واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم
بی مقدمه پرسید ، میبینی روزگار رو و چرخش دلفریب دوّارش راپاسخ دادم بلی .. میبینم که چه خوب میچرخد برای شما و چه بد برای ما..میچرخم و میچرخم میرسم به آن نقطه از زندگی که مادرم قاشق را هواپیما میکرد قطار میساخت از آن و میشد خلبان،لوکوموتیو ران تا بیاموزد دخترکش را که در زندگی گاه بایستی قورت داد آنچه را که باب طبع  نیست...  که گویی از ازل زندگی انسان را گرهی کور زدند از ... ازل   ...!! به قورت دادن های گاه و بیگاه ! خواه آب دهان .. آه گلو .. حرفِ زبان ... اشک سبو ... غریو فریاد و خواه آتش جهیده از چشمه ی چشمان اعتراض... و این درد مشترک چونان جنینی ست که نه سقط میشود و نه به دنیا می اید..   *** هیچ حرفی نداشت که درد را باز گو کند .. نشسته بود توی جمع و با شکلات توی دستش بازی میکرد ، نگاه ش را از همه میدزدید و هر وقت شکار میشد ، برای لبخندشان بزور از همان لبخندهای مصنوعی آماده در آستینش یکی را میگذاشت روی لبش و تحویلشان میداد .. هر از گاهی لبش میلرزید و گازش میگرفت ، همین که بغضش آمد روی زبان که هقی بپیچد در هوا شکلات را انداخت دردهان و تند و تند جوید .. این کار به اندازه چند شکلات شیرینی ادامه داشت ..دلتنگی .. یا همان ترس از دلتنگی خراابش کرده بود .. همیشه ترس یک اتفاق برایش از خود آن دردناک تر بود .. احساس زن  آبستنی را داشت که درد زایمانش گرفته بود و فارغ نمیشد با این تفاوت که زایمان یک درد چند ساعته بود و درد او روزها وساعت ها از دستش در رفته بودند ..چند ماه تمام روزها با نگاهش او را دنبال میکرد و شب ها تا صبح بالای سرش مینشست و زل میزد به صورت معصومش و در آن خاطرات با هم بودنشان را میدید  بالش میگرفت روی دهانش و دندانهایش گاه بر هم فشرده میشدند .. و تهش هی نفس میدادبیرون که مبادا صدایی این رویا را برهم زند و این لحظات ناب از دستش برود ... اشک بود که پله پله دوان دوان از گونه هایش پایین می آمد ..تمام شد .. وقت خداحافظی بود ، آغوشش را باز کرد و پلک هایش را روی هم گذاشت برای لحظه ای تمام باهم بودنشان به چشمش گذشت..قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و روی گونه اش سر خورد ..آهی از جان کشید و گفت .. تمام شد عزیز .. تمام .. و ناگاه حس کرد که انگار تمام درد یکباره فرو نشست     پ.نوشت : در کوچه باد می آید و این ...ابتدای ویرانیست ..
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۲ ، ۰۳:۰۳
delaram **
صبای عزیز... نازنین نگار.. محاوره ای و سهل الوصول مینگارم  این بار ، به قصد قربت ! از زبان تیز و تهدید آمیزم ! سخن راندی .. در عجبم به خدا.. کدام زبان تهدید؟؟  شاید نوشتار و لحن بنده در فضای صامت و بی احساس چنینهاله ای را بوجود آورده.. اما هیچ لحن تهدیدی و یا خدا ناکرده تحقیری در نوشتار ، مد نظرم نبوده و نیست! بدین علت که فضای مجاز محدود و عاری از احساس است گفتم زبان به گفتگو باز کنید اگر ...راحت میشوید از این خوره ذهن... از دار مکافات سخن راندی !  گرامی، بزرگوار آیا فکر نمیکنی که گفتن و شنیدن ،بسیاری از سوتفاهمات را رفع میکند؟ قطعا و بی شک در مورد بنده سخت در اشتباهی.. و یحتمل به اشتباه انداختن ات !آرمانم ؛رسیدن هرچه زودترتان به این حس تلخ ِشیرین و  و تبلور واقعیت باطنی است .. اینجا نگاشتن را  جسارت و بی باکی و  رفتاری متهورانه از خویش نمیبینم که به شدت در انزجار از این عمل ام. منتظر شنیدن صدای تشویق و کف زدنهای حضار  هم نیستم که در پست قبل نیز این کار را با بستن نظراتم به ثبوت رساندم تنها مکانی ست که میتوانم نوشته هایت را پاسخ گو باشم.. همین!   پ نوشت 1: تاب عتاب بیهوده ؛ بی جرم و مکافات  از کف صبر برون است ...   پ.نوشت 2 : در نامه قبل چنانچه واگویه هایم بی علت دهن کج کرده اند و منظور نظر را صحیح به مقصد مقصود  نرسانده اند... عذر خواهی میکنم..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۲ ، ۱۶:۰۶
delaram **
