واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم
این شهر... شهر قصه های مادر بزرگ نیست .. که زیبا و آرام باشدآسمانش را هرگز آبی ندیده ام... من از اینجا خواهم رفت و فرقی هم نمی کندکه فانوسی داشته باشم یا نه ... کسی که می گریزد از گم شدن نمی ترسد." رسول یونان "
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۵۵
delaram **

توفیر داره بی قراری این نوبه ما ..

سی و یک سال پیش بند نافمون رو همینجا به بی کسی بریدن این نوبه بند دلمون رو!

یه سری حرفها از تو دلم یهویی میپره زیر گلوم .میشه خون دل،میخورمش تا فصل انار برسه .

سگ مصب میمونه وا نمیشه این دل صاب مرده .امون یه چیزی از سیاهی چشا سر میخوره تو چال گونه و میوفته تو نعلبکی استکان کمر باریک ِ شاه عباسی ..

خاتون جان که نور به قبرش بباره هی میگفت بنت العنب!منتظر پا بمونی تا ابد وا میمونی ها..!

 آخ که خدا بیامرز نن جون عمرش به دنیا نبود ببینه که پا به دل عشق دادیم و عمریه وا موندیم !

حالا دندون رو جیگر بذار بعد عمری میبینی نه دندونی مونده و نه جیگری  چه دردی مستوره تو این دیشلمه تازه دم که همینوجوری هورتی

بدم تو حلق که همه حرفها روبشوره ببره آبرو داری کنه .

که هی نخوان راز دلمو بر ملا کنن ...

آخه تصدق اون چشای نگرانت که سر سجاده ات هی زار میزنی و میگی نرو !( این نن جون ما عادتی معهود دارد. به زبان میگوید برو به رفتار میگوید نرو) چمدان که میبندم پ

هی میگی بمون اونی  که بار سفرشو ببنده  میره هر چند که اندکی حریم دل نشینی کنه ..

 

پاورقی :

به رفتن تو سفر نه ، فرار میگویند     به این طریقه بازی قمار میگویند

 

مختصر نویس :اهل گردم ، دل دیوانه اگر بگذارد !

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۴۱
delaram **
بیار باده که دیر است ....
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۳ ، ۰۷:۰۱
delaram **

خمودگی کرخت واری که سعی دارم کمی  منعطف و نرم  نگاهش کرده ،خستگی گوارا بناممش  هرچند زندگی ام را ارام آرام به قهقرا میبرد بی هیچ ذائقه ای ..! خشمی از درون بر میتابدبه دهاز که های !! های!! هنوز برای زندگی ات فرصت نفس داری . دوباره برخیز ! و این منم که  نفس نفس میزنم این فرصت ها را بدوم به تمام قدرت! تمامی حرفهایم ناتمام و نیمه در فضای بین تپشِ پرنبضنفس های بریده میمانند و میمیرند...  عتابم مکن به تلخ گویی نازنین و بر متاب که اینجا درد ناب است و دست دلم از دامن آرزو کوتاهتر شده که نمیدانی چه درد است تا چشم بر هم نهی صدای زوزه ای پریشانت کند و بترسی از اینکه دگرباره دردیده دل آواره بی حوصله گی خداوند شوی و درنامنتهای عمیقی از یک گنگ غوطه ور ...!  نازنین نگارِ گل ! در خانه آرام برای من هم دعا کن  و عذر تقصیرم را بزرگوارانه پذیرا باش برای عدم تشریک و مساعدت این امر! که چندین روز است اندر اهوال برزخ‌ ناسور ،کلامی به زبان دل رانده و در حال از حدود فراتر نمیرود...

الی یوم‌الوقت‌المعلوم چشم انتظارم بر لمس نفحاتی از مهر ازل ..!

 

 

***

یک عمر جدایی به هوای نفسی وصل   

گیرم که جوان گشت زلیخا به چه قیمت

مقصود اگــر از دیدن دنیا فقط این بود   

دیـدیم، ولــی دیدن دنیـا بـه چه قیمت       

                                                                   " فاضل نظری "          

 

پاورقی :

* دهاز : نعره و فریاد

* اهوال :  بیم و ترس

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۰۱
delaram **

دنیای این روزهام بدون ملزومات ایجاز و طنز ،کمیّتش لنگ میزنه یه سری مختصرمفید گویی لازم دارم که خیلی فاصله بگیره از بسط اطناب ؛ که میبینم این روزها تطویل مبالغه بر کلام ، فراتر از اقتضای تفهیم مقصود مانده ..

 

بی ربطِ مرتبط :

بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی دود آید؛و بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی مشک آید.

این کسی دریابد که او را مشامی باشد. یار را می باید امتحان کردن، تا آخرپشیمانی نباشد.

سنت حق این است: اِبْدَأْ بِنَفْسِکَ. نفس نیز اگر دعوی بندگی کند، بی امتحان از او قبول مکن. مولانا - فیه ما فیه

