی‌امد که صبح زود دلم گرفته باشد. آن هم آن‌قدر زیاد که بیایم کنار رودخانه بنشینم گریه کنم. شاید عاشق شده بود و نمی‌توانست به کسی بگوید. چقدر به پدرم نمی‌آمد که عاشق شود و چقدر دلم سوخت که به پدرم نمی‌آمد که عاشق شود. کاری ندارم که عشق هست یا نیست.، خوب است یا بد است. واقعی است یا دروغ است، باعث شادی است یا داغان می‌کند، ولی آدم باید بتواند عاشق شود حتی اگر عاشق نشود. به پدر من عشق و عاشقی نمی‌آمد. شاید برای همین بود که جواب‌هایش کوتاه بود و به حرف‌هایی گوش نمی‌داد و برایت دل نمی‌سوزاند. در یک لحظه فهمیدم چرا پدرم گریه می‌کرد: چون نمی‌توانست عاشق شود. به پسرم گفتم: بابای من بلد نبود عاشق شود. پسرم گفت : از کجا می‌دونی؟. گفتم: بابام بود دیگه، می‌شناختمش. گفت: خب من هم پسرتم. گفتم: یعنی چی؟ گفت: وقتی پسرت رو نمی‌شناسی، شاید بابات رو هم نمی‌شناختی. گفتم: مگه تو رو نمی‌شناسم؟ گفت: نه. به پسرم نگاه کردم. پسرم لبخند زد و گفت: دوره و زمونه عوض شده. اگر من نه پدرم را می‌شناختم نه پسرم را پس چه کسی را می‌شناختم؟ من کی بودم ؟ دلم گرفته بود، عصر جمعه نبود اما دلم گرفته بود. فکر کردم بهترین کار این است که قدم بزنم. رفتم پارک ملت اما حوصله‌ی راه رفتن نداشتم و روی یکی از نیمکت‌ها نشستم و به آدم‌ها نگاه کردم. بعضی‌ها قدم می‌زدند، بعضی‌ها می‌دویدند، بعضی‌ها روی چمن ولو شده بودند، بعضی‌ها تنها بودند، بعضی‌ها دو نفری ، بعضیها چندنفری، بعضی‌ها خوشحال بودند، بعضی‌ها ناراحت، بعضی‌ها چاق، بعضی‌ها لاغر، بعضی‌ها بلند، بعضی‌ها کوتاه. دوباره با خودم فکر کردم. من چه کسی را می‌شناسم؟ یاد آخرین باری که پدرم را دیدم افتادم. روی یک موزاییک سرد،لای یک پتو کف زمین خوابیده بود. مدتی بالای سرش ایستادم.بعد پتو را از روی صورتش کنار زدم. صورتش را اصلاح نکرده بود یا این ریش ، بعد از مرگ روی صورتش در آمده ؟ به پدرم نگاه می‌کردم، پدری که هیچ‌وقت نفهمیدم چرا آن روز گریه می‌کرد. من هیچ‌کس را نمی‌شناختم جز خودم. دوباره به آدم‌هایی که از کنارم رد می‌شدند نگاه کردم. آنها هم به من نگاه می‌کردند. به مرد تنهایی که با موهای جو گندمی روی نیمکتی در پارک نشسته بود و کاری نمی‌کرد. هرکس رد می‌شد نگاهم می‌کرد. درواقع من آن‌جا نشسته بودم و بقیه داشتند نگاهم می‌کردند. همان موقع فهمیدم خودم را هم نمی‌شناسم و همانطور که روی نیمکت نشسته بودم، گریه‌ام گرفت. اشک تمام صورتم را پوشانده بود که دیدم یک نفر بغلم کرد. پسرم بود. بدون این که چیزی بگوید محکم بغلم کرده بود. کاش آن روز که پدرم گریه می‌کرد، من هم حرفی نمی‌زدم. کاش فقط بغلش می‌کردم. - سروش صحت -
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۴۴
delaram **
باران باشد و هوای ابری و دل گرفته . میل ِ غریبِ نوشتن و خودت نباشی ! نه اینکه نباشی ، نه...!هستی..! انگار که از همه عالم نیستی .طعم گسی مانده زیرزبانِ ذهن،از کابوس شبانه ، آمیخته دربوی شیر عسل داغ تازه ای که مادر جان بالای سرت بیاورد سر صبحی که انگار حس کرده استذره ذره آب شدنت را ،دیده غرق شدن های گاه گاه ات در نقطه ای نامعلوم ، شنیده زمزمه هایهق آلود دمادم و پنهان را ....که میترسد از وقوع حادثه ای در عمق یک فاجعه کــه مدام سرک میکشد. /..که مدام حرف میزند ...و مدام ...... آه ! **صحبت ازسفر دو ماهه میکنی که بروی . و خوب میدانی این بهانه برای گریز از یک انزوا ،و مچاله شدن در انزوایی دیگر است و مابقی بهانه اند و دست اویز ..پی نوشت :دیگر دراین هوا و این حوالی آفتاب نتابد ! که میترسم از زندگی ِ نکرده در این فضا که تمام شود و حسرتش بماند برای یک عمر! پانوشت : هرچند سوز و گداز در خور این بیقرار نیست اما زندگی از هم همه خالیست انگار ... همین !
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۱۱
delaram **