این پست مخاطب خاص خویش را دارد... دوست عزیزی به نام صبا برایم پیامی ارسال می فرمایندکه متن یکی از پیامها را تایید برای عموم زدم. دیگری به دلیل ارسال خصوصی در صندوق محرمانه هایم موجود است چنانچه اگر لازم شد، به روی دیده هم می نهیم. صد البت ، با استناد بر جمله مشهور آنکه حسابش با همه پاک است و این حرفها..  آنکه ریگی به کفش ندارد طبیعتا از هیچ نمی هراسد.. علی الظاهر مدعی به داشتن اطلاعات وسیع و گسترده و درخور هستند!! حال  شاخ و برگ نمیدهم  و اقتدا به ایجاز کنم که سرچشمه شرنگِ این اطلاعات ( راست و دروغش بماند)*  از کی ؟ کجا؟  چرا  ؟ و مهم تر از همه به چه نیت  به ایشون رله شده تا به اینجانب انتقال داده  شود ... گفتن ندارد که برای شخص بنده بس مضحک و خنده دار می آید  حکایت اندرون و پس پرده.. بس مضحک !! و شاید هم همان مَهر و فریب زنانه ؛ که نشئات گرفته از حسادتی نرم و لطیف  و یا احساسی سر خورده ؛ و شاید هم  آخرین تیر ترکش یک مبارز باشد.. نازنین از که میگریزی ؟ از چه رو اینقدر آشفته حالی ؟ این گریز به سودای ساحل از ناخداست....تصوّرات کژتاب و ناسازگار تان در زهدان کلمات، چون جنینی فربه و ناآرام  مدام لگد به روحتان میزند و پریشان میکنندتان ! از چه رو؟!  تمامی نوشتار ها ی توهین آمیخته از گذشته را نشنیده و ندیده گرفته بودم . که اینان نه از ضعف من ،نه از قدرت طرف دعوی و نه از سیاست به ظاهر رفیقان خوش رقص ! بلکه از اعتقادم به بخشش  و چشم پوشی  و شاید سکوتی آمیخته در بزرگ منشی، آموخته از مکتب مردان حق ، و استادان بزرگوار از خطای افراد بوده! بگم؟ بگم؟  هایتان را بفرمایید .. مشتاق به شنیدنشان هستم.. قطعا.. من نیز داده هایی دارم... من شمشیر از رو میکشم البته آنقدر بلند طبع خواهم بود که فرصت به گفتار دهم. عرض کردم ..دوست گرامی ...بانوی ارجمند. .. شمایی که نه مرا دیده ای ،  نه شنیده ای.. نه با من قدم برداشته ای .. هم کلامم نشده ای ...  هم سفره ام نگشته ای  آن هم با کیلومترها فاصله !! صد در صد دور و مجازی ..! قضاوت کردن بیشتر لطمه و توهین به شخصیت خودتان است تا من! لهجه صریح شما بماند به وقت دیدار...نکوتر آن است که با من به زبان مراوده و زنده سخن بگویید .. البته مباد که  حرف و سخنم بوی تهدیدو توهین به خود بگیرد .. خیر!! شجره نامه برایت میگشایم ..لازم به گفتن نیست که منتظر دیدن شرمندگی هیچ کسی نیستم و نخواهم بود.اما شکی هم در آن نیست... بازیچه شدن به خاطر هیچ !! ؟ از شما بعید بود.. به زبانی بس ساده ، دوستانه  و صریح نوشتم که مقبول افتد.زیرا دل نوشته نیست که ازاستعارات وسیع  واژه هایم در دایره کلمات رقصان بهره جویم. احتیاجی به طمطراق ویال و کوپال نیست.. گرز و پتک هم بماند برای بدخواهان ..که من ، نامه سرگشاده را برای سربسته نگارهای یک دوست نوشتم.. پ.نوشت :از دوستان و بزرگوارانی که اکثرا مطالب رو میخونن پوزش میخواهم بابت بستنگزینه نظرات .چنانچه  تایید نزنم ؛ بی ادبی از جانب من خواهد بود ولو اگر انتقاداز شخص بنده باشد . و اگر تایید کنم احتمال بسط و گسترده شدن دامنه سوتفاهمات میرود. ولشگر کشی و یار فزونی و چه بسا بازار گرمی انگاشته می شود.که ممکن است از مسیر حقیقی دور گشته و چونان بارقه بروی هیمه خشک دوستی..علاقه دارم در یک میز گرد دو نفره با این بانوی عزیز به گفتگو بر خیزم.اختصار*  بانوی ارجمند. صراحت و جسارت گفتارتان محترم... انکارش نمیکنم. اینکه چندین باره به کلبه ام منت نهاده اید نشان از علاقمندی به الفت و دانستن  ناگفته ها و چیدن پازل ذهنی خویش هستین . خود را ملزم به هدایت شما در این خصوص میدانم و با کمال میل و رغبت به تمامی پرسشهایتان در نهایت صدق و راستی پاسخگویم و دوباره استناد میکنم به حساب پاک و بی باکی !لطف کنید شماره تماسی در صندوق خصوصی ام ارسال بفرمایید تا به منطقی قاطع متوجه اشتباهاتتان سازم.که در غیر ؛ پیامی خصوصی را پاسخگو نخواهم بود ( واژه ها در دنیای مجاز  گنگ و بی روح اند !یارای بیان حقیقت نیستند .. بانو ) و چنانچه در خواست را بر نتابین..گفتارتان را ضمیمه بر تناقض در رفتار نموده و در بایگانی مسکوت رخصت به خلودن افکار و تفکراتم را نخواهم داد..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۲ ، ۰۸:۵۰
delaram **
