واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

نّا لله و انّا الیه .... به زبانم نمیآید من مرگ را دیده ام مرگِ آفتاب مرگِ پنجره های رو به باغ مرگِ شرجیِ سرزمینهای شمال مرگِ دوست ... دوستی ... رفاقت

مرگِ یک مرد کنارِ صداقت . مرگِ دعا . مرگِ دستهایِ رو به خدا .مرگِ کودکانِ شجاع .مرگِ نفس .مرگِ غم انگیزِ زندانی در قفس. مرگِ یک شب بی عشق ... بی هوس مرگِ آواز. مرگِ یک زن پر از نیاز ... پر از نیا ا ا ا ا ز

من مرگِ قلم در دستهایِ خودم مرگِ واژه در شعرهای خودم من عکس مرگ را به جای تصویر لبخند دیده ام به زبانم نمی آید به زبانم چیزی جز صبر نمیآید

 

نیکی فیروزکوهی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۵۳
delaram **

اپیزود اول :در مرکزیت  هستی ، دقیقا همین جایی که نشسته ای ،حسی مابین پلورالیزم و ایندیویژوالیسم رو تجربه میکنی .مگر نه اینکه تمام از جمع اضدادیم ؟ بی انکار ... به تجربه ...! کلماتی زمزمه میکنی که میبلعد روحت را . ژرف و عمیق ، اما آنقدر گنگ و پریشان که برای خودت هم بغرنج و دست نیافتنی ست .چه برسه به اینکه بخوای برای کسی تعریفش کنی و یا رخصت کتابت دهی .... آن کنج دنج که شده ملجاء تنهایی، قطعا اگر زبانی گویا داشت ،بی شک و تردید از دست بیتوته روزانه ات زبان به شکوه میگشود. پاکت سفید را باز میکنی و یکی بــرای قربــانی کردن از جمع بیرون میکشی ..... بی آتش !... در سکوت! ... صامت! میثاقِ بسته به ماضی ، کمانه میکند در ذهن ات .به مکث وا میدارد و به تامل دعوت ! .... با خودت حرف میزنی و حرف میزنی و........ حرف میزنی ... ده دقیقه ! شایدکمتر ، بلکم بیشتر بعد بی آنکه شعله ای برخیزد ،میان انگشتان کشته را ،درگورِ شیشه ای جامیسازی ...دومی نیز مجرد از جمع نیت به فنا میشود ! او صمیمی تر است شاید به همین دلیل سخنانت با او کمی مبهم تر و عمیق تر شد. به استعاره و تلویح خاستگاهت را توصیف.جایگاهت را معین میکنی . ارزش بودن و نبودن را میشماری که هضم کنی که بگویی واژه هست و بود در وسوسه مستتر که عمری به مسئاله واژگون کرده اند حرمت حریمی که به خاطرش رو در روی دنیا  می ایستی ... اما با ادای نه ! دومی را هم به سرنوشت اولی و با همان بیرحمی میکشی! سومی ... چهارمی .....پنجمی !  و .... هشتمی !!..... اپیزود دوم : مکثی سی و هفت دقیقه ای ، مکالمه ای یک طرفه و حکمی ناعادلانه دور از هر  منطق  و انصاف ربع دیگری از اپیزود دوم ....سکوت ده دقیقه  با خود ..، بهت و تاسف ! و....... تعلیق ! نهمین قربانی را بیرون میکشی ..حرفی نمانده  برای گفتن . تمامی واژه ها رنگ باخته اند.. کلمات تک تک جان میسپارند.از درد عدم برخود تاب بر میدارند تا مازوخیسم را معنایی عارفانه بخشند ..کبریت میکشی ،  بی کام ! همانطوردر شعله اما ناکام  کنار بقیه قربانی ها وا گذاشته ...برخاسته  وبه سمت اتاق میروی !! ... اپیزود سوم :  وسط اتاق دراز میکشی باز هم به سبک مردگان مشغول الزمه ... لبخند تلخ رو لمس میکنی که این بار نه به کسی بلکه در دلت میگوییدر تناسخ بعدی میخواهم یک مار باشم ... یک  افعی... !که هراندازه  زهرش مهلک هم که باشد باز هم پاد زهرش را در دل آن تلخی دارد ..که تن ها دهها افعی چنبر به زیر کام  و فعل دارد به لحظه ... بی هیچ پاد زهر ..!زهرِ بی پاد ...!   پانوشت ... آره آقا اینجوریاست ..کسی توهم برش نمیداره ، توهم منشا داره .منبع تغذیه از سرخیکلام توست . نهان در اعمال و آشکار در تعاملاتت.. معدوم کردنش هم تحت کام تو ! غیر ممکن آن است که ما مطلقا بیگناه بی تقصیر و بی خطا باشیم - محال است گاهی روح تقصیراتمان توضیحاتش را دال بر بی گناهی و قابل توجیه بودن آن بگذارند. اما هرانچه که هست نتیجه بازخورد تهاجم و ملّون بودن توست ... مثقالی ملاحظه در نوشتار و کمی وفاداری طلب میکرد با اندکی تعهد ..مقدار متنابهی هم  انصاف و شرط الفت به آن مقدار و  اندازه که خود طالب دریافت بودی ... و چقدر سهل و بیهوده  از تعهد شانه خالی میکنن  به صدمی از ثانیه ء زمان برای طلب یک آرزو برای خوشبختی ! خیالی نیست از ناظر عادل و با انصاف زیاد قصیده سرایی شده ...توضیح :این پست در دست تعمیر است ! ....  // تصحیح شد !

پاسخ برای کامنت  م.ر :

از مهدیه لطیفی !پیش آمده هیچ وقت پیشانی ات بلند باشد؟ بختت بلندتر؟ و مردی بلند بلند بگوید «دوستت دارم» !؟ باید پیش آمده باشدتا خیال نکنی زن بودنت بر بادهای بیابان شده شاید پیش آمده باید باشدتا انتقام خودت را از خودت نگیری و به خوردِ خودت ندهی بیخود که چه بهتر که می توانم زن تنهای مستقلی باشم هیچ زنی پای این دروغ را امضا نمی کند مگر آنکه پیش نیامده باشد.....

 

****

جان میچکد از قلم که چکانه اش از سرانگشت قلم ما مطرود و عین کفر است که اعتراض به تخم چشم زدنش از قلم شما برای ما مصداق توهم است و مالیخولیا ....این ترازوی ناموزون عدل را به پیش دادار ، بیداد خواهم نمود!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۴۱
delaram **

جهانی گم شده در هیاهوی صداها .. تلخی عدم امکان ِ بی امکانی ! ...تلخی ناشادی از نوشتن چنین خزعبلاتی برای قاب گرفتن در مجازستان ...تصویری در ذهن برای کشیدن ترسیم کرده ام . جمجمه ای خالی که تار عنکبوت گرفته .مضحک هم نیست .. آنچه هست اسکیسی از حقایق بیرونِ ذهن است برای نمود . دراز کشیده ام درست وسط اتاق ... مثل یک جسد مشغول الذمه ..نه نه اشتباه نکن اون مشمول نیست . مشموط هم نیست عین مشغولیته .مثل کسی که نگران از این دنیای فانی با چشم باز ، ریق رحمتش ، ریغ ذلت به دنیای باقی باشد ! - با دندانم ضرب میگیرم. یک ، دو ...دو ، سکوت ! ---  سکوت .. سکوت.... و سعی دارم سکوت طولانی شود تاچشم به خواب عادت کند .چقد خوب میشد الان کافکا بساط اتاق تاریکش رو میاورد همینجا پهن میکرد و من همینطور زمزمه میکردم ، ضرب میگرفتم و فکر میکردم که چرا اتاقم دایره و گرد نیست و یا خرطوم فیل پارانتزی شکل است ویا به این فکر میکردم آیادکارت وقتی سر میز صبحانه به اکتشاف درباره سیاره سرگردان دور مشتری فکر میکرد .. نذر کرد که به زیارت مقبره مریم مقدس برود .. اه .. اصلا ولش کن ..شکر و ثنا که این دهان دو کاربرد دارد و فقط باز نمیشود .. بسته هم میشود بخصوص وقتهایی که پا منبری خودم میشم ...و لم داده و ساکت به وحی و افاضات نغزِ بالا منبری که دُر افشان میشه گوش میدم.. به جدم ! دفعات پیش اومده که خیلی حرفها رو بالا منبر برا اولین بار از زبان خودم شنیدم !! فک کن یک کاسه سفال خوش رنگ و لعاب گرفته و توش چای زعفران ریخته باشی بعدهمونجوری دراز کش زل بزنی به دود کج و معوج عود ... سیگار ؟ نه! اصن حرفشو نزن قول رو که نمیشه شکست ...

پس وسط مسط های نصف العیش به همون دود قشنگ عودش اکتفا کنی و گوش دل بسپری که یهویی وسط خطبه ، بلند بخندی و بگی حاج خانم مسئله تون ! ... این که میگن آدم های قوی ، ضعیفند و آدم های ضعیف قدرتمندند! پس من میتونم ضعیف باشم تا به قدرت برسم ؟!! فرصتی به ارسال و دریافتِ پاسخ نمیدی و اجازه میدی دهن واعظ خیال همونجوری واز بمونه که برگردی بگی

میگی

  -: مامان ؟من اگه یه روز ملخ بشم تو از من میترسی ؟

 +: وا .. .!!   بسم الله..  

-: میگم مامی ؟ اگه یهو تبدیل به سوسک بشم چی ؟ با لنگه کفش میوفتی به جون من ؟

( و درست همین لحظه حساس در اِن صدم از ثانیه هست که پی میبری والده محترمه ء مکرمه تک تیراندازی بس ماهر و در عین حال قابل بوده اند و شما غافل از این هنر و فرز بودنشون ! عجب موهبتی در خانه بوده و شما قدر نعمات ندانستگانِ  کنار فرات و این حرفها ... )

+: بذا از الان تمرین کنم  در ثانی کسی که مدام سرش تو لب تاب و کتاب و جنگولک بازی باشه که نمیشه توقع شعر و غزل نغز ازش داشت!

