واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم
ساده ، مثل برگه های بی خط ...
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۳۹
delaram **
اگر چه من از لباسهای خوش دوخت خوشم میآید، ولی به طور معمول به سر و وضع و به دوختلباسهای اطرافیان، حتی اگر ظرافت و سلیقة خاصی هم در آنها به کار رفته باشد،توجه چندانیندارم. با این همه، در یکی از مجالس پذیرایی که در خانة دوستی در میلان برگزار شده بود، به مردی برخوردم که چهل ساله به نظر میرسید و به سبب زیبایی بی پیرایه،یک دست و بی نقصلباسش سخت جلوه میکرد. نمیدانستم او کیست، برای اولین بار ملاقاتش میکردم و در معرفی،همانطور که بیشتر وقتها پیش میآید،اسمش را درست نفهمیدم. ولی در یکی از دقایق آن شب، تصادفاً کنار هم قرار گرفتیم و سر صحبت را باز کردیم. مرد بسیار مؤدب و فرهیختهای به نظر میآمدو در عین حال به طرز نامحسوسی غمگین. با لحنی خودمانی و شاید اندکی اغراق آمیز که کاش خداوند مرا از این کار باز میداشت . از خوشپوشی او تعریف کردم، و حتی به خودم جرأت دادم اسمخیاطی را که لباس را برایش دوخته بود بپرسم. لبخند کوتاه و تعجبآمیزی زد. انگار منتظر چنین پرسشی باشد، در پاسخ به سؤال من گفت: -: کم و بیش هیچکس او را نمیشناسد، و با این همه، استادکار بزرگی  است. ولی فقط موقعی که میلش بکشد کار میکند آن هم برای معدودی از مشتریها .+: مثلاً آدمهایی مانند من؟ -:  آه! به هر حال میتوانید امتحان کنید. امتحانش ضرری ندارد. اسمش کورتیچلا است، آلفونسو کورتیچلا،شمارة 17 کوچة فررارا. +: گمان میکنم دستمزدش هم خیلی گزاف باید باشد؟ -:بله، شاید، ولی راستش را بخواهد درست نمیدانم. این لباس را سه سال پیش برایم دوخته و تا به حال هم صورتحسابش را برایم نفرستاده است. +:گفتید: کورتیچلا، شمارة 17 کوچة فررارا؟ مهمان ناشناس گفت: درست فهمیدید. پس از گفتن این کلمات مرا ترک کرد و رفت با سایر مهمانها گرم گفتوشنود شد.در شمارة 17 کوچة فررارا، ساختمانی را دیدم که با سایر ساختمانها تفاوتی نداشت، و آپارتمان آلفونسو کورتیچلا هم شبیه آپارتمان  بقیة خیاطها بود. خودش در را باز کرد. پیرمرد ریزنقشی بود با موهای سیاه که بی شک آنها را رنگ کرده بود.خیلی تعجب کردم که هیچ اشکال تراشی نکرد. برعکس انگار خوشش آمد جزو مشتریانش باشم. به او توضیح دادم نشانیاش را چگونه به دست آورده ام و ضمن تمجید از دوختش، از او خواهش کردم کت و شلواری برایم بدوزد.پارچه ای خاکستری را با هم انتخاب کردیم، بعد اندازه هایم را گرفت و پیشنهاد کرد برای امتحان کردن آن به خانه ام بیاید. میزان دستمزدش را پرسیدم. جواب داد عجله ای نیست، به هر حال با هم به توافق میرسیم. ابتدا به خودم گفتم: چه مرد نازنینی است، ولی کمی بعد که به خانه برگشتم، احساس کردم که این پیرمرد کوچک اندام اثر ناخوشایندی در من گذاشته است .شاید به سبب تبسمهای زیادی مصرانه و ملایمش خلاصه هیچ علاقه ای به دیدار مجدد او نداشتم. ولی دیگر دیر شده بود و لباس سفارش داده بودم. حدود بیست روز بعد آماده میشد. پس از تحویل گرفتن لباس، آن را پوشیدم و جلو آینه خودم را نگاه کردم. شاهکار بینظیری بود. اما نمیدانم چرا، شاید هم به علت همان خاطرة ناخوشایندی که از پیرمرد خیاط در ذهنم مانده بود، هیچ تمایلی به پوشیدن آن احساس نمیکردم. و هفته ها گذشت تا تصمیم گرفتم آن را بپوشم آن روز را هرگز فراموش  نمیکنم. سه شنبه ای بود در ماه آوریل و هوا بارانی.وقتی کت و شلوار و جلیقه را پوشیدم، با خوشحالی دریافتم که برخلاف همة لباسهای نو، به هیچوجه دست وپا گیر نیست، چون خودم را در آن کاملاً راحت حس میکردم، و در عین حال دوخت آن از هر نظر کامل بود.بنا به عادتی که دارم، هرگز در جیب بغل طرف راست کتم چیزی نمیگذارم و کیف و کاغذهایم را توی جیب طرف چپ جا میدهم. به همین جهت، وقتی دو ساعت بعد در اداره، بر حسب تصادف دستم را بهجیب بغل راستم بردم، احساس کردم تکه کاغذی توی آن است. شاید صورتحساب خیاط بود؟ نه،یک اسکناس ده هزار لیری بود شگفت زده بیحرکت بر جا ماندم. اطمینان داشتم که خودم این اسکناس را در جیبم نگذاشتهام. از طرف دیگر خیلی مسخره بود فکر کنم خیاط این شوخی را کرده باشد. و از آن خنده دارتر اینکه، هدیه ای باشد از طرف کلفتی که کارهای خانه را انجام میداد، و تنها کسی بود که میتوانست به کت و شلوارمن دسترسی داشته باشد. شاید از این اسکناسهای قلابی بود که به مناسبت عید سنت فارس درجیب اشخاص میگذارند؟ جلوی روشنایی آن را بررسی کردم. و با اسکناسهایی که خودم داشتم مقایسه کردم، هیچ تفاوتی نداشت تنها توضیح پذیرفتنی این میتوانست باشد که کورتیچلا از روی حواس پرتی این کار را کرده باشد. به طور مثال یکی از مشتریها این پول را بابت پیش پرداخت به او داده و چون کیفش همراهش نبوده، برای اینکه اسکناس را گم نکند، آن را درجیب کت من که پهلوی دستش به جالباسی آویزان بوده گذاشته است. از اینگونه حواس پرتی ها برای همه کس پیش میآید. زنگ زدم و منشی ام را احضار کردم. قصد داشتم نامة کوتاه به خیاط بنویسم و پولی را که مال من نبود برایش بفرستم. ولی در آن لحظه، بی آنکه بتوانم دلیلش را توضیح بدهم، دوباره دست به جیبم بردم. منشی ام وقتی وارد اتاق شد پرسید: چه خبر شده، آقا؟ حالتان خوب نیست؟ ظاهراً رنگم مثل مرده پریده بود. نوک انگشتانم با لبة تکه کاغذی برخورد کرده بودکه چند لحظه پیش آن جا نبود. به منشی ام گفتم: نه، نه، چیزی نیست، سرم کمی گیج میرود. مدتی است که این حال به من دست میدهد. شاید بر اثر خستگی باشد. میتوانید بروید، میخواستم نامه ای دیکته کنم، ولی باشد برای بعد.فقط پس از رفتن او جرأت کردم تکه کاغذ را از جیبم بیرون بکشم. یک اسکناس ده هزار لیری دیگر بود. آن وقت برای بار سوم امتحان کردم و اسکناس دیگری توی جیبم پیدا کردم. قلبم به شدت شروع کرد به تپیدن. حس کردم به دلیل اسرارآمیزی وارد دنیای جن و پری ها شده ام، دنیای افسانه هایی که برای بچه ها تعریف میکنند و هیچ کس هم باور ندارد. به این بهانه که حالم خوب نیست، اداره را ترک کردم و به خانه برگشتم. احتیاج داشتم تنها باشم. خوشبختانه خدمتکارزنی که کارهای خانهام را میکرد رفته بود. درها را بستم، کرکره ها را کشیدم و با سرعت هر چه تمامتر اسکناسها را که ظاهراً تمام شدنی نبود، یکی پس از دیگری از جیبم بیرون کشیدم. این کار را با تشنجی عصبی میکردم، چون میترسیدم هر لحظه این معجزه به پایان برسد. دلم میخواست سراسر روز و شب را به این کار ادامه دهم تا پولهایی که جمع میکنم سر به میلیاردها بزند.ولی لحظه ای رسیدکه از فرط خستگی دیگر یارای بیرون کشیدن اسکناسها را نداشتم. تودة بزرگی اسکناس جلو رویم تلنبار شده بود. حالا مسئلة مهم این بود که چگونه و کجا آنها را مخفی کنم که کسی نفهمد. چمدان بزرگی را که پر از قالیچه های کوچک قدیمی بود خالی کردم و دسته های اسکناس را پس از شمردن ته آن قرار دادم. درست پنجاه میلیون لیر بود.فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم، زن خدمتکار برای انجام کارها آمده بود. از دیدن من که با لباس روی تخت خوابیده بودم، حیرت کرده بود. سعی کردم بخندم، به او توضیح دادم که دیشب بر حسب تصادف گیلاسی زیادی زده بودم و در نتیجه به همین وضع خوابم برده بود. یک نگرانی دیگر: زن خدمتکار قصد داشت کمکم کند کتم را بکنم تا دست کم دستی به آن بکشد. به او گفتم باید فوراً از خانه بروم بیرون، بنابراین فرصت لباس عوض کردن ندارم. بعد با عجله به مغازة لباس فروشی رفتم و یک دست لباس، درست شبیه این یکی که خیاط برایم دوخته بود خریدم، تا آن را به دست خدمتکار بسپارم و لباس خیاط را که بایستی ظرف چند روز مرا یکی از ثروتمندترین افراد روزگار میکرد در جای امنی پنهان کردم. نمی فهمیدم آیا در خواب و خیال زندگی میکنم، خوشبختم، و یا برعکس زیر بار سنگین سرنوشتی محتوم دارم از پا در میآیم. در راه، از روی بالاپوشم به جیب کت سحرآمیزم دست میزدم. هر بار اه از روی آسودگی خاطر میکشیدم. زیر دو سه لایه پارچه، صدای خش خش آرامبخش اسکناس به من جواب میداد. ولی تصادفی عجیب، هذیان شادمانه ام را مختل کرد. در صفحة اول روزنامههای صبح، خبر سرقت بزرگی که روز پیش صورت گرفته بود، با حروف درشت همة صفحه اول را پر کرده بود.چهار راهزن، کامیون زرهپوش یکی از بانکها را که موجودی روزانة شعبهها را جمعآوری کرده و به خزانة مرکزی میبرد، در کوچة پالمانووا متوقف کرده و پولها را دزدیده بودند. چون مردم به محل حادثه هجوم میآوردند یکی از دزدها برای اینکه بتواند به راحتی فرار کند، شروع میکند به تیراندازی، در نتیجه یکی از رهگذران به ضرب گلوله از پا درمیآید. ولی آنچه بیشتر مرا شگفت زده میکرد، مبلغ سرقت شده بود: درست پنجاه میلیون لیر (یعنی همان مبلغی که من در اختیار داشتم).آیا میان ثروت بادآوردة من و این سرقت که همزمان صورت گرفته بود، میتوانست رابطه ای وجود داشته باشد؟ چنین فرضی مسخره به نظر میآمد و من آدمی خرافاتی نیستم، اما در عین حال، این امر مرا دچار دودلی کرد. آدم هر قدر بیشتر داشته باشد بیشتر طلب میکند. با توجه به نحوة زندگی محقرانهام، اکنون فرد ثروتمندی شده بودم. ولی سراب داشتن زندگیای پر تجمل و افسار گسیخته به طمعم میانداخت. همان شب دوباره دست به کار شدم. حالا با آسودگی خاطری بیشتر و اعصابی آرامتر این کار را انجام میدادم. یکصد و سی و پنج میلیون لیر دیگر به ذخیرة قبلیام افزودم. آن شب خواب به چشمم نیامد. آیا بر اثر احساس پیش از وقوع یک حادثه بود؟ یا عذاب وجدان مردی که، بیآنکه استحقاقش را داشته باشد، به ثروتی افسانهای دست یافته بود؟ شاید هم نوعی احساس پشیمانی مبهم؟ صبح خیلی زود از رختخواب بیرون پریدم، با شتاب لباس پوشیدم و برای خریدن روزنامه های صبح از خانه بیرون رفتم.هنگام خواندن آنها نفسم بند آمد. آتشسوزی وحشتناکی که در یک انبار نفت به وجود آمده بود، ساختمان بزرگی را در کوچة سان کلورو، واقع در مرکز شهر، کم و بیش از بین برده بود. میان سایر خسارتها، گاوصندوق یک بنگاه معاملات املاک بزرگ که محتوی بیش از یکصد و سی میلیون لیر اسکناس بوده، کاملاً سوخته بود. دو نفر از مأموران آتشنشانی که برای خاموش کردن آتش تلاش میکردند، جانشان را از دست داده بودند. آیا لازم است همة جنایتهایم را یک به یک شرح دهم؟ بله، از این پس میدانستم پولی که از جیب کتم به دست میآوردم، از محل ارتکاب جنایت، دزدی، خونریزی، نومیدی دیگران، مرگ و به طور خلاصه از دوزخ فراهم میشد. ولی عقلم با خدعه گری، از روی استهزا هرگونه مسئولیتی را از طرف من در این ماجراها انکار میکرد. و در نتیجه بار دیگر وسوسه به سراغم میآمد، و آن وقت بار دیگر دستم(کاری که خیلی آسان بود) در جیب بغلم میلغزید، و انگشتانم با شور و شهوتی ناگهانی، لبة اسکناس را که همیشه هم نو بود میفشرد. پول، پول بادآورده! بی آنکه آپارتمان قدیمیام را ترک کنم (از این جهت که توجه کسی را بهخودم جلب نکنم) ویلای بزرگی خریدم، مجموعة گرانبهایی از تابلوهای نفیس جمع آوری کردم، با اتومبیلی آخرین مدل آمد و رفت میکردم، و پس از اینکه «به علت بیماری» شغلم را ترک کردم، در مصاحبت زیباترین زنها به نقاط گوناگون دنیا سفر میکردم. این را به خوبی میدانستم که هر بار که از جیب کتم پولی برداشت میکنم، در نقطهای دیگر از دنیا، فاجعهای دردناک و شرم آور رخ میدهد. ولی همواره تقارنی مبهم میان این دو رویداد بود که با دلایلی عقلانی نمیشد آنها را به هم ربط داد. در این میان، با برداشت پول، وجدانم منحطتر میشد، و بیشتر در لجن فرو میرفت. پس خیاط چه شد؟ هر قدر برای مطالبة صورتحساب به او تلفن کردم کسی گوشی را بر نداشت. وقتی به محل کارش مراجعه کردم به من گفتند به خارج از کشور مهاجرت کرده است، در خارج به سر میبرد، کسی هم نمیدانست کجا. همه چیز دست به دست هم داده بود تا به من نشان داده شود که بی آنکه بخواهم، با شیطان پیمان همکاری بسته ام. این ماجرا همچنان ادامه یافت تا اینکه شنیدم در ساختمانی که در گذشته، سالها در آن سکونت داشتم، یک صبح جسد پیرزن شصت ساله ایرا که با گاز خودکشی کرده بود، در آپارتمانش یافته اند. علت خودکشی پیرزن گم کردن مبلغ سی هزار لیر حقوق بازنشستگی اش بود که روز پیش دریافت کرده بود (و طبعاً به چنگ من افتاده دیگر بس بود، بس! برای اینکه پیش از آن در مغاک رذالت فرو نروم، بایستی خودم را از شر این کت لعنتی خلاص میکردم. ولی نه با بخشیدن آن به کسی دیگر، وگرنه این وضع نکبت بار همچنان ادامه می یافت (چه کسی میتوانست در برابر چنین وسوسه ای مقاومت کند؟) لازم بود آن را از بین ببرم.با اتومبیلم به یکی از درههای خلوت کوههای آلپ رفتم. اتومبیل را روی قطعه زمینی پوشیده از علف گذاشتم و خودم به طرف جنگل رفتم. هیچ موجود جانداری در آن حدود نبود. پس از گذشتن از دهکده، به خاکریز دامنة کوه رسیدم. آنجا، میان دو صخرة غول آسا، کت لعنتی را از کیف دستی ام بیرون آوردم، روی آن بنزین ریختم و آتش زدم. ظرف چند دقیقه جز مقداری خاکستر چیزی از آن نماند.ولی با آخرین شعله ها، صدایی پشت سرم (میشود گفت در دو سه متریام)صدای یک آدم طنین انداز شد:«خیلی دیر است، خیلی دیر»! وحشت زده انگار ماری نیشم زده باشد، به عقب برگشتم. اما هیچکس آنجا نبود. همة صخرههای اطراف را گشتم تا ببینم چه کسی این بازی را سرم درآورده. هیچکس و هیچ چیز نبود، جز صخرهها و تخته سنگها.به رغم وحشتی که احساس میکردم، با آسودگی خاطر به دره سرازیر شدم. سرانجام آزاد شده بودم و خوشبختانه ثروتمند. ولی اتومبیلم را در جایی که پارک کرده بودم نیافتم. وقتی به شهر برگشتم، ویلای مجللم نیز ناپدید شده بود، به جای آن قطعه زمینی یافتم که این نوشته روی تابلویی که کنارش نصب شده بود به چشم میخورد. «زمین متعلق به شهرداری برای فروش» و حسابهایم در بانک نفهمیدم چگونه، دیگر موجودی نداشت. بسته های بزرگ سهامی که خریده بودم همه از گاوصندوقهای بزرگم ناپدید شده بود. در چمدان قدیمی ام جز گرد و خاک چیزی نبود.با زحمت زیاد توانستم کاری پیدا کنم. اکنون زندگی ام را با سختی میگذرانم، موضوع تعجب آور این است که هیچکس از افلاس ناگهانی من تعجب نکرده است.میدانم که هنوز همه چیز به پایان نرسیده. میدانم که روزی زنگ در به صدا در خواهد آمد، وقتی در را باز کنم، خیاط بدبختیها را در برابرم خواهم یافت که با لبخند چندش آورش برای تسویه حساب نهایی به سراغم آمده است.  نقل از:سفر به دوزخ، دینوبوتزاتی، ترجمة پرویز شهدی، نشر دشتستان 1382پانوشت :این داستان ، آشنا نیست به نظر شما ؟ در دنیای ما افرادی هستند که به وضوح چنین کتی را پوشیده اند و به عناوین مختلف صاحب ثروتهای باد اورده میشوند و این ثروت چه از طریق ربا ... رشوه .... اختلاس ........... بگذریم !! نظرتون راجع به این داستان ؟
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۲
delaram **
زندگی تجزیه شده در زیر رادیکالهای هنجار ، تابو ها ، اخلاقیات ، شرقی بودنها و ریشه بر خاک داشتن ، سر لوحه تمامی این تجزیه ها ! براستی نمیدانم در این سیطره من یک حدِ بی نهایتم یا حدی در بی نهایت.. . تنها لامتناهی بودنش را لاممکن نمیدانم .این دریای عمیق، آرام آرام به حال مد در آمده ! سر ریز ، لبریز ، طغیانگر ویرانگر .. بیرحم و بی تفاوت!  آنکه آب و آتش میشناسد ، خوب میفهمد استیصال میان این دو عنصر یعنی عدم . که یا باید سوخت و از خاکستری دیگر برخاست . یا که ماهی سیاهی کوچولویی شد و دل به آب داد. در یک سو دریایی خشمگین و دگر سو آتشی غضبناک ... و تنها آبی آسمان بالای سرت هست که زیبا و آرام ، مهربانانه نگاهت میکند . و تو می اندیشی آیا گیر افتادن میان آب و آتش ، همان  بن بستی ست که باید برای خلاصی  ازآن رسم پرواز آموخت ؟   پاورقی : هر آدمی یک کُد است ...  تنها یک عدد است ..  ! عددی که روزانه از آن کم میشود و زیاد میشود و زندگی یک تبلور نابهنگام و ناگهانی ست که نقطه عطف اش مرگ است که زیستن  را جاودانه ساخته!  برای درک و فهم مفاهیمِ موج باید که ماسه بود ... همین !! لپ کلام :  کار از کار گذشته ... اما آب از آب تکان نخورده ! تصحیح شد ..آب از آب تکان نخورده .... اما کار از کار گذشته !*ممنون از جناب تنبور حق بابت نکته سنجی مو شکافانشون ..." .....اما در مورد بسیاری از واژه ها بیشتر نمود دارد اینکه مفهوم را مدیون بار معنایی برهه ای از زمان یا مثلا مضمون و حتی شاید در ابداع ،اتیکت خورده ی بسیاری از اتفاقات ناملایم عمرند. و....."
۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۳۸
delaram **
دلیل هبوط تو نبودی ... خدا و شیطان هم نبود ... دلیل ، من بودم  که خدا ، شیطان و تو را آفریدم گریخته از هفائستوس در ذهن آفرودیته ، آرس وار خلق شدی که انتظار کرنش و تکریم در برابر آن غنج و فسون رفت .اما کمند فغ جبین نشسته در کمین شامه را آزرد ،که فتنه به پا کرد. که خشمگرفت و خاکستر کرد چونان خاطرات سوخته..!  که خواست  مومیایی ات کند و بپوشاندت از هرچه عشوه گر و غماز هست  ..تمامی فلسفه های پیش از خلقت را دفن کند که خدای هرکس همانیاست که خود میگوید..که هر طرف که سر گرداند آوازهای نیمه تمام کسانی بود که دنیا را بیراههآمده بودند . و تنها صدای قرچ و قروچِ درد شان می آمد .جهان تنها افتادن از خواب های هول آور بودبرایش وبیداری رها شدن ازکابوسِ رویا حال ، خودِ بیداری،دچار شدن به کابوسِ زندگی و زلزله ای که گاه اتفاق می افتد ، می آید و نمی رود !   در مه غلیظی فرو رفته ام ... و می اندیشم به کُناری که به فصل رسید و تو آن را نچشیدی و من چگونه باید آغاز کنم آنچه را که سر فصلی برای آغاز ندارد ؟ و چگونه باز گویم آنچه را که نیست ، اما هست ! نمیدانم و می مانم .. پاسخم دیواری ست نامرئی به امتداد من از هر سو..   از خدایان خواهم پرسید که چرا خلق میکنند برای نابودی ! چون عصیان من ! آیا برای فتح زمان و مکان بهترین راه بجا نگذاشتنِ رد عبور و باقی نگذاشتن سایه ای بر روی دیوار است ؟   پانوشت 1: آه ای دلتنگی ناگزیرِ گریز پای که که بهمن وار فرو میریزی . آوار میشوی ... به صاعقه در دشت می مانی که بر سر تک درختی فرو می اید که زیرش پناهی جسته که تلخی سرنوشتش چون کابوس ، چون ادامه زندگی ، آنجا که جویای مرگ است !   پانوشت 2 : آیا که باید پذیرفت سرنوشت محتوم خویش را ؟
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۱۹
delaram **

صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو 

یا دل از دیدن  تو  سیر  شود  بعد  برو         

تازه  در  خانه  دل  جای  تو  آرام گرفت          

صبر  کن  دل  زتو  دلگیر  شود  بعد برو        

یک  نفر  حسرت  دیدار  تو بر دل دارد          

چهره بگشای دلی سیر شود بعد برو       

شوق لبخند  تو  بر  دل  مانده  است               

خنده کن شوق فرا پیش شود بعد برو

تو اگر گریه کنی قفل دعا می شکند                         

صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو           

     خشم  از سوی  تو  بر  دل  زهر است                           

مکث کن خشم تو شمشیر شود بعد برو           

                                                                                          

    " زنبق سلیمان نژاد"   

       

(...اندکی مکث ..)  ...... امــــا نــــه!! .....  

 

صبر کن آیه قسم جور کنم تا نروی! 

یا در و پنجره را کــــور کنم تا نروی      

صبر کن لشگری از خاطرهٔ روز نخست        

بر سر راه تو مأمور کنم تا نروی!     

     

قّـــدِ زیبــایی تو نیستم امّا چه کنم؟

صورتــم را پُر هاشور کنم تـــا نروی؟       

نذر کردم  گره یِ پنجره فولاد شوم                 

صبر کن تا به خدا زور کنم تا نروی!    