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۲۵
delaram **
جدایی نادر از سیمین برای من فیلم نبود ... مادر های نگران را در لیلا حاتمی میدیدم ... که میفهمیدند کوپن ها برای فرزندش آینده نمی آورند پدرهای تک بعدی را در پیمان معادی ... که بر سر هر دو راهی از قدرتش استفاده میکرد ... کودکی هایم را در ترمه ... که باهوش بود و ساکت .... درد را می فهمید ... اما آنقدر صلح طلب بود که چیزی به رویش نمی آورد به مادرش احتیــــــــــــاج داشت اما عاشق پدرش بود ... و تازه ، چپ های زندگی را از راست تشخیص میداد و از پدر نیاموخته بود ، سر دوراهی که رسیدی، راه راست ، همیشه راست نیست ! گاهی باید به چپ زد ... در چشم های ساره بیات ، شوش و راه آهن را واضح میدیدم ... در شهاب حسینی یک سنتی ِ سرخورده میشدم ... یک مرد که هنوز پیاز ِ آبگوشتش را با مشت له میکند یک نفر که تمام دنیا حقش را خورده اند اما دستش به حق کسی نمی رسید تا ببیند از پس خوردنش بر می آید یا نه جدایی نادر از سیمین ، تقابل سنت و مدرنیته خواهی در نقطه ای به اسم تقدیر بود وقتی که یک چالش ، سیاه را به روی سفید می آورد ... زنی در اعتقادتش آنقدر گم بود که عقلش برای شستن یک پیر مرد بهانه ی شرعی می خواست ... پدری آنقدر در پدرش گم بود که از زنش تنها کاست های شجریان به جا مانده بود دختری آنقدر در فاصله ی پدر و مادر گم شده بود که نمیدانست برای پیدا شدن باید دست کدام را بگیرد ... و کارگری ، آنقدر سر خورده بود که کسی باور نمی کرد او هم به قران اعتقاد دارد ...... جدایی نادر از سیمین ... تصویری حقیقی از اجتماعی بود که در سنت دست و پا میزند مبادا مدرنیته تمام دلبستگی هایش را انکار کند .... به این فیلم ، ایستاده احترام میگذارم ... بابت ظرافتی که در بیان حقیقت های ظریف اجتماع من داشت ... و دردم آمد... دردم آمد وقتی فهمیدم دیدن این فیلم در آمریکا برای بچه های زیر 13 سال ممنوع شده ... حق دارند ... حق دارند نخواهند کودکی های آزادی خواهشان مفهوم دو راهی را بفهمند حق دارند نگذارند فرزندانشان در تختخواب بترسد از آن روی پدر میخواهند کودکانشان ، کودکی کنند ، نه اینکه شبیه نسل ما در تنهاییشان به درد های پدر و مادر فکر کنند حق دارند برای اجتماعشان آزاده تربیت کنند ...... حق دارند ... هر جای این قصه را نگاه میکنم میبینم کودکی هایمان نسبت به آنچه حقمان بود ادا نشد آقای فرهادی این فیلم ، اسکار ِ نمایش فرهنگ ِ ایرانی در عصر آدمم کوکی ها را گرفته آن اسکار را هم نگیرد ،اتفاقی نمی افتد بگذار به پای درد هایمان خودمان بسوزیم ... آنها تا بخواهند نسل ِ ما را درک کنند باید هزار ترس ِ نابالغ را بگذرانند سیمین را بیاور همین حوالی ... ما خوب فهمیده ایم دو راهی ها هیچوقت از عدالت بویی نمی برند ..... ما خوب فهمیده ایم جهان سومی بودن یعنی شب و روزت پر از اتفاق باشد اتفاقی که محکوم است از یکی ظالم بسازد حتی اگر آزارش به مورچه هم نرسیده و از یکی مظلوم.... سیمین را بیاور ... ایران پر از " ترمه " هاییست که ترجیح می دهند مادرشان آزاد باشد حتی اگر شب کسی برایشان لالایی محبوبشان را نخواند ایران پر از بچه هاییست که پا در کفش بزرگان کردن ، لذت بچگیشان بود...." هومن شریفی  "
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۲۸
delaram **
دل مُرد و در او شعله ی رقصانِ غزل مُرد ..... ** شاعران هرگز نمیمیرند ...  یادت گرامی !معرفی آثاری چند  :                                                                                                                                                                                                                                                                                سه‌تار شکسته (۱۳۳۰/۱۹۵۱) جای پا (۱۳۳۵/۱۹۵۴) چلچراغ (۱۳۳۶/۱۹۵۵) مرمر (۱۳۴1/۱۹۶۱) رستاخیز (۱۳۵۲/۱۹۷۱) خطی ز سرعت و از آتش (۱۳۶۰/۱۹۸۰) دشت ارژن (۱۳۶۲/۱۹۸۳) گزینه اشعار (۱۳۶۷) درباره هنر و ادبیات (۱۳۶۸) آن مرد، مرد همراهم (۱۳۶۹) کاغذین‌جامه (۱۳۷۱/۱۹۹۲) کولی و نامه و عشق (۱۳۷۳) عاشق‌تر از همیشه بخوان (۱۳۷۳) شاعران امروز فرانسه (۱۳۷۳) [ترجمه فارسی از اثر پیر دوبوادفر ، چاپ دوم :۱۳۸۲] با قلب خود چه خریدم؟ (۱۳۷۵/۱۹۹۶) یک دریچه آزادی (۱۳۷۴/۱۹۹۵) مجموعه اشعار (۲۰۰۳) یکی مثلا این که(۲۰۰۵)
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۰۸:۰۱
delaram **
هفتِ  خوش نمای لعنتی !! هفت روز هفته ، هفت سین ، هفت خط ، هفت اقلیم و هفت شهر عشق ، هفت وادی هفت سنگ ، هفت رنگِ رنگین کمان ، هفت خوان رستم، هفت هنر،هفت آسمان ، هفت دریا هفت پیکر و هفت اورنگ ... و این چند هفت هفته لعنتی دل آرام! یوسف گفت :  هفت گاو فربه  و هفت گاو لاغر  راحکایتی ست بس طویل و دشوار و دل آرام نوشت :  با چنین کوتهی عمر بیان نتوان کرد / قصهٴ طول امل را که سخن طولانی ا‌ست  سخن کوتاه کنم به این جمله  که هر هفت روز هفته ، شش روز را گم میکنم و عصر جمعه را از لابلایشان پیدا میکنم .معادلات چند مجهولی و لاینحل آینده را با خوردن قهوه ای تلخ ،ته فنجان جامیگذارم و سیگارم را ته جا سیگاری میتکانم توی حیاط دراز کشیده به آسمان زل میزنم.. دود را هوا میکنم و آسمان پنجمین ماه سال را تماشا میکنم .ابری تکه پاره درگذر ؛امتدادبی نهایت ازخط سفیدکه نشان از حرکت جنبده ای دو پا بر حریر آبی آسمان دارد، و پرنده ای حیران که  از لببالاترین ساختمان یک آن و بی برنامه پر میگیردو دل آسمان محو میشود.. گذر در گذر مثل عمر!مثل مهر ابطال برشوق و اشتیاق آینده  که تا همین امروز میتوانستی رویایش را در دل بپرورانی ... رویایی که هیچ میشود! مثل گم شدن اندک و کم مایه در مه /... عمر امسال من از میانسالی عبور کرده و خود بیخبر است که بوی رفتن میدهد .. اصلا همه چیز دلگیر شده اند و ابرو کج میکنند برایم برای خود زمزمه میکنم : خودت باش زن ! قوی باش ! تو که صبور تر بودی و آرام تر ! چه شد آن همه استقامت ؟ باختی ؟ به همین راحتی ؟  خودت باش ! اما انگار دیگر علاقه ای به این "من" ندارم گویی، اما مگرمهم است ! افکارم را از حاشیه در می آورم و وارد اصل میکنم، بگذار این هفت روز هم بگذرد و یکی دیگر از این معادلات سر بگشاید برای حل و فصل . تا چه پیش آید .. بلکم حقیقت دارد اینکه  "شاهنامه آخرش خوش است " بر میخیزم و هفت بار دور خودم میچرخم .. آری آری نیازی به کعبه ندارم .. من خدای خویشم ... دوباره بر میخیزم..  دوباره شروع میکنم .. دوباره میروم ... با وحدت درون بر میخیزم .. آه خدای من !نو نگاری :هفت خبیث ، هفت بهشت ، هفت حوض ، هفت ستاره ، هفت تپه ، هفت نت ، هفت گناه ، هفت قلم ، هفت کوتوله ،  هفت اژدها ....... ( ادامه دارد )
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۰۷:۰۱
delaram **
امروز هم روزی بود برای خودش - در همین حد میتوانم توصیف اش  کنم - دوستان رو میبینم که در فیس بوک ، اینستاگرام و الباقی به ولوله و پراکندن عطر خوش حضور و دیدارند . و استیلای تب مرداد در ناز و کرشمه ی داغ به جستجوی رنگی تازه در طبیعت برای جلوه گریست. و من هم در غار اعتزال خویش کنجی برگزیده هر لحظه رنگی بر جلوه زندگی میافشانم ، بلکم هموار سازم این همه ناهمواری ها را در میان الوان جلوه گری های روشن و تاریک ،تا به سرانجام رسانم تقلا و مساعی مصداق شدن ، از آن بدایت تا نهایتی که مقطوع " آن " میشوم و نامقطوع در ناتوانی ام برای گرفتن " آن " میگذرند این روزهایم.. متفاوت .. سخت ... پر اتفاق ... لیک من خوب میپندارمش .. میخندم و خم به ابرو هم نمی آ ورم .زنگ میزنم به عزیزترینم سالگرد ازدواجش را شاد باش می گویم و آرزوی سعادت و شادکامی و سلامتی میکنم .. دعوت عزیزی را میپذیرم و در مراسمش حاضر میشوم. دلتنگی کهنه رفیقی را به گرمی پذیرا میشوم و چون سنگ صبور، آرام به نوای  بی بختیِ حرمان زده اش گوش دل میسپارم و دوباره درخلوتگه عاری از غیر، پلک بر هم مینهم .. آرام و ساکن ..  دنج و بیصدا ... که اگر قلم را رسایی باشد خود وقایت جاودانگی شاعر خفته در ابد است...   پانوشت : در مقابل این رویدادها بی قید خواهم بود که چه طلب دارم از این خاک آن دم که روح ز عیش مینوشد و زندگی از روح ...  *به قول عزیزی که گفت : هرچه پیش آید خوش آید !  همین...!!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۵۳
delaram **
قسمتهایی ازشعربورخس : شکست هایت را خواهی پذیرفت سرت را بالاخواهی گرفت با چشمهای بازبا ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه و یاد میگیری که همه راههایت راهم امروز بسازی که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست و آینده امکانی برای سقوط به میانه نزاع درخود دارد.. کم کم یاد میگیری که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری. بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی که محکم باشی پای هر خداحافظی. یاد میگیری که  خیلی می ارزی ...که خیلی می ارزی. و می آموزی و می آموزی   یادآوری : حضور محترم آن  بزرگواری که با نام والبته جنسیت مستعار ازبنده ابراز تنفر فرمودن عارضم برای متنفر بودن از کسانی که از من متنفرند وقتی ندارم چون درگیرعشق ورزی به آنانی هستم که دوستم دارند.. سربلند و نو نفس بمانید گرامی ( با یک دنیا گل و لبخند )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۳۹
delaram **