جایی که ایستاده ای ، گاه در نظرت منتهی الیه  فهمی ست که ترسیم میکند قاموسی از لزاجت ادراکی را که مقرون به دیوانگی ست ...آری ... آری ... اینجا ثقل درد است .... اندوهی که بهشت را در عدم خویش مدفون ساخته ...خاطرات احیا شده از خشاب واج در واج واژه های واژگون چونان فلش بکی از کابوس های بونوئل.نشانی از غایت توهم ... فارغ از فهم ! سرشار از توحش نشات گرفته از اصالت آدمیزادگان ...

تحلیل حیات .....

دل پیچه های ناشی از بلعیدن بی هضمِ درد ...

 اینجا تغزل های عامدانه در حنجره ی لرزان استیصال سروده میشود ..

ورطه استیصال است ...

باور های له شده! 

چگونه باید پاسخ داد جایی که حیات را تکه تکه در گورستان پراکنده خواهی نمودجایی که آیینه ناتوان از تسخیر توست چگونه ممکن است شکستن اش که هزاران تکه اش در هزاران بینهایت تکثیر شود که خود را جز درجزِ نهایتش لامکان کنی تا در بینهایت امکان به ابدییت عدم برسی ... کجا باید گریخت که پای فرار خود میله زندان است .. چگونه باید سکوت نمود که افکار کلمه به کلمه در نهاد ذهن تو نعره میکشند

 

***********

حضرتش فرمود : زهد رندان نو آموخته راهی به دهی ست  // من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم ! 

به احترام کلامش نیم خیز برخاستی که اوهم به تبسمی شیرین بس شیرین با آن نگاه نافذ که در دل سنگ هم رخنه دارد

پرسید و پاسخ شنید.سکوت و دوباره قصارهای آمیخته در شهد شعرش به استعارات نافذ و تلویحات ژرف.بگذریم  ناگه در میان کلام گفت :

+ : زمان به عقب برگردانده ای یا ره گم کرده ای  زیبا صنم !؟

-: جرقه اشتیاق بود ، سرمای فراق را فهم نمودم 

+: منتظرت بودم و میدانستم مهمانی گریز پای داریم ،غزال رمیده ! سفارش شده ی ایام !

-: به خطا از تنهایی خود خواسته بیرون خزیده ام استاد. منیّت کردم و حکم راندم .طوفانی شدم و تندی نمودم .افول نمودم به زهر حسد مسخ شدم در کلام بد دل

+: دل هم شکستی ؟! 

-: سکوت .......... ( شاید شکستم و ندانستم )

+: قضاوت نکردی .تند بودی اما دلشکن نشدی . غیر این بود دری به رویت گشوده نمیشد اینجا دل پاره میپسندند ..

 -: به انزوای ابدی فرو خفته ام پیر ! چنان معلقم که نمیدانم افتادنم صعود است یا هبوط که زیر پایم سختی سنگ خواهد بود یا نرمی ابر !

