جایی برای مردن!
پنجشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۳، ۰۳:۰۹ ب.ظ
امروز هم جز ان دسته از روزهایی ست که گم
شده ام در میانه زندگانی اش..
پلک بر پلک میگذاری و میشماری تمامی آنچه
را که برایت ازار دهنده اند و میگویی اینها هم تمام میشوند که خوب میدانی در هر پلک
به پلک این تویی که تمام میشوی و تیرگی ها چنان به قوت باقی اند که مکیده میشوی در پوشش زمان .که افکار به دور از دسترس تو پیچیده میشوند دورا دور ذهن و روح ات
...چنان تقلا میکنی که دریابی در کدام نقطه از
ثقل زمان ایستاده ای و چه بیهوده تلاشی برای نگه داشتن محور زندگی .. براستی کجاست
مرز بین رویا تا واقعیت ؟ یا حداقل مرز بین آنچه واقعی ست و آنچه
ممکن است باشد..
شهری را مانده ام که دریایش طغیان کرده
و تمامی علائم و نشانه هایش در زیر امواج مانده اند و تنها آنچه باقی ست سقف خانه های
بی نام فرو رفته در آب و گل است ..
پانویس :
جان شیرین ! باور کن زندگی رنج است و رنج را پایانی
نیست**بیا که برویم از این ولایت من و تو!
۹۳/۰۴/۱۲
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
تن خسته سوی خانه دل خسته میکشم
وایا! از این حصار دل آزار خسنه ام
دلگیرم از خموشی تقویم روی میز
از دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
ازاو که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که زخم خورده ام از یار خسته ام
با خویش در ستیزم و از دوست در گریز
از حال من مپرس که بسیار خسته ام.