*پاپیون اعظم نوشت :شفاف سازی نموده ای که مخاطب ، عبور را بهتر متوجه شود ؟

*نازنین نگارِ خانه آرام  : به دوبار خوانی متوجه نشدم ،یاد ارسطو و سینا افتادم و مابقی قضایا

*دخدر دایی از حلقوم ملوکانه عنایاتی فرمودن..

*نوای حق با تنبور دلنشین ،تمسُک جویان به تلویح  زیرکانه و بس باب میل نقد بیان فرمودن..

*هومن عزیز شفاف سازی را زِ اصل متن ، سخت تر نامید..

*دوستی گرام هم مورد عنایات ویژه ملطوف به ذات قلم فرسود

و دیگر رفیق همدم هم برای   شفاف سازی  پا ورقی طلب نمودن .

( حالیا یاران نبشته های فوق را امروزیان کامنت نامند که در پست قبلی  که با عنوان عبور مندرج گردیده و دوستان و بزرگواران هم از سر تفقد و عنایت مهریادبود مرقوم فرموده بودند -

البته گفتن ندارد که نوشته عبور بسی قابل درک و هضم بوده لیک بزرگوراران ناصواب انگاشتند)

ادله الکلام :

باری دگر بار آمدیم تا بگوییم ،یاران !چه میدانید که این گنجینه ناب ، شاهکاری ست بی همتا تا دگرگون شود زندگی راکد در لوای این شفیف سازی ... بلی دقیقا ...باور ندارید، عنایت بفرمایید!.

 

.......................................................................................................................................

 تمثیل : پات رو اندازه گلیمت دراز کن

!شفاف سازی = وگرنه ما پاتو اندازه گلیمت می کنیم. اندازه ی گلیمت رو هم ما تعیین میکنیم. 

 

تمثیل : تخم مرغ دزد شتر دزد میشه

شفاف سازی = بخشش لازم نیست ، اعدامش کنید

 

 تمثیل : چیزی که عوض داره گله نداره

شفاف سازی = بخشش ؟  نه ! به جایگاه ویرگول دست نزنید .. همین رو هم اعدام کنید!  

 

 

تمثیل : در بیابان لنگه کفشه کهنه نعمت است

شفاف سازی = ای بیچاره در بیابان یک قمقمه آب نعمت است،  قطب نما نعمت است، لنگه کفش رو جایی از دلت نذار بکوب تو سرت ..  

 

 تمثیل : با یک گل بهار نمیشه

شفاف سازی = الکی خودت رو تو زحمت انداختی .. تو هم آشغالاتو بریز زمین

 

 تمثیل : آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه

 شفاف سازی = بشین زیر سایه ای ماستت رو بخور و به هیچی معترض نباش. به همین نون بخور نمیر کارمندی بساز چون آخرین نفری که گربه شاخش زد هنوز تو سی سی یوئه  

 

تمثیل : ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند .... تا تو نانی به کف اری و به غفلت نخوری

شفاف سازی = زیاد خودت رو تو دردسر ننداز واسه یه لقمه نون این همه نوکر دست به سینه داری .. تو فقط به غفلت نخور، تند تند هم نخور می مونه سر دلت.

 

 تمثیل : انگور خوب نصیب شغاله

شفاف سازی =یا باید شغال باشی یا سهمت از دنیا انگور لهیده است. پس این انگورها را که جلوی مهمون نمی تونی بذاری بریز تو خمره، یه تیکه نباتم بنداز توش گاهی هم یه همش بزن.  

 

 

تمثیل : فکر نان باش که خربزه آب است

شفاف سازی = درسته که ابر و باد و مه و خورشید دست به سینه در خدمتند به مشروط بر اینکه تریپ عشق و عاشقی ورت نداره  

 

 

تمثیل : با کدخدا بسازو ده را بچاپ

 شفاف سازی = حضرت عباسی آخر معنویته این یکی

 

 

 تمثیل : بار کج به منزل نمیرسد

شفاف سازی = کانادا - پلاک 3 /B  منزل جناب خاوری    

 

 

 لژنویسی :تا تورا دُم ، مرا پسر در یاد است / دوستی من و تو بر باد است

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۳۷
delaram **
یادم نیست کجا خواندم ولی جایی خواندم از خانم مرلین مونرو ستاره زیبای هالیود : "من یک زن بازنده‌ام . مردها، زیادی از من انتظار دارند؛ به خاطر تصویری که از من ساخته شده و خودم هم در ساخت آن کمک کرده‌ام؛ من سمبلی از تنها چیزی هستم که مردان از آن استقبال می‌کنند" به گمانم اگر ابن جمله متعلق به زمان حال بود که باید به گونه ای دیگرویراستاری میشد. دیشب در تلویزون جمهوری اسلامی در یک سریال عامه پسند، زنی را دیدم که دماغش قده یک نخودچی بود،لب هایش مثل گلبرگ های رز فر خورده بود و گوشتی و برجسته بود و رنگ پوستش هم دقیقا عینا برنزه ی سولاریوم رفته و . . .بی شک اگر ضرغام رخصت میفرمود و اسلام دست و پای جماعت را نبسته بود سینه های گرد و بزرگ و باسن برجسته ی خانم را هم میشد رویت کرد! خانمی به تمام معنا! اگر چند ده سال پیش خانم مونرو در برابر تصویری که غالبا از خودش پخش شده بود احساس عجز می کرد و خود را یک بازنده می پنداشت امروز یک زن عادی در برابر موجی که از یک زن یک موجود ویرایش شده ساخته است چه حسی می توانست داشته باشد؟! موجی از یکسان سازی و شبیه شدن جماعت نسوان با یک رنگ پوست و یک حالت بینی و یک مدل مو و غالبا یک گونه آرایش و . . . . دققیا با دارا بودن اشل های خاصی از زیبایی که هرچقدر نزدیک به آن باشی زیباتر هستی! با جراحی هایی مختلف برای بالا کشیدن و بزرگ کردن و صاف کردن و برجسته کردن من اسم اینها را گذاشته ام زن کاذب! چشم ها همگی به به ، بینی ها ، چه چه ..گونه ها برجسته ، چال گونه و چانه همگی تضمینی! فقط کافیست لبخند بزنند تا دلت قنج برود .. باسن هایشان به خانم لوپز و کارداشیان شهیر طعنه می فرساید و می شود روی طاقچه اش گلدانی را به سهولت جاداد(بستگی به وسع جماعت دارد البته اگر دستشان به دهنشان برسد می روند جراحی میکنند و پروتز می گذاردند والا خدا بدهد برکت! به طرفه العینی برجسته گی ها را چندین برابر میکنند..! من هم یک زنم ! من هم دوست دارم زیبا و مقبول باشم . من هم امکان دارد برای برداشتن خط اخم وسط ابروهایم به تزریق بوتاکس روی بیارم .. برای زیباترشدن، سراغ بهترین ارایشگر و پیرایشگر می روم.. برای پنهان ساختن سفیدی مو از جعبه رنگ کمک گرفته بهره برده ام.. من هم نگین دندان رو تجربه کرده و ناخن فرنج و لاک زده دارم ... اینها را میگویم چون از نظر من هیچ کدام از این کارها ایرادی ندارد که هیچ ، بعضی هایشان خیلی هم خوب است و حال آدم را از خودش خوب میکند چیزی که آزار دهنده است و از آن می گویم ، اغواگری ست ... اغواگری ×× اغواگری زنانه ای که مرزهایش فقط و فقط در برجستگی و فرو رفتگی خلاصه شده این است که از زن یک یک عروسک بی مخ می سازد که فقط و فقط به درد یک چیز می خورد و بس! و هرچقدر که در این امر تواناتر باشد پرچمش بالاتر می رود و بیشتر لایک می خورد .. هر روز آدم هایی را می بینم که بیشتر و بیشتر خودشان را شبیه آن بت مثالی میکنند و هر گونه ارتباط قیافه شان را با خودشان از بین می برند تا برنده تر شوند ! پا نوشت : بدان قیمتت بالاست.. طوری رفتار کن که بتوانی به هرکسی بگویی مثل من رفتار کن!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۳۲
delaram **

سقوط های بی پایان در برابر نمایه های آنچه که خود هستیم چونان  عدم تعلق و گم گشتگی در مواجه با دنیای به ظاهر بی‌معنی و پوچ .. میان خواب و انتظار می اندیشم .. به خوابهایی که پر از دود و زوزه اند و  رویاهایی که خواب میشوند... بی من مرو !!.. بی من مرو جانا ..! که من مکان را در کف بودن میگذارم آن دم که غربت را واگذاشتم در بیگانگی خویش .. از رفتن ات این مکان به بیغوله طاعون زده بی شباهت نخواهد بود .. که هوای حوالی هر گذرم آلوده در زمه زمه های گنگ مه زده ، مسموم در بیقراری و آغشته در ضمیر کثرت دربه دریست...

