انکبوس
سکوت مطلق و تاریکی محض ! حتی صدای وزش نسیم هم به گوش نمیرسد..کور سویی نیست تا مکان در حداقل ترین حالت ممکن شناسایی شود و تنها صدای تاپ تاپِ گریختن پایِ هراسانی ست که به گوش میرسد. در ظلمت و سیاهی شب میدوم ... چنان تاریک است که نمیدانم دقیقاکدام نقطه از زمین قرار گرفته ام! نفس نفس میزنم از ترس - از تاریکی - از فرار... چقدر تاریک است ... خدای من ! چرا خلاص نمیشوم از این جا ؟ ایا در ویل گیر افتاده ام ؟ سایه ای به دنبال دارم اما نمیدانم چیست و یا کیست ..لحظه ای بر میگردم تا پشت سرم را ببینم زمین میخورم طوری که کفش از پایم جدا میشود ..کورمال کورمال دنبال کفشهایم میگردم ... ناگاه دستی لمس میکند دستان جستجو گرم را.. میگیردش و به لحن آمرانه میگوید "دیر است وقت چندانی نداریم .برخیز ! " بهتم زده. ترسیده ام از حضور حاضر دیگری در آن تاریکی محض ! نای راه رفتن ندارم.نفسم بریده ،این حضور ناگاه هم نمیتواند انرژی تحلیل رفته ام را به فرار بی حد سریع و آنیِ دیگری مبدل کند! - امـــــــــا ... !! صبر کن ! صدا اشناست ... کمی دقیق میشوم .. میشناسمت .... میبینم ات نه !!! تو این همه راه... ، این همه راه را با پای برهنه ، نفس به نفس با من دویده ای ؟؟؟! و در میانه بهت و پرسش و ترس و دلهره دستم را میگیری و میکشی . و من در اوج خستگی به دویدن و شاید گریختن ، ادامه میدهم! به فضایی رسیده ایم که از تاریکی اش ذره ای کم نشده اما فضای سنگین و داغش نسبتا خنک تر احساس میشود. دستم را میکشی به سمتی ، ناگاه زیر پایم سنگی میلغزد ... آ ه نه ! پرتگاه ... اینجا پرتگاه است ...! من این را میگویم و تو میخندی .. میخندی ... بلند و رعب آور ... قهقه ای چندش آور به کراهت لحظه مرگ !! و به یک باره زیر پایم از زمین تهی میشود .... ! هراسان چشم باز میکنم .ساعت بالای سرم منگ و خسته از گوشزد های مکرر لحظه های عمر باز هم مصمم و بی تفاوت مشغول است و آونگ سر در گمش میان زمین و اسمان در هوا میچرخد اتاق نیمه تاریک با نوری سبز... اشیای منعکس در دیوار برایم دهن کج میکنن... چشم را میندم وسعی دارم به نقطه ای دیگر تمرکز کنم ..ساعت :2:50 دقیقه از نصف شب را اعلام میکند ... سایه ای را بالای سر حس میکنم .. با حس غریب و کنجکاو آمیخته در ترسی دوباره که به روحم چنگ میزند چشم میچرخانم، بالای سرم ایستاده ای.با لبخندی مشمئز کننده و رعشه آورهمچون لبخد کُنت به وقت شکار طعمه در شبهای سرد و پر برف کریسمس!
پاورقی :
آرایه ها را فرو ریخته ام ! انتظار که ندارید نوشته هایی بدون ایراد ببینید .. آن هم پس از رهاییاز کابوس در این ساعت از شب!
بعد نوشت : ( تبصره ! )
اعتراض وارد نیست ...!
پی نوشت :
تو که نمیتوانستی آرامش گم کرده ام را باز گزدانی چرا ضربه ات را هولناک تر بر پیره روحم وارد میکنی ...
در هر ارتباطی که میخواهم بر قرار کنم ترسی عجیب. دلشوره ای تمام ناشدنی وجودم را در بر میگیرد. لعنت به تو اگر این باره نیز مرا پشت تلفن به انتظار بنشانی !
خدایا پرسم را پاسخ میدهی ؟ آیا در تناسخ ، رفتار آدمیان نیز دگرگون میشود... شاید او مرا نمیشناسد ! من میشناسمش .. این دیر یافته را
داستایوفسکی/.