تقاطع
جمعه, ۹ خرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۰۹ ب.ظ
عرض و بیان ندارد نمود تلاشهای بی ثمرم برای وصف زیبایی اش ( زندگی را می گویم ) . اما با تمام اوصاف فراتر از ترکیبی وحشتناک بین دردهای بزرگ و دردهای خیلی بزرگ نبوده و نیست!
این را زمانی درک نمودم که در تقاطع باورهایم با رویاهایم هر دو راه به دیوار رسید و حسرتا که جز من کسی مقصر نبود و من تفسیری بر این قصور نداشته ام و در این میان تنها یک درد می ماند و آن هم تعزیر مدام واژه هاست به جرم انسانیت ..
لعنت به من که نادیدن ها عرف مسموع و مقبول رسمی دنیای چشمهایم شده
و لعنت به آن چه که هرگز نگذاشتند بفهمم چه بوده است آنچه در هاله اش در گیرم و تنها طعم شکنجه اش را حس کرده ام ... انتها نوشت :تا جایی که یادم می آید وقتی کارتون دخترک کبریت فروش را دیدم ، آرزو کردم که کاش یکی از ساکنان ان شهر تخیلی بودم و از او
کبریتی می خریدم تا بتواند به خانه برگردد و زنده بماند. گمان می کنم این
آروزی مشترک خیلی از ما بوده است و معصومیت کودکی این احساس همدردی و کمک
را در وجود خیلی ها بیدار می کرده براستی کسی چه میداند آن پسرک دستفروش که امروز به جد و جهد سعی داشت لباسهای چیده در پیاده رو را از گزند باد و باران حفظ نماید قولی به مادر یا نامزدش در باره فروختن آنها داده است ..
۹۳/۰۳/۰۹