پاییزی که نیامد .. حرفی که گفته نشد زیرا سخنی نو ، برای گفت و شنود نبودمن همان دخترک دیروزی ایستاده بر کرانه دنیا با چشمانی  ماسیده بر افسون نگاهیکه از سالهای دور در التهاب و اضطرابِ رفتن بی وداع چونان تکانه های باد لابه لایشاخه های پاییز سوز میکشد....چشمانت می گوید : چیزی به من بگوو من تمامی آنچه را که نگفته بودم از چشمانم جاری میسازم...میدانی که سالهاست با نگاهت رفیقم..همان نگاه آشنایت از پشت این قاب که حتی با سردی حرکت موس هم تکان نمیخورد..لبهایی که هرگز به مکاشفه ام فرا نمیخواندآه..!! مرا ببخش نازنینم دست خودم نبود امروز مانیتور را بوسیدم..پ.نوشت :تویی که در زندگانیم حضورداری  اما نیستی ! باز آ و  برقصانم ؛ تا انتهای عشق ...
۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۲ ، ۲۱:۱۴
delaram **
سحر خیز شده ایم تا کاممان روا شود..چندی ست حرفهایمان  عجیب در رو داردو حرمت نگه میدارند.. جمله اندرونیان مدارا میکنند با پیرامون در این مستدیر زندگانی که مبسوطه به ذات گردیم از همجواری شان.باران باریده و هوا مه دارد.مهذا هیچ حرفی بهانه ای نمانده برای سگ خلقی مان .. اما مزاج مان دم به دم میشود ...و  غفلتاْ درزِ دیوار را بهانه می کنیم برای بد اخمی! همه ی اینها را گفتیم که معروض داریم نازنینا..! "جزای آنکه نگفتیم شُکر روز وصال" این شد که حالا ، کُلُهُم ایّام هفته مان شده عینهو غروب جمعه ... با این خیالت که سر بی خیال شدن ندارد انگار و هر شب یورتمه می رود در افکارمان.. مقدرتان است اگر ، مرحمت فرموده و از خیالات سپید و سیاه مان برون شوید تا زمان عقرب اندر قمرش به برات حضور، زهر در کام برد. و حقیر  ز دستِ تحمل عنان گیرد و سخن کوتاه کند به وقت حضور..  صِرف برای شنود..!   که طاقت  را سخت تنگ آمده از این  کج مداری گیتی کج اندیش   پ. نوشت : پی نوشتی عارض نیست بر این حزین گفتار لیک استناد کنم به تک بیتی که دیر اشنای نازنین فرمودند و ما به گوش جان نیوشیدیم.. "به شوق همزبانی باشما شدسهل گفتارم،وگرنه سرمه میچیدم ز چشم ماه ،ای مردم"
۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۲ ، ۱۰:۰۸
delaram **
یک سری افراد هستند که تمامی رخدادهای پیرامونشان را از تنها صافی زبانی که میشناسند میگذرانند ... چه مذهب ؛ چه سیاست ؛ چه ورزش و چه نقد نوشته هاو بررسی تعاملات و روابط !بی هیچ شناخت و اشنایی خاصاگر کمی صادق و صریح و رو راست تر برخورد کنم با این موضوع اذعان میدارمنیمی از این اباطیل از بیخوابی و کارهای طاقت فرسا سوءهاضمه و چه بسا ضعف در کنش و واکنش های اجتماعی و روابط انسانی ست..پی نوشت : اینجا فضایی برای بگیر و ببند نیست.. تصویری از زندگیست و زندگی خود نمایش تراژیک یک کمیک بوده و شما یک بازیگر از سیاه لشگر بی شمار آن!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۲ ، ۱۶:۰۲
delaram **
سانسور!؟ یک تکه بیسکویت ساقه طلایی افتاده بود بین حروف ظ و ط کیبوردم و آن تو ؛  موها گیر کرده بود خواستم با دو انگشت سبابه و شست بیاورمش  بیرون نتیجه این شد که انگشتم روی حرف ظ آنقدر فشار آورد که نصف صفحه شد ظظظظظظظظظظظظظظ بیسکویت هم خرد و خاک شیر شد و آخرش هم بیرون نیامد .یک سوزن پیدا کردم و ذره ذره و با دقت بیسکویت ها را درآوردم . هر چند باز هم تمیز تمیز نشد اما از خراب کاری  اولم بهتر بود. قدرت هم یعنی همین !اگر  فشارت بر اجتماع پایین تر نامعقول باشد  و کارگزارانت بی کفایت ( یعنی هم شیوه ات بد باشد و هم ابزارت ناجور)  آخرش چیزی را تکثیر میکنی که تلاش میکردی از شرش خلاص شوی به فرض غلبه بر اوضاع هم دیگر شرایط همانطور که دوست داشتی باشد،نخواهد بود.نتیجه الامر دست به سانسور افراد و یا نوشته ها خواهی زد. پانوشت:در تلاش و همتی مضاعف غوطه ورم برای عدم حذف این پست نیز. این روزها دچار خود سانسوری شدیدی شده ام . ازمطالب ، کتیبه ها و کامنتهایی که پی در پی حذف میکنم قابل  لمس و شهود است. یحتمل به بیماری uncertainty دچارم! چندی باید گوشه ای بنشینم سکوت اختیار کنم از همین سکوتهایی که تو کتابها ازش معنی دار یاد میکنن. هیچی نوشت :  تجربیاتم را هم بگذارید دم کوزه ، برای خوردن آرام بخش ها نیاز خواهم داشت..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۲ ، ۰۵:۲۶
delaram **

