واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم
چه غریبانه تو با یاد وطن نالیدی ! - مرگ هم سکوت کرد وقتی زخمه با ساز زدی.. * ارغنون ! ساز فلک رهزن اهل هنر است ...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۳۰
delaram **
چقدر  ناگفتنی دارم! ناگفتنی به اندازه سالهایی که زندگی کرده ام و در تمام این مدت جان کنده ام تا به وجهی آبرومندانه عیب ها و کاستی ها و آرزوهای بر آورده نشده ام را بپوشانم... حرفهایی هست که در سرشت گِل ام امیخته شده مثل نمک و رنگ بو داده در خاک..! رازهایی هست که گفتن ندارد - گفتن ندارد به خاطرفرو خوردن بغضی که هنگام ردیف کردن کلمات چنگ میزند به بیخ گلو، و یا چشمانی که به ابر بهار پیوند میخورند ! اما همین - گفتن ندارد ها - خیلی راحتِ راحت نوشته میشوند ، شاید در خلوتکده ای خلوت تر و امن تر! جایی که راحت بتوانبا هجمه کلمات آمیخته ، و در میان نوشته هابه سهولت گم شد..   پی نوشت : همچون رقیق مه سرد ... چونان اعوجاج سراب تمامی لحظاتم را دلتنگی پر کرده جانم به سر آمد .. انتظارم نه!
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۳۸
delaram **
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۹:۵۳
delaram **

شاید عجیب به نظر برسه  از دل گویه ای در سبک باستان و یا مدرنیسم فلسفی  آمیخته درسردرد های نئاندرتال گونه رجعت کنی به

اشکی در انتظار و از آن فرود داشته باشی در صفحه پر رمز و راز نویسندگان قدر  روسی .

چون نگفته بودم که جوهر قلم روسی نویسان همیشه برایم پر رنگ بوده و جذبه و قدرت خاصی داشته اند .

از واسکه سرخه ، چلکاش و خاطرات منِ  رئال نویس سوسیال، ماکسیم گورکی گرفته تا نویسنده‌ی چیره دست ناراضی پشت پرده‌ی

آهنین الکساندر سولژنیتسین .

کسی که قادر است از انتقاد ،انتقاد کرده و با قلم زنی فوق تصور خویش مخاطبش را مبهوت در میان آوا و لفظ میان واژه ها رها سازد و

گویی در تعبیر و تفسیر ذهنِ خواننده ،  تصویری ملموس بین هوا و خاک ایجاد میکند...

راستش توسط یکی از دوستان خوب کلوب با دنیای سینما  اُخت ، و علاقمند به دیدن فیلم های متعدد سینمایی شده ام که این خود

نقطه عطفی شد تا به  سراغ برخی فیلم های روسی نیز بروم فیلم هایی که نویسندگان روس اش در آنها زندگی را از بدو تولد تا انتها ،

بروی نمودار خطیِ زمان به گونه ای ترسیم کرده که مرگ در نهایت آن همچون افعی چمبره زده..!

از موتیف های باریک تفکر و ترفند های ارزنده برای گریز از مرگ بهره میبرند و به نوعی از زمان نیوتونی گسسته در انتهای جهان می ایستند..

و نهایت در می یابند که این ماضی های دور ،در گذرهمین زمان، به حالِ کرخت شدن هستند..

نویسندگان رمان و فیلمنامه های روس، در نوشته ها تمامی اشکالِ میرا را در همان شکل و وجه چنان به زیبایی مومیایی کرده اند که گذر

زمان آنها را فرسوده نساخته ! 

 

ریز نوشت :

برای دست یابی به هنر هفتم ابتدا باید هنر سوم را لمس نمود ...

سپس از دنیای صامت قلم و رمان خوانی قدم به دنیای پرهیجان  سینما نهاد 

 

 پ.نوشت :

توصیه میکنم رمان مرشد و مارگارینا رو حتما بخونید که با قلم میخائیل بولگاکف  به رشته  تحریر در آمده..

 

  مختصر توضیح :

علت اینکه سینما را هنر هفتم می نامند آن است که در دنیای قدیم شش هنر اصلی وجود داشت که عبارت بودند از : هنر موسیقی ، هنر تقاشی ، هنر نویسندگی ، هنر شاعری ، هنر تئاتر و هنر مجسمه سازی ...

