و دوباره سرِخط !
جمعه, ۱۱ مهر ۱۳۹۳، ۰۸:۲۹ ق.ظ
بیخوابی و پهلو به پهلو شدنهای مدام
.. ساعت از سه نصف شب هم گذشت ...
صدای شر شر باران شبانه ! هراس از زیستن در فردای مبهم دلتنگی..!
صدایت که می آید و دور میشود ... و این
موریانه هایی که تا چشم میندم آرام و آرام روحم را میجوند و متلاشی میکنند! نفسهایت نزدیک است ... انقدر نزدیک که حلول
درد رخنه به رخنه درتارو پود عمق وجود، بی مداوا می ماند... چرا امشب اینقدر می بارد ؟ آآآآه .... سوز
سردی هجوم پاییز ار شیشه پنجره رسوخ میکند در روانم ..! حادثه ای در پیش است گویی .. حادثه ای
در مقیاس یک فاجعه !
دنبال میکنم با چشم، در اتاقِ تاریک، همنوا
با زمزمه باران آن نقطه ای که امتداد یافته تا هویت خطِ خویش را بیابد . زمان ،زمانِ عجیبی ست! جایی که به خون خود
تشنه ام ..دشنه میشوم بر دلِ فگارخویش .زخم میشوم بر روح ..! مشق مشتاق ندارم جایی که سایه ها دو رنگند.چشم که میبندم ،مدام و مدام و مدام .. پرواز
از نقطه تلاقی مبهم نهی بمان و تشرِ برو چنگ میزند برصورتِ مبهوت تردید
! - آنچه که نوشتم حکایت دلدادگی نیست که هدایتِ نسخ صادقی ست درمیرندگی من ، بر استبداد اثری نوپا که پیشتر هم گفته ام قلمم را رسایی باشد اگر..! وقایت جاودانگی منِ خفته بر بستر زمان خواهد بود !
*
*
*
برکت امروز من شد این مهمان .. خسته از
هجوم ابر .. و بارش بی امان باران
ته نوشت :
و عشق ..! تنها عشق است که مرا به وسعت
اندوه زندگی می رساند . تنها عشق است که به من امکان پرنده شدن میدهد... آنکه خود را مخیر به حیات نمی دید، زیستن دوباره در صفرای روزگار را در آغوش خود میبخشد.. ! کاش آدمها جور دیگری بودند ... جور دیگری !!
اما..... تو !!پرواز را به خاطر بسپار !
۹۳/۰۷/۱۱
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی… ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت