صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو
یا دل از دیدن تو سیر شود بعد برو
تازه در خانه دل جای تو آرام گرفت
صبر کن دل زتو دلگیر شود بعد برو
یک نفر حسرت دیدار تو بر دل دارد
چهره بگشای دلی سیر شود بعد برو
شوق لبخند تو بر دل مانده است
خنده کن شوق فرا پیش شود بعد برو
تو اگر گریه کنی قفل دعا می شکند
صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو
خشم از سوی تو بر دل زهر است
مکث کن خشم تو شمشیر شود بعد برو
" زنبق سلیمان نژاد"
(...اندکی مکث ..) ...... امــــا نــــه!! .....
صبر کن آیه قسم جور کنم تا نروی!
یا در و پنجره را کــــور کنم تا نروی
صبر کن لشگری از خاطرهٔ روز نخست
بر سر راه تو مأمور کنم تا نروی!
قّـــدِ زیبــایی تو نیستم امّا چه کنم؟
صورتــم را پُر هاشور کنم تـــا نروی؟
نذر کردم گره یِ پنجره فولاد شوم
صبر کن تا به خدا زور کنم تا نروی!
صبر کن حادثه ای جور کنم تا نروی... "علی صفری "
پ نوشت : برای م. ر. الف
این بار به جای قهر بیا برای آشتی بهانه بتراشیم .. مثلا بیا با آدم برفیِ توی پارک قرار بگذاریم ، بی آنکه به روی هم بیاوریم که چقدر دلمان برای آغوش هم تنگ شده .. یا مثلا بیا همین برف را آنقدر به بازی بگیریم تایخ دست های مان از خجالت آب شود .. بیا به جای برف ، کمی در آغوش هم دخل و تصرف کنیم .. مثلا بیا عشق را گلوله کنیم .. وبر سر زندگی بزنیم .. بیا رد ِ قدم های مان را بگیریم .. تا به قطب قلب مان برسیم .. بیا حواسمان باشد به آدم برفی ِ عشق مان ، مبادا یک تارِ مو از از سرش آب شود ..مبادا سایۀ ما از سرش کم شود .. بیا مراقبت کنیم ، از هر آنچه ذره ذره آبش/مان می کند .. تا برف از دهان نیفتاده بیا ، تا برای عشق ، باهم لقمه بگیریم .. " حمید رضا هندی "
پاورقی : در لحاف فلک افتاده شکاف ....
به به ! از عصر ، برف زیبایی شروع به بارش کرده... فردا با یک آدم برفی به روز خواهم بود –
پی نوشت : بعد سالها ، شدی بهانه من برای موندن. آزارم نده اینگونه تلخ اینگونه تند ، به شوخ چشمی . این دل جای حضور توست !
گویی درونم دل آرام دیگری هست که از کالبدم بیرون جسته کناری ایستاده و متحیر به احوالات متغییر مینگرد.زمزمه هایی میکند که من چیزی درک نمیکنم جز یک سری حرفها که حکایت از دلواپسی اش دارد که مدام طعنه میزند به من - که مدام نیشتر نگاهش روحم را خراش میدهد ... سرش داد میکشم و میگویم .. " باشد ! باشد ... این بار هم حرف تو !! بس کن ..." جایی همین حوالی به حال جوشش و غلیان است این برکه سیاهِ پنهانِ همیشه حاضر ذهن ام ! زمان آمدنش رسیده کــه اینگونه آرام هجوم می اورد. در این سیلاب بی رحـم غرق میشوی بـرای لحظه ای نفس له میزنی و به روزنه ای چسبیده به سقف میچسبی تا رها شوی.. عمیق نفسمیکشی اما آنچه استنشاق میکنی .هوای خشک و داغ ِ بادهای سمی صحرایی ست که ریه رامیسوزاند . همان نقطه که آب و تشنگی ، سرما و گرما و خشکی این عناصر متضاد متحد شده اند تا تورا از پای در اورند .. و تو خوب میدانی هیچ چیز واقعی تر از هیچ چیز نیست ... چرا که هر زمان نوشتی دریا در ذهنت کویر نقش بست ! و پرواز را که ترسیم کردی نقش قفس گرفت ! و من در گریزم ازاین واقعیت ، در گریزم از روزمرگی ، از این نخوت ، در گریز از سیاهی دو رنگ و تاریکی سراسر دروغ! در گریز هر آنچه که هست و نباید باشد ،، در گریزم از عشق از شهوت ... از من ! از تو ! از خانواده ! در گریزم از این خدای دروغین ! و این لجنزاری که سرتاسر کره خاکی را فرا گرفته ! گور پدر همه چیز و همه کس و تورا خواهم پرستید ای دود که چنین زیبا از درونم شعله میکشی...