او مـــردی  آزادی خواه بود پیش از آنکه تیربارانش کنند تمام نوشته هایش را پای درخت انار باغچه چال کرد .

من هرگز دست نوشته هایش را نخواندم اما از انارهای باغچه میتوان فهمید

" آزادی " باید سرخ و شیرین باشد...

 

پی نوشت :

آزادی !!  نگفتیم .. تو تصویرش کن !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۲ ، ۱۷:۴۵
delaram **
دل آرام؟ بازم که رفتی تو فکر...!اوووووو غرق ایام ماضی زندگی شدم دوباره... هوایی شدم... دلم هوای پاییزانه کودکی هامو خواست  از آن پائیزهای بیست  سال پیش..از آن پاییزها که فکر میکردی حتما باید در طول و عرضش یک اتفاق احساسی برایت بیفتند ، چون پاییز بهار عاشقان است .دلم از آن پاییزهای با آواز کلاغ ، سر چنار بلند میخواهد.از آن باران های یک هویی . از ان عطر خاک توی هوا.دلم از آن پاییزها میخواهد .از آن خیابانهای خیس از آن چترهای سیاه بزرگ ، از آن بخار رقصان که از چرخ دستی لبویی و باقالایی بلند میشد.از آن روزهایی که خیابان ها در ازدحام ماشین و دود در ازدحام چشمهای بی اعتماد به هم در ازدحام خستگی مفرط آدمها گم نشده بود.دلم خاکستری آسمان می خواهد و خواندن شعرهای جوانی" بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم تیره به دنبال توگشتم .دلم خانه ی پدری را میخواهد با آن همه گلهای نسترن که عاشقانه به دیوار توالت چسبیده بودند! توالت توی حیاط .دلم مادرم را میخواهد با سینی چای صبح ، پدرم را میخواهد با بربری داغ .دلم خیلی چیزهای جلف ! میخواهد ، جیغ زدن ، نعره کشیدن توی خیابان دویدن ، کفشها را توی چاله های آب کوبیدن ، بارون می آد جَر جَر خواندن .دلم نون خامه ای میخواهد به چه گندگی - که باران خیسش کرده باشد .دلم خیلی چیزها میخواهد.بیدار شو- بیدار شو- بیا - اینجا - حالاست -امروز است.صدای کلاغ را نمی شنوم.پیاده به مدرسه نمی روم . پول تو جیبی نمی گیرم .مامانم مرا نمی بوسد .بابا نمی گوید مواظب خودت باش . صاف می ری مدرسه صاف هم برمی گردی .باران نباریده است.بوی گل خانه را مست نکرده است .من این سو و آن سو سرک نمی کشم تا شیطنت های کودکانه ام را ارضا کنم .صاف به مدرسه نمی روم و صاف هم از مدرسه بر نمی گردم .دلم از آن پاییزها ی بچه گی می خواهد .زیر دست نمی خواهم ، ریاست نمی خواهم . میز نمیخواهم .دلم میخوهد بچه شوم و به مدرسه بروم دیکته بنویسم و معلم برایم ستاره طلایی بچسباند..
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۲ ، ۱۴:۰۳
delaram **
پنجره ی بخار گرفته از برودت محیط بیرون . اتاق خلوت خالی و سهم موجهای شناور مانده از سیگار آمیخته به تب استکان چایدر فضای رخوت و بی حوصلگی .. ساعتی که  به جبر میخواهد گذر لحظات را به رخ  استیصال دلتنگی هایم در این دقایق  معزول وادارد.. هــای ... هاااای ....من از تماشای تهنایی لرز میکنم! از لایِ انگشت ، هایِ دراز تا گرم شود اتشِ گرسنگی خاک! فرو میرم در میان افکار پراکنده، به اینکه چقدر از خودم فاصله دارم،فاصله دارم از چیزی که میخواستم باشم و نشد به چیزی که هستم و هیچ تو مخیلم نمیگنجید. چشم هامو میبندم. روی یک صندلی لهستانی وسط یک ایستگاه مترو بین دو قطار نشستم و همه چیز بصورت سر سام آوری حرکت میکنه و من دستهامو گره کردم و آروم پلک میزنم. یک عالمه سوژه ی دست-مالی شده و یک ذهن خسته که دوست ندارد هیچ چیزی بنویسد.. یا نوشته های نیمه تمام را به پایان برد...من مرده ام !   پ.نوشت :نعش گرگ در زمستان نمیپوسد!* اصلاحیه _فرو میروم توی افکار پراکنده ..  ( در میان )  از دوست گرامی آقای محسن شادمان ممنون بابت تذکر و انتقاد بسیار بجا و دقیق اشون..
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۲ ، ۰۹:۰۶
delaram **
درد دلی ست که از ته دلم می آید  زیر گلوم ، اما گیر می کند نوک زبانم ..و توی دلم انگاری پیدا نیست مثل دانه های انارتو چه می فهمی چه خون دلی می خورم تا فصل انار بیاید؟ حالا هی بگو انار کال می خری چه کار؟نازنینم! من منتظر زمستانی هستم که بهارش به دنبال دارد.. و حکایت من و این انتظارمثنوی هفتاد من کاغذه..بذار ساده تر بگم.. اصن این روزها قر و قنبیل های این دل ناماندگار بی درمان ، احوالات نوستالژیک اش بد پیله شدهپ.نوشت:به هرزه بی می و معشوق عمر می گذرد از شما چه پنهان "شراب ناسازگارم" اینجا هم با من ساز نشد..
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۲ ، ۰۹:۳۴
delaram **

دیشب به کلوب اندر شدیم و در عوالم پیام رسانی و گیرندگی ظریفی آشنا چنین پیامم داد : دل آراما دلکشا !اخیرا مطالب به روز در وبلاگت نمی یابم .مباد آن دم به یبوست قلم دچار گشته باشی ..و این شد که پا بر کلبه محقر خویش به اندیشه و تفکر نهاده و از شفیق ِ مهربانی راه چاره جستم .مرا به  طبیب حاذق  عیسی دمی رهنمونم ساخت و چنینم گفت : دستش شفاست و نَفَسش ضمانت بهبود! شفیق ِ مهربان راست می گفت. طبیب  سخت حاذق بود و به معاینتی تشخیص داد خشکی ِ مزمن ِجوهر قلم اندر دستمان ،یا دکمه های کیبورد،ربطی به بد کاری جهازهاضمه و سو کارکرد قشر خاکستری مان ندارد.فرمودند: " عواطفت را سرکوب می کنی جانم . نکن! جاری که کنی احساساتت را ،این طبع ِ یابست نیز دست به کار خواهد شد."این شد که در وبلاگ محقرمان ،چادری به سر، روبندی به صورت ، تسبیح به دست گرفته  روزی سه نوبه، به قرار هر بار چهل یک مرتبه خواندیم:  "پنجرَه  نین میللری آی بری باخ بری باخ" صبح ها در شور عصر ها در پرده ی حزین و شبها به عُشّاق

 

پ.نوشت 1: ای  دیر آشنا به قلم ملوکانه ! اینها را گفتیم که بدانید روانی ِ طبع و لینت ِ قلم و اینکه .. از در وبلاگ  مُنفک نمی شویم دیگر علت از کجاست