  صبر کن حادثه ای جور کنم تا نروی...                                                                                                                   "علی صفری "

 

 

پ نوشت : برای م. ر. الف

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۳ ، ۱۵:۰۲
delaram **
تا نیمه چرا ای دوست، لاجرعه مرا سر کش .. !
۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۸:۵۲
delaram **
صاف و زلال نفس بکش همچون یک کودک شاد ... شب و سکوت و آرامش ...
۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۸:۳۸
delaram **

این بار به جای قهر بیا برای آشتی بهانه بتراشیم .. مثلا بیا با آدم برفیِ توی پارک قرار بگذاریم ، بی آنکه به روی هم بیاوریم که چقدر دلمان برای آغوش هم تنگ شده ..  یا مثلا بیا همین برف را آنقدر به بازی بگیریم تایخ دست های مان از خجالت آب شود .. بیا به جای برف ، کمی در آغوش هم دخل و تصرف کنیم ..  مثلا بیا عشق را گلوله کنیم .. وبر سر زندگی بزنیم .. بیا رد ِ قدم های مان را بگیریم .. تا به قطب قلب مان برسیم ..  بیا حواسمان باشد به آدم برفی ِ عشق مان ، مبادا یک تارِ مو از از سرش آب شود ..مبادا سایۀ ما از سرش کم شود .. بیا مراقبت کنیم ، از هر آنچه ذره ذره آبش/مان می کند .. تا برف از دهان نیفتاده بیا ، تا برای عشق ، باهم لقمه بگیریم ..  " حمید رضا هندی "

  پاورقی : در لحاف فلک افتاده شکاف ....

به به !  از عصر ، برف زیبایی شروع به بارش کرده... فردا با یک آدم برفی به روز خواهم بود –

 

 

پی نوشت : بعد سالها ، شدی بهانه من برای موندن. آزارم نده اینگونه تلخ اینگونه  تند ، به شوخ چشمی . این دل جای حضور توست !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۴
delaram **

گویی درونم دل آرام دیگری هست که از کالبدم بیرون جسته کناری ایستاده و متحیر به احوالات متغییر مینگرد.زمزمه هایی میکند که من چیزی درک نمیکنم جز یک سری حرفها که حکایت از دلواپسی اش دارد که مدام طعنه میزند به من - که مدام نیشتر نگاهش روحم را خراش میدهد ... سرش داد میکشم و میگویم .. " باشد ! باشد ... این بار هم حرف تو !!  بس کن ..." جایی همین حوالی  به حال جوشش و غلیان است این برکه سیاهِ پنهانِ همیشه حاضر ذهن ام ! زمان آمدنش رسیده کــه اینگونه آرام هجوم می اورد. در این سیلاب بی رحـم غرق میشوی بـرای  لحظه ای نفس له میزنی و به روزنه ای چسبیده به سقف میچسبی تا رها شوی.. عمیق نفسمیکشی اما آنچه استنشاق میکنی .هوای خشک و داغ ِ بادهای سمی صحرایی ست که ریه رامیسوزاند . همان نقطه که آب و تشنگی ، سرما و گرما و خشکی این عناصر متضاد متحد شده اند تا تورا از پای در اورند .. و تو خوب میدانی هیچ چیز واقعی تر از هیچ چیز نیست ... چرا که هر زمان  نوشتی دریا در ذهنت کویر نقش بست ! و پرواز را که ترسیم کردی نقش قفس گرفت ! و من در گریزم ازاین  واقعیت  ، در گریزم از روزمرگی ، از این نخوت ، در گریز از سیاهی دو رنگ و تاریکی سراسر دروغ! در گریز هر آنچه که هست و نباید باشد ،، در گریزم از عشق از شهوت ... از من ! از تو ! از خانواده ! در گریزم از این خدای دروغین ! و این لجنزاری که سرتاسر کره خاکی را فرا گرفته ! گور پدر همه چیز و همه کس و تورا خواهم پرستید ای دود که چنین زیبا از درونم شعله میکشی...

 

پ.نوشت : پلنگِ چشم‌های تو اَم ... خشم که می‌گیری به‌سمتِ خودم خیز برمی‌دارم  ...

کاش نیافته بودم اینگونه بر من خشم مگیر! - اینگونه میازار - سالها چشم انتظاری بی قرارم کرده بود! حالا که در کالبدی دیگر آمده ای اینگونه مباش!!!

 

 

پا نگاری : این روززها  سخت میگذرد بر من.. بسیار سخت. آزارم میدهند آزارررر

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۱۲
delaram **
اگر انسان ماجراجویی پیشه کند، بی تردید تجربه هایی کسب می کند که دیگران از آن محرومند. ما برای در پیش گرفتن این سفر، شیر یا خط انداختیم. شیر آمد؛ یعنی باید رفت... و ما رفتیم. اگر خط هم می آمد و حتی اگر ده بار پشت سر هم خط می آمد،ما آن را شیر می دیدیم و به راه می افتادیم. انسان میزان همه چیز است. نگاه من است که به همه چیز معنا می دهد. ما می خواستیم اینگونه باشد و شد. مهم نبود که آیا شتابزده تصمیم گرفتیم یا نه. مهم آن بود که گام در راهی می گذاشتیم که دوست داشتیم. ما به راه افتادیم و رفتیم و رفتیم. هنگامی که باز گشتیم دیگر آن آدم پیشین نبودیم.عوض شده بودیم. سفر نگاه ما را به اوج ها برده بود. بزرگ تر شده بودیم...! "خاطرات سفر با موتورسیکلت / ارنستو چه‌گوارا "
۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۳ ، ۲۰:۵۰
delaram **

جایی خواندم " تنها بنایی که هر چه بیشتر بلرزد، محکم تر می شود، دل آدمی است..

شاید تو نمی دانی! تنها بنایی که اگر خراب شود، دیگر آباد نمی شود، دل آدمی است..

"سررشته کلام ..

( جوابیه )آنکه خانه ای ندارد در نوشتن خانه میکند . خودش را لابلای مکتوبات سانسور میکند . در خانه اش حبس میشود .

میگریزد از تمامی آنچه و آنکه رنجش داده .

و تنها نقطه و کورسو برای خود بودن باشد !

وقتی شروع به نوشتن میکنی ، یعنی حالت خوب است ! حتی خیلی بد باشد .حتی اگر مزخرف *هم بنویسی ..

یعنی سوژه درونت بیش از هر فعل دیگری فعال است و میتوانی خودت و درونت را ببینی و به پرسش بگیری تمامی چراهای پیرامون را .

 

نتیجه :

اما لحظاتی هست که دیگر میخواهی سکوت کنی سکوت پر ابهت و عظیم به وسعت مرگ!

 چشم ببندی و یک به یک خط بزنی بر تمامی پیرامونت .. به آدمهای اطرافت !

چشم ببندی و در سقوطی عمیق غرق کنی  هر آنچه که یوغ اسارت میزند بر حرّیتِ دل !

گوشه ای دنج در کنج خود پیدا کنی . کنجی از کمترین دیگران !

زندانی خالی از بیرون و رها از هر نوع رهایی و آسوده از التهاب هر گونه غنودن !

بی اعتنا به هر اعتنایی در چاه تاریک و دنج و عمیق خویش بنشینی و خاموشی را زمزمه کنی به انکارِ انکار 

تا دوباره سزاوار  به هزاران انکار گردی !

همین...!

 

*****

اشکها تمامی آن حرفهایی هست که نتوانستی بر زبان بیاوری ..گفته بودم ؟

تنهایی ، تنها تر از آن است که دیده شود . علی الخصوص اگر از پوسته تنهایی ات را بعد از سالهای مدید بشکنند

چشم ببند و تنها و تنها و تنها به نوای دلنشین استاد ،دلت را خالی کنی !

 پیش از این بحر به دل عقده ٔ گرداب نداشت  // درد از گریه ٔ من در دل عمّان پیچید

 

                                                                                        " صائب تبریزی

 

*اصلاح شد : مضخرف !

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۳ ، ۱۷:۴۷
delaram **

مرقوم به یوم الخمیس ، سنه 1393برج جُدَی سوم ربیع الاول 1436 قمری

در مکتوبات و مرقومات ماضیه چو نظر افکندم به فغان دیدم آن هفت بند عشق را که مرغ دل ،سرکنده از خدنگ جفای یار و ارغونِ سرکش یاغی به صیهه از گسست بند در فراخ جای دل کوه میلرزاند همچو نعره شیر از نشاط و چون نیش گراز سنگ به سم میدراند !رضای دل و صبر ایوب در خُرام یار،نوید و بشارت به گندم افکنده به خاک داد حوّای دل دژم اقبال را !