+: امانت دار بوده ای همین کافی ست.ره همان است دل بد مکن . امانتی دیگر داری سالهاست سفارش شده بود

! -: از دل و دیده نامحرمان میهراسم . اینجا آرامش دارد

+: به دست محرمش برسان امانتدار است ...

 -: یعنی ... آن همه سخن ...... یعنی .....

+: نامحرم نیست ، نبود،نخواهد بود ! دارد صیقل میخورد.. راه طولانی دارد ! تند خوی است اما نرم سیرت ...!

:- مگر میشناسین اش ؟؟!!!

 +: یـــــا حــق !!! ( با لبخندی بسیار ژرف و نگاهی بس نافذ)

 

پانوشت

:- که امروز دوباره لغزیدی گم گشته در ایامم/ رهروی نو آموخته .....

( گاه به شوخ چشمی و گاه دروغ آمیخته در تندی )شرط مروت نیست بخدا

**

خراب حالی بیش از این نمی باشد ... کس مباد چنین حالی که اکنون دارم...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۰۷
delaram **

چند روز اخیر با دوستی از همجتس خودم  گفتگویی درگرفت تا حدی میتوان گفت درگیری لفظی .. !و من صادق تر و بسیار گزنده ، رک تر از انی هستم که مطلبی را بی کم و کاست بیان کنم ...فی الواقع  مطلبی برای پنهان ساختن ندارم  لذا با توجه به تعالیمی که از پدر آموختم اهتمام تمام میکنم آبرو داری کنم و از کسی بد نگویم و شخصیتی را زیر سئوال نبرم .. واقعیت را گفتن ، تواما آبرو داری نمودن .. در محاوره و گفتگو ها گفتیم بی کم و کاست از خود ، از حقایق و ماوقع ماجرا و رخداد های اخیر تمام و کمال ...بیان  اندکی ناچیز و الکن  و مرتبط به خویش در خصوص فرد غایب با ملاحظه و بدون ترور شخصیتی ...  اما اینکه محکوم شوی به خصلت فردی که به خود اجازه داده قضاوت نادرست کنه .. غیر قابل هضم و گنگ میباشد !  که میدانی و دقیقا هم میدانی منشاء و سررشته این کلام و این سخن چیست ! 

//   بلی به مطلب فوق مرتبط است این پاراگراف ...!

 