!پ.نوشت 2:اکسیر شما اوغلانی یولدان اییللر حکیمااا ... مرحمت فرموده مارا مس بفرمایید!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۲ ، ۱۲:۴۲
delaram **
مطلبی درخور از خویشتن خویش برای عرض الحال هویدا نیست..ایام و هفته کما فی السابق در آمد و شدند .. و زندگی در گذار این روزگار تکرار میشود.هم در اندرونی .. هم در بیرونی ..!لاکن این تکرار مکررات نا فرم اسباب کسالتمان گردیده و فی الواقع از همین روست که نوشتنمان نمی آید..* هیچ پی نوشتی هم عارض نیست!
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۲ ، ۱۰:۴۱
delaram **
اکنون مرا بهار دل انگیز دیگری               آورده است وعده پاییز دیگری ویرانه های خانه من ایستاده اند              چشم انتظار حمله چنگیز دیگری تا مرگ یک پیاله فقط راه مانده است              کی می رسد پیاله لبریز دیگری آتش بزن مرا که به جز شاخه های خشک              باقی نمانده از تن من چیز دیگری تهران و تلخکامی من مانده است ! کاش              تبریز دیگری و شکر ریز دیگری "فاضل نظری "
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۲ ، ۱۳:۲۲
delaram **
و کاش هرگز ندانی هوا چه بارانی است نفس چه سنگین و کوچه‌ها چه بی‌ حادثه اند و خانه زندانی که پشتِ زنگار پنجره اش انتظار ماسیده و کاش ندانی تمام این سال ها مرگبارترین فصل‌ها پاییز بوده است که بعد از تو رو به جادها ی شمال،جنوب یا کوهستان که میروم نه عطرِ دریا سرشار ترم می‌‌کند نه بوییدن ساقه‌های برنج عاشق ترم نه اندوهِ پر ابهتِ سبزِ جنگل ، شاعر ترم و کاش هرگز ندانی مشقتِ شب‌های بی‌ تو را مانوس شدنمرگی ‌ست هزار باره ... محو شدنی غم انگیز آرام آرام بی‌ امان و هزار باره نام شاعر .. ؟
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۲ ، ۰۶:۵۸
delaram **
دوست دارم حرفی تازه بگویم که در آن توانایی ادا نمودن حق مطلب،بی هیچ واژه آراییمحق شود. ..زین سبب  سیگاری آتش میزنم . و محو میشوم در پس دودهای معوج اش چنانچه  گویی به دیدگان شخم میزنم ابرهای پراکنده اتاقم را.. وسوسه ای درونم به غوغاست... وسوسه ای  درونم به شور و سماست.. و این حس گنگ حزن آلوده ی وهم ، چونان بودن و نبودن است که که در لحظه ای از پسِ مه الوده فضای اتاقم، به گوشه ی ذهنم سرک میکشد بودن برای آنچه که از آن امید ساخته ام برای فردای مبهم و کش آورده ام روح سرکش را در جذبه ی فوق العاده اش...! آنچه متعهدم میکند برای ادامه ، برای بودن ، برای ماندن!وآنچه ساده ترین راه ممکن به سمت ناممکن را برایم بگشاید. که به زعم تمامی جهد و اهتمام برای گریز از اصطکاک تفکرات پریشان و رهایی از انفعال روح ، باز وسوسه نبودن،به لبخند مشمئز کننده اش قوت میگیرد و در هم میریزد و میبلعد چونان  سیاهچاله ها که در حال بازسازی مفاهیمِ نبودن اند..پ.نوشت1 : صبحی که به جای عشق با سیگار شروع شود یک شروع دوباره نیست ..امتداد پایان است برای کسی ک دیگر امیدی به ادامه ندارد..سلام زندگی.. تو ای ملال بی پایان! *من همان نایم که گر خوش بشنوی ... شرح دردم با تو گوید مثـــنوی!
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۲ ، ۰۴:۳۹
delaram **
نمی دانم آخر این دیوانگی تا کجاست ! یا به کجا ! دردهای پوسیده و همیشه تازه رو می بلعمو جای آنها خنده های مستانه سر می دهم ...بـرگ به بـرگطعم به طعمرنگ به رنگ زندگی را تجربه کردم تمرین صبوری تمرین نیاز در رنگ های زندگیتجربه را مزه مزه کردماما رنگ عوض نکردم ...تا کی !نمی دانم آخر این دیوانگی تا کجاست ...و باز خنده ایی مستانه سر می دهم شاید به جنس نیاز ..پانوشت :نمیدونم این نوشته رو کجا خونده ام... که در ذهنم به تکرار مکرر زمزمه میشود ... به دلم نشست که اینجا آوردمش..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۲ ، ۰۵:۰۶
delaram **

پارادوکسی که در ذهن شلوغ و پر اذحامم جاری ست قدرت نوشتن این چند سطر که بتواند مفهوم عمیق زندگی ، محبت خالص و بی ریا ،واِس کِیسی از  سایه های پر رنگِ دوستی را برایم تداعی  کند و اینکه بتوانم سطور را از میان راهروهای ذهنم ؛ بیرون بکشم را سلب کرده است.. از سرِ مستی ست ،  سرمستی ست و یا شاید هم کلافه گی !

نمیدانم.. در این جنگ و آشوب همچون کودکی  زیر پای افکار خود لگدمال میشوم و هجوم افکار، به قلب و احساسم اجازه ی خود نمایی نمی دهد اما من همینجا..!  دقیقا ! همینجا...!!با تو حرف خواهم زد.جایی که  اگر پاسخی را نشنوم، دلتنگ نمی شوم فقط ! نمی دانم چگونه صدایت کنم. نمیدانم  چگونه  برای خویش نشانت دهم. و به چه نامی بخوانمت... که  حس میکنم هر از چندی  چون سایه ی دوست می آیی ، میخوانی و عطر حضور میپاشی  بگذار احساس کنم یک نفر همیشه اینجا هست که خوب می فهمد... یک نفر که گاهی فقط سکوت میکند.. یک نفرکه در سکوت میفهد.. نگاهش کافیست..! برای دانستن ناگفته هایم.. قوانین نانوشته بلاگستان را میشناسد که می‌تواند  با کلمات نرد ببازد ،که سهیم شود در غصه‌ها ولبخندهای مجازیان. که میتواند انگشت‌انش را پُر ‌کند از جمله‌های نانوشته.

نیستی .. اما میدانم که هستی !

 

 

بزگوار !برایم نوشتی :

آرامش نصیب آنانی ست که خداوند را در بر دارند...

