واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

انکبوس

سه شنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۳، ۱۰:۲۱ ب.ظ

سکوت مطلق و تاریکی محض ! حتی صدای وزش نسیم هم به گوش نمیرسد..کور سویی نیست تا مکان در حداقل ترین حالت ممکن شناسایی شود و تنها صدای تاپ تاپِ گریختن پایِ هراسانی ست که به گوش میرسد. در ظلمت و سیاهی شب میدوم ... چنان تاریک است که نمیدانم دقیقاکدام نقطه از زمین قرار گرفته ام! نفس نفس میزنم از ترس - از تاریکی - از فرار... چقدر تاریک است ... خدای من ! چرا خلاص نمیشوم از این جا ؟ ایا در  ویل  گیر افتاده ام ؟ سایه ای به دنبال دارم اما نمیدانم چیست و یا کیست ..لحظه ای بر میگردم تا پشت سرم را ببینم زمین میخورم طوری که کفش از پایم جدا میشود  ..کورمال کورمال دنبال کفشهایم میگردم ... ناگاه دستی  لمس میکند دستان جستجو گرم را.. میگیردش و به لحن آمرانه میگوید "دیر است وقت چندانی نداریم .برخیز ! " بهتم زده. ترسیده ام از حضور حاضر دیگری در آن تاریکی محض ! نای راه رفتن ندارم.نفسم بریده ،این حضور ناگاه هم نمیتواند انرژی تحلیل رفته ام را به فرار بی حد سریع  و آنیِ دیگری مبدل کند!  -  امـــــــــا ... !! صبر کن ! صدا اشناست ... کمی دقیق میشوم .. میشناسمت .... میبینم ات  نه !!!  تو این همه راه... ، این همه راه را با پای برهنه ، نفس به نفس با من دویده ای ؟؟؟! و در میانه بهت و پرسش و ترس و دلهره دستم را میگیری و میکشی . و من در اوج خستگی به دویدن  و شاید گریختن ، ادامه میدهم! به فضایی رسیده ایم که از تاریکی اش ذره ای کم نشده اما فضای سنگین و داغش نسبتا خنک تر احساس میشود. دستم را میکشی به سمتی ، ناگاه زیر پایم سنگی میلغزد ... آ ه نه ! پرتگاه ... اینجا پرتگاه است ...! من این را میگویم و تو میخندی .. میخندی ... بلند و رعب آور ... قهقه ای چندش آور  به کراهت لحظه مرگ !! و  به یک باره زیر پایم از زمین تهی میشود .... ! هراسان چشم باز میکنم .ساعت بالای سرم منگ و خسته از گوشزد های مکرر لحظه های عمر باز هم مصمم و بی تفاوت مشغول است و آونگ سر در گمش میان زمین و اسمان در هوا میچرخد اتاق نیمه تاریک با نوری سبز... اشیای منعکس در دیوار برایم دهن کج میکنن... چشم را میندم وسعی دارم به نقطه ای دیگر تمرکز کنم ..ساعت :2:50 دقیقه از نصف شب را اعلام میکند ... سایه ای را بالای سر حس میکنم .. با حس غریب و کنجکاو آمیخته در ترسی دوباره که به روحم چنگ میزند چشم میچرخانم، بالای سرم ایستاده ای.با لبخندی مشمئز کننده و رعشه آورهمچون لبخد کُنت به وقت شکار طعمه در شبهای سرد و پر برف کریسمس! 

 

پاورقی :

آرایه ها را فرو ریخته ام !  انتظار که ندارید نوشته هایی بدون ایراد ببینید .. آن هم پس از رهاییاز  کابوس در این ساعت از شب!

 

بعد نوشت : ( تبصره ! )                     

  اعتراض وارد نیست ...!

 

 

پی نوشت :

تو که نمیتوانستی آرامش گم کرده ام را باز گزدانی چرا ضربه ات را هولناک تر بر پیره روحم وارد میکنی ...

در هر ارتباطی که میخواهم بر قرار کنم ترسی عجیب. دلشوره ای تمام ناشدنی وجودم را در بر میگیرد. لعنت به تو اگر این باره نیز مرا پشت تلفن به انتظار بنشانی !

خدایا پرسم را پاسخ میدهی ؟ آیا در تناسخ ، رفتار آدمیان نیز دگرگون میشود... شاید او مرا نمیشناسد ! من میشناسمش .. این دیر یافته را

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۹/۱۸
delaram **

نظرات  (۷)

از کسانی که بدبختی دیگران را دیده و بر روزگارِ خویش شکر می کنند حالم به هم میخورد.
داستایوفسکی/.