-: مامان ... بحث سر اینه که یکی قورباغه منو قورت داده ...(و زمزمه میکنی :البته فرموده بودند اول زشترین قورباغه ات را قورت بده !) اما می بینی حجمِ نگاه و وزن استفهام سنگین تر از این حرفهاست که جسارت بلند ادا کردنش را داشته باشی..

 -: میگم مامان ؟  (که سخن به زبان ، اکمل نگشته مادر جان دوباره سرش را داخل اتاق کرده  میگوید ...

+: خیالت تخت ! پروانه شدی خودم با سنجاق ته گرد میچسبونمت به دیوار .. درست زیر اون ساعت دیواری که  از تیک تاکش بدت میاد !

(بر میگردی به پهلو ؛ نیشخند میزنی و با خودت میگی. هه! تو حتی نمیتونی یه مورچه رو دستت بگیری اونوقت منو قاب کنی به دیوار ...؟

اصلا این منبر و واعظ خیال چی شد ؟ کجا رفت ... ای بابا رشته کلام و وحی کلا بهم ریخت)

 +: مــامـــان ؟ .................  

 

****

هیچ پی نوشت و  پس نوشت و ته نوشت و پا نوشتی  عارض نیست ....صرفا برای همدردی با من یک قیچی بردارید از فردا دور دونیا را در هشتاد و یک روزلنگ خواهیم زد !