 زمانی که سینما بوجود آمد هنر هفتم نیز متولد شد!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۲۱
delaram **
موضوع تاپی هست که در مخیله ام میچرخه.موضوعی که نه درگیرآنم و نه در گریز آن اما در کالبد چرایی اش به تکاپو و تجسسم چرا که در محیط پیرامون وقایع مرتبط رو بسیــار مشاهده میکنم ..امروزکتابی مطالعه میکردم ،مطالبی پراکنده اما در خور..!به جمله ای برخوردم که لحظه ای تونست من رو به مکاشفه اجمالی دعوت کرده و استارتی رو در مورد موضوع مورد بحث سطوح ذهنم بزنه.. مارگوت بیکل ، شاعر آلمانی که بسیاری از نوشته هایش توسط احمد شاملو ترجمه و تدوین شده در این گزین گوی هاچنین نوشته  :پنجه در افکنده ایم به دستهایمان بجای رهای شدن ،سنگین بردوش میکشیم باردیگران را به جایهمراهی کردنشان .عشق نیازمند رهایی است نه تصاحب.دراین راه ایثار باید ، نه انجام وظیفه .. خب اگر بخواهم بسط بدم این جمله را باید عرض کنم - تو مال منی - از مرسوم ترین جملات عاشقانه ای هست که بار ارزشی ثقیلی هم دارد!! عجبا که آدمها عاشق میشوند و تمامی تلاشو ترفندشان را به کارمیبرندتا مورد نظر را ازآن خود کنند و سپس فاتحانه به خود ببالندکه نامبروانِ این به ظاهر رقابت میدان بوده اند ! که چه بسا در این نفرت تراشی و ستیز بادشمنان فرضی اولینضربه وارده معطوف این دیکتاتور سینه چاک خواهد بود..محدوده حریم خصوصی افرادرا ناخودآگاه تنگتر و تنگتر میسازیم چون بیم ان میرود که مبادا به چنگ آورده را دوباره ازدست دهیم.به نوعی صلب اختیارات کرده و رفته رفته پی میبریم فی الواقع عاشق آن تصویری شده ایم که ساخته ذهن خودمان است و شخصیت واقعی فردموردنظر پس زده شده .و به جد تلاش میکنیم که شخصیتشرا تغییر دهیم.گویی تیشه به دست مبادرت به تراش دادن زوایدی از خصوصیات باطنی و اجتماعی وی میپردازیم که مزاجمان را می آزارد و یا باب میلمان نیست .اما به راستی نمیدانیم این ضربه ها درد دارد و به هر ضربه ای طرف مقابل را مجروح و زخمی میسازیم و صد البت آزرده خاطر.. بی آنکهخود نیز متوجه موضوع باشیم سعی کرده ایم شالوده ی باطنی اش را طبق خواسته های خویش دستکاری کنیم و او را از خودش بگیریم !توصیه : آنکس که قصد دارد برود در هر صورت خواهد رفت و هرچه بیشتر بر جبرخواسته خویش ،استقامتورزیم رفتن اش را تسریع نموده ایم و این اصل را باید سرلوحه قرار داد که برای نگه داشتن،بایدرها کرد و نباید عاشق بر معشوقی شد که ساخته و پرداخته ذهنمان است ...  پ.نوشت1 : آدمها سند ناپذیرند .. روح سرکش انسانها قابل مهار کردن و به زنجیر کشیده شدن نیست..!    پ.نوشت2 :  برخی مطالب و برخی موضوعات یهویی و بی هوا ، بی ملاحظه ی زمان و مکان به ذهنم راه پیدا میکنند.. بی مخاطب و عاری از حس حقیقتی که زهر کلام را در نهان خویش پنهان ساخته ..   * سعاد الصباح مینویسد: عشق کودتایی ست در کیمیای تن و شورشی ست شجاع بر نظم اشیاء و شوق تو ،عادت خطرناکی ست که نمی دانم چگونه از دست آن نجات پیدا کنم
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۲۹
delaram **
اندیشه هایی که به عدم میرسند ودر این میانه چیزی واقعی تر از هیچ نیست..ما رسیده ایم . اما نه به تن ..! و نه به اندیشه ..! بلکه به تکرار و.. به تکرار و .. به تکرار..!و اینجاست مرکز ثقل تبلورخرد در آستانه رکود فهم..که خویشتن خویش را جشن میگیرد ..الصاق به مضمون:باور دارم که مرده ها آنگونه که فکر میکنیم نمرده اند و زنده ها هم آنطور که شایسته است زندگی نمیکنند.وقتی که زندگی خودِ درد است و نمیتوان خواند واج در واج جبری را که در آن خفه شده ایمشرح و بیان :این روزها بیشتر شبیه نویسنده ای شده ام که گاه در ورای نگاشته های خویش گم میشود..دلم میخواهد بگویم هر آنچه را که آزارم میدهد... هر آنچه شادم میسازد . هر آنچه در تعلیق روحی باز میستاندم.. اما این منم در دل این شب بهار که همه سردی دی دارد و اصلا خبری نیست در آن زآمدن رحمتِ یزدان و یکی قطره باران..لیک مانده ام و وقتی به ندای درون گوش میدهم که نهیبمیزند و میگوید دل آراما ...  زنهار..! برخی حرفها ارزش گفتن ندارد...و برخی دیگر هم گفته شوند،خرد و پلشت، قمصور میشوند.. و من دل آرام پس میزنمش که هی هی در گوش من ندای دلدادگی مخوان .. دیر است .. دیر!پ.نوشت :یادت هست برایت خوندم در کوچه باد می آید و این اول ویرانیستگوشهایت را گرفتی .. ! حالا چشمانت را ببند..تا ویرانی را به نظاره ننشینی ...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۵۲
delaram **
بـاری ،بـه هزاران جد و جهد کهنه سالی را بـه سال نو تحویل میدهیم فی الحـال و بی درنـگ به امید آغازی دوباره و نکوتر ..در این نوزایی اندرونی و بیرونی بماند برخی ملاقات و بازدیدها،گفتنشصد من کاغذ میطلبد و آفرین نامه ابوشکور بلخی در مقابل ، تک بیتی ناتمام را متشبه میگردد ..که در چنین مواضع وض ، خودسانسوری قلم زیبا صنعتی ست به کمال..!در این سنه ی نو هوای آفتابیِ وسوسه انگیز بهاری حقیر را راغب به بستن بار بندیل سفری پر شگون نمود.. لذا از خاطرم محو بود این سوزه گویی شاعر زیبا سخن که چه سان بیداد میکند در تک بیتی نغز : بدبخت اگر مسجد از آیینه بسازد     یا سقف فرور ریزد یا قبله کج آید کوله به پشت و ام پی تری بر گوش و کیف پول و موبایل بر کف از دولت منزل  پای بیرون نذاشته .. هوای آفتابی و جان نواز بهاری چنان رخ بر تافت و فتنه بر رخسار طبیعت انداخت گویی از منزلت و کرامت سالها به دور بوده و پنجه در افکنده به رهایی و آسودگی چند روزه ام گویی که بادِ درکمین چمبره زنان منتظر خروج من بوده ! اعتنا به گردو خاک و غبار برخاسته به هوا نکرده کوتاه نیامده به لبخندی موذیانه خداوندگار بادها را دعوت به آرامش کرده نارسیس وار ته دل گفتم هی دل آراما ..! چه دلکشانه باد صبا را قرار از کف ربوده ای به رفتن! از شهر برون مشو که قرار از برقراران نیز برود!!همچنان در آرامش و طیف خاطر  زمزمه بر دل سوار بر ماشین " ای صبا نکهتی ازخاک ره یار بیار که شعر اکمل به کلام نشده در ته دل ،طعنه به جمله بند زدم که کدام نکهت آخر دخدر ؟ این به طوفان شن صحرای عرب بیشتر شبیه است تا باد صبا..!  الغرض چند متری حرکت نکرده ، آسمان از این انبساط ساکن و حظّ باطن و طیف خیال غرشی مهیب آغازید و به یک باره سوراخ شد ... مبهوت و حیران گفتم  آخرخداوندا .. دورت بگردم باریدن باران هم رسم و ادبی دارد ...! باران بهار شنیده ایم.. لیک این سونامی ابر است در دل طبیعت ! این چنین بارش نه دیده ایم و نه حتی در شاهنامه خوانده ایم .. التفات ننموده همچنان با دلی آرام و قلبی مطمئن  به راه ادامه دادم . که که بزرگان نیز فرموده اندقدم بردار در ماندن میپوسی و این حرفها !! - سخن کوتاه کنم ..! خلاصه رسیدیم به گوشه ای از زیبایی های وطن یکی از هزاران زیبایی های دیگر و تا رسیدیم به دیار خوبان سرما که چه عرض کنم زمهریری شروع شد و برفی باریدن گرفت و این بار نه ازحظ وافرخبر بود و نه انبساط باطن .. برچیدن گوشه ی لب بود و زمزمه به شعر ..در لحاف فلک افتاده شکاف .. پنبه میبارد از این کهنه لحاف.. ! بار الهی مانده ام ،کدام اُم اُلبه خطایی خبط نموده و به نام من قطیفه نم دار به مومنات الحق دادهکه چنین آستین به ترکه تعلیم مورد عنایت قرار داده ای .. ؟ اصلا سقف آسمانت را بیار بچسبانبه زمین لاکردار و خلاص! ؟... پناه بر تو تا دیروز که آفتاب ات دل میسوزاند حالا سرمایت جگر کباب میکند.. !  آخر این از رسم بنده نوازی به دور است .. القصه منی که مستاصل از دید و بازدیدهای عیدانه چندی دست در دامن سفر انداختیم این شد که امشبی که متکای فلک را شکاف در گرفته و پنبه افشان میکند جمادات و نباتات را و امکان اتراق در هیچ لامکانی نیست یاران و همسفران اتفاق نظر داشتن خوشتر آن است که به توفیق اجبار دیدن یکی از دوستان قدیم که از قضا دستی بر آتش شعر و قلم نیز دارد و قبایی از استعد های شکوفا خرقه ای ست زر بفت بر تن شان بروند..