لیک چو بر مقام صبر آمدیم عشق آتش نهاد و چون از خاکسترش بزاد ، شکیب بمرد و حنجره حزین ، نوا را رسم خنیاگری بنا نمود.

اطناب کلام را در اقتضای تفهیم مقصود ایجاز کن دل آراما..!

که ژاژ خائیدن است که نیکو بیانت در قصیر سخن دلواره نهان بوَد ...

 

******

حضرت مبارک رفتار و همایون آثار، بستر خمود و کسالت اعلیحضرت اسباب نقار و ملالتِ روحِ دردانه دلبر است در ایوان!

ساز دل به ماهور کوک میکند فرود نیامده درآمدش ابوعطا میزند .

لاکردار از دشتی به اصفهان می افتد و در همایون بیداد میکند..

کرشمه ای نما تا کوک ناکوکش چهار گاه شود ...

 

 الحاقیه :

آخر تصدقتان که مدام زبان به شکوه می گشایی که  انار میبینم و انار دلم ترک بر میداردکه خون چکان میشود بس که حسود میشوم . بسکه میخواهم توسنی کنم بر ماوقع الماضیه ...

مرحمت فرموده نقاهت را به ریز مضراب در سر پنجه شیر وشتان چون دانه دانه انار در کاسه دلِ حقیر جاریه سازید .

بلکم آن تک دانه بهشتی گمگشته در ریز مضراب همایونی عیان گردیده و این ویار عناب وار رنگ شفق بیند .

که نیک  گویم کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است

 

به قلم : دل آرام گاهنما "  22:13

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۳ ، ۲۰:۱۸
delaram **
خامش کن و حیران نشین حیران حیرت آفرین                                         پخته سخن مردی ولی گفتار خامت می‌کندته نوشت : -  از ورای دریچه ذهن  - یادم بماند حرفی نزنم ... همین!
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۳ ، ۱۲:۰۴
delaram **

شکوفه به بار نشست و شد انار ....

انار دلت سرخ و سفید و شفاف    

اکنون انار است ، شفاف و شیرین هم آبدار است         

تو یک اناری !! قلبت شکوفه ، شیرین لبِ تو !  

نه!! نشد -

این نوشته شعر نخواهد شد ....       

فقط مینویسم :          

من انار میخواهم      

 

پـاورقی :          

سوا شده از آن انارهایی که پدر جان دو سه جعبه از اصفهان آورده اند ...  بعله !!  ( این رو دوست عزیزی گفت که پا به دنیای تلخم گذاشته عجیب است .. خیلی عجیب ... نمیشناسمش اما گویی میشناسمش.. باور میکنی ؟!!!)     

بعد نوشت برای دوست  :همان دوست نو رسیده اما به جد عجیب !

سپاس از پیام سر بسته تان ... ممنون که هستین ، خوش بمانید !

پاسخ مهرت را همینجا در این کتیبه کنده نمودم ..

 

******

گفتم : بیا تا ببینمت گفت : خوب شوم ، اولین کسی که ملاقاتش کنم تویی ..

فصل انار که شد می آیم ! گفتم : خوب شو... و پاییز امسال مرا به باغ انارتان ببر... بهار تمام شد و پاییز امد -

فصل انار هم تمام شد و کبوتر نامه بر من بی پاسخ بر میگشت بیا ...

حتی اگر زمستان شد بیا ... حتی اگر اناری در کار نبود بیا ... سالم بیا ... من را به باغ برفی بی انار ببر ...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۳ ، ۱۳:۳۰
delaram **
مهم نیست که خیلی از مشکلات حل نمیشن ...!  یک چای داغ میریزم .داخل زیباترین فنجان خانه ام..یک دانه شیرینی مورد علاقه ام را برمیدارم  به خودم میگویم ..بفرمایید چایتان سرد نشود.. و از تمامی تنهایی ام لذت میبرمرمز آرامش در این است که از کسی انتظاری نداشته باشی .. همین!
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۵
delaram **

سکوت مطلق و تاریکی محض ! حتی صدای وزش نسیم هم به گوش نمیرسد..کور سویی نیست تا مکان در حداقل ترین حالت ممکن شناسایی شود و تنها صدای تاپ تاپِ گریختن پایِ هراسانی ست که به گوش میرسد. در ظلمت و سیاهی شب میدوم ... چنان تاریک است که نمیدانم دقیقاکدام نقطه از زمین قرار گرفته ام! نفس نفس میزنم از ترس - از تاریکی - از فرار... چقدر تاریک است ... خدای من ! چرا خلاص نمیشوم از این جا ؟ ایا در  ویل  گیر افتاده ام ؟ سایه ای به دنبال دارم اما نمیدانم چیست و یا کیست ..لحظه ای بر میگردم تا پشت سرم را ببینم زمین میخورم طوری که کفش از پایم جدا میشود  ..کورمال کورمال دنبال کفشهایم میگردم ... ناگاه دستی  لمس میکند دستان جستجو گرم را.. میگیردش و به لحن آمرانه میگوید "دیر است وقت چندانی نداریم .برخیز ! " بهتم زده. ترسیده ام از حضور حاضر دیگری در آن تاریکی محض ! نای راه رفتن ندارم.نفسم بریده ،این حضور ناگاه هم نمیتواند انرژی تحلیل رفته ام را به فرار بی حد سریع  و آنیِ دیگری مبدل کند!  -  امـــــــــا ... !! صبر کن ! صدا اشناست ... کمی دقیق میشوم .. میشناسمت .... میبینم ات  نه !!!  تو این همه راه... ، این همه راه را با پای برهنه ، نفس به نفس با من دویده ای ؟؟؟! و در میانه بهت و پرسش و ترس و دلهره دستم را میگیری و میکشی . و من در اوج خستگی به دویدن  و شاید گریختن ، ادامه میدهم! به فضایی رسیده ایم که از تاریکی اش ذره ای کم نشده اما فضای سنگین و داغش نسبتا خنک تر احساس میشود. دستم را میکشی به سمتی ، ناگاه زیر پایم سنگی میلغزد ... آ ه نه ! پرتگاه ... اینجا پرتگاه است ...! من این را میگویم و تو میخندی .. میخندی ... بلند و رعب آور ... قهقه ای چندش آور  به کراهت لحظه مرگ !! و  به یک باره زیر پایم از زمین تهی میشود .... ! هراسان چشم باز میکنم .ساعت بالای سرم منگ و خسته از گوشزد های مکرر لحظه های عمر باز هم مصمم و بی تفاوت مشغول است و آونگ سر در گمش میان زمین و اسمان در هوا میچرخد اتاق نیمه تاریک با نوری سبز... اشیای منعکس در دیوار برایم دهن کج میکنن... چشم را میندم وسعی دارم به نقطه ای دیگر تمرکز کنم ..ساعت :2:50 دقیقه از نصف شب را اعلام میکند ... سایه ای را بالای سر حس میکنم .. با حس غریب و کنجکاو آمیخته در ترسی دوباره که به روحم چنگ میزند چشم میچرخانم، بالای سرم ایستاده ای.با لبخندی مشمئز کننده و رعشه آورهمچون لبخد کُنت به وقت شکار طعمه در شبهای سرد و پر برف کریسمس! 

 

پاورقی :

آرایه ها را فرو ریخته ام !  انتظار که ندارید نوشته هایی بدون ایراد ببینید .. آن هم پس از رهاییاز  کابوس در این ساعت از شب!

 

بعد نوشت : ( تبصره ! )                     

  اعتراض وارد نیست ...!

 

 

پی نوشت :

تو که نمیتوانستی آرامش گم کرده ام را باز گزدانی چرا ضربه ات را هولناک تر بر پیره روحم وارد میکنی ...

در هر ارتباطی که میخواهم بر قرار کنم ترسی عجیب. دلشوره ای تمام ناشدنی وجودم را در بر میگیرد. لعنت به تو اگر این باره نیز مرا پشت تلفن به انتظار بنشانی !