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۲۱
delaram **
منبع :www.toranj-h.blogfa.com
۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۱۸
delaram **
شعر می گم، نگرون می شم، لب خند می زنم، قاه قاه می خندمُ می خوابم! عینهو خیلی آدما تا یه زمونی ادامه می دم! مثِ همه بعضی وقتا خوش دارم همه رُ بغل کنمُ بشون بگم لعنت به این همه بلا که سر خودمون آوردیم! ما خوبُ نترسیم ! بعضی وقتا خود خواهیم !هم دیگرونُ می کشیم ، هم خودمونو ! ما مُردیم ! به دنیا اومدیم تا بکشیمُ بمیریم ! زار بزنیم تو اتاقای تاریک ! عشق بازی کنیم تو اتاقای تاریک… صبر کنیم ، صبر کنیم ، صبر کنیم… ما انسانیم نه بیشتر از این !ترجمه : یغما گلرویی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۰۳
delaram **
کریون زیر باران نرم تابستانی از کنار مجسمه آشیل گذشت. تازه چراغ­ها را روشن کرده بودند، امّا از همین حالا ماشین­ها در مسیر ماربل آرک قطار شده بودند و چهره­های چهارگوش و حسابگر یهودی­ها در خیابان سر و کله­شان پیدا شده بود، آماده اینکه با هر چیزی که پیش می­آمد وقتشان رابه خوشی بگذرانند. کریون با حسی تلخ در حالی­که یقه بارانیش را تا بالا بسته بود، کنارشان رد می­شد؛ یکی از روزهای بدش بود. در تمام مسیر پارک به این فکر می­کرد که عشق وجود دارد؛ امّا عشق پول می­خواست. یک آدم فقیر می­توانست فقط به لذّت جسم بسنده کند. عاشق شدن یک دست لباس خوب لازم داشت، یک ماشین، یک آپارتمان یا یک اتاق هتل در جایی از شهر. نیاز داشت که لای زرورق پیچیده شود. تمام مدت از کراوات نخ­نمایی که زیر بارانیش پنهان بود و از سر آستین­های کهنه­اش آگاه بود. به بدنش مثل همراهی نفرت­انگیز نگاه می­کرد. (پیش می­آمد که در سالن مطالعه بریتیش میوزیم لحظات خوشی را سپری کند، امّا بدنش دوباره او را به جهان واقعی باز می­آورد). تنها احساساتی که تجربه کرده بود خاطرات چندش­آوری از کارهایی بود که روی نیمکت میدان­گاهی­ها انجام داده بود. برای بیشتر مردم، بدن خیلی زود می­مرد،امّا برای کریون این هیچ معضلی نبود. بدن به زندگی ادامه می­داد: از خلال باران فلزی و درخشان به سمت یکی از طاقی های خیابان میرفت که       به مردی سیاهپوش برخورد که پرچمی با جمله«و آنگاه دوباره از خاک زاده خواهیم شد» حمل می­کرد. به یاد یکی از خوابهایش افتاد ،خوابی که تا به حال سه بار لرزان از آن پریده بود: در قبرستانی بود که تا بی­نهایت ادامه داشت، تاریک و غارگون: کره زمین تبدیل به کندوی مردگان شده بود در خواب دیده بود که بدن نابود نخواهد شد. کرمی در کار نبود، تجزیه نعش هم. زیر سطح کره زمین، جهان لایه لایه پر از بدن­های مرده بود که آماده بودند با زگیل ها و زخمها و فساد نعشیشان دوباره از جا بلند شوند. بعد وقتی ازخواب میپرید درازکش در تخت باقی می­ماند و با خوشحالی فکر میکرد که بالاخره بدن کاملا متلاشی می­شود. با قدم­های تند خیابان ادوار را در پیش گرفت، سربازان نگهبان دو نفری گشت می­دادند. داخل شلوارهای تنگشان بدن­هایشان مثل کرم بود و شبیه هیولاهایی دراز و بزرگ به نظر می­رسیدند،. از آن­ها متنفر بود و از نفرتش متنفر بود چون دلیلش را می­دانست :غبطه. می­دانست که هر کدام از آنها بدنی بهتر از مال او دارند. شکمش بد کار می­کرد، مطمئن بود نفسش بدبو است. امّا از چه کسی می­توانست در این باره سؤال کند؟ بعضی وقتها یواشکی به خودش عطر می­زد، اینجا و آنجا، این یکی از زشت­ترین رازهایش بود. چرا می­خواستند او به رستاخیز بدنی باور داشته باشد که آنقدر باعث نفرتش بود؟ بعضی شبها با ته مانده­ی ایمانی که مثل یک کرم در یک میوه هنوز در قلبش بود دعا می­کردتا خداوند بدن او یکنفررا از زنده شدن مجدد معاف کند. خیابان­های فرعی­ای که خیابان ادوار را قطع می­کردند بیش از حد خوب می­شناخت. وقتی حالش گرفته بود همانطور که از گوشه چشم به تصویرش در ویترین­های سالمون و گلاکشتین و آ.ب. ش نگاه می­کرد انقدر راه می­رفت تا خسته شود. برای همین فوراً متوجه تابلوهای دم تئاتری رها شده که در خیابان کالپار بود شد. خیلی چیز عجیبی نبود چون گاهگاه، انجمن نمایش بانک بارکلیس محل را برای یک شب اجاره می­کرد. بعضی وقتهای دیگر هم تعدادی فیلم بی­کیفیت تجاری پخش می­کردند. تئاتر در سال ۱۹۲۰ توسط یک آدم خوش خیال ساخته شد که فکر می­کرد ارزانی ملک جبران فاصله یک مایلیش تا منطقه تئاترها را می­کند. امّا هیچ اثری در این تئاتر به موفقیت دست نیافت، و خیلی زود محل خالی ماند و کم­کم پر از لانه موش و عنکبوت شد. روکش صندلی­ها هیچوقت تعویض نشده بود. تنها ،محل برگزاری اجراهای گروههای غیرحرفه­ای و برنامه­های خیریه بود. کریون ایستاد و اعلان را که اولین دوره فیلم­های ابتدایی (یک اصطلاح روشنفکرنمایانه) را اعلام می­کرد خواند.. به نظر می­رسید در سال ۱۹۳۹ هنوز هم آدمهای خوشبین وجود دارند. چون فقط یک خوشبین ابله می­توانست این امید را در دل بپروراند که با تبدیل کردن این محل به «خانه فیلم صامت» می­تواند پولی در بیاورد. این اولین دوره هیچ وقت به دومین دوره نمی­رسید. خوب، بلیط ارزان بود و حالا که خسته بود، شاید می­ارزید یک شلینگ خرج کند تا از باران به هر جایی پناه ببرد. کریون یک بلیط خرید و در تاریکی سالن شناور شد. در تاریکی عمیق یک پیانو چیزی می­نواخت که به صورتی ناگزیر مندلسون را به یاد می­آورد. کریون روی یکی از صندلی­های کناری نشست و بلافاصله متوجه فضای خالی اطراف شد. نه، قطعاً دور دومی در کار نبود. توی فیلم زنی درشت هیکل که یکجور لنگ تنش بود و دست­هایش را به هم مییچید با حرکات و تکان­هایی عجیب و غریب به سمت یک دیوان تلوتلو خورد. آنجا نشست و مثل یک سگ گله از میان موهای تیره رها شده با ناامیدی به مقابلش خیره شد، بعضی وقتها به نظر می­رسید که الان است که در نقاط، خطوط و منحنی­های فیلم حل شود. زیرنویس می­گفت: «پمپیلیا که اگوستوس معشوقش به او خیانت کرده قصد دارد به زندگی ناکامش پایان دهد». کم­کم کریون توانست تصویر مبهمی از سالن خالی را تشخیص دهد. بیشتر از بیست نفر آنجا نبودند: چند زوج که با هم پچ پچ می­کردند و چند مرد تنها که مثل خود او بارانی­های ارزان قیمت به تن داشتند با فاصله از هم، مثل جسدهایی بی­حرکت نشسته بودند. باز وسواس کریون به سراغش آمد و احساس مزاحم وحشت. با کلافگی فکر کرد «دارم دیوانه می­شوم. بقیه آدمها این احساس­ها را ندارند». حتی یک سالن خلوت تئاتر هم او را به یاد غارهای بی انتهایی می­انداخت که در آن اجساد در انتظار رستاخیز بودند. «اگوستوس، برده هوس، شراب بیشتری طلب می­کند» مردی چاق و پا به سن گذاشته روی یک دیوان لم داده بود و زنی را دربر گرفته بود. آهنگ «بهار» که در فضا طنین انداخته بود بیجا به نظر می­رسید و پرده انگار که سوء هاضمه داشته باشد به خود می­پیچید. کسی کورمال کورمال در تاریکی سالن نزدیک شد پایش به پای کریون گرفت و سکندری خورد: یک مرد کوتاه قد بود. کریون از حس ریش بلندی که صورتش را لمس کرد چندشش شد،. بعد آه بلندی شنید و مرد تازه وارد، در صندلی کناریش نشست: روی پرده وقایع به سرعت پیش رفته بودند و در این لحظه پامپیلیا خودش را با چاقو کشته بود ـ یا حداقل کریون اینطور فکر می­کرد ـ و بی­حرکت و باشکوه میان برده­های گریانش دراز شده بود. صدایی خسته و آرام نزدیک گوش کریون نجوا کرد: چی شده؟ خوابیده؟ – نه. مرده. صدا با توجهی عمیق پرسید: به قتل رسیده؟ – نه، فکر نکنم. خودکشی کرده. هیچ کس هیس نگفت، هیچکس آنقدر به فیلم توجه نداشت که کسانی را که حرف می­زدند مؤاخذه کند. تماشاچیان با حالتهای خسته و بی­توجه در صندلی­هایشان لمیده بودند. فیلم آن­جا تمام نمی­شد؛ هنوز یک مشت موجودات دیگر هم باید تکلیفشان معلوم می­شد؛ قرار بودفیلم سرنوشت تمام افراد نسل دوم خانواده شخصیت هارا هم تعریف کند؟ امّا مرد ریز اندام ریشو که کنار کریون نشسته بود فقط به نظر می­رسید به مرگ پومپیلیا اهمیت می­دهد. به نظر می­رسید تقارن این واقعه با ورودش به سالن او را مجذوب کرده بود. کریون دو بار کلمه «تصادف» را شنید. پیرمرد با صدایی آهسته و بی­صبر با خودش همچنان حرف می­زد. «خوب که فکرش را بکنی خیلی احمقانه است! » و بعد «بدون حتی یک ذره خون». کریون گوش نمی­داد دستهایش را بین زانوهایش قلاب کرده و نشسته بود و اتفاقی را که بارها در ذهنش مرور کرده بود تحلیل می­کرد: که این احتمال وجود داشت که دیوانه شود. باید تکانی به خود می­داد. مرخصی می­گرفت، به یک پزشک مراجعه می­کرد (خدا می­دانست چه عفونتی وارد خونش شده بود). متوجه شد که بغل دستیش با او حرف می­زند. با بی­صبری پرسید: چه؟ چه گفتید؟ – گفتم شما حتی حدس هم نمی­زنید چقدر خون می­بایست آنجا باشد. – درباره چه حرف می­زنید؟ وقتی مرد با او حرف می­زد، نفس مرطوبش به او می­خورد. در صدایش چیزی مثل نارسایی وجود داشت. گفت: وقتی کسی مردی را می­کشد … کریون با بی­صبری گفت: این یک زن بود. – فرقی نمی­کند. – به علاوه، این قضیه هیچ ربطی به قتل ندارد. – مهم نیست. به نظر می­رسید در میان آن تاریکی وارد یک جر و بحث ابلهانه و بی­نتیجه شده­اند. مرد ریشو با لحنی پر از غرور گفت: من می­دانم. می­دانید؟ – چه چیز را می­دانید؟ مرد با ابهامی پنهان­کارانه گفت: که این چیزها چجوریند. کریون برگشت و سعی کرد مرد را واضحتر ببیند. دیوانه بود؟ آیا این یک اخطار درباره چیزی بود که می­توانست سر خودش بیاید؟ آیا روزی می­رسید که او هم در یک سالن سینما کلماتی مبهم در گوش افراد ناشناس زمزمه کند؟ همانطور که سعی می­کرد ذهنش را روی فیلم متمرکز کند، فکر کرد «نه، حالا حالاها دیوانه نمی­شوم. اصلاً هیچوقت دیوانه نمی­شوم». نمی­توانست چیزی جز پرهیبی سیاه از کسی که کنار دستش نشسته بود تشخیص دهد. مرد دوباره شروع به حرف زدن با خودش کرده بود می­گفت «حرف، همه­اش حرف، خواهند گفت که به خاطر ۵۰ پوند بوده. امّا دروغ است. دلایل زیادی وجود دارد، همیشه با اولین دلیلی که گیر بیاورند راضی می­شوند. هیچوقت ورایش را نمی­بینند. سی سال انگیزه. انقدر ساده لوح هستند». این کلمات را با همان لحن هیجان­زده و سرشار از غروری بی­نهایت به زبان آورد. پس جنون این بود. تا وقتی می­توانست آن را تشخیص بدهد عاقل بود … نسبتاً. عاقل شاید نه به اندازه یهودی­های توی پارک یا نگهبان­های خیابان ادوار، امّا قطعا بیشتر از این یارو. این آگاهی در میان نوای پیانو مثل یک پیغام مسرت بخش بود. بعد مرد به سمت او برگشت و دوباره نفسش را توی صورتش ول داد: شما می­گویید خودش را کشت؟ امّا کی می­داند؟ صرف اینکه چاقو دست کی بوده معما را حل نمی­کند». ناگهان با حالتی خودمانی دستش را روی دست کریون گذاشت، دستش مرطوب و چسبناک بود. کریون با وحشت پرسید: دارید راجع به چی حرف می­زنید؟ مرد با اصرار گفت: من می­دانم. آدم در موقعیت من تقریباً همه چیز را می­داند. کریون هنوز دست چسبناک را روی دستش حس می­کرد گفت: موقعیت شما چیست؟ شاید داشت مثل یک آدم عصبی رفتار می­کرد، صد جور توضیح وجود داشت ممکن بود قیر باشد. – موقعیتی که احتمالاً به نظر شما ناامیدانه می­رسد. بعضی وقتها صدا کاملاً در گلویش خفه می­شد. چیزی غیرقابل فهم روی پرده اتفاق افتاده بود. آدم کافیست یک لحظه نگاهش را از این فیلمهای قدیمی بردارد و موضوع اینقدر پیش می­رود که کلاً غیرقابل تشخیص می­شود. فقط هنرپیشه­ها با سرعت کم حرکت می­کردند. دختر جوانی در پیراهن خواب در آغوش یک سرباز رومی گریه می­کرد. کریون قبلاً هیچکدام را ندیده بود. «در آغوش تو لوسیو، از مرگ نمی­ترسم». مرد با حالتی طعنه­آمیز و همه­چیزدان شروع کرد به خندیدن. باز داشت با خودش حرف می­زد. اگر به خاطر دست چسبناکی که حالا برش داشته بود نبود، می­شد خیلی ساده ندیده­اش گرفت. به نظر می­رسید داشت کورمال کورمال صندلی­ای را که جلویش بود لمس می­کرد. عادت داشت مثل عقب مانده­ها کله­اش را رها کند تا به چپ و راست بیفتد. ناگهان واضح گفت: تراژدی بیس­واتر. کریون این کلمات را در یک روزنامه قبل از عبور از پارک دیده بود. به خشکی پرسید: چی هست؟ – چی؟ – همین تراژدی – فکر کنید، به کولن میوز می­گویند بیس­واتر ناگهان مرد ریز اندام شروع به سرفه کرد، سرش را به سمت کریون برگرداند و توی صورتش سرفه کرد. به نظر می­رسید دارد انتقام می­گیرد. بعد با صدایی خشدار گفت: چترم. کجاست؟ از روی صندلی بلند شد. – شما چتر نداشتید – چترم ـ و دوباره تکرار کرد : من .. به نظر می­رسید کلاً نطقش کور شده. از روی زانوی کریون سکندری خورد و خارج شد. کریون گذاشت برود، امّا قبل از اینکه به پرده­های خاک­آلود و در خروجی برسد، صفحه نمایش خالی و سفید شد، فیلم پاره شده بود و یک نفر فوراً چلچراغی خاک­آلود که وسط سالن آویزان بود را روشن کرد. نور برای اینکه کریون لکه­های روی دستهایش را ببیند کافی بود. هیچ نوع هیستری­ای در کار نبود: واقعیت بود. او دیوانه نبود. کنار یک دیوانه نشسته بود که یک جایی اسمش چه بود؟ کولون، کولین …؟ کریون به سرعت از جا پرید و بیرون رفت پرده سیاه به صورتش ضربه زد. امّا دیگر دیر بود، مرد رفته بود و سه راه برای رفتن جلوی رویش بود. به جای دنبال مرد رفتن سراغ کابین تلفن رفت و با احساس سلامت عقل و مصمم شماره ۹۹۹ را گرفت. دو دقیقه بیشتر طول نکشید که او را به قسمتی که جستجو می­کرد وصل کردند. با علاقه و احترام به تماسش جواب دادند. بله، جنایتی در کولن میوز رخ داده بود. با چاقوی نان­بُری سر مردی را گوش تا گوش بریده بودند، جنایت وحشتناکی بود. کریون بهشان گفت که در سینما کنار قاتل نشسته بود، امکان نداشت آدم دیگری بوده باشد؛ هنوز دستهایش لکه­های خون بر خود داشتند. همانطور که حرف می­زد با احساس اشمئزار ریش مرطوب مرد را به یاد آورد. امّا صدای مأمور اسکاتلند یا رد حرفش را قطع کرد: اوه نه! قاتل را گرفته­ایم. هیچ شکی هم درش نیست آنکه که ناپدید شده مقتول است. کریون گوشی را قطع کرد. با صدای بلند از خودش پرسید: چرا این اتفاق می­بایست درست برای من بیفتد؟ چرا برای من؟ دوباره به درون وحشت کابوسش برگشت؛ خیابان تاریک و سوت و کور یکی از آن تونل­های بیشماری بود که قبرهای حاوی جسدهایی را که در انتظار رستاخیز آنجا بودند به هم متصل می­کردند. با خودش گفت «یک خواب بود» و وقتی به دیوار تکیه داد چهره­اش را در آینه بالای تلفن دید که پر از قطرات ریز خون بود، مثل قطرات پاشیده شده توسط یک عطرپاش. شروع کرد به فریاد زدن. – نمی­‌خواهم دیوانه شوم. نمی­خواهم دیوانه شوم. من عاقلم. نمی­خواهم دیوانه شوم. جمعیت کوچکی شروع کرد به گرد آمدن به دورش و خیلی زود یک پلیس هم سر و کله­‌اش پیدا شد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۵۹
delaram **
همیشه نوشتن از دلتنگی ها غرورت را خراش میدهد و ننوشتن از آن دلت را ... بدی نوشتن هم این است که تسکین است و مرهم نیست .. یه حرفهایی میچکانی از گوشه ء خودکارت بر صفحه و منتقل میکنی همینجا و این ملالت و تنگ دلی ِ لعنتی فرصت رسوخِ بیشتر پیدا میکند . تا جایی که با روح و جانت عجین میشود .. و تو آجین در انزوا .. انزوایی مچاله !امیدواری ، مسئولیت می آورد. سنگین است .امید بخشیدن جُربزه میخواهد... و زیبایی بهار  در این است که بی هیچ مسئولیت و جُربزه ، می آید امید میبخشد و می رود. بعدها دوباره تومی مانی و ماجراهای همیشگی تکرار و تکرار و تکرار..... تو می مانی با تبِ تندِ تابستان ...! تو می مانی و بغضِ سنگین پاییز... ! تو می مانی و گریه های زمستانی ..! گریزی نیست ...سبزه ات را گره بزن .محکم ترگره بزن ! برای هر مشکل ات یک گره از امید بزن که من این گوشه دست بر چانه به لبخندی نشسته و برای گشایش گره های کور زندگی ات از ته دل دعا خواهم کرد ...پی نوشت 1: در این زمینی که ایستاده ای هزاران بهار هم که بگذرد کسی به فریاد کسی نخواهدرسید... بلکم به سکوتِ هم برسند ! پی نوشت 2:امید دارم به هم بیاییم .. مثل تن خوریِ اردی بهشت در قامت بهار  ! همینجوری نوشت :آدمها با شور و هوس به سن بلوغ با غرور و تعهد به سن تکلیف و با بغض و دلتنگی ،در کنار هم، به سن تنهایی می رسند !!                                 زندگیتون بی گره ! سیزده هاتون بدر....
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۵۹
delaram **
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۲۷
delaram **
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۲۱
delaram **
اگر چه من از لباسهای خوش دوخت خوشم میآید، ولی به طور معمول به سر و وضع و به دوختلباسهای اطرافیان، حتی اگر ظرافت و سلیقة خاصی هم در آنها به کار رفته باشد،توجه چندانیندارم. با این همه، در یکی از مجالس پذیرایی که در خانة دوستی در میلان برگزار شده بود، به مردی برخوردم که چهل ساله به نظر میرسید و به سبب زیبایی بی پیرایه،یک دست و بی نقصلباسش سخت جلوه میکرد. نمیدانستم او کیست، برای اولین بار ملاقاتش میکردم و در معرفی،همانطور که بیشتر وقتها پیش میآید،اسمش را درست نفهمیدم. ولی در یکی از دقایق آن شب، تصادفاً کنار هم قرار گرفتیم و سر صحبت را باز کردیم. مرد بسیار مؤدب و فرهیختهای به نظر میآمدو در عین حال به طرز نامحسوسی غمگین. با لحنی خودمانی و شاید اندکی اغراق آمیز که کاش خداوند مرا از این کار باز میداشت . از خوشپوشی او تعریف کردم، و حتی به خودم جرأت دادم اسمخیاطی را که لباس را برایش دوخته بود بپرسم. لبخند کوتاه و تعجبآمیزی زد. انگار منتظر چنین پرسشی باشد، در پاسخ به سؤال من گفت: -: کم و بیش هیچکس او را نمیشناسد، و با این همه، استادکار بزرگی  است. ولی فقط موقعی که میلش بکشد کار میکند آن هم برای معدودی از مشتریها .+: مثلاً آدمهایی مانند من؟ -:  آه! به هر حال میتوانید امتحان کنید. امتحانش ضرری ندارد. اسمش کورتیچلا است، آلفونسو کورتیچلا،شمارة 17 کوچة فررارا. +: گمان میکنم دستمزدش هم خیلی گزاف باید باشد؟ -:بله، شاید، ولی راستش را بخواهد درست نمیدانم. این لباس را سه سال پیش برایم دوخته و تا به حال هم صورتحسابش را برایم نفرستاده است. +:گفتید: کورتیچلا، شمارة 17 کوچة فررارا؟ مهمان ناشناس گفت: درست فهمیدید. پس از گفتن این کلمات مرا ترک کرد و رفت با سایر مهمانها گرم گفتوشنود شد.در شمارة 17 کوچة فررارا، ساختمانی را دیدم که با سایر ساختمانها تفاوتی نداشت، و آپارتمان آلفونسو کورتیچلا هم شبیه آپارتمان  بقیة خیاطها بود. خودش در را باز کرد. پیرمرد ریزنقشی بود با موهای سیاه که بی شک آنها را رنگ کرده بود.خیلی تعجب کردم که هیچ اشکال تراشی نکرد. برعکس انگار خوشش آمد جزو مشتریانش باشم. به او توضیح دادم نشانیاش را چگونه به دست آورده ام و ضمن تمجید از دوختش، از او خواهش کردم کت و شلواری برایم بدوزد.