حقیقت ِ زشت
سه شنبه, ۵ آذر ۱۳۹۲، ۰۹:۱۴ ب.ظ
پاییزی که نیامد .. حرفی که گفته نشد زیرا سخنی نو ، برای گفت و شنود نبودمن همان دخترک دیروزی ایستاده بر کرانه دنیا با چشمانی ماسیده بر افسون نگاهیکه از سالهای دور در التهاب و اضطرابِ رفتن بی وداع چونان تکانه های باد لابه لایشاخه های پاییز سوز میکشد....چشمانت می گوید : چیزی به من بگوو من تمامی آنچه را که نگفته بودم از چشمانم جاری میسازم...میدانی که سالهاست با نگاهت رفیقم..همان نگاه آشنایت از پشت این قاب که حتی با سردی حرکت موس هم تکان نمیخورد..لبهایی که هرگز به مکاشفه ام فرا نمیخواندآه..!! مرا ببخش نازنینم دست خودم نبود امروز مانیتور را بوسیدم..پ.نوشت :تویی که در زندگانیم حضورداری اما نیستی ! باز آ و برقصانم ؛ تا انتهای عشق ...
۹۲/۰۹/۰۵