 ومن سایه حق را هماره در برت خواهم.. مستدام و جاودانه..!  تو دوست دیر آشنایِ دیرین .. تو ای سایه ی مبهم و اشکار. ممنونم از پیام پر مهرت 

 

  پ.نوشت :

به دور از این هیاهو های غیر واقعی و بازی نقابها در یک جامعه مجازی و حاشیه دار برایت آرامشی میخواهم...  آرامشی که قبل از هیچ طوفانی نیست . . !

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۲۰
delaram **

در من زنی ست...

زنی مدام فریاد میکشد...

آواز میخواندمیرقصد...

میخندد...میگرید...میشکند..سبزمیشود...مست میکند...

مچاله میشود...عصیان میکند...رها میشود...

" در من زنی مست عصیان میکند...

 

"منبع :  http://reflection2.blogfa.com/شرنگ نادری

 

پانوشت:

سرچشمه ی ذوقت پیوسته جوشان و سرشک سرشار قلم ات هماره بارانی... نازنین شرنگ.. قلمت استوار بانو..!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۳۲
delaram **
زهورِ فضای تب آلود و مالیخولیایی حاکم بر داستان زندگی شخصی ام.. همچون  *سکرکه گاه مست و گاه خمارم میکند..و اصالت خاصی به رویای های آمیخته بر حقیقت خویش میبخشد..رنج نبودنت را بیش تر درک می کنم، این روزهایم و خود را آماده ی نبردی نابرابر و سخت کرده امنبردی که مدام کمانه میکند و بر میگردد و باز در هم میشکند .. ویران میکند از درون   مدامم این شعر سعدی را می گریم:  ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست همچو چشمی که چراغش زمقابل برود... همه تلاشم رو به شاق ِّ فکر ، خلاصه کردم در یک احساس قوی سعی میکنم فکرم مال خودم باشد، عواطف بر انگیخته شده ام...مشغله هایم،آدمهایی که دوستم دارند و برایشان شادی ام مهم است، اما با تمامی تلاش و اهتمام اعتراف میکنم اوقاتم تلخ است. تلخ مثل حنظل! پ.نوشت :تنها تفاوت من با دیوانه این است ، که من دیوانه نیستم!** سکرکه : شرابی که از ارزن درست میشود!
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۲ ، ۱۰:۲۶
delaram **
طولانی شده جدایی من و سه تارم .. بایددوباره برنامه ریزی کنم برای مشقِ عشق!انقدر مشق کنم تا بتوانم همپای زندگی با او قدم بزنم...اینکه بتوانم جاهای خالی را درتداوم های بی پایان آمیخته به سکوت به نت تغزلش کنم.میدانی نازنین.. ؟ آسمان که میگیرد و باران نمی بارد ، تو در گیر خاطره میشوی ...و دیگر اهمیتی ندارد که بغض ات باران شود یا نه... این سوزِ ناتمام دل و قطره قطره اشکِ لعنتی! راهی جز این ندارم. تنها قدم میزنم ... و می اندیشم.. آخر برای درنگ کردن هم باید تصمیم گرفت!پا نوشت :خوش به حال کوچ که درخت را فراموش میکند و میرود...!آه... نازنین نگار اختیار روز ها را طی میکنم زمان میگذرد برای تو مینویسم میدانم که نمیتوانی  بخوانی و نخواهی دانست چقدر جای زخم هایم درد میکند شاید بیایی در خیالم، و زود برگردی..من میمانم و تمام حرف های نگفته ام با تو...!کمی میخواهم دلتنگی کنم کمی میخواهم گریه کنمدر میان هجمه دود میبینمت که نگاهم میکنی و من غرق در فکرم و تو چه میدانی در ذهنم چه میگذرد ..
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۵۹
delaram **
خاطرات دارن شیطنت میکنن و از سر و کول هم بالا میرن اما با تمامی تلاش بیهوده اشان باز لبخندی به چهره ی برگه هایم نمی نشانند..گسل خاطرات درست زیر بغضم دهان باز میکند...می شود تمام شود؟... دلم می خواهد این کابوسِ بودن تمام شود. تمامی منتهی به یک رویای نبودن..!بدم می آید...از من، از تو...از تمام ضمایر که حتی بودن هایشان هم دروغ است...از دروغ های آشکاری که فریبم می دهند در لباس حقیقت...از سکوت های مبهمی که سادگیم را به استهزا می گیرند... و مسخره می کنند تفکرم را و اندیشه ام را...از آبی به ظاهر آرام آسمانی که طوفانی در دل دارد اما مجال وجود نیافته...همیشه فریب ظاهر صاف زمین را می خورم تا پایم می لغزد،در حین سقوط، گردی فریبکار زمین را به خاطر می آورم...و باز یک حس حماقت از من...سرم را میان دو دست می گیرم حالم در میان احوال دیگران گم می شود... چقدر حال این روزهایم سرمه ای رنگ و تیره است...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۰۳
delaram **