پارچه ای خاکستری را با هم انتخاب کردیم، بعد اندازه هایم را گرفت و پیشنهاد کرد برای امتحان کردن آن به خانه ام بیاید. میزان دستمزدش را پرسیدم. جواب داد عجله ای نیست، به هر حال با هم به توافق میرسیم. ابتدا به خودم گفتم: چه مرد نازنینی است، ولی کمی بعد که به خانه برگشتم، احساس کردم که این پیرمرد کوچک اندام اثر ناخوشایندی در من گذاشته است .شاید به سبب تبسمهای زیادی مصرانه و ملایمش خلاصه هیچ علاقه ای به دیدار مجدد او نداشتم. ولی دیگر دیر شده بود و لباس سفارش داده بودم. حدود بیست روز بعد آماده میشد. پس از تحویل گرفتن لباس، آن را پوشیدم و جلو آینه خودم را نگاه کردم. شاهکار بینظیری بود. اما نمیدانم چرا، شاید هم به علت همان خاطرة ناخوشایندی که از پیرمرد خیاط در ذهنم مانده بود، هیچ تمایلی به پوشیدن آن احساس نمیکردم. و هفته ها گذشت تا تصمیم گرفتم آن را بپوشم آن روز را هرگز فراموش  نمیکنم. سه شنبه ای بود در ماه آوریل و هوا بارانی.وقتی کت و شلوار و جلیقه را پوشیدم، با خوشحالی دریافتم که برخلاف همة لباسهای نو، به هیچوجه دست وپا گیر نیست، چون خودم را در آن کاملاً راحت حس میکردم، و در عین حال دوخت آن از هر نظر کامل بود.بنا به عادتی که دارم، هرگز در جیب بغل طرف راست کتم چیزی نمیگذارم و کیف و کاغذهایم را توی جیب طرف چپ جا میدهم. به همین جهت، وقتی دو ساعت بعد در اداره، بر حسب تصادف دستم را بهجیب بغل راستم بردم، احساس کردم تکه کاغذی توی آن است. شاید صورتحساب خیاط بود؟ نه،یک اسکناس ده هزار لیری بود شگفت زده بیحرکت بر جا ماندم. اطمینان داشتم که خودم این اسکناس را در جیبم نگذاشتهام. از طرف دیگر خیلی مسخره بود فکر کنم خیاط این شوخی را کرده باشد. و از آن خنده دارتر اینکه، هدیه ای باشد از طرف کلفتی که کارهای خانه را انجام میداد، و تنها کسی بود که میتوانست به کت و شلوارمن دسترسی داشته باشد. شاید از این اسکناسهای قلابی بود که به مناسبت عید سنت فارس درجیب اشخاص میگذارند؟ جلوی روشنایی آن را بررسی کردم. و با اسکناسهایی که خودم داشتم مقایسه کردم، هیچ تفاوتی نداشت تنها توضیح پذیرفتنی این میتوانست باشد که کورتیچلا از روی حواس پرتی این کار را کرده باشد. به طور مثال یکی از مشتریها این پول را بابت پیش پرداخت به او داده و چون کیفش همراهش نبوده، برای اینکه اسکناس را گم نکند، آن را درجیب کت من که پهلوی دستش به جالباسی آویزان بوده گذاشته است. از اینگونه حواس پرتی ها برای همه کس پیش میآید. زنگ زدم و منشی ام را احضار کردم. قصد داشتم نامة کوتاه به خیاط بنویسم و پولی را که مال من نبود برایش بفرستم. ولی در آن لحظه، بی آنکه بتوانم دلیلش را توضیح بدهم، دوباره دست به جیبم بردم. منشی ام وقتی وارد اتاق شد پرسید: چه خبر شده، آقا؟ حالتان خوب نیست؟ ظاهراً رنگم مثل مرده پریده بود. نوک انگشتانم با لبة تکه کاغذی برخورد کرده بودکه چند لحظه پیش آن جا نبود. به منشی ام گفتم: نه، نه، چیزی نیست، سرم کمی گیج میرود. مدتی است که این حال به من دست میدهد. شاید بر اثر خستگی باشد. میتوانید بروید، میخواستم نامه ای دیکته کنم، ولی باشد برای بعد.فقط پس از رفتن او جرأت کردم تکه کاغذ را از جیبم بیرون بکشم. یک اسکناس ده هزار لیری دیگر بود. آن وقت برای بار سوم امتحان کردم و اسکناس دیگری توی جیبم پیدا کردم. قلبم به شدت شروع کرد به تپیدن. حس کردم به دلیل اسرارآمیزی وارد دنیای جن و پری ها شده ام، دنیای افسانه هایی که برای بچه ها تعریف میکنند و هیچ کس هم باور ندارد. به این بهانه که حالم خوب نیست، اداره را ترک کردم و به خانه برگشتم. احتیاج داشتم تنها باشم. خوشبختانه خدمتکارزنی که کارهای خانهام را میکرد رفته بود. درها را بستم، کرکره ها را کشیدم و با سرعت هر چه تمامتر اسکناسها را که ظاهراً تمام شدنی نبود، یکی پس از دیگری از جیبم بیرون کشیدم. این کار را با تشنجی عصبی میکردم، چون میترسیدم هر لحظه این معجزه به پایان برسد. دلم میخواست سراسر روز و شب را به این کار ادامه دهم تا پولهایی که جمع میکنم سر به میلیاردها بزند.ولی لحظه ای رسیدکه از فرط خستگی دیگر یارای بیرون کشیدن اسکناسها را نداشتم. تودة بزرگی اسکناس جلو رویم تلنبار شده بود. حالا مسئلة مهم این بود که چگونه و کجا آنها را مخفی کنم که کسی نفهمد. چمدان بزرگی را که پر از قالیچه های کوچک قدیمی بود خالی کردم و دسته های اسکناس را پس از شمردن ته آن قرار دادم. درست پنجاه میلیون لیر بود.فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم، زن خدمتکار برای انجام کارها آمده بود. از دیدن من که با لباس روی تخت خوابیده بودم، حیرت کرده بود. سعی کردم بخندم، به او توضیح دادم که دیشب بر حسب تصادف گیلاسی زیادی زده بودم و در نتیجه به همین وضع خوابم برده بود. یک نگرانی دیگر: زن خدمتکار قصد داشت کمکم کند کتم را بکنم تا دست کم دستی به آن بکشد. به او گفتم باید فوراً از خانه بروم بیرون، بنابراین فرصت لباس عوض کردن ندارم. بعد با عجله به مغازة لباس فروشی رفتم و یک دست لباس، درست شبیه این یکی که خیاط برایم دوخته بود خریدم، تا آن را به دست خدمتکار بسپارم و لباس خیاط را که بایستی ظرف چند روز مرا یکی از ثروتمندترین افراد روزگار میکرد در جای امنی پنهان کردم. نمی فهمیدم آیا در خواب و خیال زندگی میکنم، خوشبختم، و یا برعکس زیر بار سنگین سرنوشتی محتوم دارم از پا در میآیم. در راه، از روی بالاپوشم به جیب کت سحرآمیزم دست میزدم. هر بار اه از روی آسودگی خاطر میکشیدم. زیر دو سه لایه پارچه، صدای خش خش آرامبخش اسکناس به من جواب میداد. ولی تصادفی عجیب، هذیان شادمانه ام را مختل کرد. در صفحة اول روزنامههای صبح، خبر سرقت بزرگی که روز پیش صورت گرفته بود، با حروف درشت همة صفحه اول را پر کرده بود.چهار راهزن، کامیون زرهپوش یکی از بانکها را که موجودی روزانة شعبهها را جمعآوری کرده و به خزانة مرکزی میبرد، در کوچة پالمانووا متوقف کرده و پولها را دزدیده بودند. چون مردم به محل حادثه هجوم میآوردند یکی از دزدها برای اینکه بتواند به راحتی فرار کند، شروع میکند به تیراندازی، در نتیجه یکی از رهگذران به ضرب گلوله از پا درمیآید. ولی آنچه بیشتر مرا شگفت زده میکرد، مبلغ سرقت شده بود: درست پنجاه میلیون لیر (یعنی همان مبلغی که من در اختیار داشتم).آیا میان ثروت بادآوردة من و این سرقت که همزمان صورت گرفته بود، میتوانست رابطه ای وجود داشته باشد؟ چنین فرضی مسخره به نظر میآمد و من آدمی خرافاتی نیستم، اما در عین حال، این امر مرا دچار دودلی کرد. آدم هر قدر بیشتر داشته باشد بیشتر طلب میکند. با توجه به نحوة زندگی محقرانهام، اکنون فرد ثروتمندی شده بودم. ولی سراب داشتن زندگیای پر تجمل و افسار گسیخته به طمعم میانداخت. همان شب دوباره دست به کار شدم. حالا با آسودگی خاطری بیشتر و اعصابی آرامتر این کار را انجام میدادم. یکصد و سی و پنج میلیون لیر دیگر به ذخیرة قبلیام افزودم. آن شب خواب به چشمم نیامد. آیا بر اثر احساس پیش از وقوع یک حادثه بود؟ یا عذاب وجدان مردی که، بیآنکه استحقاقش را داشته باشد، به ثروتی افسانهای دست یافته بود؟ شاید هم نوعی احساس پشیمانی مبهم؟ صبح خیلی زود از رختخواب بیرون پریدم، با شتاب لباس پوشیدم و برای خریدن روزنامه های صبح از خانه بیرون رفتم.هنگام خواندن آنها نفسم بند آمد. آتشسوزی وحشتناکی که در یک انبار نفت به وجود آمده بود، ساختمان بزرگی را در کوچة سان کلورو، واقع در مرکز شهر، کم و بیش از بین برده بود. میان سایر خسارتها، گاوصندوق یک بنگاه معاملات املاک بزرگ که محتوی بیش از یکصد و سی میلیون لیر اسکناس بوده، کاملاً سوخته بود. دو نفر از مأموران آتشنشانی که برای خاموش کردن آتش تلاش میکردند، جانشان را از دست داده بودند. آیا لازم است همة جنایتهایم را یک به یک شرح دهم؟ بله، از این پس میدانستم پولی که از جیب کتم به دست میآوردم، از محل ارتکاب جنایت، دزدی، خونریزی، نومیدی دیگران، مرگ و به طور خلاصه از دوزخ فراهم میشد. ولی عقلم با خدعه گری، از روی استهزا هرگونه مسئولیتی را از طرف من در این ماجراها انکار میکرد. و در نتیجه بار دیگر وسوسه به سراغم میآمد، و آن وقت بار دیگر دستم(کاری که خیلی آسان بود) در جیب بغلم میلغزید، و انگشتانم با شور و شهوتی ناگهانی، لبة اسکناس را که همیشه هم نو بود میفشرد. پول، پول بادآورده! بی آنکه آپارتمان قدیمیام را ترک کنم (از این جهت که توجه کسی را بهخودم جلب نکنم) ویلای بزرگی خریدم، مجموعة گرانبهایی از تابلوهای نفیس جمع آوری کردم، با اتومبیلی آخرین مدل آمد و رفت میکردم، و پس از اینکه «به علت بیماری» شغلم را ترک کردم، در مصاحبت زیباترین زنها به نقاط گوناگون دنیا سفر میکردم. این را به خوبی میدانستم که هر بار که از جیب کتم پولی برداشت میکنم، در نقطهای دیگر از دنیا، فاجعهای دردناک و شرم آور رخ میدهد. ولی همواره تقارنی مبهم میان این دو رویداد بود که با دلایلی عقلانی نمیشد آنها را به هم ربط داد. در این میان، با برداشت پول، وجدانم منحطتر میشد، و بیشتر در لجن فرو میرفت. پس خیاط چه شد؟ هر قدر برای مطالبة صورتحساب به او تلفن کردم کسی گوشی را بر نداشت. وقتی به محل کارش مراجعه کردم به من گفتند به خارج از کشور مهاجرت کرده است، در خارج به سر میبرد، کسی هم نمیدانست کجا. همه چیز دست به دست هم داده بود تا به من نشان داده شود که بی آنکه بخواهم، با شیطان پیمان همکاری بسته ام. این ماجرا همچنان ادامه یافت تا اینکه شنیدم در ساختمانی که در گذشته، سالها در آن سکونت داشتم، یک صبح جسد پیرزن شصت ساله ایرا که با گاز خودکشی کرده بود، در آپارتمانش یافته اند. علت خودکشی پیرزن گم کردن مبلغ سی هزار لیر حقوق بازنشستگی اش بود که روز پیش دریافت کرده بود (و طبعاً به چنگ من افتاده دیگر بس بود، بس! برای اینکه پیش از آن در مغاک رذالت فرو نروم، بایستی خودم را از شر این کت لعنتی خلاص میکردم. ولی نه با بخشیدن آن به کسی دیگر، وگرنه این وضع نکبت بار همچنان ادامه می یافت (چه کسی میتوانست در برابر چنین وسوسه ای مقاومت کند؟) لازم بود آن را از بین ببرم.با اتومبیلم به یکی از درههای خلوت کوههای آلپ رفتم. اتومبیل را روی قطعه زمینی پوشیده از علف گذاشتم و خودم به طرف جنگل رفتم. هیچ موجود جانداری در آن حدود نبود. پس از گذشتن از دهکده، به خاکریز دامنة کوه رسیدم. آنجا، میان دو صخرة غول آسا، کت لعنتی را از کیف دستی ام بیرون آوردم، روی آن بنزین ریختم و آتش زدم. ظرف چند دقیقه جز مقداری خاکستر چیزی از آن نماند.ولی با آخرین شعله ها، صدایی پشت سرم (میشود گفت در دو سه متریام)صدای یک آدم طنین انداز شد:«خیلی دیر است، خیلی دیر»! وحشت زده انگار ماری نیشم زده باشد، به عقب برگشتم. اما هیچکس آنجا نبود. همة صخرههای اطراف را گشتم تا ببینم چه کسی این بازی را سرم درآورده. هیچکس و هیچ چیز نبود، جز صخرهها و تخته سنگها.به رغم وحشتی که احساس میکردم، با آسودگی خاطر به دره سرازیر شدم. سرانجام آزاد شده بودم و خوشبختانه ثروتمند. ولی اتومبیلم را در جایی که پارک کرده بودم نیافتم. وقتی به شهر برگشتم، ویلای مجللم نیز ناپدید شده بود، به جای آن قطعه زمینی یافتم که این نوشته روی تابلویی که کنارش نصب شده بود به چشم میخورد. «زمین متعلق به شهرداری برای فروش» و حسابهایم در بانک نفهمیدم چگونه، دیگر موجودی نداشت. بسته های بزرگ سهامی که خریده بودم همه از گاوصندوقهای بزرگم ناپدید شده بود. در چمدان قدیمی ام جز گرد و خاک چیزی نبود.با زحمت زیاد توانستم کاری پیدا کنم. اکنون زندگی ام را با سختی میگذرانم، موضوع تعجب آور این است که هیچکس از افلاس ناگهانی من تعجب نکرده است.میدانم که هنوز همه چیز به پایان نرسیده. میدانم که روزی زنگ در به صدا در خواهد آمد، وقتی در را باز کنم، خیاط بدبختیها را در برابرم خواهم یافت که با لبخند چندش آورش برای تسویه حساب نهایی به سراغم آمده است.  نقل از:سفر به دوزخ، دینوبوتزاتی، ترجمة پرویز شهدی، نشر دشتستان 1382
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۰۲
delaram **
سحرم دولت بیدار به بالین آمدگفت: «برخیز که آن خسرو شیرین آمدقدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرامتا ببینی که نگارت به چه آیین آمدمژدگانی بده ای خلوتی نافه گشایکه ز صحرای خُتَن آهوی مشکین آمد»گریه، آبی به رخ سوختگان بازآوردناله فریادرَس عاشق مسکین آمدمرغ دل باز هوادار کمان ابرویستای کبوتر! نگران باش که شاهین آمدساقیا! می بده و غم مخور از دشمن و دوستکه به کام دل ما آن بشد و این آمدرسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهارگریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمدچون صبا گفته حافظ بشنید از بلبلعنبرافشان به تماشای ریاحین آمد
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۴۶
delaram **
چند روز دیگر ، امسال پارسال میشود ... کمی ساده - اندکی خنده دار و قدری عادی ... امروز سالهاست میرود و ما همیشه چشممان پی فرداست..به فکر پاییز تابستان را و به فکر بهار،زمستان را فدا میکنیم .جشن میگیریم - عید میگیریم  و دوباره همانی میشویم که بودیم ! با اختلاف چند تارموی سپیدتر. آدمها می ایند گاهی در زندگی ات می مانند گاهی در خاطره ات !آنها که در زندگی ات می مانند همسفر میشوند. و آنها که در خاطرت می مانند کوله پشتی تمام تجربیاتت برای سفر ...گاهی تلخ ، گاهی شیرین ! گاهی با یادشان لبخند میزنی گاهی یادشان ،لبخند از صورتت بر میدارد اما تو لبخند بزن به تلخ ترین خاطره هایت حتی .......آدمها و فصل ها می ایند و میروند و این آمدن باید رخ بدهد تا بدانی آمدن را همه بلدندو این ماندن است که هنر میخواهد ..                                                                                             " سیـــمین بــهبــهانی  "  پاورقی... گشت گردا گرد مهر تابناک ، ایران زمین روز نو امد و شد شادی برون زندر کمین ای تو یزدان ، ای تو گرداننده مهر و سپهر برترینش کن برایم این زمین و این زمان
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۰۷:۱۱
delaram **
نــرم نـــــرمک میرسد اینکــــ بهــــــــــــــــــــــــــــــــار
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۰۰
delaram **
باخت های دو سویه ، کلافهای سر درگم ،گره های کور ، مثل شیشه ای شکسته دردستان زخمی ..مثل روحی خسته و آزرده در اتاق سردِ آکنده  از سکوت و تــاریکی ، مثل تیــغ و رگ ! مثل سکــوت و سکــته . مثل دویدنهای بی مقصد ! چون خنده های گریه دار و گریه ها ، صامت و مهموم !... مثل جراحت های روح یک تبعیدی بی گناه..! مثل جایی که رد تیزی کلام درهزار توییاز کلاف پیچیده ذهن میشکافد رشته به رشته پودِ دلت را جایی که در خلاذهنی دوّار به بی وزنی میرسی ... مثل لنگر کردن بی درنگ احساسی احاطه شده در سیلاب سرکش خیزابهای بلند ... که اینها عصاره زندگی ماست.تارهایی تنیده شده از رویا های محکوم به فنا. ضجه هایِ خفه شدهانسان عاصی و آکنده از خواستن خویش ... یکی به لمس انزوا نزدیک میشود و دیگری در بطن آن به فنا پذیری سایه های زندگی ترک را به نفع زیستن میپندارد .گریز ازجهان در رویارویی ِناممکن بـودنِ گریز از خویش ... گــریختن از هنگامه های پــوچ و تو خــالی جــاری و سرسام از هیــاهوی احساس های یک جانبه و تک بعدی... اندیشه ای که درون فنجان سم ، سوسو میزند... ایکاش گلو هم وسعت دل را داشت تا حجم سنگین ناکامی ها بصورت بغض درونش نمیشکست !  پی نوشت :خورشید خود ، عین تاریکی ست  .... تو درون ترسهایت حل خواهی شد !  نقل قول : این بدبختی ست که مدام مجبور به اغاز کردنی . فقدان این توهم که هرچیزی بیش از یک آغاز یاهمسان با آن است ،حماقت آنان که این مطلب را نمیدانند و حماقت خویش که چون تابوتی ست در خویش مدفون و بدین قرار تابوتی که میتوان آن را حمل کرد ، گشود ، ویران کرد و مبادله کردانتها نوشت :آن نوشته که تو را جان بخشد ، صاحب قلم را بارها کشته است .... در همین حد میتوانم بگویم ! **گفته بودم قبلا ،که من از بطن خدایی سورئال سقط شده ام.اکسپرسیونیستی درمرکزیت بی وزنِ دنیایی مدرن . یک اتفاق کلاسیک ، اما ناهنجار - فرزند تناقض های فاحش و تضادهای معلق !
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۰۶:۳۸
delaram **
دارم فکر میکنم .. اصن کی گفته دل آرام باید که قلمبه بنویسد و سلمبه بخواند و انتقاد شود... کی گفته که باید ساده بنویسد و شرح ماوقع کند که بگویند سورئال های آمیخته در فلسفی هایخطی ات دل را قیری ویری میدهد و در پایان به جمله این را نه ! اکتفا کنند. این بار از خلوت رها ،و در کمال سکون و علو طبع و اوج آرامش به اجتماع مینگرم ! چرایش هم مهم نیست که دوستان میداننددرخصوص نقد اجتماعی نوشته های ممنوعه دارم. این که ممنوع نیست.همش نقد استیک نقد ساده . اصلا یک بررسی بالینی ست ! اینکه واژه هرزگی برای من از نظر لغوی بار اخلاقی منفی را تداعی نیمکند . شاید در نگاه اول مضحک به نظر برسد !یعنی انجورکه که میگویند فلانی هرزه است یا هرزگی میکندیا هرز می پرد و یا از این قبیل کلمات .خدابیامرز ، دهخدا هم نمیگوید هرزگی یعنی کار بد و قبیح میگوید هرزگی ناز و کرشمه و دلربائی هم معنی میدهد .اما  هرزه که میشنوم یاد هرز خودمان می افتم . اتفاقا همین دهخدا می گوید هرز همان هرزه است که مخفف شده است .پس وقتی که میگوییم فلانی هرزه شده است ،یعنی که فلانش پیچ یا مهره اش هرز شده. که جا نمی افتد که خوب بسته نمیشود چکه دارد که آنچه که باید سر جایش باشد نیست! که ار ریخت افتاده از قاعده و اندازه فارغ شده . پس دیگر آن جای حقیقی که باید باشد ، نمی تواند که باشد و یا بالعکس  آنچه را که باید در خود بگیرد در آغوش بفشارد و نگذارد رخنه ای روزنه ای در میانشان باشد ، نمی تواند . یک‌جوری نیمه‌ی خودش را دیگر نمی‌تواند چفت خودش کند.فرمود : هرز یعنی بیهوده.  یعنی آدم‌ات را داری، آن‌ی را که باید در دلش جا بگیری در دلت جا بدهی، داری، اما دیگر وجودت بیهوده است؛ هرز است.  آقا جان !! دیگر بدتر از این؟!   پی نوشت : به گمانم آدم باید مواظب باشد هرز نشود؛ هرزه نشود. به گمانم آدم باید خودش را، آغوش‌ش را، حجم روح و جسمش را، سالم و اندازه نگه دارد برای نیمه‌اش، برای آنی که باید.  ته نوشت : مواظب هرز رفتن روح باید بود... از ریخت افتادن صرف ظاهر نیست .. چفت دلت هرز بره دیگه درست نمیشه !  توضیح : همین
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۳ ، ۰۶:۴۰
delaram **