شفاف سازی بطن کلام :

اینگونه به شتاب بذر خلاء مپاش بر جاده منزجر از هیکل طویل و بی ارزش خود که خاطره عبوری را بر سینه لگد مال خویش سنجاق میکندحقا که در تنگنای حوصله و استیصال ... ! فریاد ، بطن عمیق سکوت است ..

 

پاورقی :در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن !

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۰۶
delaram **
و البته که رنگها شاعرترند ...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۱۸
delaram **
ای آقا ..! وقتی که یه نفس خط استوای شهر رو صاف میری جلو اونم تو  تف گرمای مردادی و هیمیخوای بگی چقداهل دلی و هی چشات دو دو میزنه دنبال یه مشت خاطره توکوچه های قدیمیو تاریک اون محله ای که یه زمانی تک دردانه خواهرت مَسکن اش بود! میون آجر پاره ها و دیوارای ریخته دنبال خاطراتت میگردی همون لحظه میفهمی که پرسون پرسون رفتنا و آسه آسه اومدنا ،مرهم دل تنگت نشد که هیچ ، نمک شد رو زخم بیقراریت و آشفته ترت کرد! تو این شبای پر فکر و خیال ، خوبِ خوب حال دل ات رو میفهمم و میدونم درمون دل دل کردنای دل تنگِت رو حواله کردی به تاریکی کوچه یه محله قدیمی . با دیوار ریخته و یه پنجره که واسه ابد بسته شده ..ته نوشت : همین !پا ورقی : به زودی در این محل تصویر نصب خواهد شد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۱۳
delaram **
حوالی صبح  .. شاید هم سر شب ..خواب بودم بلکم نیمه خواب اما نه .. خواب بودم از اون خوابهای سنگین ! هروله واردر حرم دل به حیرت و استیصال جاری درهنجاریک آوا مدام تکرارمیکنم گرگ و میش .. گرگ و میش به گمان مادر بیدارم کرد .که من مدام ومدام جاری ذهن و زبان را یکی میکنم وبه اهتمام سعی دررساترکردن این ضرباهنگ دارم  ..که خوب میفهمم تقدیرم در اقبال نوشته های جاری به حمایل عیان است و خوبتر میفهمم این تقدیر نانوشته را بیم خواب آلودگی ست... مبهوت نگاهم میکند . از آن نگاههایی که به سمت و سوی پرسشهای گوناگون جریان دارد.. + :  دل آرام ؟ کابوس دیدی مادر جان ؟ - : نه مامان . نه ! ( بی مقدمه  میگویم - بی شباهت به هذیان هم نیست واگویه ها )میدونی مامان!  ما توی گرگ و میش زندگی در گیریم ..آره .. آره دقیقا همینه ... همینه ! من میگم گرسنگی گرگ رو از جنگل بیرون میکشه و باعث میشه  حیوان درنده خویی بشه این وسط خیلی ها هم واسه گرگ دنبه میبرن  و بعد واسه میش ضجه میزنن.. ماما آدمها بدبختن . نه ؟ ( باز هم بی مقدمه ) آه مامان اینها رو بیخیال هوای حس و حالم تو گرگ و میش گیره .. جایی میان سکوت و هیاهو..! شبیه اون دخترکی شده ام  که توی گرگ و میش داره  به اضطرابِ مدام تمشک میچینه ..شادم اما گریه میکنم..  غمگینم وقتی  میخندم .. در نوسانم .. میدونی خسته ی آنی ام یک جا بند نیستم مدام در تلاطمم . میان صحبتی گرم خداحافظی میکنم .در یک جلسه ای رسمی بی هوابر میخیزم و ترک میکنم .. آه مامان من در یک گرگ و میش روحی در گیرم .. نه تاریکم نه روشن .. اصلا میدونی این نبرد شاهرگ و دندان است  در آوای وحش حیات آدمی! میخوام نیمه روشن رو بهتر لمس کنم .. که پیدا کنم .. از تاریکی میترسم .. از تاریکی ها میترسم.. بمون تو اتاق اصلا بیا با هم بخوابیم امشب .. + : وقتی میگم زیادی جلوی کامپیوتر نشین و این کتابهارو بریز دورمکدر میشی .. تو رسما دیوونه شدی و من هم رسما بیچاره ( در حالی که ملافه را تا بالای چانه ام  بالا میکشد با مهربانی خاص مادرانه ) +: سرما نخوری مادر جان بگیربخواب کابوس دیدی مغزت قاطی کرده . فردا فراموشت میشه و در حالیکه زمزمه میکنه گرگ و میش .گرگ و میش .. هه! خدا به من رحم کنه - ازاتاق خارج میشه و من همچنان از پنجره نیمه باز اتاق آسمان رو میبینم که نه تاریک هست و نه روشن .. چیزی بین هستی و نیستی .. رایحه گلهاو سبزه های شبنم زده خنک صبحگاهی رو که  داخل میشه به مشام میکشم چشم میندم.با خودم  میگم ولی ما تو مرحله ای از زندگی افتادیم که گرگ و میش باهم از یک آخورآب میخورن... سعی میکنم بخوابم و به چیزی هم فکر نکن!پا ورقی :اگرخواندی و ایرادی گرفتی یادت نره کسی که ازخواب پرید ودچارهذیان شد، مثنوی معنوی نمیخواند !
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۳۱
delaram **