پ.نوشت : پلنگِ چشمهای تو اَم ... خشم که میگیری بهسمتِ خودم خیز برمیدارم ...
کاش نیافته بودم اینگونه بر من خشم مگیر! - اینگونه میازار - سالها چشم انتظاری بی قرارم کرده بود! حالا که در کالبدی دیگر آمده ای اینگونه مباش!!!
پا نگاری : این روززها سخت میگذرد بر من.. بسیار سخت. آزارم میدهند آزارررر
جایی خواندم " تنها بنایی که هر چه بیشتر بلرزد، محکم تر می شود، دل آدمی است..
شاید تو نمی دانی! تنها بنایی که اگر خراب شود، دیگر آباد نمی شود، دل آدمی است..
"سررشته کلام ..
( جوابیه )آنکه خانه ای ندارد در نوشتن خانه میکند . خودش را لابلای مکتوبات سانسور میکند . در خانه اش حبس میشود .
میگریزد از تمامی آنچه و آنکه رنجش داده .
و تنها نقطه و کورسو برای خود بودن باشد !
وقتی شروع به نوشتن میکنی ، یعنی حالت خوب است ! حتی خیلی بد باشد .حتی اگر مزخرف *هم بنویسی ..
یعنی سوژه درونت بیش از هر فعل دیگری فعال است و میتوانی خودت و درونت را ببینی و به پرسش بگیری تمامی چراهای پیرامون را .
نتیجه :
اما لحظاتی هست که دیگر میخواهی سکوت کنی سکوت پر ابهت و عظیم به وسعت مرگ!
چشم ببندی و یک به یک خط بزنی بر تمامی پیرامونت .. به آدمهای اطرافت !
چشم ببندی و در سقوطی عمیق غرق کنی هر آنچه که یوغ اسارت میزند بر حرّیتِ دل !
گوشه ای دنج در کنج خود پیدا کنی . کنجی از کمترین دیگران !
زندانی خالی از بیرون و رها از هر نوع رهایی و آسوده از التهاب هر گونه غنودن !
بی اعتنا به هر اعتنایی در چاه تاریک و دنج و عمیق خویش بنشینی و خاموشی را زمزمه کنی به انکارِ انکار
تا دوباره سزاوار به هزاران انکار گردی !
همین...!
*****
اشکها تمامی آن حرفهایی هست که نتوانستی بر زبان بیاوری ..گفته بودم ؟
تنهایی ، تنها تر از آن است که دیده شود . علی الخصوص اگر از پوسته تنهایی ات را بعد از سالهای مدید بشکنند
چشم ببند و تنها و تنها و تنها به نوای دلنشین استاد ،دلت را خالی کنی !
پیش از این بحر به دل عقده ٔ گرداب نداشت // درد از گریه ٔ من در دل عمّان پیچید
" صائب تبریزی
*اصلاح شد : مضخرف !
مرقوم به یوم الخمیس ، سنه 1393برج جُدَی سوم ربیع الاول 1436 قمری
در مکتوبات و مرقومات ماضیه چو نظر افکندم به فغان دیدم آن هفت بند عشق را که مرغ دل ،سرکنده از خدنگ جفای یار و ارغونِ سرکش یاغی به صیهه از گسست بند در فراخ جای دل کوه میلرزاند همچو نعره شیر از نشاط و چون نیش گراز سنگ به سم میدراند !رضای دل و صبر ایوب در خُرام یار،نوید و بشارت به گندم افکنده به خاک داد حوّای دل دژم اقبال را !
لیک چو بر مقام صبر آمدیم عشق آتش نهاد و چون از خاکسترش بزاد ، شکیب بمرد و حنجره حزین ، نوا را رسم خنیاگری بنا نمود.
اطناب کلام را در اقتضای تفهیم مقصود ایجاز کن دل آراما..!
که ژاژ خائیدن است که نیکو بیانت در قصیر سخن دلواره نهان بوَد ...
