نیمه پنهان..
سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۲، ۰۳:۰۳ ق.ظ
بی مقدمه پرسید ، میبینی روزگار رو و چرخش
دلفریب دوّارش راپاسخ دادم بلی ..
میبینم که چه خوب میچرخد برای شما و چه
بد برای ما..میچرخم و میچرخم میرسم
به آن نقطه از زندگی که مادرم قاشق را هواپیما
میکرد قطار میساخت از آن و میشد
خلبان،لوکوموتیو ران تا بیاموزد دخترکش را که در زندگی گاه بایستی قورت داد
آنچه را که باب طبع نیست... که گویی از ازل زندگی انسان را گرهی کور زدند
از ... ازل
...!!
به قورت دادن های گاه و بیگاه
!
خواه آب دهان ..
آه گلو ..
حرفِ زبان ...
اشک سبو ...
غریو فریاد
و خواه آتش جهیده از چشمه ی چشمان اعتراض...
و این درد مشترک چونان جنینی ست که نه سقط
میشود و نه به دنیا می اید..
***
هیچ حرفی نداشت که درد را باز گو کند
.. نشسته بود توی جمع و با شکلات توی
دستش بازی میکرد ، نگاه ش را از همه میدزدید
و هر وقت شکار میشد ، برای لبخندشان
بزور از همان لبخندهای مصنوعی آماده در
آستینش یکی را میگذاشت روی لبش و
تحویلشان میداد .. هر از گاهی لبش میلرزید
و گازش میگرفت ، همین که بغضش آمد روی زبان که هقی بپیچد در هوا شکلات
را انداخت دردهان و تند و تند جوید ..
این کار به اندازه چند شکلات شیرینی ادامه
داشت ..دلتنگی .. یا همان ترس از دلتنگی
خراابش کرده بود .. همیشه ترس یک اتفاق
برایش از خود آن دردناک تر بود ..
احساس زن آبستنی را داشت که درد زایمانش گرفته بود و فارغ
نمیشد
با این تفاوت که زایمان یک درد چند ساعته
بود و درد او روزها وساعت ها از دستش
در رفته بودند ..چند ماه تمام روزها با
نگاهش او را دنبال میکرد و شب ها تا صبح بالای
سرش مینشست و زل میزد به صورت معصومش و
در آن خاطرات با هم بودنشان را میدید
بالش میگرفت روی دهانش و دندانهایش گاه
بر هم فشرده میشدند .. و تهش هی نفس میدادبیرون که مبادا صدایی این رویا را برهم
زند و این لحظات ناب از دستش برود ... اشک بود که پله پله دوان دوان از گونه هایش پایین
می آمد ..تمام شد ..
وقت خداحافظی بود ، آغوشش را باز کرد و
پلک هایش را روی هم گذاشت
برای لحظه ای تمام باهم بودنشان به چشمش
گذشت..قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و روی گونه اش سر خورد ..آهی از جان کشید
و گفت ..
تمام شد عزیز .. تمام .. و ناگاه حس کرد
که انگار تمام درد یکباره فرو نشست
پ.نوشت :
در کوچه باد می آید و این ...ابتدای ویرانیست
..
۹۲/۰۹/۱۲
نوبت اوج رفاقت که رسید/ ناگهان تنهارهایم کرد و رفت