درهمهمه زمان و مکان لابه لای خاطرات خاک خورده ذهنم ،در به در کودکی هایم شده ام...به حال تورق تقویم ذهنم ،سالگردها ،رفتن ها ،امدنها و تجدید شدنها همه دردرحال عبور و مرورند!مستاصل تر و دلتنگ تر  از همیشه نگران از گردش بی وقفه ی عقربه ها...در حسرت گذر هر ثانیه... کابوس بزرگ و بزرگتر شدن...یادش بخیر...!آن روزها کودک بودم و خوبی ها به وسعت دلم بزرگ و بدی ها به قدر وجودم کوچک بود... اما امروز در درونی ترین لایه های کودکانه ام٬ در میان احساساتم گم شده ام... آن روزها که گم می شدم بزرگترها نگران به جستجویم می آمدند...اما این روزها بیصدا در میان بزرگترها گم شده ام... در میان خودخواهی هایشان آنچنان بیصدا گم شده ام که تصور می کنم بزرگ شده ام...اما آن ها مرا بین خودشان نمی یابند!...چه غریبانه بساط کودکی ها را بستیم و بزرگ نشده در زمان جا ماندیم...صدای کودکی هایمان در حیات امروز سوت و کور خانه ی قدیمی ذهنم می پیچد تا محو می شود...گویی شور و نشاط و شرارت های کودکانه ی آن روزهایمان طعمه ی فرایندی شد به نام بزرگی!...امروز همگی بزرگ شده ایم... همه ی ما کودکان آن روزها...باور کن نازنینم ..! از بزرگتر شدن می ترسم... از مثل تو شدن... از مثل او شدن... هراس دارم برای از دست دادن ته مانده  صداقتهای کودکانه ام..پ.نوشت : توقف می کنم ، تا از این بزرگتر نشوم...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۳۵
delaram **
همینطور که نگاهم میکنی و من به زبان چشم از راز نهانم سخن میگویم دو گانگی بین واقعیت هایی که میدانم و لمس میکنم...آن ارزشی که بر من دارند و بها میگیرند.تلفیقی از ذهنیت سورئالم با این تن محدود و خاکی ...! برون رویی دربند تقلایی هیچ ! و انچنان که گویی مسلک  ام ، کسی را خوش نمی اید.. ساده میگویم.. پرنده ای کشیده ام روی بوم نقاشی ام ... اما نمیپرد! درختی که ترسیم کرده ام بی بهار مانده است سیب های سرخ نشان طرد دارند و آسمانش رنگ ستم... شبیه  کوبیسمی که نقاشی های آنان کولاژهای تکه تکه ای جدا شده از صفحات  روزنامه است.. آه... گلچهره ..! اینگونه خیره چشمانم مشو که غمگین تر آنی میشوی که گویی داستانی اندوه زا را به کمال خوانده ای /.  توضیح نوشت /* فضاهای نا آشنا ، و مدعیان آشنا ...! ساعت های ناتمام و حرف های ناتمام .. دوستی های نیمه کاره و شوق های ناتمام ... چه فرقی دارد که همه چیز در این روزگار تمام شود یا نیمه بماند؟ فقط زمانی که وقت اندک است دل هایمان می خواهد حرف های طولانی بزنیم    پ.نوشت : همیشه یک جای کار باید بلنگد .
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۳۷
delaram **
مرد،ذاتا سن خود را نمی‌بیند.جسمش پیر می‌شود اما تمنایش همچنان جوان می‌ماند. زن، هستی‌اش با زمان گره خورده. آن ساعت درونی که نظم می‌دهد به چرخه‌ی زایمان، آن عقربه که در لحظه‌یی مقرر می‌ایستد روی ساعت یائسگی، اینها همه پای زن را راه می‌برد روی زمینِ سختِ واقعیت...! هر روز که می‌ایستد برابر آینه تا خطی کشد به چشم یا سرخی دهد به لب، تصویرِ رو‌به‌رو خیره‌اش می‌کند به رد پای زمان که ذره ذره چین می‌دهد به پوست. اما مرد، پایش لب گور هم که باشد، چشمش که بیفتد به دختری زیبا، جوانی او را می بیند اما زانوان خمیده و عصای خود را نه؛ مگر وقتی که واقعیت با بی‌رحمی تمام آوار شود روی سرش! پانوشت: مرا به عــشق بسپارید... شنیده ایم نمیرد دلش ، آنکس که زنده به عشق است!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۲ ، ۱۴:۱۳
delaram **
بر باد میدهم هر آنچه را که تا بدین لحظه نوشته ام ... منی که آغاز را نه می دانم، نه می شناسم.. فقط معلوم است که جملگی ، ادامه ای هستیم که پایان را نمی دانیم و..اینجا آن داستانی نیست که توی خیالات قبل از خواب توی رخت خواب رسم می کنیم و با آن به خواب می رویم.این دنیا واقعی است. درست مثل زخم هایی که بر پیکره می افتد..جور مرموزی ، درد را نیاز شده ام ..عزم راهی دور در بی زمانی فکرهای کال..! و پایانش،خوابی عمیق...... گلویم پر شده از فریاد های سال خورده ای که اگر رهایشان کنم می میرند مشتم را اگر باز کنم دستان خالیم رو می شود و دستان خالی مشت های خوبی می شوند یا شاید خوب مشت می شوند!    پ . نوشت: در میان میان ِ دفتر  شعر های من ، یک غزل عاشقت شد..! نگاه تو مطلع .. مرگ من مقطع ..
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۲ ، ۱۷:۲۹
delaram **
چون روال گاه گاهم عودی روشن میکنم از نوع خاص ، بوی خاص در فضایی خاص که اغوا میکندم و میبردم به سرزمین های پر رمز و راز آمریکای جنوبی .. به جنگلهای پر از سحر و رموز آمازون... یک جدا شدن ناگهانی که می آید  و غرق میسازدم در مکعب عجایب! در میان پیچ و تاب ِ مواجِ گیسوان آفرودیت غرقه ام میسازد .. و گم میشوم در میان مه و جنگل ، صدای برخورد اب به صخره های جزیره ای دور و هم نوایی صدای پرندگان جنگلی و وحشی.. لبخندزنان دراز میکشم و  و چشم میبندم در ذهنم با کلمات نرد میبازم.. بعضی واژه ها چموش تر از آنی هستن که در محبس ذهنم ماندگار شوند و به هر طرق راهی برای فرار می یابند.. فکر میکنم که در تناسخ قبلی ام ان روز که روحم رو دو نیمه کردند.. نیمه ای که من بودم ، برای همیشه در خلاء باور ناپذیری هیچگاه به مقصد نرسید و نیمه دیگر...!! براستی کسی نفهمید که نیمه دیگر کجا رفت.. چه شد.. * گاه در زندگی ام  رویدادهای مشابه تکراری امر را برایم چونان مشتبه ی کند که گویی سرنوشت همین است گذار ایام بر مدار بهروزی یا سیه روزی ویا غرق شدن در تکرار و روزمرگی،و میدانم و خوب هم میدانم  تنها روزمرگی را صبر کارساز نیست چرا که صبر در مرداب همانند یک سم مهلک است.   پ. نوشت : زندگی رنگ گرفت ... ! اما به خون ِ دل من!   توضیح نوشت : چندتا عکس گذاشتم تا فضایی که الان در آن سیر میکنم .. ملموس تر و در دسترس باشه! شاید همه آنی نباشد که در ذهنم مجسم اش میکنم... به حداقل ها بسنده کردم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۲ ، ۲۲:۱۵