******
حضرت مبارک رفتار و همایون آثار، بستر خمود و کسالت اعلیحضرت اسباب نقار و ملالتِ روحِ دردانه دلبر است در ایوان!
ساز دل به ماهور کوک میکند فرود نیامده درآمدش ابوعطا میزند .
لاکردار از دشتی به اصفهان می افتد و در همایون بیداد میکند..
کرشمه ای نما تا کوک ناکوکش چهار گاه شود ...
الحاقیه :
آخر تصدقتان که مدام زبان به شکوه می گشایی که انار میبینم و انار دلم ترک بر میداردکه خون چکان میشود بس که حسود میشوم . بسکه میخواهم توسنی کنم بر ماوقع الماضیه ...
مرحمت فرموده نقاهت را به ریز مضراب در سر پنجه شیر وشتان چون دانه دانه انار در کاسه دلِ حقیر جاریه سازید .
بلکم آن تک دانه بهشتی گمگشته در ریز مضراب همایونی عیان گردیده و این ویار عناب وار رنگ شفق بیند .
که نیک گویم کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است
به قلم : دل آرام گاهنما " 22:13
شکوفه به بار نشست و شد انار ....
انار دلت سرخ و سفید و شفاف
اکنون انار است ، شفاف و شیرین هم آبدار است
تو یک اناری !! قلبت شکوفه ، شیرین لبِ تو !
نه!! نشد -
این نوشته شعر نخواهد شد ....
فقط مینویسم :
من انار میخواهم
پـاورقی :
سوا شده از آن انارهایی که پدر جان دو سه جعبه از اصفهان آورده اند ... بعله !! ( این رو دوست عزیزی گفت که پا به دنیای تلخم گذاشته عجیب است .. خیلی عجیب ... نمیشناسمش اما گویی میشناسمش.. باور میکنی ؟!!!)
بعد نوشت برای دوست :همان دوست نو رسیده اما به جد عجیب !
سپاس از پیام سر بسته تان ... ممنون که هستین ، خوش بمانید !
پاسخ مهرت را همینجا در این کتیبه کنده نمودم ..
******
گفتم : بیا تا ببینمت گفت : خوب شوم ، اولین کسی که ملاقاتش کنم تویی ..
فصل انار که شد می آیم ! گفتم : خوب شو... و پاییز امسال مرا به باغ انارتان ببر... بهار تمام شد و پاییز امد -
فصل انار هم تمام شد و کبوتر نامه بر من بی پاسخ بر میگشت بیا ...
حتی اگر زمستان شد بیا ... حتی اگر اناری در کار نبود بیا ... سالم بیا ... من را به باغ برفی بی انار ببر ...
سکوت مطلق و تاریکی محض ! حتی صدای وزش نسیم هم به گوش نمیرسد..کور سویی نیست تا مکان در حداقل ترین حالت ممکن شناسایی شود و تنها صدای تاپ تاپِ گریختن پایِ هراسانی ست که به گوش میرسد. در ظلمت و سیاهی شب میدوم ... چنان تاریک است که نمیدانم دقیقاکدام نقطه از زمین قرار گرفته ام! نفس نفس میزنم از ترس - از تاریکی - از فرار... چقدر تاریک است ... خدای من ! چرا خلاص نمیشوم از این جا ؟ ایا در ویل گیر افتاده ام ؟ سایه ای به دنبال دارم اما نمیدانم چیست و یا کیست ..لحظه ای بر میگردم تا پشت سرم را ببینم زمین میخورم طوری که کفش از پایم جدا میشود ..کورمال کورمال دنبال کفشهایم میگردم ... ناگاه دستی لمس میکند دستان جستجو گرم را.. میگیردش و به لحن آمرانه میگوید "دیر است وقت چندانی نداریم .برخیز ! " بهتم زده. ترسیده ام از حضور حاضر دیگری در آن تاریکی محض ! نای راه رفتن ندارم.نفسم بریده ،این حضور ناگاه هم نمیتواند انرژی تحلیل رفته ام را به فرار بی حد سریع و آنیِ دیگری مبدل کند! - امـــــــــا ... !! صبر کن ! صدا اشناست ... کمی دقیق میشوم .. میشناسمت .... میبینم ات نه !!! تو این همه راه... ، این همه راه را با پای برهنه ، نفس به نفس با من دویده ای ؟؟؟! و در میانه بهت و پرسش و ترس و دلهره دستم را میگیری و میکشی . و من در اوج خستگی به دویدن و شاید گریختن ، ادامه میدهم! به فضایی رسیده ایم که از تاریکی اش ذره ای کم نشده اما فضای سنگین و داغش نسبتا خنک تر احساس میشود. دستم را میکشی به سمتی ، ناگاه زیر پایم سنگی میلغزد ... آ ه نه ! پرتگاه ... اینجا پرتگاه است ...! من این را میگویم و تو میخندی .. میخندی ... بلند و رعب آور ... قهقه ای چندش آور به کراهت لحظه مرگ !! و به یک باره زیر پایم از زمین تهی میشود .... ! هراسان چشم باز میکنم .