دلم هر روز می‌گیرد،شرایط تلخ و بحرانی است

هوای خانه را دارم،اگرچه رو به ویرانی است

از این تصویر می‌رفتم،اگر او چشم برمی‌داشت                                  

چه می‌خواهد بیابانی که در آیینه زندانی است

نگاهت را بدزد از من،چه از این خاک می‌خواهی؟                  

که هر بذری بریزی،حاصلش عمری پشیمانی است

درونم برف می‌گیرد،دلم قندیل می‌بندد                                                  

    روانم زیر پوتین ابر مردی زمستانی است

قدم در من نزن موهایت از هم باز خواهد شد              

که امشب نیز اقلیمم،دماوندی است،

طوفانی است در عمق کوچ تا مردم،به قدری برف باریده           

که دیگر هیچ ردی از کسی در کوچه پیدا نیست

اگرچه برف زیبا می‌شود،وقتی که انبوه است                      

                             ولی این‌طور زیباتر شدن هم هیچ زیبا نیست

خداحافظ،خداحافظ،که بهمن خیز می‌گیرد                     

                              غزل از کار می‌افتد،طپیدن‌های پایانی است          

 

                                                             " علیرضا آذر"

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۳ ، ۱۶:۰۲
delaram **
خفیف و خفیف و خفیف ..از نقطه ای شروع میشود و آرام آرام پخش میشود ..که هرچه شعاعش بیشتر ، ضربه هایش قوتر..!چونان حلقه های هم مرکز سطح آبی که قطره ای آرامشش را برهم میزند .مثل زلزله ای که تا پنج ریشتر را متحمل میشوی که خوب هم میدانی فرق بین پنج و هفت تفاوت بین یک و سه نیست که وقتی به استخوان رسید میپنداری که دیگر پایانی در کار نیست ..این درد لعنتی ،این اضطراب مدام، این اشفتگی بی امان! دقیقا مثل لحظه ای که هیچ نمیدانی ثانیه دیگرش را قرار است چه اتفاقی بافتد.. کمی با من سخن بگو .. آرام و شمرده ..سخنی که دربرگیرد آونگ پر آشوب ذهنم را درتمامیت تنهایی ژرف که زنگار خستگی ، روحم را سخت خراشیده ..بگذار به شهد کلام تلخی مزه شده در میان غبار زندگی را آسوده خاطر ببلعم . آنقدر سخن بگو تا این صداها مجالی نیابند برای ولوله در ضمیر ناخود آگاه پنهان ِورای ذهنم .. تا مجالی نباشد که به چشم بر هم گذاشتنی همهمه صدای مورچگان آرامشم را بهم بریزد ..که تا چشم میبندم در و دیوار ذهنم پر میشود از مورچه های سیاه و قهوه ای که به زبان خودبگو مگو میکنند.. یک آن چشم باز میکنم و به سقف خیره میمانم .. صدا هم قطع میشود و آنچه باقیست سکوت و سکون آمیخته به سنگینی هوا در میان صدای دویدن  عقربه ساعتی که مصلوب دیوار است...! پانوشت :تنها دو پای پر توان ، برای فرار کم دارم ..!
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۳ ، ۲۳:۴۷
delaram **
میتوان نگاه نافذ سخن را از ورای کلمات خواند..که فهمیدو درک کرد جملاتی را که بر پیکره نگاشته های گنگ و پر ابهام آمیخته در رنجی دور مانده از ماضی فرو می ریزد وقتی در مهری آمیخته به عتاب آمرانه خطابت میکند و چنین پیوند به جمله میدهد "کمی استراحت هم لازمه"که خوب دانست . خوب ادا کرد که گفت :  " از خودت گریزانی " چرا که فهمیده بود رم کردنهای گاه و ناگاه و لمس همهمه بیداری شبانه ام که تنهایی ام را یارایینیست آن لحظه که  گفت : "  فضای مجازی با دلتنگی زیادی همراه هست! "  های های های من از سکوت سرد لحظه های دلتنگی ام حرفی ندارم که برایت سرّی گشایم که آن لحظه از ایستایی زمان ، خاموشی هشته در زبان بر پیکره بیروح بی وزن سخن چکید. آن لحظه که چنین به ستطیح کلام رام سکوت میشدم وا گویه هایم را در هیچ هذلولی معادلی نمیتوانستم ترسیم کنم که نشان دهم که بگویم اوج احساسی که مرا میبلعد و درخود فرو میبرد. نازنین رفیق همدم! اینگونه بر دیباچه ننویس و در متن کلام با من سخن مگوی که من سالهاست از حلقوم شب سخت میگذرم چون تکه استخوانی درشت! دست بردن بر رنج ها ، دست گذاشتن بر از دست رفته ها دست کشیدن بر عمر رفته درلابلای گیسوان تاراج دیده تلاش برای دانستن  و چرایی اینسان شدن دل آرام چون به مشت گرفتن ابدیتِ دم دستی ست ...سالهاست که دردی چون پیچک از من بالا میرود و در من میپیچد پژواک اکتشاف     مبهم هر آنچه در من است برای ردّ من !پا نوشت : برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۳ ، ۱۶:۳۷
delaram **
امروز هم جز ان دسته از روزهایی ست که گم شده ام در میانه زندگانی اش.. پلک بر پلک میگذاری و میشماری تمامی آنچه را که برایت ازار دهنده اند و میگویی اینها هم تمام میشوند که خوب میدانی در هر پلک به پلک این تویی که تمام میشوی و تیرگی ها چنان به قوت باقی اند که مکیده میشوی در پوشش زمان .که افکار به دور از دسترس تو پیچیده میشوند دورا دور ذهن و روح ات ...چنان تقلا میکنی که دریابی در کدام نقطه از ثقل زمان ایستاده ای و چه بیهوده تلاشی برای نگه داشتن محور زندگی .. براستی کجاست مرز بین رویا تا واقعیت ؟ یا حداقل مرز بین آنچه واقعی ست و آنچه ممکن است باشد.. شهری را مانده ام که دریایش طغیان کرده و تمامی علائم و نشانه هایش در زیر امواج مانده اند و تنها آنچه باقی ست سقف خانه های بی نام فرو رفته در آب و گل است ..  پانویس : جان شیرین ! باور کن زندگی رنج است و رنج را پایانی نیست**بیا که برویم از این ولایت من و تو!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۵:۰۹
delaram **