**شرط بازی شرافتمند بودن است !!

این مطلب ادامه دارد .....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۵۱
delaram **
(از یک دفترچه قدیمی )سگ‌ها دیگر بس است، مردم خودشان را به‌طور مسخره‌ای تنها احساس می‌کنند و به همدم نیاز دارند، به چیزی بزرگ‌تر و قوی‌تر که بر آن تکیه کنند، به چیزی که بتواند واقعاً ضربه‌گیر باشد. سگ‌ها دیگر کفایت نمی‌کنند. آدم‌ها به فیل‌ها نیاز دارند. - ریشه‌های آسمان/ رومن گاری -......................................................................................................زمانی که مردان عاشق خودم را از دست دادم، احساس کردم که زخمی شده‌ام ولی امروز معتقدم که هیچ‌کس کسی را از دست نمی‌دهد زیرا در واقع هیچ‌کس، کسی را در اختیار ندارد.این تجربه واقعی آزادی است.  دارا بودن مهمترین احساس دنیا، بدون در اختیار داشتن آن!  - یازده دقیقه/ پائولو کوئلیو - .................................................................................................پرنده‌ای آبی در قلبم است که می‌خواهد بیرون بیاید ولی من باهوش‌تر از آنم که فکر می‌کنید فقط شب‌ها به او اجازه‌ی بیرون آمدن می‌دهم وقتی همه خواب‌اند به او می‌گویم: می‌دانم که آن‌جایی، پس ناراحت نباش بعد دوباره سر جایش می‌گذارم ولی وقتی در قلبم است کمتر می‌خواند هنوز نگذاشته‌ام کاملاً بمیرد راز پنهان‌مان را باهم به رخت‌خواب می‌بریم و این برای گریاندن یک مرد بس است امّا من گریه نمی‌کنم ... شما چطور؟- سوختن در آب، غرق شدن در آتش/ چارلز بوکفسکی -...............................................................................................حالا بیا به یک زن اقرار کن اشتباه کرده‌ای، بگو «متأسّفم، مرا ببخش،» آن وقت است که باران سرزنش به دنبال می‌آید! خدا هم بیاید، به سادگی نمی‌بخشدت، به خاکساریت می‌کشاند، چیزهایی را که اتّفاق نیفتاده پیش می‌کشد، همه چیز را به یاد می‌آورد، هیچ چیز را فراموش نمی‌کند، چیزهایی از خودش به آن می‌افزاید، و تنها آن وقت می‌بخشدت. و تازه زنی هم که از او بهتر دیگر نباشد چنینن می‌کند. تمام کاسه کوزه‌ها را بر سرت می‌شکند. از من داشته باش که همگی آماده‌اند زنده زنده پوستت را بکنند، تک تکشان، همین فرشته‌هایی که بدون آن‌ها نمی‌توانیم زندگی کنیم! پسرجان، فاش می‌گویم که هر مرد با نجابت باید زیر نگین یک زن باشد. اعتقاد من اینست -اعتقاد که نه، بلکه احساس. مرد باید جوانمرد باشد، و این برای مرد ننگ نیست! برای یک قهرمان، حتّی برای مردی مثل قیصر هم نیست!- برادران کارامازوف/ فئودور داستایوسکی-.............................................................................................ایمان، در آدم واقع‌بین، از معجزه نشأت نمی‌گیرد بلکه معجزه از ایمان نشأت می‌گیرد. آن زمان که واقع‌بین ایمان بیاورد، آنوقت نفس واقع‌بینی متعهّدش می‌کند مافوق طبیعت را نیز تصدیق کند.-  برادران کارامازوف/ فئودور داستایوسکی - ........................................................................................من به نوشتن نیاز داشتم، مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار، ولی باز هم دوست نداشتم خودم را یک نویسنده بدانم. شاید به خاطر این بود که نویسنده‌های زیادی دیده بودم. بیشتر از این‌که وقت برای نوشتن بگذارند وقت‌شان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می‌کردند. یک مشت پیر پسر و پیردختر بیشتر نبودند، نق می‌زدند و همدیگر را سلّاخی می‌کردند و پر از تکبّر بودند. آفریننده‌های ما این‌هایند؟ همیشه همین‌طور بوده؟ شاید. شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد. بعضی‌ها بهتر از بقیه غُر می‌زنند.  - هالیوود/ چارلز بوکفسکی -..................................................................................درنگی تردیدآمیز دارم. توقّفی نگران‌کننده. احساس خردینگی می‌کنم. دنیا را بسی بزرگ می‌بینم. آن‌قدر بزرگ که خودم را در مقابلش بیش از حد کوچک و کوچک و کوچک حس می‌کنم. به روشنی می‌بینم که نمی‌توانم جهان را هضم کنم.  - نونِ نوشتن/ محمود دولت‌آبادی -
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۷:۱۰
delaram **
امروز داستان مشهوری رو دوباره خوانی میکردم از اُ - هنری  در مورد دلا و جیم که یحتمل به دفعات خوانده باشید. این دو زوج جوان و عاشق ! قهرمانان قصه‌ی معروف ویلیام سیدنی پورتر که عزیزترین دارایی‌هاشان را فدا می‌کنند تا عزیزترین هدیه را برای عزیزترین آدم زندگی‌شان بخرند: دلّا آبشارِ مواج و درخشان موهای بلند و زیبایش را میفروشد تا با پولش زنجیری  طلا برای ساعت  ارزشمند جیم بخرد که البته پیش از آن جیم آن را فروخته تا شانه ای جواهر نشان برای دلا بخرد! و اما زندگی ما چقدر شبیه به این داستان است ... چه شبیهیم به این دو. دلّا و جیم های  مکرر و مکرر و مکرریم در روزانه های زندگی . دم به دم، ثانیه به ثانیه  روز به روز و سال به سال، بهترین دارایی‌هامان را به پای چیزهایی می‌ریزیم که خود، نابودشان کرده‌ایم. عمرمان را به پای عشق، عشق‌مان را به پای دروغ و هوس، هوس‌مان را به پای آرامش، آرامش‌مان را به پای ثروت، ثروت‌مان را به پای عمر ، احساس مان را وقت مان را پای کتمان ها و خفیه کاری ها ...و. ..تا الی .....آخر آدم‌های زندگی‌ را حتی به پای هم. خودمان را به پای آن‌ها. آن‌ها را به پای خودمان. چیزهایی را با سختی به دست می‌آوریم تا بریزیم‌شان به پای چیزهایی دیگر، که به آسانی از دست داده‌ایم. یا به سهولت ببریم از آنچه محال بوده ! که عصیان کرده باشیم بر تصورات و ساخته های غلط ذهنی و بلکم مثبت خود در خصوص افراد پیرامونمان ! ... اُ – هنری در پایان داستانش این دو زوج عاشق و فقیر را خردمندترین ابلهانی می‌داند که به هم هدیه می‌دهند. و در این میانه هم ، ما ابله‌ترین خردمندانی که از هم، خودشان را دریغ می‌کنند. به گمانم. زندگی هر تک تک ما ، با در نظر گرفتن خطوط برجسته آن ، تراژدی حقیقی ست ..اما تا جز به جز آن  را در کالبد بررسی وا کاویی میکنی وجهه ای کمیک به خود میگیرد کارهای روزانه ، دغدغه های همیشگی را به همراه می اورد میل و هراس ها اضرابهای مدام و سرخوردگی هایش را بقچه پیچ میکند... و ما این میان شکنجه زندگی را با خنده کامل میکنیم... تقدیر، رنجهای تراژیک را وارد زندگی افراد میکند... و با این فعل منزلت حضور حیات را به وجه دلقک وار فرو می کاهد ..
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۲۳
delaram **

