کابوس بیداری /
جمعه, ۲۷ تیر ۱۳۹۳، ۱۱:۴۷ ب.ظ
خفیف و خفیف و خفیف ..از نقطه ای شروع میشود و آرام آرام پخش میشود
..که هرچه شعاعش
بیشتر ، ضربه هایش قوتر..!چونان حلقه های
هم مرکز سطح آبی که قطره ای آرامشش را برهم میزند .مثل زلزله ای که تا پنج ریشتر را متحمل
میشوی که خوب هم میدانی فرق بین پنج و هفت تفاوت بین یک و سه نیست که وقتی به استخوان رسید میپنداری
که دیگر پایانی در کار نیست ..این درد لعنتی ،این اضطراب مدام، این
اشفتگی بی امان! دقیقا مثل لحظه ای که هیچ نمیدانی ثانیه
دیگرش را قرار است چه اتفاقی بافتد.. کمی با من سخن بگو .. آرام و شمرده ..سخنی
که
دربرگیرد آونگ پر آشوب ذهنم را درتمامیت تنهایی ژرف که زنگار خستگی ، روحم را سخت خراشیده ..بگذار به شهد کلام تلخی مزه شده در میان
غبار زندگی را آسوده خاطر ببلعم . آنقدر سخن بگو تا این صداها مجالی نیابند
برای ولوله در ضمیر ناخود آگاه پنهان ِورای ذهنم ..
تا مجالی نباشد که به چشم بر هم گذاشتنی
همهمه صدای مورچگان آرامشم را بهم بریزد ..که تا چشم میبندم در و دیوار ذهنم پر میشود
از مورچه های سیاه و قهوه ای که به زبان خودبگو مگو میکنند.. یک آن چشم باز میکنم و به سقف خیره میمانم
.. صدا هم قطع میشود و آنچه باقیست سکوت و سکون آمیخته به سنگینی هوا در میان صدای دویدن عقربه ساعتی که مصلوب دیوار است...! پانوشت :تنها دو پای پر توان ، برای فرار کم دارم ..!
۹۳/۰۴/۲۷
لبریـــــــز غـــــزلهـای عجیب است نگاهت
مــــوهای سیاه تــــــو شبیه شب یلداست
باجلوه ی مهتــــــــــاب رقیب است نگاهت
ای صاحب حــور و پـری و کژدم و ماهی
آمیزه ای از سحر و فریب است نگاهت