گفتیم حال و هوایی عوض بشه و باب تفرج و گشایش دل با اهل دلان بزنیم به آب دریا ... دل طبیعت بکر و زیبا بنشینیم و به سبزه ها و جنگل نظاره کنیم .. باشد که نگاه شاده سبزه ها زنگار از دیده دل بشوید - ولی .. ولی ...!هر جا که پای آدمیزاد رسیده شاخه ای شکسته ،آبی گل آلود شده و گوهر آفرینی بکر طبیعت بازیچه در دست بشر و آنچه از دیدگان ریز بین دل آرام دور نمیشد ... آخ آخ حاجی جان!! خرداد بود و اهل و عیال و دولت منزل رو کوله کردی آمدی کنار دریا ، دمت آتشفشان ! انبساط خاطر همایونی فرمودی.. اضافی های خورد و خوراک رو ریختی به دامن دریا گفتیم عیب نداره حاجی از خومونه بریزه مام شد جمعش میکنیم خیالی نی! کنار دریا بچه رو سرپا  گرفتی اونم زیر سیبیلی رد کردیم رو برگردوندیم که پسرحاجی میشاشه مث اشک چشم و میرینه مثل حلوا. حاجی سر جدّت قسم !  با این همه خرجی که برا سفر کردی حالا چی میشد برای رضایت خلق اله هم که شده از این مایو چینی های پنج هزار تومانی بخری؟ آخر پدر جان این مامان دوزی که شما پوشیدی آنطور که از وجناتش پیداست و شواهد و قرائن نشون میدن .. گویا والده مرحومه حدودا بیست سالی قبل از تن ابوی تان که نور به قبرش بباره در آوردن و میخواستن بندازن که منصرف شدن شاید آنچه خار اید ، روزی به کار آید و این حرفها ..آخر چه کاریست لاکردار...!! که اینهمه آدم پستی و بلندی ملفوف* حضرتعالی رو از زیر این حریر زیبا!! روئیت می نمایند و بر تار و پودش نیز چنان جور روزگار بر تافته که توفیری ندارد بود و نبودش به قامت ناساز بی اندام! و کش این البسه فاخر هم که با هر موج اکران عمومی اعلام میکنن. که هی فکر میکنم شیشه ای مد بوده آن دوره و یا مال شوما پرفشنال هست ..

جل الخالق!  

 * ملفوف = در نور پیچیده شده!آرام ، اما وحشی ..     

 

                       

آرامش در میان ماسه ها ..                      

صدفی در دل طبیعت جایی که ایستاده ام خانه ای که رو به دریاست ..

چه زیباست وقتی بر این نقاشی طبیعت چشم بگشایی و صبح بخیر بگویی.. چه در دل طبیعت چه در خاک .. نقش مرا خواهد شست ..!!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۳ ، ۰۶:۲۵
delaram **
این نوبه قرار نبود بنویسم .. اصلا قرار نبود به چیزی فکر کنم ... یا موضوعی رو در ذهنم بپرورم و راجع به آن قلمبه سلنبه نویسی کنم که هرچه کردم ساده بنویسم قلمبه ها را جا دادم سلنبه ها هی دم تکانم دادند .. و دوستان هم پشت در خمیازه کشان خوابشان برد.. تصمیم گرفتم در مورد ناگفته هایم بگویم مثل اونهایی که پیش نویس موبایل  و یا ثبت موقت وبلاگ و قسمت چرک نویس در چشم انتظاری رج میشمارند .. که خود جای گفتن ندارد اینها ، که وقتی تعدادشان از انگشتان دست بیشتر میشود بوی الرحمن رو هم به مشام می چشند !     پی نوشت :لطفا در کارنامه بنده صفر مرقوم بفرمایید ...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۸:۴۹
delaram **
مخاطب خاصی برای این پستم ندارم ولی ناگزیرم از بیان این مطلب که آقا جان بعضیا اونقدر عمیق لبخند میزنن و انقدر چشاشون مهربونه و بهت احساس امنیت میدن که تصور میکنی یه دو شاخه  وصل به پریزی دارن که منبع تغذیه و آرامش و لبخنده .. ***اون دختره چشم سبز با اون زیبایی طبیعی و وحشی اش که هر روز در مسیر رفتن به محل کارم میبنمش و به هم لبخند هدیه میدیم، بی آنکه هم رو بشناسیم و کلامی رد و بدل کنیم.. از همون آدمای دوشاخه داره متصل به پریزه !
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۳ ، ۱۸:۰۶
delaram **
چشمک ستارگان در همهمه  مستی و دود ... بوم سفید و یک ذهن خط خطی با چشمان گریزان از خواب . با خودم زمزمه میکنم و لبخند میزنم..سیگار و نقاشی ، هردو رو میشه کشید..اما درد چیز دیگریست هرچند که درد را با نغمه زندگی میتوان گریست که نغمه ها راویان زیستنندو آدمی در نغمه ای شروع و در نغمه ای پایان می یابد و در این میان جهان است که چیزی برای ستودن ندارد ...و این راوی حیات نغمه شروع و پایان چون طلا و مس،داستان کیمیایی ست که هرگز به دست نیامد و این فاصله ی دست نیافتنی خود  استحاله ای گرانبهاست از اسفل به اعلی! وب گردی شبانه دردی دوا نمیکند.که خوب میدانم همه چیز در سراشیبی بیهودگی غلت میخورد .. مثل روزهایی که متنی ، نثری نمینویسی ... کتابی نیمخوانی .. فیلمی نمیبینی این همان سقوط ازاد هیچستان است ...      انتها نوشت : منتظر کتاب ده سال با هملت از نوشته های گریگوری کوزینتسف و رمان آبلوموف از ایوان گنچاروف هستم تا این چند روزی را که برای رفع کسالت به استراحت خواهم بود مطالعه ای داشته و ممنون دوست بزرگوارم باشم بابت معرفی این کتب ...!
۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۴۶
delaram **
عرض و بیان ندارد نمود تلاشهای بی ثمرم برای وصف زیبایی اش ( زندگی را می گویم ) . اما با تمام اوصاف فراتر از ترکیبی وحشتناک بین دردهای بزرگ و دردهای خیلی بزرگ نبوده و نیست! این را زمانی درک نمودم که در تقاطع باورهایم با رویاهایم هر دو راه به دیوار رسید و حسرتا که جز من کسی مقصر نبود و من تفسیری بر این قصور نداشته ام و در این میان تنها یک درد می ماند و آن هم تعزیر مدام واژه هاست به جرم انسانیت .. لعنت به من که نادیدن ها عرف مسموع و مقبول رسمی دنیای چشمهایم شده و لعنت به آن چه که هرگز نگذاشتند بفهمم چه بوده است آنچه در هاله اش در گیرم و تنها طعم شکنجه اش را حس کرده ام ... انتها نوشت :تا جایی که یادم می آید وقتی کارتون دخترک کبریت فروش را دیدم ، آرزو  کردم که کاش یکی از ساکنان ان شهر تخیلی بودم و از او کبریتی می خریدم تا بتواند به خانه برگردد و زنده بماند. گمان می کنم این آروزی مشترک خیلی از ما بوده است و معصومیت کودکی این احساس همدردی و کمک را در وجود خیلی ها بیدار می کرده براستی کسی چه میداند آن پسرک دستفروش که امروز به جد و جهد سعی داشت لباسهای چیده در پیاده رو را از گزند باد و باران حفظ نماید قولی به مادر یا نامزدش در  باره فروختن آنها داده است ..
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۹
delaram **
این روزها در گذرند به سرعتی فوق ، و به حال عبور .. بی آنکه نیم نگاهی به ما بیاندازند. واینماییم که تمام زندگانیمان را صرف خیال واهی نموده ایم و متصور و باورمند به اینکه زمان در مامتوقف است .. و گاه آخر که شد از این همه مبارزه خسته میشوی و آنقدر صبر ، که منتظر فردایی مینشینی ... " شاید بهتر "!! پ.نوشت :افتاده ام در یک متن پوچی اشتباه ..! پاپیون مینویسد که نمینویسی و دل آرام پاسخ اش میدهد از آشفتگی بی حد دل است! آشفته همچون اشعار مولوی - مست چونان رباعات خیام انتها نوشت : گم شدم در خود چنان کز خویش ناپیدا شدم   و آآآآآآآه از این دلتنگی که چنین برنده است و دل شرحه شرحه  .. ***** " این روزها در بطن من ، زنی سکته میکند که در هر نفس ، زندگی را سخت تپیده است "
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۱۶
delaram **
با عجله کتاب رامی بندد از دوستان خداحافظی میکند..  باید سریع به مقصد برسد که مجال حوصله اندک است و زمان در گذر... باران بی امان میبارد و ابر بی نفس می غرّد! از ابتدا تا انتهای جاده را به مردم چشم در می آمیزد و در امتداد آنها گم میشود همچو ناپیدای خود، در خویشتن خویش گم گشته است.. چقدر باید برود که محرز شود رفتن ،برای رسیدن نیست!  پی در پی و بی امان با غرش هر رعد از دیدگان بر تاباند از گذشته تا به امروز را ..هیچ حرف تازه ای برای گفتن نیست و هر چه که هست کوله باری از گذشته هست  که یقین دارد به کارش می اید که در نا امن ترین نقطه از هبوط روح از خاکسترش حلول خواهد نمود ..
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۰۷
delaram **