delaram **
از زن بودن حس خاصی میگیرم زنانگی رو دوست دارم، بماند که گاهی اوقات، کمی محدودت میکنه.. مثل وقتی که دل گرفتت بخواد تو سکوت شب بری و تو خیابونای خالی از عابرقدم بزنی و بالای سرت آسمون پر ستاره رو ببینی و ماه که هم پای تو، بدون لحظه ای چشم برداشتن ازت، راه میاد..مثل وقتی که هوس  مستانه و سرخوشانه آواز خوندن توی کوچه های  شهر و شب و داری ...مثل  وقتی که دلت میخواد بعد همه ی این شب گردی ها،  خیره بشی به نور افشانی و ناز  خورشید و مدهوش  رنگ آمیزیش بشی و بهش صبح بخیر بگی ...مثل  شبی که سحر شد و به جای سکوت  پیاده رو ها و سو سوستاره ها، تو خونه به انتظار صبح نشستم.حالا دیگه هوا روشن شده و صدای گنجشک ها و رفت و آمد محدود ماشین ها رو میشنوم و دارم میرم که از صبح خلوت این شهر شلوغ لذت ببرم و همه دلتنگی ها رو بسپرم به قدم هام و بوی درخت و هوای بهار ...همونقدر که شب فوق العاده زیباست، اولین ساعت های صبح حس ناب و زنده ای داره، با طلوع خورشید همه چیز رنگ  زندگی میشه، رنگ  تموم شدن  تاریکی و شروع و ساختن
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۲ ، ۱۶:۴۷
delaram **
احاطه معنی قفس برای پرنده به مثابه مرگ است.. وقتی پر دارد و پرواز را میفهمد اما نمیتواندهمکارم میگه :حبس نسبی است! خیلی وقتها کسانی را می اندازند زندان و فکر میکنند او را حبس کرده اند، یکی را در خانه اش حصر می کنند و به خیالشان زندانی اش کرده اند. دیگری تبعید می شود تا اسیر غربت شود... اما بیشتر اوقات هیچ کس به این فکر نمی کند که گاهی دیوارهای شهر هم، زندان می شود برای آدمی... و من اسیر این شهرم. و با تمامی هم بندانی که با گناه و بی گناه، دانسته و ندانسته مرا همراهی می کنند روزهای این بازداشتگاه اجباری را شب می کنیم و با هم ذره ذره می میریم... شهری با این همه بند و سلول و زندانی... زندانیان کار اجباری... شاید طوطی درد قفس را نچشد و چشمش به دانه های بی زحمت باشد، ولی شاهین اوج را می فهمد آسمان را می خواهد... حتی کبوتر هم ... کاش کلاغ بودیم که هیچکس مارا به بند نمی کشید...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۲ ، ۱۵:۵۸
delaram **
روزنگارهای این دمان، و دل نوشته های دلتنگی مانند اینه که نیمه تاریک خودت را بیاری روی کاغذ ترسیم کنی..آن هم برای  منی که آدم دست کشیدن روی دیوارهای قدیمی و بوکردن گلهای خشک شده ام .آدم دید زدن پنجره های کهن و برداشتن عکسهای هزارحرف از جلوی دید ،چه این دومی می سوزاند ته گلویم را و درد می آورد رگی را که آرواره را به شانه وصل می کند.من آدم گم شدن توی تصویرهای گنگ حاصل از یک جملهبی ربطم و خدا می داند در کجای مغزم هزار تصویر پیاپی از یک کلمه پرت و بی خبر از همه جا شکل می گیرند و جان می گیرند و می رقصند.. من هنوز توی خودم کودک می شوم و سرم را می گذارم روی پاهای خودم به یاد روزهای پنج سالگی با عروسکی که موهایش سبز بود و پیراهنش آبی و من آنقدر برای جفتمان شعرمی خواندم که خواب می رفتم... مدام کودک میشوم و بزرگ میشوم... مدام مرور میکنم و باز میخوانمش .. میدانم . خوب هم میدانم سخت گیری این روزها شاید به جبران سالهایی است که آسان گرفته ام همه آدمها را ، کنار آمده ام با همه کم بودنها ، گذشته ام از کنار کاستیها ،آسان بخشیده ام و چشم پوشیده ام و نخواسته ام و امتیاز داده ام ...و راحت هم باخته ام خیلی وقتها .... وقتی خیلی شل بگیری ، اینجور که من از آن طرف بام افتاده ام ، باختنهایت را جدی نمی گیرند جوری می بینندت که انگار خیلی هم برایت مهم نبوده ، انگار همیشه توانش را داری تا دوباره برگردی سر خط..!!   چه میشود کرد ..! انسان است و نسیان ! یادش میرود که چقدر لازم دارد محترم انگاشته شود . اما من همچنان آرامم , و در این آرام بودنم خیلی فکر میکنم به خیلی چیز ها علی الخصوص به این چند روز.. این هفت روز.. هفت روز یعنی هفت فرصت ،یعنی هفت حال مختلف، هفت سرنوشت ، شاید هم بیشتر...! دستاورد این هفت روز این است : "آدمها به مهر بیشتری نیاز دارند، مهر بیشتر ... چه بورزند، چه دریافت کنند".   پ.نوشت 1 : قلم را می اندازم و می دوم تا برسم..افسوس که "همه عمر دیر رسیدم".   پانوشت:  از ماهان دل آرام دار و خیال اسوده ،سکوت دلکش ماه بی هیچ نمی ماند
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۲ ، ۲۲:۴۶
delaram **