گرگ و میش
شنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۳۱ ب.ظ
حوالی صبح .. شاید هم سر شب ..خواب بودم بلکم نیمه خواب اما نه .. خواب بودم از اون خوابهای سنگین ! هروله واردر حرم دل به حیرت و استیصال جاری درهنجاریک آوا مدام تکرارمیکنم گرگ و میش .. گرگ و میش
به گمان مادر بیدارم کرد .که من مدام ومدام جاری ذهن و زبان را یکی میکنم وبه اهتمام سعی دررساترکردن این ضرباهنگ دارم ..که خوب میفهمم تقدیرم در اقبال نوشته های جاری به حمایل عیان است و خوبتر میفهمم این تقدیر نانوشته را بیم خواب آلودگی ست... مبهوت نگاهم میکند . از آن نگاههایی که به سمت و سوی پرسشهای گوناگون جریان دارد..
+ : دل آرام ؟ کابوس دیدی مادر جان ؟
- : نه مامان . نه ! ( بی مقدمه میگویم - بی شباهت به هذیان هم نیست واگویه ها )میدونی مامان! ما توی گرگ و میش زندگی در گیریم ..آره .. آره دقیقا همینه ... همینه ! من میگم گرسنگی گرگ رو از جنگل بیرون میکشه و باعث میشه حیوان درنده خویی بشه این وسط خیلی ها هم واسه گرگ دنبه میبرن و بعد واسه میش ضجه میزنن.. ماما آدمها بدبختن . نه ؟
( باز هم بی مقدمه ) آه مامان اینها رو بیخیال هوای حس و حالم تو گرگ و میش گیره .. جایی میان سکوت و هیاهو..! شبیه اون دخترکی شده ام که توی گرگ و میش داره به اضطرابِ مدام تمشک میچینه ..شادم اما گریه میکنم.. غمگینم وقتی میخندم .. در نوسانم .. میدونی خسته ی آنی ام
یک جا بند نیستم مدام در تلاطمم . میان صحبتی گرم خداحافظی میکنم .در یک جلسه ای رسمی بی هوابر میخیزم و ترک میکنم .. آه مامان من در یک گرگ و میش روحی در گیرم .. نه تاریکم نه روشن .. اصلا میدونی این نبرد شاهرگ و دندان است در آوای وحش حیات آدمی! میخوام نیمه روشن رو بهتر لمس کنم .. که پیدا کنم ..
از تاریکی میترسم .. از تاریکی ها میترسم.. بمون تو اتاق اصلا بیا با هم بخوابیم امشب ..
+ : وقتی میگم زیادی جلوی کامپیوتر نشین و این کتابهارو بریز دورمکدر میشی .. تو رسما دیوونه شدی و من هم رسما بیچاره ( در حالی که ملافه را تا بالای چانه ام بالا میکشد با مهربانی خاص مادرانه ) +: سرما نخوری مادر جان بگیربخواب کابوس دیدی مغزت قاطی کرده . فردا فراموشت میشه
و در حالیکه زمزمه میکنه گرگ و میش .گرگ و میش .. هه! خدا به من رحم کنه - ازاتاق خارج میشه
و من همچنان از پنجره نیمه باز اتاق آسمان رو میبینم که نه تاریک هست و نه روشن .. چیزی بین هستی و نیستی .. رایحه گلهاو سبزه های شبنم زده خنک صبحگاهی رو که داخل میشه به مشام میکشم چشم میندم.با خودم میگم ولی ما تو مرحله ای از زندگی افتادیم که گرگ و میش باهم از یک آخورآب میخورن... سعی میکنم بخوابم و به چیزی هم فکر نکن!پا ورقی :اگرخواندی و ایرادی گرفتی یادت نره کسی که ازخواب پرید ودچارهذیان شد، مثنوی معنوی نمیخواند !
۹۳/۰۵/۰۴