یک زن نمی شکند ! هزار تکه می شود .. وقتی در عمق صبوری ، دروغ مردی را  به جا رختی تظاهرمی آویزد و آنقدر اتو می کشد تا شکل راستی شود .. اما بانو ...!! لباس بد قواره همیشه به تن زار میزند و معجزه هیچ خیاطی هم کافی نیست . و تو ! مرد رویای یک زن چگونه از سازی هزار تکه شوق شنیدن آوایی خوش داری....  

 

 درخواست : در صفحه فاخرپیرامونم بوی تعفن دروغ و لن ترانی دل خوش کنک ملیجکان شامه را می آزارد..مس مرحمت بفرمایید..

  پانوشت : سئوال نفرمایید دوستان . یک بی ربط نویسی، محض خالی نبودن عریضه . یک متن در یک انتها از ماه پایان سال بود و بس

 

دارم به ته خط می اندیشم... پایان دهم باوری را که سالها به دوش کشده و اکنون شاهد ویران شدنش هستم !

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۶
delaram **
وقتی کلمات ، حرفی برای گفتن نداشته باشند !
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۲۰
delaram **
با کسب رخصت از نویسنده این مطلب !لات های سنتی **** یک زمانی لات ها در تهران میدان داری می کردند. زورگیری، باج خواهی، ابراز قدرت از طریق نمایش خیابانی و… از عادت های رایج شان بود؛ پاش که می افتاد، قمه کشی هم می کردند لات ها، حوزه استحفاظی هم داشتند! معمولا خودشان مراقب بودند که به حریم دیگری وارد نشوند. داستان دعوای معروف طیب حاج رضایی و حسین رمضان یخی از آنجا آغاز شد که این دو نفر نتوانستند به حوزه قدرت یکدیگر احترام بگذارند. “رمضان یخی” شکم طیب را سفره کرد؛ وقتی طیب از بیمارستان مرخص شد، مردم محل، مانند قهرمانان المپیک از او استقبال کردند: با پارچه نویسی به او خوشامد گفتند، خیابان برایش چراغانی شد و گروهی به استقبال او آمدند.  البته طیب هم دماغ برادر رمضان یخی را صاف کرده بود. بعدها “ارباب زین العابدین”، رییس میدان سبزی و تره بار، این دو نفر را آشتی داد.  “مصطفی پادگان” یکبار در جریان نزاع خیابانی، کسی را لت و پار کرده بود. آن بنده خدا تهدید کرد که می رود نظمیه شکایت می کند. نقل است که مصطفی پادگان رفت مقابل نظمیه محل، با ساتور آرم شیر و خورشید را در هم کوبید و با صدای بلند فریاد زد “ایهاالناس! شیر اینه یا منم؟!”آدم هایی مانند “هفت کچلون” که در اصل هشت نفر بودند، هم نقش نوچه را برای نام های بزرگ ایفا می کردند. بسیاری می گویند هفت کچلون نوچه های طیب بودند. اما یکجا خواندم که در دعوای خانوادگی طیب و رمضان یخی، هفت کچلون طرف رمضان یخی را گرفتند. به هر حال، منظور این است که لات های بزرگ، خرده لات هایی را هم جذب خود می کردند تا آسانتر به هدف هایشان برسند. جالب آنکه آدم هایی مثل حسین رمضان یخی و طیب حاج رضایی، رهبری هیات های مذهبی محلات خود را نیز برعهده داشتند. ماه محرم یا آیین های سوگواری که فرا می رسید، این آدم ها برای هرچه باشکوه تر برگزار کردن مراسم با هم رقابت می کردند. طیب نماد بی بند و باری و اوباشگری در دهه های 20 و 30 خورشیدی است. با این حال، او را به عنوان آدمی مذهبی می شناسیم. برعکس، درباره برادر بزرگتر طیب، “حاجی مسیح” که واقعا آدم دینداری بود و در تهران کارگاه آجرپزی داشت، کمتر خوانده ایم؛ چون لات نبود!!مذهبی ترین و البته یکی از باسوادترین لات های تهران شعبان جعفری (معروف به شعبان بی مخ) بود. شعبان تا ششم ابتدایی درس خوانده بود و سواد خواندن و نوشتن داشت که این در دنیای لات ها پدیده ای به شمار می رفت. شعبان جنب پارک شهر، یک ورزشگاه (زورخانه) بزرگ داشت و بسیاری از باستانی کاران به او ارادت داشتند.وی مقلد آیت الله کاشانی بود و این را همه می دانستند. زمانی که آیت الله از دکتر مصدق حمایت می کرد، او نیز همراه دوستان باستانی کارش برای مصدق به خیابان ها می آمد. بعدها هم که میانه کاشانی و مصدق شکرآب شد، شعبان جعفری به صف مخالفان دکتر پیوست.لات های مدرن****  علی آقا کت و شلوار شیک بر تن دارد و سوار بر یک خودروی سمند، به سرعت در حرکت است. وقت ندارد در ترافیک بماند؛ بنابراین، از لاین مقابل خیابان، خلاف می رود تا زودتر به چراغ قرمز برسد. ناگهان خودرویی، در آستانه ی تصادف با او، مقابلش ترمز می کند. هر دو راننده قالب تهی می کنند. راننده خودروی مقابل، شیشه را پایین می کشد و فریاد می زند “هووووووی!”. علی آقا که از این رفتار مرد عصبانی شده، کله اش را از پنجره سمند بیرون می برد و جواب می دهد: هوی به هیکلت، مردیکه الاغ!مردم عصبانی هستند و دایم بوغ می زنند که یعنی آقا! ول کن برو دیگه! علی آقا ناچار می شود که کوتاه بیاید. جلوتر نزدیک به یک چهارراه، چند دختر در حال قدم زدن هستند. هوا گرم است و معمولا در هوای گرم، لباس دختران تهرانی آب می رود! با معیارهای ما، این جور لباس برتن کردن، زیاد مناسب نیست. علی آقا به من که کنارش هستم، لبخندی می زند و می گوید: رفیق، این خانوم ها چی میگن؟بعد سری تکان می دهد و با تاسف می گوید: وقتی مملکت پر شده از دخترهای علاف که برای نمایش بدنشون میان تو خیابون، باید هم وضع ما اینطور باشه. وقتی برای جوون مردم امکان ازدواج نیست، معلومه کارش به فساد کشیده میشه.علی آقا که معلوم است توپ پری دارد و وضعیت ظاهری دختران، نمک روی زخمش پاشیده، ادامه می دهد: جامعه بدی شده فلانی! یه زمانی مردم برای نان حلال حرمت قائل بودن. طرف به بچه هاش یاد می داد نماز بخونن و لا اقل یک ماه محرم چشم از ناموس مردم بردارن!! الان همین محسن، صاحب مغازه… هر روز خمار میره سر کارمن که اولین بار نیست درباره خماری آقا محسن می شنوم، خودم را می زنم به آن راه (!) و می گویم: اِه؟! آقا محسن؟علی آقا: آره بابا! کارش از هروئین هم گذشته. کراک و اینا مصرف می کنه. من معتقدم خدا عوض حروم خوری و نگاه به ناموس مردم رو تو همین دنیا میده…خدا رحم کرد که رسیدیم جایی که من باید پیاده می شدم، اگرنه، گله های علی آقا تمامی نداشت. پیاده که شدم، گفتم “علی آقا، خلاصه التماس دعا. خونه خدا جای ما را هم خالی کنید  “محتاجیم به دعا. چشم. برای همه دعا می کنیم.”علی آقا و خانمش به زودی به مکه مشرف می شوند. داشتم فکر می کردم در همین 8 – 7 دقیقه ای که با ایشان بودم، از وی زیرپا گذاشتن حقوق دیگران در رانندگی را دیدم، خشم دیدم، سوء ظن و بدبینی دیدم، غیبت هم دیدم.چطور ممکن است دینی که در کتاب آسمانی اش بارها و بارها به رعایت حق مردم و فروخوردن خشم سفارش شده، پیروانی داشته باشد که نمونه های سنتی اش آنچنان بودند و نمونه های مدرنش اینچنین؟ چگونه ممکن است کسی غیبت کند، به دیگران سوء ظن داشته باشد و بر آنان نام های زشت بگذارد و در عین حال، برای سفر به عربستان سعودی (حج) هزینه کند و در هیات های عزاداری هم شرکت کند؟! با خودم گفتم شاید این دسته از افراد، ناخواسته به دنبال راه فرار هستند. چه لذتی از این بیشتر که بسیاری از قواعد اخلاقی را زیر پا بگذاری و با شرکت در هیات سوگواری یا انجام یک سفر گردشی – زیارتی به عربستان سعودی، احساس مذهبی بودن کنی؟  خدا کند به جایی برسیم که خانه خدا را در دلهایمان بیابیم و آنقدر او را به خود نزدیک بدانیم که برای دست یافتن به آرامش، نیازی به هزینه های سنگین نداشته باشیم
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۱۹
delaram **
می دانم روزیکه از این جا بروم ،غمگین خاهم شد .حتمن چشم هایم از اشک تر می شود . به هرحال ریشه های من این جاست . تمام فلزات سنگین را مکیده ام ، رگ هایم پر ازجیوه است و مغزم مملو از سرب . درتاریکی می درخشم ، ریه هایم مثل کیسه های جاروبرقی پراست و با این حال می دانم روزی که از این جا بروم ، حتمن اشکم سرازیرمی شود . طبیعی است ، من این جا به دنیا آمده ام و بزرگ شده ام . هنوزهم به یاد دارم چه طور در بچگی جفت پا توی چاله های روغن می پریدم و وسط زباله های بیمارستانی غلت می خوردم .هنوزصدای مادربزرگ را می شنوم که با فریادبه من می گفت مراقب لوازمم باشم . لقمه هایی که با گریس سیاه برای عصرانه آم آماده می کرد ... ومربای لاستیکی سیاهی که مزه ی پرتقال تلخ ،اما کمی تلخ تر ، می داد ...سرگیجه - " ژوئل الگوف - موگه رازانی " ( نشر کلاغ )
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۴۲
delaram **

حضور انور بانوی محترمه که درخصوص خمیر مایه ء دل نوشته ها ،نامه ای سربسته اند  و پرسش فرموده اند ..

عارضم ، از ده نوشته و دل گویه هایی که ممکن هست  حتی رنگ و بوی عاشقانه

بگیرد زمزمه هایی ست پراکنده یا نوشته هایی الهام یافته از رخدادهای زندگی ...

که شهد قلم ، به ماءالورد برگ و گل است مستفاد !

و اما حضور محترم جناب ( م ) گرامی که بنده را مورد لطف و عنایات ناصوابِ ویژه قرار داده اند معروضم ، اخوی !

بر گوری اشک ریخته اید  که مرده ای درونش نخفته !

ممنونم از عنایات متعالی بالعکسِ دعای ناخیرتان ، آقا بسیار هم خوش سیرت و صورتند و مقبولند !

تو گویی که خداوندگاررب النوعی فرستاده برفلک الارض خاکی و تفقد شه وشانه شان مشمول حال بوده است و بس ...

 

پی نوشت  :
اندر باب شفیق مجازیِ نافع الکلام مجازیان بی کامت و بی کلام به عاشقان بی زر و زیور مانند و کامنت نگاران بی فضل همانا مرغ بی بال و پر !

شیخ هم فرموده است غالبا  که مراد از نزول قرآن، تحصیل سیرت خوب است نه ترتیل سورت مکتوب.