گفتن ندارد که من طبق عادت معهود اهتمام تمام نمودم و سر باز زدم از رفتن و چه مذبوحانه تلاشی که از مقامات بالا ندا به تحکم چنین ادا شد که : بپوش !!  آه خدای من ! رفتیم و دیدیم کفش برکفش انباشه درکسوت میهمانان نه به رسم ایشان که چون دزدان دریایی کارائیبِ 5 در خانه بزرگوار سکنی داشتند و منی که از خسارات وارده این سونامی اشراف داشتم ،زبان درکام مبل گوشه پذیرایی را مناسب تر دیده برای عزلت نشینی و تا اتمام میزگرد اروپا محورِ حضرات و بحث خاوردور، به گردش چشم و سِسنور ها ما وقع را رصد نمودم.. به گمانم دختر کوچکتر منزل را حافظ منافع طاقچه و باغچه و در و پنجره بی زبان گماشته بودندتا دفع بلا از کودکان همچون اسپایدر من میهمانان باشد.حمله ای بودبه غایت ناجوانمردانه ؛ چون حمله اتمی هیروشیما ... و من دل آرام که به دلیل حرکات ناقض حقوق بشر این مجمع آدیس آبابا به جد دچار عفونت روحی دل آشفته گشته و در خویشتن خویش اقبال مربوطه را مورد الفاظاستادیومی قرار داده لیک تا رفع زحمت این قره العیونان گرام!! همچنان لبخند ژوکوند وار خویش رامحفوظ نمود ه و هر از چندی برای گوهر فشانی حضار و اشعار و جملات نغزی که در میان هم همهکودکان که وسط اتاق به این سو ان سو از سر و کله صاحب خانه و تازه ورودان بالا میرفتند و قهقه هر از گاه دگرمیهمانان جمع، ما نیز چون پیامبری بی اعجاز چندی کلمه به نخ میکشیدیم که مبادا بگویند دخترک لال است طفل معصوم..!!   پ.نوشت : به قول مرحوم  - آن طور نباشد که -  هوا چنین بد اخم شود و کج مداری کند .. ما از سفر و خوشی دل بکنیم . و بد بگذرد .. خیر ! از روز دوم اوضاع بر وفق مراد چرخید و مانیز بهره از دل طبیعت بردیم ..    پا نوشت : اما در پاسخ مِهر آن بزرگوار عزیزِ همراه که در پست قبل انتقاد فرموده اند دل آراما چندیستمطالب ات از پیچیدگی خارج شده ،ساده مینویسی  و دوست نمیدارم .. عرض کنم .. نازنینا ، نگارا ..بفرمایید به چه سازی میرقصید تا حقیر ضرباهنگ واژه در آن دستگاه کوک نمایم... چون بنگرم که دیدگانم نوعروس بخت را ماند..!! وقتی پست مدرن آمیخته در فلسفه ذهنی مینگارم دوستان معترض اند که زنگوله ، منگوله به روح واژه بسته ای . به آب لغت نامه نیز واژگان هضم نمیشوند در ذهن.. ساده نگاری هم منتقدان خود دارد .. الغرض که یاران اینجا دلنوشته است و من مومنی بی کیش.. گنگی خوابدیده ام که مزامیر دل  را در کلمه نهان میسازم..                     پا نوشت( الحاقیه تصویر )  : بهار این شوخیا رو هم داره .. بعله
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۳ ، ۰۶:۳۸
delaram **
نازنین نگار از من خواسته ای به ضرباهنگ واژه ، مرگ خزنده در روح مادر داغدار در عزا نشستهرا تصویر کنم اما برای عظمت آوای انتظار و اشک مادر مگر واژه یاری میکند ؟ او که به چادرنمازی سفید و قاب عکسی به آغوش در آستانه در، روی انتظار را کم کرده .. او که هیبت تو دار اش غرور به تاراج مردان و دلیران را شرمسار میکند ... او که نحیف وجود خمیده اشیادگار جوانی به یغما رفته است.. و آنجا که باد نفس میکشد و بوی تن هزاران گل پرپر را بر فرقِ چشمانش فرو میکند...! پیرزن،سوز نگاه تو مرا آتش زد           جگر سوخته، بگذار خجالت بکشد آنچه از زنان به یاد دارم از دیرباز، لالایی حزین بود به وقت وداع – خواب را اگر وداعی موقت بدانیدخترکان برای لعبتکان و مادران برای دلبندانشان ..اما آنچه تو امروز خواندی ، وداع ابد بود که از ازل گره خورداین شیهه مرکب سپیدعشق برتک تک گیسوان درهم تنیده ات .. آنجایی که لاهوت درکف دستان ات گم شد..مادرم بگذار دستان ات را ببوسم و به قطره قطره خون قلم از انتهای جنون بنویسم.از آنجا که دَهشَت هیچ بنی بشری یارای یاد آوردن اش نیست .میان خاک و غبار و آتشودود  ..چون فرو ریختن کوهی عظیم مردی فرو غلطید .. جگرگوشه ای ، جگر پاره ..!!رگ غیرت قلم دستان چروکیده ی توست مادر بخوان ، بخوان .. لالایی بخوان برای فرزند برومنداتکه سرزمین من ؛ دشت هزاران هزار آلاله  عاشق پرپر است..از لاله سرخ تر که نیست دل داغدیده ات که دل او نیز سیاه پوش و داغدار است بخوان برای سیاه پوشه های دل لاله های نینوا گونه ات .. حزین بخوان و به سوز ... مادر جان ! پسرت در پی لالایی تو برگشته عقده بُگشا که دل زار، خجالت بکشد استخوانی و پلاکی به تو برگرداندند مدعی زین همه ایثار، خجالت بکشد گل پر پر شده،دامان تو را خوشبو کرد در هوایت گل و گلزار خجالت بکشد رگ غیرت قلم دست چروکیده ی توست بنویس عشق، که انکار، خجالت بکشد به شکوه و به جلال تو  قسم ای مادر     حیرت از سبک و قرار تو خجالت بکشد مادران شهدا  اسوه ی صبرند،آری              صبر از این شیوه و رفتار خجالت بکشد* دژخیم ..!! به حرمت اشک مادرت ، دست نگهدار ..!! این غرّنده شیر به زانو برزمین افتاده دست بسته را مادری اشک آلود  چشم انتظار است..
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۱۳
delaram **
زاویه ی دوربین در این عکس به گونه ای است که نمی توان از چشمان آن دخترک فرار کردنمی دانم چرا دلم نمی خواهد دنیا را از این زاویه نگاه کنم کفش ، نماد سنگینی یک انسان نه ،که  وزن همه ی دنیاست  .. هنگامی که چشمان دخترک زمزمه می کند که شانه هایش توانندارند تا وزن عدالت را با خود حمل کند ، کوچکی حقارت کننده ای دارددنتیجه ی عدالت انسان هایی که از بالا نگاه می کنند ... عدالت شوخی زننده ای است گاهی!منبع ... ؟
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۳۳
delaram **
دگر بار آمدیم سر و سامانی دهیم محقر کلبه مجازی را  به مبارک بادی و میمنت در این سنه نو .. مطالبی چند از ماوقع عید و سال نو، نوشتیم و چو میزِ گوشه ی میخانه چندی به کنج نهاده ایم که خوش نیایید بی پیرایه و عاری از زیور در دیده عموم سکنی گزینند .میمانیم که رسیده همچو انگور تاکستان که پخته شوند به وقت چیدن ..! ندانی انگور رسیده به دست خمّار مخمور انشا کند به وجد و نشاط .الغرض عرض المعروضات این بود که اخیرا به دلیل کبر سن و کم حوصلگی ناشی از آن است یا افزایش احترام به خویشتن نمیخواهیم و نمیتوانیم به خاطر حفظ آرامش جاری و خوش آمد اطرافیان تن به کاری دهیم که نمیخواهیمش.. همین گوشه عزلت در زیر سایه هم ماست خود را خورده و زندگی کند بی نوسان را به تماشا بنشینم هنر کرده ایم عظیمه ! زین سبب منافع درونگرایانه مان ایجاب نمود اهتمام تمام و انرژی نداشته را جمیاً مهیا نموده برای کلید زدن به پروژه عظیم، که فرخی بزرگوار نیز فرموده اند: " تدبیر ملک را و بسیج نبرد را / برتر ز بهمنی و فزون از سکندری" بلی ! کمپین یک میلیون امضاء برای حذف دید و بازدید و باز باز دید های مکرر و افراط پس رخصتی تا دلایل این حرکت خود جوش را به نثر معاصر قلم زنیم بلکم از نو نفسان تک تاز و تندر ماب دهه هفتاد هم مددی برای ا خذ امضا رسد..  1-  ای بزرگواران در دیدها و یا بازدید های طولانی که بحث سال نو تبریک گویی رو به بحران خاورمیانه میکشید و از خاورمیانه قدم به ماه میگذارید و بعد از اتمام بحث شیرین هوا و فضا ، جنگداخلی یونان و اثرات آن بر بازار بورس رو مورد تحلیل قرار میدهید.. تصدقتان در این میانه کسانی که به قدر کفایت  انرژی مضاعفی برای برون از خود ندارند .. اینان ته نشین میشوند در میزگردها وتحلیل های سیاسی عیدانه و سالانه شما!! پودر میشوند ... باور بفرمایید ... الغیاث ..الغیاث2- چه خبر ؟ چه خبرهایی که به نوبه اول و دوم به لبخندی همراه و با جمله " سلامتی " رفع و رجوع میشود ..از سومین دفعه به بعد میل مبهمی در مخیله تان به ادا جمله ....... ریشه دوانیده رشد و نمو مینماید تا پشت لوزه و زبان کوچک میجهد تا زیر زبان می آید و بالا میپرد به کام دهان میچسبد که مجبور میشوی کلهم اجمعین را با قلپ چای و هلی تپانیده بفرستیش پایین...!  خدایا توبه  ..! 