برهان: «معنویت بخشیدن به جنسیت، عشق نامیده می‌شود.»

بزرگوار گرامی !از پیامتان ممنون که چنین دوستانه و دل نگران نگاشته بودین . حضورمحترمتون عارضم،حقیرسوختن ها را سوخته و باخت ها را باخته که عمر شصت نشده،در سی ،حجت نمود !   

بسوختم که ساختن در سوختن است                                       

خرابش کردم که عمارت در خرابیست                  

خـــانه نو میکنم به وجه حسن        

خانه ای گر به حال سوختن است

این قلندر زاده دادش از فراق است و در این که مسلخ عشق حکمش سر بی سوداست شکی  درش نیست ... لذا نگاه بزرگوارتان را معطوف کنم به حکایت آن عارف که فضولی در رسید و گفت فلان مریدت شرابخواری میکند و بطر شراب پشت فلان کتاب مخفی !مراد به ارامش به منزل مریدمیرود و سخن ها میگوید تا به گنجه کتاب میرسد.تک تک کتابها را بر میدارد و درموردشان میپرسد به کتاب مورد نظرکه میرسد ناگاه مرید میگوید یا پیر این کتابِ ستارالعیوب است ! و چون این جمله را می گوید استاد به شرم و تعجیل از منزل شاگردش خارج میشود ..! گفته هایتان حجت و اکمل صحیح بود و حقیر واقف به امر ... لذا دست قهار عدالت ِکائنات هست و حاکم ناظم و عادل ،  من !کجای این وادی ام که سخنی برانم.برای عده ای که طالب وفا ،مدعی مروت و پاکی اند در حالیکه مدتهاست دلشان هرز رفته که فلانِ احساسشان هرز شده.که عادتشان شده چنین  زندگی !آنکه قفل روح و دلش بکرنباشد و چفت نشود، چه توفیر از تلنگر! مگر ما مصلح عالمیم؟! حکم طریقت است، برنج و مرنجان .که در آن رنجش از کفر است .کاش اندکی بخشنده تر بودهو عیبش اینگونه عیان نمی فرمودین ...که لغزش آدمیان گاه از تلاش های نافرجام برای دستیابی به سعادت و خوشبختی ست ./خنک ان قمار بازی که بباخت هرچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر   پاسخ به پرسش دیگر : بزرگوارم دل آرام  ماوا ندارد ، در نوشتن خانه کرده . او در بیان از عامیانه ها میگوید چرا که تک  تک واژه ها در حنجره اش جان میکنندقلم میشکند!در خصوص پرسش سر بسته که بی آدرس ارسال فرمودین :در این خانه مجازی  من تک تک افراد یک اتاق دارندبرای ساکن شدن . گاه ممکن است که در لیست من باشند و من در حضور غیاب مجازستانشان نباشم .. چه توفیر به احوالات من یا دیگران که ابتدا به ساکن عرض نمودم صرف خواندن است و هرچه خلوتر ، سکون و زلالی افزون بدین علت خود به قاطعیت و جدیت خواسته ام از عزیزانی که از نحوه بیان و به قول خودشان قلم تند و زبان تیز پر ایهام و استعاره  و کوبنده گاه گاهِ نوشته های وبلاگم  میهراسند در منزلگه مجازستانی شان اتاق دل آرام محذوف بدارند که خوش داریم همان سایه هیچ باشیم در فنا .... دل آرام از حضور کسی مشوش نیست که گر غیر از این بود خانه نو میکرد به وجه حسن ! .. اگر هضم کلامم برای عزیزی سخت است آزار چرا ..  