ساعت بالای سرم منگ و خسته از گوشزد های مکرر لحظه های عمر باز هم مصمم و بی تفاوت مشغول است و آونگ سر در گمش میان زمین و اسمان در هوا میچرخد اتاق نیمه تاریک با نوری سبز... اشیای منعکس در دیوار برایم دهن کج میکنن... چشم را میندم وسعی دارم به نقطه ای دیگر تمرکز کنم ..ساعت :2:50 دقیقه از نصف شب را اعلام میکند ... سایه ای را بالای سر حس میکنم .. با حس غریب و کنجکاو آمیخته در ترسی دوباره که به روحم چنگ میزند چشم میچرخانم، بالای سرم ایستاده ای.با لبخندی مشمئز کننده و رعشه آورهمچون لبخد کُنت به وقت شکار طعمه در شبهای سرد و پر برف کریسمس!
پاورقی :
آرایه ها را فرو ریخته ام ! انتظار که ندارید نوشته هایی بدون ایراد ببینید .. آن هم پس از رهاییاز کابوس در این ساعت از شب!
بعد نوشت : ( تبصره ! )
اعتراض وارد نیست ...!
پی نوشت :
تو که نمیتوانستی آرامش گم کرده ام را باز گزدانی چرا ضربه ات را هولناک تر بر پیره روحم وارد میکنی ...
در هر ارتباطی که میخواهم بر قرار کنم ترسی عجیب. دلشوره ای تمام ناشدنی وجودم را در بر میگیرد. لعنت به تو اگر این باره نیز مرا پشت تلفن به انتظار بنشانی !
خدایا پرسم را پاسخ میدهی ؟ آیا در تناسخ ، رفتار آدمیان نیز دگرگون میشود... شاید او مرا نمیشناسد ! من میشناسمش .. این دیر یافته را
دو قدم مانده که پاییز به یغما برود این همه رنگ قشنگ از کف دنیا برود هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد دلِ تنها به چه شوقی پی یلدا برود ؟ گله هارا بگذار ؛ ناله ها را بس کن ! روزگار گوش ندارد که تو هی شکوه کنی زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگ تورا - فرصتی نیست که صرف گله و ناله شود تا بجنبیم ، تمام است تـــــمام ... !! مهر دیدی که به برهم زدن چشم گذشت ! یا همین سال جدید ! باز ، کم مانده به عید ! این شتابِ عمر است .. من و تو باورمان نیست که نیست زندگی گاه به کام است و بس است زندگی گاه به نام است و کم است زندگی گاه به دام است و غم است چه به کام و... چه به نام و... چه به دام... زندگی معرکه همت ماست... زندگی می گذرد..! زندگی گاه به نان است و کفایت بکند... زندگی گاه به دام است و جفایت بکند... زندگی گاه به آن است و رهایت بکند... چه به نان و... چه به جان و... چه به آن زندگی لحظه بی تابی ماست... زندگی می گذرد ..! زندگی گاه به راز است و ملامت بدهد؛ زندگی گاه به ساز است و سلامت بدهد! زندگی گاه به ناز است و جهانت بدهد! چه به رازو... چه به ساز و ... چه به ناز زندگی لحظه بیداری ماست...زندگی میگذرد...! ( ....... ؟ ) پانوشت 1 : وای از این عمر که با میگذرد ، میگذرد !!
پانوشت 2 : دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست !
ته نوشت : کم حرف ، ساکت ، بی هیجان ، ساده ، آرام ... امـــــا در تلاطم درونی !
**
از عمق وجودم فریاد بر می آورم... خدااااااایا به دادم برس . این چه آتشی ست که بر روحم افکنده ای . من که گله ای نداشتم . فقط دردهایم را مینوشتم و سکوت میکردم.