3- شنیدن مداوم حرفهای تکراری و یا عریضه پر کن از افرادی که خیلی زود " مارک آل از رید " میشوند حالگیری حقّی ست به حضرت عباس  ... "مرا مقر سقر است الامان ازین منشا" 4- چهار ده روز استراحت مطلق نیاز است برای درمان تخریبی که به جان ادمی وارد میسازد این صف مهمان های گیر کرده مابین در و راه پله و شمایی که پدرتان بزرگ خاندان است و همه همین روز اول مسابقه سرعت برگزار نموده اند تا زودتر تکلیفشان را رفع کنند . صدای تمام نشدنی کاسه بشقاب کریستال و بوی ادکلن های متفاوت گرم و شیرین  قاطی در سرد و تلخ .. چخ چخ تخمه و آجیل و تق تق پاشنه کفش ، خنده های رگباری گیر کرده در میان دود سیگار و رینگ تن های پرت پلای متفاوت از موبایل ها در زیر نور خشن و خسته کننده لوستر در هجمه ای از بایرامیز موبارک شنیدن های بی تنوع و بی خلاقیت ِ یک آهنگی و سی و دو دندانی ... 5- دوستان وعده میگیرند و سر باز میزنی میشوی مغرور و از خود راضی .. فامیلِ دور دوره میگیرند و نمیروی میشوی منزوی گوشه گیر که در این بین طفلک پدر جانِ جانان  است که دست و پا زنان می کوشد تعبیری آبرومندانه از انزوا به جمیع جمع ارائه دهد و میگوید دخترم درونگراست .. خدایا قهقه خنده ام تا آنجا رسید ؟   توضیح پایانی : بزرگوارم این حقیر اگر در طول این یک سال علاقمند به دیدن روی ماهت باشد صد البت که بی وقت و زمانِ معین به پا که نه به سر و جان ،نه رفع تکلیف که برای ارامش باطن و از اشتیاق برای دیدار خواهد شتافت ... عزیز جانم در طول یک سال چند مرتبه تماس گرفته و نیم ساعتی از زمانم را برای خود خواسته ای ؟ چندین بار  دلتنگ ام شده ای ؟ تا ببینی که نیم ساعت نه ! دو ساعت و شاید بیست و چهار ساعت از وقت را برای سپری کردن در کنار تو نازنین کنار گذاشته ام چرا که در ان لحظه دانستم از صمیم دل برایم دلتنگی  - این همه تظاهر و تفاخر برای چیست ؟   پ .نوشت : اما منشور کمپین را که تنظیم نمودم برای گرفتن امضا در خانه تک تک شما خواهم آمد و چون موفق شدم به مبارک بادی این پیروزی یک میهمانی یک میلیونی طولانی بر پا نموده با آجیل و شیرینی و میوه و ماکولات و مشروبان حق و ناحق با آهنگ آی بری باخ بری باخ منصور لزگی خواهیم رقصید..    ته نوشته : بعد از مراسمات فرسایشی نوروز دلم میخواهد تا اطلاع بعدی سکوت باشد و کویر و تنهایی و آرامشی که قبل از هیچ طوفانی نیست..به یکی از دوستان خوب میگفتم ، نیم سالی باید بگذرد تا این عفونت روحی ناشی از رفتار های ناقض حقوق بشری در این یک هفته اول تحویل سال التیام یابد   وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ یَشْفِینِ  - هو الشافی
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۴۰
delaram **
گفت : " بهار یک نقطه دارد .. نقطه آغاز ..  "گفتم : آغازین نقطه زیبایی ها و خوبی ها .. نقطه آغاز یک رستاخیزبنگر به رستاخیز طبیعت که چه زیباست و هر سال رستاخیزی دگر را تجربه میکنیمو چه زیباتر رستاخیز انسانیت در این عصر آهن و تباهی ... پ. نوشت :سال نو یعنی تو وقتی از در تو میای / نذر کردم امشب سفره چیدم که بیای "محسن چاووشی"
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۳ ، ۰۶:۴۰
delaram **
در حال تمیز کردن آینه قدی رو بروی اتاقم .. پارچه نخی آغشته به یوموش با حرکات آرامِ دست پخش میشود بروی صفحه آینه و صدایی که از تمیزی ساطع میگردد.. ته دلم میگم این صدای جیغ و داد لکه ها و گردو غبارهای یک ساله است که ارامششان بهم خورده.صدای پاکیزگی ست ! کارم رو به اتمام بود .برای آخرین باز خواستم توی صورت آینه " ها " کنم تا آخرین بازماندگان دقایق پسین اسفند را هم از دل زنگار گرفته اش بزدایم یک لحظه آینه برایم دهن کج کرد...! توی صورتش مکث کردم !! مبهوت . عمیق ...! هیچ نگفتم - هیچ نگفت ! فقط نگاهش کردم... و نگاهم کرد متعجب ، و استفهام آمیز..زبان به راز فشانی گشود،این تختِ صادق ! و مرا به کالبد در عمق خویش فرا خواند.. پر بود از استعارات متجانس - پاردوکس های درونی و ظاهری.. سرد  و ساکت..! سپیدی مویی را نشانم داد که بر من کنایه میزد و تقاص گذر عمر را از من باز میستانید .. خط اخمی کوچک و نوزاد... در تار و پودِ منِ در آیینه ، یوزپلنگی دیدم چابک که در این سالهای سال نفس به نفس دویده و انگار تمام دویدنهایش را در یک جمله جا گذاشته و میگوید نفسم برید .بس است.. چهره ای که وقتی میخندید هم غمی پنهان درون خط خنده اش نهان میماند.. چقدر از چند سال پیشم فاصله گرفته ام! این روزها و سالها چقدر از بودن من گذشته..!حواله به آتش دل کردم زیر لب نجوا کنان بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین .. کین اشارت ز جهان گذران مارا بس    پ . نوشت :   با آنکه معترض نیستم به نبودنها شده ام مجسمه فرشته های گریانی که در همه ی زمانها با هر سازی یک چهره دارند، ویرانی....! مثل زمانی که در پی زمانی دیگر تورا نابود میسازد و فقط تو در میان این جنگ نمیدانی که کجا ایستاده ای !
۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۲ ، ۰۷:۵۶
delaram **
تا بحال عدم نیاز به اسباب کشی باعث شد تا تمامی ابزار و وسایل چه آنهایی که مورد نیاز بوده اند و چه آنها که نبوده اند تلمبار شوند.حال که به اتمام تعطیلات نزدیک میشود دلهره ناشی از کشیدن اسباب از مکانی به مکانی استرسی مضاعف رو دچار گشته .ما آدمیان کمتر حواسمان هست که اسباب کشی کردن دین بزرگی به گردن مان دارد و باور موقتی بودن رو پررنگ گوشزد میکند. و عادت ساکن بودن و نرفتن ها همیشه خرده ریز های دست و پا گیر زیادی به همراه دارد .باید مقارن با اسباب دور ریختنی ذهن و روح را نیز تمیز کنم .آدمِ گرفتارِ عادت، آدم وه‌م‏زده‏‌ای که گمان می‎کند «همه‏‌چیز»، «همیشه»، «همان‏‌‌‌‌جا» و «همان‏‌طور» می‏‌‌‌ماند، که یاد نمی‏‌‌‌‌‌‌گیرد چیزهای دورریختنی زندگی‏‌‌اش را دور بریزد، آدمِ پوکِ پر از اعتماد. آخ از لحظه‏‌ای که باید برود. که باید زندگی‏‌‌‌‌اش را بریزد توی چندتا کارتن، پشت یک کامیون جا بدهد و از خانه‏‌ای به خانه‏‌ای دیگر برود.یا از آدمی به آدمِ دیگر.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۱۴
delaram **
من عاقبت از اینجا خواهم رفت .. پروانه ای که با شب می رفت ، این فال را برای دلم دید..!"شفیعی کدکنی "
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۵۷
delaram **
منتظر بودم اما راستش نه امروز  آن هم زمانی که غرقه در بحر یک ماهنامه فیلم ارسالی ، توسط یکی از دوستان عزیز در سایت کلوب ..دست و پا زنان و معلق، و علامت های سئوالی که به جای حبابها از ذهن میجوشد و میتراود...کتابی که از مسعود .م روان شید عزیز ، شاعر ، نویسنده و روزنامه نگار ارجمند به دستم رسید .به خط و امضا نویسنده و برگهایی زیبا در لای کتاب ..گفتن ندارد شدت ذوق و   اشتیاقی که به همراه ارمغان آورد..  گویی که سالها منتظرم بودم ... با کسب اجازه از مسعود عزیز، عود سازه کنم به ضرباهنگ نغز واژه های کتاب و هوایی تازه کنم در این وبلاگ غبار گرفته به اشعاری که همچو الحان باربد میلغزد به روح جسم " نه در غربت بزمی بود نه در ولایتِ مانوسِ کودکی هامان - انفرادی تقدیریکایک ما شاعران زندانی ست جهان شوراب ماستدر هر وهله که میگذردحتی پشت میله های بهشتما زندیق زندانیهم در ولایت خود بودیم که دزد بردهم در غربتی که لاجرم بهشت خواندیم اشاز پشت میله هایش ..تردید نمیکنمیکایک ما غریب می میریم"                                    مسعود.م روان شیدپا نوشت : ( قصیر سخن دل آرام )  مرگ شعر نیست ، نقطه ی ناخواسته ای هست بر یک قصه ناتمامهمیشه نو قباست .. همیشه یکه تاز ..! عمر باعزّتت جاودانه ، قلم ات نویسا .. شاعر...!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۱۵
delaram **
از شما مرد ها گفتم؛ از خریت خودمان هم بگویم که ما زن ها وقتی عاشق می شویم قدرت تمام عیاری در نفهمیدن واقعیت یا وارونه جلوه دادنش داریم. به قول مادرم: تا عاشق می شویم قیر به چشمانمان می رود و دیگر هیچ چیز را نمی بینیم. "مالیخولیای محبوب من - بهاره رهنما"
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۰۹
delaram **