خدایا پرسم را پاسخ میدهی ؟ آیا در تناسخ ، رفتار آدمیان نیز دگرگون میشود... شاید او مرا نمیشناسد ! من میشناسمش .. این دیر یافته را

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۳ ، ۲۲:۲۱
delaram **

دو قدم مانده که پاییز به یغما برود          این همه رنگ قشنگ از کف دنیا برود هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد     دلِ تنها به چه شوقی پی یلدا برود ؟ گله هارا بگذار ؛ ناله ها را بس کن ! روزگار گوش ندارد که تو هی شکوه کنی زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگ تورا - فرصتی نیست که صرف گله و ناله شود تا بجنبیم ، تمام است تـــــمام ... !!  مهر دیدی که به برهم زدن چشم گذشت ! یا همین سال جدید ! باز ، کم مانده به عید ! این شتابِ عمر است ..  من و تو باورمان نیست که نیست زندگی گاه به کام است و بس است زندگی گاه به نام است و کم است زندگی گاه به دام است و غم است چه به کام و... چه به نام و... چه به دام... زندگی معرکه همت ماست... زندگی می گذرد..! زندگی گاه به نان است و کفایت بکند... زندگی گاه به دام است و جفایت بکند... زندگی گاه به آن است و رهایت بکند... چه به نان و... چه به جان و... چه به آن زندگی لحظه بی تابی ماست... زندگی می گذرد ..! زندگی گاه به راز است و ملامت بدهد؛ زندگی گاه به ساز است و سلامت بدهد! زندگی گاه به ناز است و جهانت بدهد! چه به رازو... چه به ساز و ... چه به ناز زندگی لحظه بیداری ماست...زندگی میگذرد...! ( ....... ؟ ) پانوشت 1 : وای از این عمر که با میگذرد ، میگذرد !!  

پانوشت 2 : دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست !   

ته نوشت :  کم حرف ، ساکت ، بی هیجان ، ساده ، آرام ... امـــــا در تلاطم درونی !

 

**

از عمق وجودم فریاد بر می آورم... خدااااااایا به دادم برس . این چه آتشی ست که بر روحم افکنده ای . من که گله ای نداشتم . فقط دردهایم را مینوشتم و سکوت میکردم.

مرا ذاز پوسته تنهایی ام بیرون کشیدی تا بیشتر و بیشتر بیازاری ؟!شرط انصاف نیست

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۳ ، ۲۰:۲۵
delaram **
شروعی بدون پایان! زیر خیابان های شهر میلیون ها موش زندگی می کنند. و روی خیابان ها چندصد موش شجاع... ادامه دارد... از :  زانتین الهی
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۳ ، ۱۳:۳۹
delaram **
مدتیست سعی میکنم به موضوع ثابتی بیاویزم در ناامیدی محض سعی دارم اکنونم را بیابم .تا بتوانم آن را برجا کنم ، بسط دهم برای بازیابی دنیایی که تیرگی زمان تاثیری بر ان نداشته..این سرعت در گذر زمان ، نوعی شتاب گرفتن در سقوط است و این تصاعد هندسیِ سقوط ، ما را به ورطه هیچ پرتاب خواهد نمود ...    پانوشت : هیچ دانش و فلسفه ای نمیتواند کلید راز را نشان من بدهد .ما کشیده میشویم ! مشروط و مجبور کشیده میشویم.. تو خدایان انسان گونه خود ساخته را نابود کردی.. ! توگرفتار خدایان دگر ساز فرا انسانی شدی ..! تو در این انزوای محض ذره ذره خواهی رفت..! هیچ میدانستی ؟! و این منم که نفسم مدام بغض خواهد شد از سر در گمی های زندگی        کولاژ نوشت : کسی  نمیداند! شاید من نیز روزی بی خبر رفتم...!
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۳ ، ۱۹:۱۱
delaram **

می تواند که تو را سخت زمینگیر کند        

            درد یک بغض اگر بین گلو گیر کند   

            اسمان بر سرم اوار شد ان لحظه که گفت   

قسمت این است بنا نیست که تغییر کند

    گفت امید به وصل من و تو نیست که نیست

قصد کردست که یک روزه مرا پیر کند      

    گفت دکتر من و تو مشکلمان کم خونیست  

خون دل میخورم ای کاش که تاثیر کند       

  در دو چشم تو نشستم به تماشای خودم   

که مگر حال مرا چشم تو تصویر کند       

   خواب دیدم که شبی راهی قبرستانم      

        نکند خواب مرا داغ تو تعبیر کند        

          مشت بر اینه کوبیدم و گفتم شاید       

             بشود مثل تو را آینه تکثیر کند              - سید تقی سیّدی -

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۲:۰۳
delaram **
" این دنیا منطقی نیست ، فکر میکنم تا آخر چنین باشد  - آلبرکامو - بی آنکه بدانی زمان دگرگون ات کرده و بدون اینکه  هیج رضایت داشته باشی می کُشد ات .. ما گناه نخستینِ ابدی که همان تولد، در بستره زهر آلود زمان بود را به کفاره زیستن ادامه ، و دردِ زیستن را با عادت به زندگی ، تخفیف میدهیم .... تکه تکه در گذر زمان جا می مانیم و هر جا که میرویم بخشی از روحمان هم انجا میماند .. در یک صدا ، در یک نوا ، در یک عطر ، و در یک عکس هزاران تکه بر جا مانده از خویش را می یابی .. از پرسشی ابدی و بی پاسخ از تنهایی بزرگ و عمیق از اندوهی که گلویت را می فشارد از آن رویاهای دور که آبستن در بی زمانی ؛ لا امکان است ... از تلخی مکرر و شیرینی تراژیک چنین افریده شدیم ...!  از فریاد به سکوت و از سکوت به عدم !    پ.نوشت :  چون عقرب زده ای در حیرت کویر، به انتظار نجات دهنده ای گنگ .... در همین حد میتوانم بگویم !
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۳ ، ۲۳:۲۱
delaram **

گاه برای بی کلامی در اوج سخن های نا گفته خلق میشویم .برای صبر ،مکث، فرو خوردن بغض

لحظه ای خداحافظی ، وداع ،دست تکان دادنها و نهایت ، سکوت .. سکوت ...سکوت !

نوشته ها،خط ممتد و بی پایان لبه کویر را به خود میگیرند وقتی با تمام سماجت و غرور پابوس سرنوشت نمیروی . ضجّه نمی زنی.رقیب نمی شوی . فراموش نمیکنی .انتقام نمیگیری. فقط سکوت میکنی، لب برمیچینی  بغض کرده و تنها میشوی .. همین!  

  پ. نوشت :

زندگی جنین مرده ای را شبیه میبشود گاهی، که تنها نبض اش میزند در حالیکه قلبی مرده دارد!

بند نافی متصل به زندگیِ تلخی که یک روز را یک عمـــر میکند...   ***

  - وای از این عمر که با میگذرد ، میگذرد! -

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۳ ، ۲۰:۳۲
delaram **

در کنج عزلت تنهایی خویش  تماشاگه به راز باشیم  اُمنیه به روح  ملموس تر است و در دسترس اوس کریم شکر، حکایت ما و این وعده های سر خرمنِ رسید مژده که ایام غم نخواهد ماندِ خواجه از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه صد! دمت گرم که اون بالا  بالا نشستی و هی زل زدی به ما و همینجوری لذت میبری . ما که خود نازنینت رو در سیاهی بخت چشمان تیره گون گم کرده ایم.... البته حکایت مثنوی و برگه های باطله  نه نامرادی از مادر گیتی شوما که خریت خومونه به موت ! و حقیرعارض به حضورم که آن زهر هلاهل شیرین تر از این تقرب است ... 

همینجوری نوشت :

وقتی با دوست عزیز پاپیون سخن راندم گفت :

دل آرام استاد تغییر تلخ ترین وقایع به طنز ترین حالت ممکن هستی ( در این مایه ها )  آه که فرسنگها فاصله دیدم در خود مجازیت  ..!

پوزخند زدم .. اما نگفتم  صِرف، ته دل مرور کردم خود را.. میدانی نازنین؟

دل آرام دردها را در اندرونی خویش مدفون ، و در اخگردرون میسوزاند.

درد سوختن برای دلش ! گرمای مطبوعش همچون حرارت زغال  میانه برف برای تو !

غصه ها ی مستغرق ورطه درون را خفه میکند صدای غل غل آرامِ خفه شدنش در دل و خنکای نسیمش چون  باد خنک و ملایم کنار دریا، برای تو !