پاسخ:
: ذائقه ات را عوض کن...طعم آزادی تلخ است!
دلی جان این کی بود که اینطوری اذیتت میکرد ؟
پاسخ:
: بــه ایــن فـکــر مـی کـنم ،لالایـــی هــای مـــادرم زیــر کــدام بـالشتک کـودکــی هــایـم جــا مانــده؟ شـایـد هــنـوز بـشـود آســوده خــوابـیـد... این قصه سر دراز دارد شقایقم
ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯿﻢ ...
ﭼﻪ ﺗﻨﻬﺎ، ﭼﻪ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ...
ﺍﻣﺎ با ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ...
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺭﻭﺣﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ، ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ...
ﺑﯽ ﺻﺪﺍ، ﺑﯽ ﻫﯿﺎﻫو !
ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ...
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺁﮊﺍﻧﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺭﺳﯿﺪﯾﻦ!
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : بقیه پولتو ﻧﻤﯽ ﺧوای؟
ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ : ﺣﻮﺍﺳﺖ ﮐﺠﺎﺳﺖ ؟!ق
ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ...
ﺷﻨﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ...
ﺧﻮﺍﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ...
ﺩﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ...
ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪ
ﺁﻫﻨﮓ ﺑﺎﺭ ﺩﻫﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ
ﻫﻮﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪ
ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺷﺪ
ﭼﺎﯼ ﺳﺮﺩ ﺷﺪ
ﻏﺬﺍ ﯾﺦ ﮐﺮﺩ
ﺩﺭ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﺑﺎﺯ ﻣﺎﻧﺪ ...
ﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻗﻔﻞ ﻧﮑﺮﺩیم
ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﮐﯽ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ
ﻭ ﮐﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪ
ﻭ ﮐﯽ ﻋﻮﺽ ﺷﺪیم
ﮐﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ...
ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻧﺨﻨﺪﯾﺪﯾﻢ ...
ﻭ ﺩﻝ ﻧﺒﺴﺘﯿﻢ ...
ﻭ ﭼﻄﻮﺭ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯾﻢ ...
ﻭ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺳﻔﯿﺪ ﺷﺪ ...
ﻭ ﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﮐﯽ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ؟!

ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ با ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ......
پاسخ:
: مرسی عزیزم
قسمت این بود که من با تو معاصر باشم

تا در این قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم

حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و

من بــه دنبال تو یک عمر مسافــــر باشـــم

تو پری باشـــی و تا آن سوی دریا بروی

من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم

قسمت این بود، چرا از تو شکایت بکنم؟

یا در این قصـــه بــــه دنبال مقصر باشم؟

شاید این گونه خدا خواست مرا زجر دهد

تا برازنده اســــم خوش شاعـــر باشـــــم

شاید ابلیس تو را شیطنت آموخت که من

در پس پرده ایمان بــــه تــــو کافـــر باشـم

دردم این است که باید پس از این قسمت ها

سال هــــا منتــظـر قسمت آخـــــر باشــــــم
چه آسان از چشم سیاهش افتادم ...!
پاسخ:
: ...
خانم دلارام قبول دارین که غرور بی اندازه باعث شکست میشه؟ چند بار دیگه باید بهتون پیام بفرستم و منتظر تماس بمونم ؟
اگه واقعا قصد ندارین حداقل جواب منفی رو بنویسید
به آدرسم . من مشخصاتم رو صادقانه نوشتم . منتظرتون میمونم
پاسخ:
: ای مگس! عرصه سیمرغ نه جولانگه توست.... پیامتون رو همینجا پاسخ میدهم... منتظر نباشید... نیازی به ارسال پاسخ حضرتعالی نبود... عرض خود میبری و زحمت ما میداری...
۱۰ دی ۹۳ ، ۱۳:۴۱ شایان م ر ت د
خوابی چنان میان تشکم آرزوست ....

یکی از بهترینهایی بود که تا حالا خوندم .

خیلی تشکر الیوروم
پاسخ:
: درست که کابوس شبانه قرار میستاند .. اما گاهی کابوس های واقعی بعد از بیدار شدن شروع میشوند ... زندگی تان ارام و خواب هایتان شیرین ... خوابی بدون کابوس ... ممنونم شایان عزیز .

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">