ساقیا در گردش ساغر؛ تعلل تا به چند؟

گفتمش : هم اکنونِ  من ،  ابدیت است .. اما در حصار تنهایی - بی مکان و آشفته ، چون فرو رفتن گرد بادی بی فرجام در حصار زمان .. مخدوم افکار موهوم خویش  ...

حلقه در گوش ، دست بر سینه ...

نافذ نگاهم کرد ، آهی کشید و گفت :  هدایت شو ...! 

 بی فروغ و بیرنگ چشم در چشم اش آویخته پاسخ اش دادم  برای هدایت شدن باید صادق بود! 

آری ..  و من رها خواهم شد از خدمت موهومات، چون صادق مصدق،در مغلطه دوری افکار تهی

 

 پی نوشت :

گرچه از روی خرد دور تسلسل باطل است  / دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش

  **مصرع دوم از لسان الغیب است

 

ته نوشت :

در خلوت دلم حافظ چنین نجوا داد : باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش / بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۱۹
delaram **

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد 

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ ،تنها، نشیند به موجی                     

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب          

که خود در میان غزل ها بمیرد

گروهی برآنند کاین مرغ شیدا                

کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد

شب مرگ، از بیم ، آنجا شتابد         

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم ، که باور نکردم               

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا بر آمد             

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی! آغوش وا کن       

که می خواهد این قوی ، زیبا بمیرد 

 

" مهدی حمیدی شیرازی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۱۳
delaram **

در هجدهمین روز از بامداد ممزوج به نیم چاشت برج دَلو..

کنج عزلتی بر گزیده ، و خلوتکده محقرمان  را به تورق مرقومات ماضیه مشغول گشتیم انبار واژه ها و دلگویه ها را آبی زده و جارویی کشیدیم . وه !!

که گرد و غباری چنان از دلِ پریش گویی های ماسبق برخاست ، تو گویی که رخش تاخته به چاک و تاز سینه اسفندیار ...

الحال معروض داریم  که  آه .. ای خوبان !

محذوف نمودیم از دیدگان ، اصوات ریخته از گلوی هَزار مِهر گم کرده را ...

تا سنه ای دگر باره و نو بیرونیان به طیف خاطر و انبساط باطن حیات عمر را به ترف و قروت  مشغول شوند و درب دگر خلوتکده حقیر را به حجر

الرشک نکوبند و این مخلص حقیر مشعوف به نیّره طلوعی دگر ،قلم فرسایی نمایم به عشق حضور..

که شهد حضور به ماء الورد برگ و گل است مستفاد..  