در کوران  سنگین سپید حقیقت ، مردی مُرد و مردی متولد شد!

و این کوران ، چرخش معکوسی در تاریخ بود ..

و مرد از کانت به هابز رسید ..!

 

گرگ ها در برف زنده میمانند..!!

 

 

 

* کانت = نظریه پرداز صلح گرایی وقایل به پاک بودن همه انسانهاست..

*هابــز = معتـقد استــــ جــامعه انسانی ، مـانند اجتـماع گرگــهاست ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۳ ، ۰۹:۱۵
delaram **
منی که این روزها درگیر و مغشوش و بی دفاع و خلع سلاح در برابر هجوم افکار گوناگونم ..!نقطه پایانی که دنیای من رو احاطه نموده و سه راهه های بیراه که از ابتدای جاده قابل روئیتهستند .. چشم میبندم تا در تاریک خانه ذهنم هزار توی پیچیده در کلاف اغشته به من را مشاهده کنم .. تارهایی ست تنیده از رویاهای محکوم به زوال در میان هم همه ضجه های خفه شده ی انسانی عاصی  .. خوب میدانم عربده های فلسفی همچون فغان بی هنگامِ خارجاز زمان مناسب را کسی تعبیر نخواهد کرد چرا که بزرگترین گناه ، ماندن در این دایره هستی ستجایی که تردید یگانه واژه ای ملموس قابل تعبیر و تفسیر است ..انتها نوشت :صبح بارانی .. ام پی فور  رو روشن کرده هدفون رو با آرامش داخل گوشم جاسازی میکنم، چتربرداشته، از در خارج میشوم .مابین در خروجی اندکی مکث کرده بر میگردم ! چتر را گوشه ای ازاتاق گذاشته از خانه بیرون میزنم .. ای مهربانتر از برگ در بوسه های باران - وه که نوازش دل انگیز باران را چقدر دوست دارم وقتی که بوی خاک را مهمان مشام سرگشتگی میسازد !و صدای هایده است که میپیچد در گوشم ! " عشق اگه روز ازل در دل دیوانه نبود تا ابد زیر فلک ناله مستانه نبود "
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۳۱
delaram **
می‌پرسی تنهایی؟ تنهایم تنها مثلِ هواپیمایی که گیج می‌زند آن بالا وصل نمی‌شود تماسش با برجِ مراقبت مثلِ هواپیمایی که آماده‌ی فرود است روی اقیانوس می‌‌پرسی تنهایی؟ تنهایم تنها مثلِ زنی که همه‌ی روز پشتِ فرمان است و شهرهای کوچک را می‌بیند و فکر‌ می‌کند بماند آن‌جا زندگی کند آن‌جا بمیرد آن‌جا تنهایم تنها مثلِ کسی که از خانه بیرون می‌زند بی‌هوا و سردیِ شهر نفسش را می‌بُرد مثلِ کسی که بیدار می‌شود از خواب و می‌بیند خانه خالی‌ست مثلِ قایقی که به ساحل می‌رسد امّا خبری از صاحبش نیست مثلِ یخی که مانده گوشه‌ی قایق و آب شده است زیرِ آفتاب مثلِ قایقی که می‌داند عاقبتش سوختن در آتش است می‌پرسی تنهایی؟ "  آدرین ریچ  -  ترجمه‌ی محسن آزرم "
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۷:۵۳
delaram **