 

پا نوشت :

صبورانه در انتظار زمان بمان، هر چیز در زمان خود رخ می دهد. حتی اگر باغبان، باغش را غرق آب کند، درختان خارج از فصل خود، میوه نمی دهند و کلام آخر از غیر :در بدترین ما آنقدر خوبی هست و در بهترین ما آنقدر بدی هست که هیچ یک از ما را شایسته نیست که از دیگران عیب جویی کنیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۴۸
delaram **
روزی پیرمرد قمار بازی احضاریه ای از طرف اداره مالیات دریافت کرد که در آن نوشته بود در روزی مشخص برای تعیین مالیاتش به اداره مالیات برود.صبح روز مورد نظر او به همراه وکیلش به اداره مالیات رفت و در آنجا کارمند اداره مالیات از او پرسید که ابن ثروت هنگفت را از چه راهی به دست اورده تا برایش مالیات تعیین کند؟پیرمرد جواب داد: من در تمام زندگی مشغول به قمار بوده ام و تمام این ثروت از راه قمار به دست آمده.کارمند مالیاتی گفت: محال است این همه ثروت از راه قمار باشد! یعنی شما هیچ گاه نباخته اید؟اداره مالیات باور ندارد که همه آن ثروت از راه قمار باشد.پیرمرد گفت: اگر دوست داشته باشید ،در یک نمایش کوچک به شما نشان خواهم داد. و سپس ادامه داد:مثلا من حاضرم با شما سر هزار دلار شرط ببندم که چشم راست خود را با دندان گاز خواهم گرفت!کارمند اداره مالیات گفت: این کار محال است! من حاضرم شرط ببندم!پیرمرد بلافاصله چشم راست خود را که مصنوعی بود، در اورد و با دندان گاز گرفت!کارمند دهانش از شگفتی باز ماند و پیرمرد باز ادامه داد :  حالا حاضرم با شما سر دو هزار دلار شرط ببندم که این بار چشم چپ خودم را با دندان گاز بگیرم!کارمند اداره مالیات گفت: امکان ندارد آن یکی چشمش هم مصنوعی باشد؛ چرا که او بدون عصا آمده و می تواند ببیند، لذا دوباره شرط بست. این بار پیرمرد دندان های مصنوعیش را در آورد و روی چشم چپ گذاشت و گاز گرفت! کارمند اداره مالیات بسیار ناراحت و از این که تا به حال سه هزار دلار باخته بود، بسیار بر افروخته بود. وکیل هم شاهد این ماجراها بود. پیرمرد گفت :  حالا می خواهم شش هزا دلار با شما شرط ببندم که کار سخت تری انجام دهم !کارمند مالیات پرسید: این بار سر چه چیزی شرط می بندید ؟پیر مرد گفت : من آن سوی میز شما سطل اشغالی قرار می دهم و این سوی میز می ایستم و به طرف سطل اشغال إدرار می کنم، بدون ان که حتی قطره ای از آن در این بین به زمین بریزد !کارمند اداره مالیات گفت؛ این بار دیگر محال است که موفق شوید، قبول می کنم !پیرمرد سطل اشغالی در آن سوی میز قرار داد و پشت میز ممیز مالیاتی ایستاد و زیپش را پایین کشید و علی رغم تلاش، تمام ادرارش را روی میز ریخت و همه میزش را آلوده کرد!کارمند مالیاتی با خوشحالی فریاد زد؛ دیدید ؟ می دانستم که موفق نمی شوید ، من برنده شدم!  در این هنگام وکیلی که همراه پیرمرد بود، با دو دست سر خود را گرفت، کارمند پرسید:  اتفاق خاصی افتاده؟ شما خوب هستید؟وکیل گفت : نه ! خوب نیستم ! صبح که می خواستیم به اینجا بیاییم ، پیرمرد با من سر 25 هزار دلار شرط بست که روی میز شما ادرار خواهد کرد و شما نه تنها ناراحت نمی شوید، بلکه از این کار بسیار خوشحال هم خواهید شد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۵۹
delaram **