 

پ.نوشت :  

قدر عشق به لطف یار است  ، که یار جام جهان باشد  یا خسرو خوبان.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۰۳
delaram **

در قبال بزرگواری که با آدرس وبلاگ دیگرم برایم کامنت ارسال می فرمایند ..!!خود را ملزم به قدردانی میدانم. سپاس از لطف و عنایت تان..  .... منظور نظر بزرگان از مختصر مفید همین است ؟ حتما ..!!

 

هداک عزیز همین لوح را مدالی نموده بر گردن کوته نظری خیش بیافکن جان دل . فراموش نکن که دلارام به هیچ گستاخی نمیرنجد

پدرم فرموده مرا دخترکم دل خود را انقدر بزرگ و دریایی کن که تیرکی تنگ نظران در عظمت و ابهتت گم باشد

آرزوی قلبی آرام و روانی پاک دارم برایت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۲ ، ۰۶:۱۹
delaram **

تلخ ترین حقیقت هستی جای خالی سایه  تو روی دیوار است  - هملت -

هر کجا از تو سخن میرانم حرفهایم قصیده میشوند ...

خنده هایت را که بروی بوم می آورم غزل وار می بارند ...

چشمانت را نت نوا میکنم میشوند رباعی ...

قلم به چوب معرق میگیرم تا تو و خویش را به جمع آورم و منقوش به ما نمایم  - مرثیه - میگردند ...

طاقت از کف صبر برون است ، حلوا دوست ندارم ؛ زنهار .. غوره ها حیف میشوند..

مرا به قصر درون بخوان و قهوه ای * آماده روی میز بگذار ...!

 

 

شاعر شدن کار ساده ای نبود   *

 

توضیح

شاهان قدیم دربار برای از میان برداشتن رقبای خویش قهوه آلوده به سیانور میدادن.. و به اصطلاح اعدام محفلی میکردند.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۱۳
delaram **
دیروز علیه خودم اعتصاب کردم ! یک اعتصاب درونی ..  نه اینکه نخوری و ننوشی پنج ساعت تمام در سکوت مطلق بودم . بی هیچ کلام . در ذهنم تمامی صحنه های مبهم زندگی ام را  صفحه به صفحه ورق زدم .. در این تورق زمان و مکان ، ذهن وامانده را واداشتم که بدود .. بدود ... بدود و عرق بریزد تا بتوانم از عرقش جوهری بگیرم و بیافشانم بر این صفحه تا خالی شود این سنگینی غریو فریاد نشکسته در گلویم،تا از درون بشکند و نبیند کسی هجمه های سنگین تنهایی و استیصال رخنه در تار و پودش  را .. نوشتن،برای همچو منی ، راهی است برای ارائه گزارشی از آنکه تا کجا و چگونه رفته ام .دادن خبری از خویش پیش از آن که نشان پای رفتن ،به موجی محو شود. برایمتدبیر حمل مشعله ای ست در ظلام.... نوشته آنچه در دو سوی خیال و سراب میبینم آنچه در دگر سو میبینم ؛ آینده ای براق و الوان به جلوه عشوه گری میکند - آنچه که بسیاری برای رسیدنش  لحظه ها را میکشند و میشمارند و حال این آفرودیت بانوی وهم در مه و دود به رقص و دلبری  است دگر سو دیده نمیشود.. پای رفتنم در گل است و راه پر پیچ و تاب ...بلد راه را گم کنم اگر ،  پای تا زانو به مه فرو غلطیده باز گشتن را نخواهد دانست .. هیچ خبرت هست؟  آه ه ه .... اگر این قصر زیبای مجلل به انجماد زمان تبدیل به کلبه ای شود که هانسل را  در خویش بلعید و دچار ساخت چه ؟! به خود نهیب میزنم .. میگویم دل آرام اندکی آرام بگیر . وبگو .... این سو چه میبینی ؟ آفتاب ! ... دلبستگی ها، ریشه ای در خاک و استوار،گلبرگی که باغبانش هر روز زنگار غم از چهره اش میشوید به کلام  و  مهر ...اما در بند! اسیر حصارها و عادات  -  آه نازنین نگار باز خرق عادت کرده و شوریده با تو زبان به شکوه گشودم چه کنم که  تو از عطاردی ؛ من زحل نشین!  به دفعات اگر در مدار هم باشیم ؛ باز یکی نمیشویم تو در انتظار  پاسخ و تعهدی و من گریزان از  از تمام زنجیر ها،اما دروغ نگفته باشم ؛ به شوق آزادی سالهاست زنجیری ام .. میپذیرمت که باور کردن ات سهل است و خوش وفایی ات بی انکار اما من نماد عصیانم، فرشته ی کوچک خوش بختی."    پا نوشت : دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست..
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۱۳
delaram **
به انتها رسیدن آدمها بسیار جالبه ... تمام شدنشان ! .. دیدنی ست .. هیچکس نمیفهمد و نمیداند .. از بودن و نبودن خویش هم بی اطلاع میشود. اول چند نفر پی اش را میگیرند که هی فلانی کجایی؟ و بعد خسته میشوند.. کم کم گم میشوی در هیاهوی زندگی پر رمز و راز و پرر نگ و نگار آدمها و گویی که هیچوقت ، نبوده ای ... اگر واقع بینانه بنگریم به موضوع .. انگاری به زور بخواهی باشی اما وقتی دستت را از روی کلید برداری خاموش میشود همه چیز یک شهر در سکوت مطلق میرود - شهر تو  - در شادی و ناراحتی شهر های دیگر گم میشود، متروک میشود.. شاید آثار باستانی شود دورش حصار بگیرندبا قلم مو خاکهایش را کناربزنند وبرایش افسانه سرایی کنند..نقطه ،سر خط !    پی نوشت :1 این شهر متروکه زمانی انسان بوده .. نه کسی آمدنش را میفهمد ... نه رفتنش را   مختصر توضیح : نمیدونم چرا روزی که با منگی بیدار میشی  اطرافیانت فکر میکنن شب ش تو اتاق نشستی و  مدام فکر و خیال هجو م آورده به مغز ات مست کردی و سیگار کشیدی همه سخت در اشتباه اند ، چون دلایل قاطع تر و محکمتری برای منگی و خالی بودن از زندگی هست..   ضمائم : پست بعدی ..  ( دلیل این نبشته در پست بعدی مرقوم  میگردد.. )
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۱۴
delaram **

چندی که از آسمانخانه حیات ، عمر گذراندیم و به کار جهان هیچ التفاتمان نبود تا همین چند وخت پیش و مدام و مکرر زمزمه  را عادت به زبان دل دادیم که نغمه کند به گوش جان  که دل آراما  دلکشا .. !  

آهن دلی کن تو چندی / مده دل به هیچ دلبندی

تا اینکه آمد آن نازنین رفیق ِ دور. که هم اتاق بودیم و  هم راز که در اصول و أخبار و علوم و فنون ادبیّه مقامى منیع و رتبه رفیع دارد،

و چو به سینی چای جهان ،شرفیاب شدیم به محضر همایون تاب و دیده به دیدگانشان برقی تافت ،تو گویی ابر شعر باریدن گرفت بر پیکره روحمان که جانا ...

!چیست آن راز که از چشم تو تا عمق وجودم جاریست.

لپ البیان ایجاز به کلام کنم حس و حال را ....

اذعان دارم که نگارم چه سهل و نیکو به زبان سخن لگد زدین به کلهم برنامه بلند مدت بی خیالی مان !