مرا ذاز پوسته تنهایی ام بیرون کشیدی تا بیشتر و بیشتر بیازاری ؟!شرط انصاف نیست
می تواند که تو را سخت زمینگیر کند
درد یک بغض اگر بین گلو گیر کند
اسمان بر سرم اوار شد ان لحظه که گفت
قسمت این است بنا نیست که تغییر کند
گفت امید به وصل من و تو نیست که نیست
قصد کردست که یک روزه مرا پیر کند
گفت دکتر من و تو مشکلمان کم خونیست
خون دل میخورم ای کاش که تاثیر کند
در دو چشم تو نشستم به تماشای خودم
که مگر حال مرا چشم تو تصویر کند
خواب دیدم که شبی راهی قبرستانم
نکند خواب مرا داغ تو تعبیر کند
مشت بر اینه کوبیدم و گفتم شاید
بشود مثل تو را آینه تکثیر کند - سید تقی سیّدی -
گاه برای بی کلامی در اوج سخن های نا گفته خلق میشویم .برای صبر ،مکث، فرو خوردن بغض
لحظه ای خداحافظی ، وداع ،دست تکان دادنها و نهایت ، سکوت .. سکوت ...سکوت !
نوشته ها،خط ممتد و بی پایان لبه کویر را به خود میگیرند وقتی با تمام سماجت و غرور پابوس سرنوشت نمیروی . ضجّه نمی زنی.رقیب نمی شوی . فراموش نمیکنی .انتقام نمیگیری. فقط سکوت میکنی، لب برمیچینی بغض کرده و تنها میشوی .. همین!
پ. نوشت :
زندگی جنین مرده ای را شبیه میبشود گاهی، که تنها نبض اش میزند در حالیکه قلبی مرده دارد!
بند نافی متصل به زندگیِ تلخی که یک روز را یک عمـــر میکند... ***
- وای از این عمر که با میگذرد ، میگذرد! -
در کنج عزلت تنهایی خویش تماشاگه به راز باشیم اُمنیه به روح ملموس تر است و در دسترس اوس کریم شکر، حکایت ما و این وعده های سر خرمنِ رسید مژده که ایام غم نخواهد ماندِ خواجه از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه صد! دمت گرم که اون بالا بالا نشستی و هی زل زدی به ما و همینجوری لذت میبری . ما که خود نازنینت رو در سیاهی بخت چشمان تیره گون گم کرده ایم.... البته حکایت مثنوی و برگه های باطله نه نامرادی از مادر گیتی شوما که خریت خومونه به موت ! و حقیرعارض به حضورم که آن زهر هلاهل شیرین تر از این تقرب است ...
همینجوری نوشت :
وقتی با دوست عزیز پاپیون سخن راندم گفت :
دل آرام استاد تغییر تلخ ترین وقایع به طنز ترین حالت ممکن هستی ( در این مایه ها ) آه که فرسنگها فاصله دیدم در خود مجازیت ..!
پوزخند زدم .. اما نگفتم صِرف، ته دل مرور کردم خود را.. میدانی نازنین؟
دل آرام دردها را در اندرونی خویش مدفون ، و در اخگردرون میسوزاند.
درد سوختن برای دلش ! گرمای مطبوعش همچون حرارت زغال میانه برف برای تو !
غصه ها ی مستغرق ورطه درون را خفه میکند صدای غل غل آرامِ خفه شدنش در دل و خنکای نسیمش چون باد خنک و ملایم کنار دریا، برای تو !
که رمز جاودانگی بیخبر رفته در این آموزه ها نهفته است که
.. مهربان باشم با آنکه مهرم را نادیدگرفت . لبخند بزنم به آنکه به غضب نگاهم کرد. و در تلخ ترین حالت ممکن شیرین ترین خنده را مهمانِ همنشین کنم . تویی که بی خبری را ظنّ باطل به بی مهری کرده، رم میکنی .
نخواهی دانست عظمت دل دریایی تا انجاست که بسیار بی مهری ، بدی ها و تلخی ها درونش ناپیدا شده اند .
ببخشم و چشم بپوشم .... برنجم و نرجانم ...
بسوزم و خشم نگیرم .
و گاه رفتن، بی صدا چمدانم را بردارم و در سکوت و خلوت و مه .. ناپدید شوم! همین ..."