پشت رُل، ساعت حدودا پنج، شاید پنج و نیم

داشتم یــک عصر بـر‌می‌گشتم از عبدالعظیم

از همــان بن‌بستِ باران‌خورده پیچیدم به چپ

از کـنارت رد شدم آرام؛ گفتــی: مستقیـــم!

زل زدی در آیــنـــه، امــا مــرا نـشنــاختـــی

این منم که روزگارم کـــرده با پیری، گـــریم

رادیـــو را بــاز کـــردم تـــا سکوتــــم نشکند

رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیــم

بخت بد، برنامه، موضوعش، تغزل بود و عشق

گفت مجری بعد «بسم الله ، الرحمن الرحیم»:

یک غزل می‌خوانم از یک شاعر خوب و جوان

خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:

«سعی من در سر به زیری، بی‌گُمان، بی‌فایده است

تا تو بوی زلف‌ها را می‌فرستی با نسیم»

شیشه را پایین کشیدی، رند بودی از نخست

زیر لب گفتی: «خوشم می‌آید از شعر فخیم»

موج را تغییر دادم این میــــان، گفتی به طنز:

«بــا تشکر از شمــا، راننده‌ی خوب و فهیم»

گفتم: «آخِر، شعر تلخی بود»؛ با یک پوزخند

گفتی:«اصلا شعر می‌فهمید؟»؛ گفتم: «بگذریم»... 

 

پـــاسخ :                

 

در کنـــاری منتظر بودم حدودا پنــج و نیم    

تا که پیچیدی به چپ،آرام گفتم مستقیم    

زل زدی در آینــه، دیـــدم، بـه جـا آوردمت                 

یادم آمدم روزگاری را کـــه رفتی با نسیم                         

رادیــو را بــاز کردی تـــا سکوتت نشکنــد           

رادیــو، اشعار نــابی خواند از تـــو در قدیم                

شیشه را پایین کشیدم تا که بغضم نشکند                

 زیـــر لب گفتم:خوشم می‌آید از شعر فخیم          

مـوج را تغییر دادی، این میان گفتـم بـه طنز:     

بـا تشکر از شما، راننــده‌ی خــوب و فهیــم        

گفتی: آخِــر، شعر تلخی بود؛ بـــا یک پوزخند                

گفتم:اصلا شعر می‌فهمید؟ گفتی: بگذریم          

گفتمت: یک جا اگر مقدور شد، لطفا بایست     

داشت کم کم حال و احوال منم می‌شد وخیم              

بعد از آن روزی که دیدم من، تو را در شهر ری         

مـــانده‌ام من منتظر، هــر عصر در عبدالعظیم

 

 

پانوشت :

قسمت اول شعر  :    کاظم بهمنی قسمت پاسخ شعر :       ..........

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۳۹
delaram **

در کرانه ای ایستاده ام . کرانه ای دلگیر خاکستری رنگ .باد نمی وزد تو گویی زمان در سکون و ایستادگی ست و در این سکون گنگ لعنتی، آدمها ذره ذره محو میشوند.. آرام و بیصدا ...!رمز آلود و مبهم . که در میان رنگ خاکستری محو شدن را مرور میکنم ...

گفت : نمیخواهم با تو باشم . میخواهم که تو باشم !