و ملطوف به ذات فرمودین از سخن نرم و گهر بار که در لفافه اولتیماتم سخت و گران پنهان بود.

این حقیر را به سال جدید در دولت منزل شووی طلب نمودید و هیچ اغمازی در باب سختگیری ،وسواسِ انتخاب پذیرا نیستید

کج خلقی کردیم و کرشمه صنّاری آمدیم بلکم گشایشی شود که نشد!

متصل به خود گفتیم:شرط است جفا کشیدن از یار خَمر است و خُمار و گُلبُن و خار

آخر تصدقتان  با این وضعیت نا بسامان همیان و اوضاع  مدّ دار روحی تصمیم وقع الیومیه بر ما سخت دشوار است ..

اندک رخصتی بفرمایید تا قر و قنبیل های این دل وا مانده ی ناسازگارمان را که به هیچ صراطی مستقیم نمیشود و به هیچ سازی نمیرقصد کوک نماییم ..

چنان خم به ابرو قمر اندر عقرب افکندید که زبان به کام گرفتیم  و اکتفا کردیم به این که

+ : یار آن بود که صبر کند بر جفای یار ...

-: که چی ؟

+: که  تَرک رضای خویش کند در رضای یار!

 

  ته نوشت  - 

از مرقومات ماضیه ! : لعنت به کلهم ادبیات تو سری خور  ما،که همیشه شکر و شکایتش به هم اندر است

 

ته نوشت -

از مرقومات مضارعه - نوع ؛ اخباری

 

دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را -امیدالعافیه باشد که  زان یار دلنواز نه شکری رود نه شکایتی .. !

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۲ ، ۱۶:۴۲
delaram **
تا بحال حس غرق شدن رو تجربه کردی؟ اینکه دست و پا بزنی برای بالا ماندن اما با هرتقلا بری زیر آب ... نه؟؟! پس یه بار امتحان کن.. تو استخر !... احساس اون لحظه غرقه رو بیار رو برگه ببین تو اون لحظه کدام قسمت و پارتهای زندگیت فلش بکمیخوره در ذهن و حافظه ات و چه کسانی ازفریم دیدگانت عبور میکنن؟زندگی رو یه فضای عمیق ِ پر آب تصور میکنم که با تمامی مهارتی که در شنا کردن و بالانس زدن داریم بعضی وقتها امواج آب بامکشی از درونمایه ناخود آگاه میبردت به عمق..مدام تقلا میکنی .نفس میگیری و تمامی ذهنت رومتمرکز میکنی بتونی حرکات بدنت رو با حرکات موج دار آب هماهنگ کنی.یک آن از هر تقلایی خسته میشی حتی از پنجه افکند به  آن کفی که دراثر تلاطم آب حاصل شده! می اندیشی به حرکتی که میشد روی آب بی حرکت بمانی ..معلق  بین سطح دریا و سقف آسمان ...میان مرگ و زندگی ..!دستانت رو باز میکنی و از عضلات پا کمک میگیری و درست آن لحظه که امیدوارمیشی چنان موجی فرود می آید بر کل پیکره ات و با فشار مضاعف همراه با اجتماعی از حباب های نگران و مضطربکه مجبورت میکند فریاد نا تمامی زیر خشم آب و امواج بکشی ... زمان رو  جریان سیال آب میبینم تو قایقی نشسته جهت عکس پارو میزنم ... پارو میزنم میرسم به اون قسمتی از زندگیم که در یک سمینار دانشجویی پشت تریبون با فردی در باب حقوق زنان و ناهنجاری های اجتماعی به مباحثه و شاید هم مجادله مشغولم.. صدایی که نهایت سعی ام را کرده ام رساتر و قاطع تر باشد.دستانی که گاه مشت و گاه به سمت مخاطبم کمانه میرود. به حال مواخذه گرا و استفهام آمیز! اندکی مکث میکنم لبخند زده سری تکان میدهم پارو میزنم...میرسم به قسمتی از زندگی ام که تو برنامه صبح‌گاه مدرسه‌ مون دیکلمه ای رو اجرا می‌کردم روی سن، چند پله بالاتر از سطح زمین.. روبروی انبوه دانش‌آموز‌های روپوش پوشیده‌ئی که جلوم صف بستن .شعری در بابت شور و عشق جوانی در وصف زندگی و زیبایی های آن و واژه هایی که همگام و همراه با نیم دایره ساخته ،توسط دستانم در هوا از زبانم میجوشند و سرازیر میشوند.اخم میکنم ! به حالت تاسف و تاثر سرم رو برمیگردونم و پارو میزنم و میرسم به معدود خاطرات زیبای کودکی که درمراسم اتمام دوران مهد؛ پشت تریبونی که به شکل عروسک هم بود شعر وداع از هم مهدان و مربیان رو میخونم..محو تماشای کودکانه شاد و مزمزه خاطرات شیرین بودم! یک آن امواجی می آید و نه من می مانم و نه قایقم....طوفان دریا که خوابید و آرامش باز گشت خودم رو روی آب می بینم و روی سِن زندگی.. زمان حال ! دوستام ،همکارام ، مدیر ! تمامی آنهایی که دوستشان دارم و دوستم دارند و حتیآنهایی که دوستم ندارند...! تریبونی ندارم.حرفم را به اشارت قلم به مخاطبم انتقال میدهم . اما نه مثل دوران دانشجویی مستی جوانی و شوری تیز در ضرباهنگ واژه هایم هست و نه آن استقلال طلبی و زیبا بینی نوجوانی ... از آن سن کودکانه و پر از شادی هم اثری نیست ...گوش میدهم  واژه ها گنگ و نا مفهومند. ذهنم تبدیل به پودر سست سفیدرنگی می‌شه و مثل خاکستر سیگار می‌ریزه روی زمین. مستمعین رو می‌بینم کمی بی‌قرارن. بعضی‌ها چندبار از جاشون بلند می‌شن و باز می‌شینن. من هر دفعه در اوج بیان تپق می‌زنم. درست سر شاه بیت زندگی حنجره‌م نمی‌کشه و صدام می‌لرزه. یک لحظه سکوت میکنم و خیلی اروم دورها دور رو نگاه میکنم!. با نگاهی خسته با صدایی مستأصل،!آهسته ، خیــــــلی آهسته میگم ...دیگه نمیتونم !   لپ کلام : فیلم زندگی رو به عقب بر میگردونم...آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین پلنگی شود که میدود در دشتهای دور.. مختصر توضیح :نگران نباش حالم خوبه .. این حس و حال مثل سکسکه میمونه که باید رفع کرد و گذر نمود
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۲ ، ۰۹:۵۵
delaram **
خوش آمدی  اینجا ، امروز زمان را ساکن کرده ام.. که آمد و مانَد..قلمم را اگر بگواری آنچه به ذهن دارم و جاری میسازم را با آن هضم نموده ای ..! قبول که گاه در نوشتارم آرایه ها را فرو میریزم.. سخت است اگر ، تو سهل اش بخوان. که ناگزیرم از عصیان قلم در شهری که همیشه شهر من بوده در میان ازدحام آدمهایی که مدام میدوندو عقربه های ساعتشان دو دور بیشتر میچرخد سر میخورم جلو ... پرت میشوم عقب..!ازشان نامردی می تراودبه وقت باریک بینی ، رفتار بدون کلامشان بس حیرت بار میشودمدام و مدام سنگ پرتاب میکنند در آرامش ات.. و موج میزند شب در روز و روز در شب .. شتاب میگیرد زندگی و این شتاب تزریق میشود در روزمره گی هاو سقوط های بی پایان در برابر آنچه نمایه خویشتن است..پی نوشت :روزی میرسد که در مقابل اینه چهره دوستانه و اشنای خویش را میبینیم که دلش برایمانتنگ شده و نگران است.. و زمزمه میکند که این دنیا منطقی نیستپی نوشت 2 :انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود.. رخصت زیستن را دست بسته ، دهان بسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتیم            " شاملو "پا نوشت :زمان را نگه دارید... ساعت زندگی در حال مذاب شدن است
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۲ ، ۲۳:۴۰
delaram **
دلم جور عجیبی تنگ است در خود می پیچد و بالا می رود، متلاشی می شود و باز یکی می شود. فوران می کند و ساکت می ماند.در این ساعت از شب فیلمی رو تماشا میکنم.. محو و غرقه در اشک و حسرت..!  خنده ، لبخند و رقص و شاد باش کسانی که دیگر در حیات نیستن و در شهر خاموشان به خواب ابدی رفته اند..عمه  را می بینم با آن چهره معصوم و لبخندی که حتی لحظه وداع هم از لبش رنگ نباخت و با آن محبت همیشگی ، چشم درلنز دوربین ،کودکانه هایم را با زبان مهر عشق می ورزد..صدای عشق رنگ عشق با آن چهره معصوم و تکیده اش .. که چقدر عاشقش بودم!عمو ی تپل و دوس داشتنی که واسه دلخوشی دخترک نازنین و بیمار خواهر زاده اش که مهمان خاص این جمع نیز است،نهایت اهتمام و تلاش و ترفند ها را به کار گرفته تا حداقل به صفر بهبودی برساند درد های جانکاه  و خزنده در پوست و گوشت و خون این نازنین مهمان را که اکنون، دیگر آغوش به آغوش مادر در خواب ابدی ست...همه و همه در این فیلم جمعند.. همه ! از حاضرانِ حاضر امروز و غایبان حاضر دیروز..  همه جمعند و نقشی را ایفا میکنند.. به کلام به سخن.. به ادا و اطوار ، رقص و... زوم کردم رو فیلم...کجاها که نرفتم... خاطراتی که تداعی شد..لحظاتی که سپری شد.. خنده های سرمست ،گریه های شوق ، حتی بداخمی هایی که دلتنگشان ام اکنون! پدر بزرگم نشسته ور دلم و میگه دل آرامم .. از منم فیلم یادگاری بگیر سال دیگه منم جز بایگانی زنده ها میشم. احساس میکنم صحنه و صفحه و فضا رو مه و دود گرفت.... همه همه چیز کم رنگ و کم رنگ تر شد و من پرت شدم به دوور دستها جو سنگینی که بر روحم حاکم شد.. نا ارام و بی تابم کرد .. واژه هایم سرکش و بی قرارن..! خوب نگاه که  میکنم و میبینم ...وه ! که چه آسان لحظه ها را به مسلخ حماقت خویش میبریم و میبنم شاعر ترین شاعر خاموش این صحنه ها منم... منی که حس میکنم میلنگد چرخه های زندگانیم.. فریاد نخواهم کرد نازنین نگار! قول داده ام به قلم که حزن را از او پنهان کنم   مباد بگویند از استخوان درد است که مینالد..مویه نمیکنم که باورم نکنند فریاد زخمی زن تنها را ... زنهار ، گریبان نمی درم ...که  عریانی عادت درختان بی تصمیم در تازیانه هوای سرد زمستان است .. صله نمیخوام از کسی .. از هیچکس که طلا تمام افتخار از این دارد که به گونه های من زرد است .. که من قربانگاه لحظه هاراشستم تا به سهل سرخی  آنرا در آسمان خیال نگاه کنم که به درک این حقیقت نخواهم رسید ...  هیچگاه  در شب ساکت دلتنگی‏ها همه هستی من، آنقدر میارزد؟ تا به بادش بسپارم همه انچه قلبم را میفشارد و بخواهم که به اندازه یک لحظه کنارتان باشم.. پا نوشت : در من تناقضی ست که هر روزش از شب است ..شب را به روز قرض میدهم و روز را به شب !
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۲ ، ۲۱:۵۶
delaram **
دل آرام ؟ چیه باز رفتی تو فکر ؟ناز گلم! دارم فکر میکنم به اینکه هر کدوم از انسانهای اطرافمون یه آهِ پنهان کنج دلشوندارن و یه اشک آماده به عرضه گوشه ی  چشاشون .. پس چرا گاهی کمر بر بیشتر کردن رنجشان می بندیم؟!پانوشت :ای کاش یاد بگیریم برای خالی کردن خودمان دیگران را لبریز نکنیم
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۲ ، ۱۷:۳۳
delaram **