دریا باش که اگر سنگی به تو پرتاب کردن در تو غرق شود، نه اینکه تو متلاطم شوی "
پانوشت :
دم استاد گرم که چنان پنجه در پنجه میزند که گویی از آن سوی فردوس تکه ای از دلش را سوغات فرموده بر این حزین بلبل بی حنجره !... شهناز را میگویم.. چه خلوت دلنشینی .. و در میان شور و سما اصوات پنجه شیر وش استاد و همهمه کلمات واژگون، با خود می اندیشم کاش کسی بیایید که وقت دلتنگی نرود! و کسی چه میداند آنکه از رفتن های بی وداع می هراسد شاید خود بی صدا رفت... شاید
!مختصر توضیح : گفته اند ساده بنویس - توان در همین حد است ...
عنوان : برگرفته از دیوان شمس
رفتن که بهانه نمیخواهد
یک چمدان میخواهد از دلخوریهای تلنبار شده و گاهی حتی دلخوشی های انکار شده !
رفتن که بهانه نمیخواه
وقتی نخواهی بمانی ، با چمدان که هیچ بی چمدان هم میروی !
ماندن اما بهانه مبخواهد ...
دستی گرم ، نگاهی مهربان ،دروغی دوست داشتنی ،یک فنجان چای ،بوی عود...
یک اهنگ مشترک ،خاطرات تلخ و شیرین
وقتی بخواهی بمانی،
حتی اگر چمدانت پر از دلخوری باشد خالی اش میکنی و باز هم میمانی و نم باران را رگبار می بینی و بهانه اش میکنی برای نرفتن!
آری :
آمدن دلیل میخواهد - ماندن بهانه و رفتن ....... هیچ !
حواستان به رگبار باران باشد ...!
ته نوشت.
بی بهانه رفتن های تلخ. رفتن های بی وداع . رفتن های ابدی ... رد پای سیاه جا مانده روی برف سفید . هجمه سنگین مه و زوزه های دردناک.
گاه برای ماندن بهانه هم بیاوری جبر میگوید که باید بروی ! و اینجا درست آن لحظه هست که نه دلیل دل به کار می آید نه بهانه برای ماندن !
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
از رقیبان کمین کرده عقب میماند
هر که تبلیغ کند خوبی ِ دلبندش را
مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
مادرم بعد تو هی حال مرا میپرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
عشق با اینکه مرا تجزیه کردهاست به تو
به تو اصرار نکرده است فرآیندش را
قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را:
منم آن شیخ ِ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را"
کاظم بهمنی "
و من یکی از هزاران فرزند تناقض ، ماحاصل ائتلاف کلاسیک ، زاده تضادهای معلق از بطن طبیعت ! در مرکز مدِرن و مدوّر یک فراسوی اکسپرسیونیست که تمامی فلسفه های بودن را در ضمیر پنهانِ خویش مدفون ساخته.نازنین ! ازتو دلگیر و آزرده خاطر نیستم و نخواهم بود در مکانی که خویش علامتی سئوالم برای بودن ، ماندن ، ادامه دادن ..! جایی برای زیر سئوال بردن غیر نمیبینم! من ! دلیل هبوط خویشتنم ! .... آن جایی که در ارتفاعی به بلندا ی قلمم سقوط خواهم کرد ..!
****
در گوشه ای از ماشین ،مرد بی آنکه توجه کسی را جلب کند همراه گروهی بود که به گراند کانیون میرفت!نه چمدانی داشت و نه کفش مناسبی پوشیده بود. راننده توقف کردو اعلام نمود، مکانی که منتظر دیدنش بودین پیش روی شماست... هر کدام از مسافرین دوربین به دست پیاده شدند مرد اندکی مکث کرد و پا بر لبه پرتگاه گذاشت .. و زمزمه کرد :
-نبرد یا پرواز ... نبرد یا پرواز ... پــــــرواز..!!
پاورقی : داستان کوتاهِ وب از - پل استر -
"رفتنت رنگ از روی تابستان برد ، چهره اش به زردی نشست و پاییز شد ! برگرد تا برف پیری سپید پوشش نکرده ... "
پانوشت :
منطق میگوید " بمـان " عشق میگوید " بــرو " ..حال تو چه میکنی ؟ میروی یا میمانی ؟
بگذار که عاقلان به رفتنم ندا دهند که راحل طریق عشق ، خود میداند ماندن هم در رفتن است ..!