 که رمز جاودانگی بیخبر رفته در این آموزه ها نهفته است که 

.. مهربان باشم با آنکه مهرم را نادیدگرفت . لبخند بزنم به آنکه به غضب نگاهم کرد. و در تلخ ترین حالت ممکن شیرین ترین خنده را مهمانِ همنشین کنم . تویی که  بی خبری را ظنّ باطل به بی مهری کرده، رم میکنی .

نخواهی دانست عظمت دل دریایی تا انجاست که بسیار بی مهری ، بدی ها و تلخی ها درونش ناپیدا شده اند .

ببخشم و چشم بپوشم .... برنجم و نرجانم ...

بسوزم و خشم نگیرم .

و گاه رفتن، بی صدا چمدانم را بردارم و در سکوت و خلوت و مه .. ناپدید شوم! همین ..."

 

دریا باش که اگر سنگی به تو پرتاب کردن در تو غرق شود، نه اینکه تو متلاطم شوی "

 

پانوشت : 

دم استاد گرم که چنان پنجه در پنجه میزند که گویی از آن سوی فردوس تکه ای از دلش را  سوغات فرموده بر این حزین بلبل بی حنجره !... شهناز را میگویم.. چه خلوت دلنشینی .. و در میان شور و سما اصوات پنجه شیر وش استاد و همهمه کلمات واژگون، با خود می اندیشم کاش کسی بیایید که وقت دلتنگی نرود! و کسی چه میداند  آنکه از رفتن های بی وداع می هراسد شاید خود بی صدا رفت... شاید

 

!مختصر توضیح : گفته اند ساده بنویس - توان در همین حد است ...

 

عنوان : برگرفته از دیوان شمس

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۳ ، ۱۲:۲۸
delaram **
دست نانی درد نکنه که امروز برای من انار دون کرده بود .. ترش و خوشمزه میخورم و فکر میکنم . ته دلم به دانه دانه اش دقت میکنم .وای خدای من ..میدونی نازگل! هیچ میوه ای مثل انار نیست.جدا ! دقت کن ! انار اصالتا ایرانی و شرقیه خوردنش کل خاطرات قدیمی رو ته ذهن زنده میکنه. سیب میخوای بهترش رو فرانسوی ها دارن - نارنگی و پرتقال که لبنانی اش زبانزد خاص و عامه.. خیار ؟ اصن حرفشو نزن درختی اش انقد بازار رو پر کرده که دیگه بچه هامون بعدها به یاد نمیارن قدیمها خیارهای باغچه ای کوچیک و پرز داری بود با عطر و طعم خاص و گوارا ..موز ؟؟ شوخی میکنی !  شبیه جنتلمن های انگلیسی میمونه و هیچ شباهتی به ایرانی نداره.. اها چرا البته فقط اون قسمت سیاه و گس اش که ادمو یاد گرفتاری ها بندازه همین! اما انار... آخ آخ! صد دانه یاقوت دسته به دسته -  حقا دانه دانه و لایه لایه ایرانی و اصیل و سال دیده ست! آدم رو یاد بازار و مسجد قدیمی میندازه ..یاد رقص باباکرم ،صدای هایده ... یاد چه چه شجریان و یه کرسی گرم ،اونم تو یک روز برفی و سرد ، وقتی که مدرسه ها تعطیل میشد و بدو بدو میرفتی خونه خان جون ! هی وای ... یاد شب چله میوفتی و دور هم بودنها... رنگ در رنگش مست میکنه از خون چکان قرمزش تا سفیدی شفاف  هسته وسطی...  یادته ؟ میگفتی : " تمام دانه ها را بخور یک دانه را دور نیانداز. آن دانه که از چشمت پنهان بماند همان دانه بهشتی است " نمی دانم این سالها که با دقت و وسواس همه ی دانه های انارم  را خورده ام آن دانه ی بهشتی چه گلی به سر من زده . اما من هنوز با وسواس همه ی  دانه ها را جستجو گرانه می خورم و می ترسم دانه ی بهشتی از نظرم پنهان بماند.  ***که من سالهاست انار کال میخرم تا فصل رسیدنش به دست تو باشد ... شاید همان یک دانه بهشتی! بر این عمر رفته ام خون بپا کند..چه زیبا گفت " مگر میشود زندگی من را بهم ریخته باشد خدای دانه های انار "
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۳ ، ۱۱:۰۱
delaram **
شنیدین ؟ یه ضرب المثلی هست که میگه دیزی پنج سیری رو به چارک گوشت بریزی سر میره !  یه سری هستن حکایتشون همینه .ظرفیتشون یه مشت نخود و لوبیا و یه پر دمبه بیشترنیست. چه برسه به گوشت لخم و تازه ! اما جالبه خودشون خبر ندارن و خرشون رو همچی دراز میبندن و اِهن و تلپ شون گوش فلک رو کر میکنه که اگه گذرشون به هندوستان بیوفته حتما ازش میپرسن شما چرا با شاه یاغی نشدی وقتی همچی توپ و توپخونه داری..!؟ اصن خدا ؛ خدایی کرده و قدرت نمایی.. والا ! ظرفیتشون یه ته استکان بیشتر نیست اما کنار دریا برن توهم میزنه و میزنن دل ِدریا تــــازه غرق هم میشن .. بشینن ورِ یه صراحی و دست هم بهش نزنن عجیب بد مست میشن ،میزنن به خراب کردن و یاغی گری .. حالا شما تصور کن یه همچی جونورایی !!.. آخ ببخشید یه همچین آدمهایی که کلهم اجمعین دارایی و داشته هاش یه مشت عقده حقارت  و دو سه پر سبزی پر گِل آخه چی باید گفت ؟   ته نوشت :  همینجوری !!  میگم تا حواست باشه  عقب تر بایست !من خود نیز تا این حد به خویش نزدیک نمیشوم.. چه برسد به شما که تازه از راه رسیده ای! عقب تر بایست لطفا..     پاورقی از مجازستان : " برای آدمهای اطرافتان مرز بگذارید.....! مرز صمیمیت ، مرز تماس فیزیکی ، مرز رفتار ، مرز کلام .. شما این مرز را تعیین کنید و همیشه یک قدم عقب تر بایستید... همیشه !  "
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۳ ، ۱۰:۱۷
delaram **
اینجا چشمی ست که میشنود و نگاهی ست که سخن میگوید .. در سکوت یک درد!و این درد سکوت ، ذهن پرهیاهو و نگاه پرکلامم را خود معنی میکند ! هیچ حرفی بر این دردجانگدازندارم! جز اینکه بگویم ...!!        همان دشنه که دست مست دادیم سبب شد هرچه را از دست دادیم ***ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﻭﯾﺪ! ﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﮔﻮﺭ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ .ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﯼ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﯿﺪ ﻭ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺘﺎﻥ ،ﮐﻨﯿﺰﮐﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﻣﺪﺍﺭِ ﻣﻄﺒﺦ ﻭ ﺑﺴﺘﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﮐﻒِ ﺩﺳﺖﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﺎﺗﻞِ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽﺍﻧﺪ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽﻣﺎﻧﯿﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ ﺑﺎ ﺁﻥﻫﺎ؟ ﺩﺳﺖﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺁﺭﺍﯾﺶِ ﺯﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺳﯿﺪ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺕﻫﺎﺷﺎﻥ ﭘﺎﮎ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﮐﺸﻮﺭﯼ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻡِ ﺑﯽﭼﻬﺮﻩ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﻭﯾﺪ! ﻣﺎ ﻗﺮﻥﻫﺎﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱِ ﺍﺳﯿﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ. ﮐﺎﺳﻪﯼ ﺍﺳﯿﺪﺗﺎﻥ  از ﻧﯿﺰﻩﯼ « ﭼﻨﮕﯿﺰ» ﻭ ﻗﺪﺍﺭﻩﯼ « ﺍﺳﮑﻨﺪﺭ» ﺧﻄﺮﻧﺎﮎﺗﺮ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮِ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ  ﻭ ﺯﻥﻫﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺭﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﺩﺷﺎﻥ ﭘﺮﭼﻢ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ . - ﯾﻐﻤﺎ ﮔﻠﺮﻭﯾﯽ -.....................................................................................................ﺑﺎﺍﺟﺎﺯﻩ ﺁﻗﺎﯼ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ .....ﻋﺰﺍﯼ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩﻧﺪﺑﺎ ﮐﺴﺐ ﺍﺟﺎﺯﻩﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺎﻥ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻢ ، ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﻭ ﻗﺮﺑﺎﻧﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦﺣﺎﺩﺛﻪ ﺷﻮﻡ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺭﺍ ﻋﺰﺍﯼ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺍﻋﻼﻡ ﻣﯿﮑﻨﻢ. ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﻋﺰﺍﯼ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﻗﺮﺑﺎﻧﯿﺎﻥ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﻋﺰﺍﯼ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﻋﺰﺍﯼ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻢ ﻋﻤﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻻﺑﻼﯼ ﻭﺣﺸﯿﮕﺮﯼ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺳﺎﻻﺭﯼ ﻭ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ ﮔﻮﺷﺨﺮﺍﺵ ﺩﻭﻟﺘﻤﺮﺩﺍﻧﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ تمامیﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑا ﺗﺮﺱ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻭ ﻏﻢ ﺳﭙﺮﯼ ﮐﻨﺪ. ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﮔﺬﺷﺖ ، ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﺻﺪﺍﯾﯽ ازهیچ کسیﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ.ﻧﻪ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺍﻥ ﻭ ﺷﺎﻋﺮﺍﻥ ﻭ ﻭﺭﺯﺷﮑﺎﺭﺍﻥ ﻧﻪ ﺣﺘﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮﺩﺍﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮﻭ ﻭﺭﺯﺷﮑﺎﺭﺍﻥِ زن . نه رجالﺳﯿﺎﺳﯽ ﺭﺩﻩ ﺑﺎﻻﻧﻪ ﻓﺮﺍﺧﻮﺍﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻬﺮﻫﺎ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﻫﻢ ﺻﺪﺍﯼ این بزرگان راﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻥ ﺷﻨﯿﺪ ﻧﻪ ﺣﻤﺎﯾﺘﯽ ﻧﻪ ﺗﺠﻤﻌﯽ!ﺳﻮﺧﺘﻢ ﺳﻮﺧﺘﻢ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﺳﯿﺪ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ بی تفاوتی ، ازﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﯽ ﻏﯿﺮﺗﯽ ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﺯﻧﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺯ ﻭ ﺑﻮﻡ ﭼﻪ ﻗﺪﺭﻣﻈﻠﻮﻡ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻨﺎﻫﻨﺪﻋﮑﺴﻬﺎﯼ زنان کوبانی که ﺑﺎ ﺍﺳﻠﺤﻪ ﺑﻪ ﻧﺒﺮﺩﺩﺷﻤﻦ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻫﺴﺖ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺣﻤﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪاﻣﺎ،زنان سرزمین من فقط به  آنها حمله میشودنه با گلوله که با اسید و همه ساکتند...  - تهمینه میلانی -
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۳ ، ۱۴:۰۲
delaram **
درگیر میشوی و میمانی ،در برابر پرسش و پاسخی که برای بازگو کردنش مجبوری به زوایای تیره و تاریک روح ات قدم بگذاری ...عدم آمادگی، خود نشئات گرفته از ترسی موهوم و مجعول است کــه چون سایه نفس به نفس با تو دویده ! خب من آدم رفتن نیستم!  اصلا اگر ماهی میشدم ،میشدم ماهی تُنگِ یکی از این ماهی های آکواریوم برخلاف آن ماهی سیاه کوچولو ی پرورده صمد،کهحقایق را چون جامه سیاه بر تن نحیف اش کرد و داستان ها سرود.. هرجند دنیا با تمام پدر سوختگی هایش تا میتوانداخم میکند و روی ترش ،تا رَم دهدم... ولی منم که چهار چنگولی چسبیدم به این دنیا و محدوده خودم ! نیمی از من آتش شده و نیم دیگرم باران اما بارانم اخگر و زبانه های  آتشم را خاموش نمیکند.... حال تو هی بگو نوشته هایت حس رعب و نفرت دارد و از غلیان احساس ات واهمه میکنم... حالا هی بگو ... چه توفیر میان  ماندن و رفتن و  گفتن از آنچه که از آن بیخبریم.... و هی بگویم ای آقا .. اندیشه  کن از  تجلی و انکشاف و حلول صداقتی  هدایت یافته  برروح ِدخترکی چنین ،که خود اضداد را مجموع در خصیصه اش هم چون جنگ و صلح بر کنار دارد...! در این میانه زمان است که بر من سیر کرده میتازد  و من نیز فرصتی می ربایم که بر وی بتازم.. که نیک دانسته ام او زان زندگی را خیال بی خیالی به سر دارد و دیر برسم اگر ، قافیه ها را تک به تک بازنده ام! - باخته و مات در میان هیاهو .. همچون گنگ خواب دیده!!  محزون نیستم از نقش در آب شدن تک تک خیالاتم که از فرو ریختن هر تک شان آرام میگیرم و آرامتر میشوم... همچون سنجاقکی بر مردابی ساکت که به وقت مرگ راحت تر از نیچه جان می سپارد ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۳ ، ۰۷:۴۴
delaram **