تو را من قدر آن همه دلتنگی که داشتم در دل دوست می دارمت و گرم می خواهمت

من را دگر از رفتن تو باکی نیست تو خواهی آمد به همین فصل باران یخ بسته که در راه ست قسم که تو خواهی آمد و از ته دلتنگی ها فریاد خواهی زد

 

برگرفته از وبلاگ http://nevergone.mihanblog.com

 

 

پا نوشت :

شادمان گرامی ..معانی بدیع و تجلی جلوه های شهودی معرفت در بطن کلامتان ، چونان سٌما هندوان بر آتش احساس است .. جاودانه و پاینده باشی بزرگوار

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۲ ، ۰۴:۵۳
delaram **
آن مهربان شفیقِ همراه که در پست " اکسیر " مان اشارت ها از حضور ملوکانه شان رفت چندی برای پیمان به مواضعه نهانی به نزدمن آمد لیک به حال وَض  و استیصال و چنین سخن آغازید که دل آراما دلکشا ! ماه ؛ ماه محرم است و  این بی بی جان خاتون مان هفته ای چند سفره ای ، هیئتی بر پا میدارد .بدین سان که اوضاع نابسامان کیسه مان رو به افول و وخامت اندر است.. این بگفت و آه از دل بر آورد.. تاب دیدن رخسار  آلام اندوده آزرم فام رفیق همراز بر خود حرام دیده و حائل بر گیسوان به  قصد خانه  مهربان برون شدم..و منظور نظر چنین باز گفتم : بی بی جان تصدقتان ! اگر چنانچه در خانه تان متصل باز باشد! امروز روضه ی این معصوم و فردا سفره ی آن امام مواجب کیسه ی این نازنین تاک دردانه تان به یک چهارم برج هم نمیکشد...کلام ، اکمل به گفتار نگشته، غموض سخن در دهان به مبغوض نگاه ؛ مسکوت و صامت بماند..! و در اندرونی  این شعر نظامی متجلی به حضور گردید " غضبناک و خونریز و گستاخ چشم // خدای آفریدش ز بیداد و خشم " اندر این احوالات  شیخ اجل  فی الفور به فریاد آمد و ندا داد دل آراما !؟ چه نشسته ای؟! برخیز! به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل!! " زین سبب ره مسجد به حضور عالم فرزانه سپردیم و عارض گشتیم بزرگواری بفرمایید  و فردا بالای منبرذکر مصیبتی هم از جیب نگون ساران بخوانید . بلکم گشایشی شداز دم گرم شما و صدقات پا منبری ها ... پ نوشتِ از نان شب واجب تر: به ناله کار میسر نمیشود جانا..  از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار..
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۲ ، ۲۱:۳۰
delaram **