می گویمش : آری شنیده ام من نیز که هیزم آتش نمیگیرد ! آتش میشود .

ونمیدانی دیر گاهی ست که به حال فرو ریختنم آمیخته در خنده هایی بلند و کش دار.سرمست و پرکلام ! که گاه در میان سرمست پر شوره ای به اوج کشیده ؛  نقطه ، سکوت و سکته !

چونان عظمت فرو ریختن مهیب سترگ کوهی عظیم خواهد بود.چه نفس گیر لحظه ای ! که در ورای کلمات در میان انبوهی از واژه گنگ جان میسپارم .که در زندگی بعدی یک شعر متولد شوم.در نقطه ای از ثقل کلام که هزارن بار انکار شوم.که میرندگی حضورم دراستبداداثری جاودانه ، آمیخته به عشق و جنونِ حقیقت بار تکه های تن آدمی را به مسلخ کشاند ...

اینجا همان سِفر عسرت است !

 

پانوشت :

زمان به وقت ساعت لب تاب از نیمه شب گذشته......  به وقت خودم ، نمیدانم

 

تقدیر نوشت : 

جناب آقای kaveh akbar  از پیام پر مهرتان بی اندازه سپاس گزار بوده و بی شک قدردانالفت و مهرتان هستم .آدرسی نبود لذا همینجا از حضور شریفتون تشکر و قدردانی میکنم !در خصوص یکی از مطالب ، روح زنده یاد سیمین بهبهانی نیز قرین آرامش ابدی باد ...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۰۸
delaram **
اردی بهشت هم از آن ماههای لعنتی هست که در آن کوه میچسبد ، دریا میچسبد ،با دوستان درخیابان بودن میچسبد ، در خانه بودن ، ولو زیر دست و پای مادر بودن میچسبد  ،تمام رنگها برایپوشیدن خوبند هوا جان میدهد برای عاشقی کردن و انقدر این اردیبهشت برای همه چیز و همهکار دوست داشتنی ست که یک ماه برایش کم است و باید کم کمش شش ماه تمدید شود و چه زیباست اردیبهشت از راه رسید **اردیبهشت سلام ... کمی مهربانتر از فروردین باش . پر از خبرهای خوب .اتفاق های دوست داشتنی ،دست های گرم .چشم های مهربان..اردیبهشت خوب ... سلام خوش آمدی ... من منتظرم یه دعا از ته دل: انشالله ماه اردیبهشت ماهی ناب، شاد، سرشار از اتفاق های خوب و خوش (همراه با سلامتی) براتون باشه در پناه یگانه خدای مهربان باشید...پانوشت :و این نوشته رو به همه خوانندگان عزیز وبلاگم بخصوص پاپیون عزیز ،  تقدیم میکنم که به شدت عاشق ماه اردیبهشت هستن... نازنین جان تولدت مبارک گلم ...بر اساس گاهشماری امروزین، دوم اردیبهشت خورشیدی، برابر با جشن اردیبهشت‌گان است
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۵۳
delaram **
پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی لبخندهای شادی و غم فرق دارند برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان با این حساب اهل جهنم فرق دارند بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن پروانه‌های مرده با هم فرق دارند
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۱۶
delaram **

نّا لله و انّا الیه .... به زبانم نمیآید من مرگ را دیده ام مرگِ آفتاب مرگِ پنجره های رو به باغ مرگِ شرجیِ سرزمینهای شمال مرگِ دوست ... دوستی ... رفاقت

مرگِ یک مرد کنارِ صداقت . مرگِ دعا . مرگِ دستهایِ رو به خدا .مرگِ کودکانِ شجاع .مرگِ نفس .مرگِ غم انگیزِ زندانی در قفس. مرگِ یک شب بی عشق ... بی هوس مرگِ آواز. مرگِ یک زن پر از نیاز ... پر از نیا ا ا ا ا ز

من مرگِ قلم در دستهایِ خودم مرگِ واژه در شعرهای خودم من عکس مرگ را به جای تصویر لبخند دیده ام به زبانم نمی آید به زبانم چیزی جز صبر نمیآید

 

نیکی فیروزکوهی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۵۳
delaram **