رفتن که بهانه نمیخواهد

یک چمدان میخواهد از دلخوریهای تلنبار شده  و گاهی حتی دلخوشی های انکار شده  !

رفتن که بهانه نمیخواه

وقتی نخواهی بمانی ، با چمدان که هیچ بی چمدان هم میروی !

ماندن اما بهانه مبخواهد ... 

دستی گرم ، نگاهی مهربان ،دروغی دوست داشتنی ،یک فنجان چای ،بوی عود...

یک اهنگ مشترک ،خاطرات تلخ و شیرین

وقتی بخواهی بمانی،

حتی اگر چمدانت پر از دلخوری باشد خالی اش میکنی و باز هم میمانی و نم باران را رگبار می بینی و بهانه اش میکنی برای نرفتن!                                                                                              

 آری :

آمدن دلیل میخواهد - ماندن بهانه و رفتن ....... هیچ !

 

حواستان به رگبار باران باشد ...!

ته نوشت.

بی بهانه رفتن های تلخ. رفتن های بی وداع . رفتن های ابدی ... رد پای سیاه جا مانده روی برف سفید . هجمه سنگین مه و زوزه های دردناک.

گاه برای ماندن بهانه هم بیاوری جبر میگوید که باید بروی ! و اینجا درست آن لحظه هست که نه دلیل دل به کار می آید نه بهانه  برای ماندن !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۳ ، ۱۰:۲۶
delaram **

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را     

او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد         

غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می‌ماند                       

هر که تبلیغ کند خوبی ِ دلبندش را

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر            

هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

مادرم بعد تو هی حال مرا می‌پرسد          

مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده‌است به تو           

به تو اصرار نکرده است فرآیندش را

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت                     

مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید         

بفرستند رفیقان به تو این بندش را:

منم آن شیخ ِ سیه روز که در آخر عمر        

لای موهای تو گم کرد خداوندش را"

کاظم بهمنی "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۳ ، ۱۳:۱۰
delaram **

و من یکی از هزاران فرزند تناقض ، ماحاصل ائتلاف کلاسیک ، زاده تضادهای معلق از بطن طبیعت ! در مرکز مدِرن و مدوّر یک فراسوی اکسپرسیونیست که تمامی فلسفه های بودن را در ضمیر پنهانِ خویش مدفون ساخته.نازنین ! ازتو دلگیر و آزرده خاطر نیستم و نخواهم بود در مکانی که خویش علامتی سئوالم برای بودن ، ماندن ، ادامه دادن ..! جایی برای زیر سئوال بردن غیر نمیبینم! من ! دلیل هبوط خویشتنم ! .... آن جایی که در ارتفاعی به بلندا ی قلمم سقوط خواهم کرد ..!

 

 

  ****

در گوشه ای از ماشین ،مرد بی آنکه توجه کسی را جلب کند همراه گروهی بود که به گراند کانیون میرفت!نه چمدانی داشت و نه کفش مناسبی پوشیده بود. راننده توقف کردو اعلام نمود، مکانی که منتظر دیدنش بودین پیش روی شماست... هر کدام از مسافرین دوربین به دست پیاده شدند مرد اندکی مکث کرد و پا بر لبه پرتگاه گذاشت .. و زمزمه کرد :

-نبرد یا پرواز ... نبرد یا پرواز ... پــــــرواز..!!

 

پاورقی : داستان کوتاهِ وب از -  پل استر -                       

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۳ ، ۲۰:۱۲
delaram **