 

ختم کلام :

در محضرِ من ادب نگه دار  . سر خم کن و حرمت و ادب نگه دارما با ادبیم ، با ادب باش . وز بی ادبی گزیده لب باش

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۳۷
delaram **
صدای کشیده شدن زیپِ چمدان ها مسیر نگاهم را تسخیر میکند.حواسم به نوای تاراستاد ،دلم در تب و تاب ، جیحون به چشم و خود در تلاطم با هربار صدای کشیده شدن ریلِ ساک که با آهنگ گوشم آمیخته میشود، تصویری از تک تک رفتگان در نظرم به تجلی بر میخیزد. میبنم کـه نگـــاهم میکنند و لبـخند میــزنند.یــاد آنــهایی کــه دربــــاران رفتند و آنهایی کــه درتنهایی سکوتی ابـــدی برگزیدند ..خوب میدانم کسی به وسعت آنچه من درک کردم برپوچی و بی ثباتی عمر پوزخندنمیزند.که خوب میدانم عمر زیستن در زهر زمان است  و زندگی مردابی که تنها تن ها را به کام میکشد همچون دخترک کبریت فروش  که در هر فاصله از بی پناهی ،کبریت میکشید تاحجم بی کسی زمستانه اش را تنهایی ببلعد ..سیگار را با سیگار روشن میکنم تا تصویر هایی که درون مه اطراف میبنم پراکنده نشوند زیر چشم نگاهش میکنم.آرام و محتاطانه میپرسم .. -:میخوای بری ؟حواسش به من نبود...یک لحظه  نگاهم  میکند .. زیبا و با وقار..اما زیباییی محزونش چون قندیل سرد و سخت مینماید..مغرور و سرد به نظر میرسد با آن لباس بلند سفید که نمیدانم چرا سفیدی سابق را ندارد ...با تمامی اوصاف آرام سخن میگوید و کلامش را با لبخند می امیزد چنانکه دوست داری در بغلش فرو رفته و به اندازه تمام عمر رفته ات گریه کنی ...به اندازه تمام نداشته هایت .. به اندازه یک عمر تنهایی  اما انقدر سرد است که رخصت نمیدهد نزدیکش شوی ...میگوید +: آنکه مرا زشت خواست ... انکه  مهرم را ندید از کِبر دل خود بود که من پیام شکوفه به دامن داشتم ! بی توجه میشوم به حرفهایش با سر انگشتان  میشمارم که چند روز وقت دارد که بماند ...یکی مانده به آخر ...!!دیگر سخت است که قصه تمام شود و تو هنوز قلمت را آویزان کنی که دلت بدهکار قاصدکها باشد برای نوشتن... صدایم میزند .. آرام ... خیلی آرام و آهسته ، انگاری که موضوع مهمی به خاطرش آمده باشد .. مکث و سکوت میکند بعد میگوید+ :دل آرام ؟-: جان دل آرام ...+: خیلی ها رفتن که باز نگردند اما رفتن من بی بازگشت نیست .. سال دیگر که آمدم شاید که تو نباشی .. شاید آنکه تو میخواهی نباشد... شاید هم باشی ، اینجا نباشی .. نمیدانم خیلی شاید و باید اتفاق خواهد افتاد..بهارِطبیعت وجودت ،مثل رفتن هایی هست که برگشتی نداشت! پس خوب باش .. مهربان بمان ... مهر بورز ... ببخش و فراموش آنکه دلت را میشکند ...از یاد ببر آنکه در حق ات خیانت و بدی میکند دروغ میگوید - فردا روزتوست.. روز تو ! میخواهی بتکانی خانه ات را ، دلت را ، ذهنت را ...حالا که میخواهی خانه تکانی را شروع کنی .. از دلت شروع کن .از دفترچه خاطراتت .دور بریز خاطر هر انکه تو را رنجاند . بهار میرود و زمستان می آید .... و زمستان میرود و بهار جایگزین میشود و این دور تسلسی ست در خاک  - تو از آتش و بادی که وجودت فنا پذیر و فانی ست  که بقا را علت در فنا نیست ..هرجا که نگاهت قد کشید بوی مرگ خواهد داد خوب بمان ..... میفهمی ؟ نزدیکم می آید و نشیند .. چه زیبایی وسوسه انگیزی  - اما سرد و پر غرور انقدر سرد که وادارم کند بر خیزم . تکانی به لباسم میدهم .. ته سیگار را خاموش کنم ..وقتی که دود پراکنده میشود ، تصویر او نیز محو میگردد!! ... تصاویر دیگر هم ناپدید شدند .. لبخندها نیزهم !  و آنچه باقیست ،حرفهایی هست که مبادله و حک شده در ضمیرم و یک فنجان چای که دارد یخ میکند..شالم را درست میکنم فنجانم رابرداشته واز حیاط به سمت اتاق میروم .. همچنان که نوای شهناز در گوشم طنین دارد .. زخمه اش به روح است .. زنگار میزداید از صراحی دل ..و زمزمه میکنم  - یکی مانده به آخر؟ ... ای وای من  قصه دل ناتمام ماند !شرح حال :چاپخانه همه تقویم‌ها را مثل هم چاپ کرد ولی تقویم روزهای هرکس با بقیه فرق داشت... ***دخترک بر خلاف همیشه که به هر رهگذری می رسید، آستین لباس او را می کشید تا یک بسته آدامس به او بفروشد. این بار رو به روی زنی که روی صندلی پارک نشسته و نوزادش را در آغوش گرفته،ایستاده بود و او را نگاه می کرد. گاه گاهی که زن به نوزاد لبخند می زد،لب های دخترک نیز بی اختیار از هم باز می شد.مدتی گذشت،دخترک از جعبه بسته ای برداشت و جلو روی زن گرفت زن رو به سمت دیگری کرد:برو بچه،آدامس نمی خوام. دخترک گفت:بگیر.پولی نیست. ته نوشت : فرمودند ساده بنویسید تا هضم مفاهیم ذهنی تان گوارای وجود باشد .. اطاعت امر نمودیم لیک عارضم بر حضور محترم که نوشته ها گواهی مفاهیم اند که زندگی های تکه تکه را در احساس سرریز پیچیده . تجربه های زهر آگین را در مفاهیم نهفته  با واژه کنار هم میچیند .قویترین واژه ها طعم زهر میدهد جایی که قلم ، آینه ای برای دیدنِ دل نوشته باشد !
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۴۵
delaram **
اگه روزی ، جایی دختر کوچولوی سفید و تپل گردی رو دیدین که یه جا بند نمیشه شاده و میخنده مــوهاش رنگ بــلوطه وقتی هم میخنده دوتا چال خوشگل رو لپاش میفته ... مدام ورجه وورجه میکنه . هی سئوال پیچ میکنه و در مورد چیزهای بسیار عجیب غریب میپرسه .حرف که میزنه انگاری نمیشنوه و اصلا حواسش هم نیست .. بسکه بازیگوشه ... آقا جان اون دخدره منه ...  بهش اخم نکنین که نافرم  ازتون میرنجم ... همین!
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۳۱
delaram **

هزار بار اگر طواف کعبه کنی ، قبول حق نشود اگــــر دلی بیازاری ...

!فرمود : " دل آرام تو دیـــوانه ای ، مشکل داری " بیرحمانه قضاوت کرد !

و خودش خوب میداند.دل آرام ثانیه ای چند در سکوتی عمیق و محزون  غوطه ورمیشود ! خودت گفته ای زخمِ خنجرخوب میشود. زخم کلام نه! 

- میدانم که این را هم خوب میداند. غریو سکوت خود گویاست !

و اتیکتی که به خاطر هیچ و غیر، بی جرم  چسبانده شد ... چند لحظه مبهوت و مات اندیشید ...

" چی میخواستم بگم ، چی شنیدم ! "

می اندیشد که  چرا او دانسته آتش رشک میافروزد تا هیزمِ بی خیالی ات را بسوزاند .

  سوختن درد دارد و درد در فغان آمیخته و تو از فغان گریزان ... مهم نیست!

دل آرام حالا شاد است .بلند میخندد .بی تفاوت و پر انرژی ..

چه بسا شادتر از قبل که در تمامی برهه و تمامی ابعاد زندگی ، بی زخم و ناله ، برخاستنِ دوباره  را یاد گرفته !

و براستی درک کرده که اینجا دنیای وارونه جلوه دادن احساسات است و صداقت در انتها قرار دارد.

جایی ست که قلم های پر تزویر چیز دیگری مینویسد و می ستایند کالبد میکنند،خود را تا نهایتِ قعر تنزل میدهند

و از هر دریچه کور سویی میگردند!! عشق را مبالغه میکنند و می طلبند و لیک جوابیه و پاسخ ها بوی منطق میگیرند !

که افسون گری را چون تکه پاره های شب تاریک به خود پیچیده اند ..!

- عجبا ! بشر، این موجود چاپلوس ِ پر اضداد.  باز هم مهم نیست ..

دست زیر چانه با لبخندی عمیق .. دلنشین و آرامشی خالص با دیده شخم میزنم ابر پراکنده در اتاقم را ...

چه سبک بال و بی پروا هستند .. معوج و رقصنده !

آرامش الانم شاید همه را متعجب ساخته بلکم مرموز به نظر میرسدکه اینگونه نگاهم میکنند ...

چون به درک عمیق این مفهوم رسیدن که پاسخ دوری و دلتنگی های حسادت بر انگیز جز این اگر باشد

بایدکه به حس و حالت تردید داشت ، مرهونِ منقطع گشتن تمامی علایق هاست که رها میشوی و آزاد ..

که بی قید و خلاص ! رها از مکانی که نتوانی بگویی

دلتنگی احساس نیست اعتراض به عدم حضور است .

اعتراض به نبودآنکه بایدباشدو نیست.

واخواستِ آمدنها و نرسیدنهاست ...

آرامشی که از نهیب یک تحکم درون که میگویدت : هی... تو ! 

برای خوب دیده شدن باید دروغگوی قهاری بود.

اعتراض را بلعید و وارونه ایستاد در هر مقام و جایگاه  که باشی ...

رو راستی تنهایی عمیقی دارد !

دل آرام .... تو یک دیوانه ای ( آه من این دیوانگی را میپرستم ) من دیوانه ای هستم که برای کسی و یا چیزی نمی جنگم .

برای هیچ نمی جنگم .اما برای حفظ داشته ام ، رو در روی دنیا می ایستم -

نام دیگر من عشق است .. می شناسی مرا ؟  

 

 پانوشت :

ننوشته ام که خوانده شوم ! نوشتم که یادم بماند ... همین ... !!

 

 پانوشت 2:

در داستان کوتاه زندگی نکاتی هست که در رمان پیدایشان نخواهی کرد !! ..........................................................................................................

 

از وبلاگ :   بزرگوارِ همیشه همراه ، تنبور حق !

هرگز کسی را به عنوان دیوانه محکوم نکن ! زیرا نمی توانی یقین داشته باشی که آیا دیوانگیِ او شکلی والاتر از عقل سلیم است یا چیزی است که تو نمی توانی آن را درک کنی.

هرگز کسی را به عنوان انسانی خیال پرداز قضاوت نکن ، زیرا این کار تو نیست که مردم را قضاوت کنی.

همیشه مفید است که بدون قضاوت باقی بمانی.

مردمان با تجربه سعی می کنند مردم را درک کنند،

شاید آنان ابعاد دیگری از زندگی را تجربه می کنند،جنبه های دیگر زندگی را، و با درک آنان، تو غنی تر خواهی شد.

قضاوت کردن تو را متوقف می کند.

به کسی برچسب دیوانه می زنی و آنگاه نیازی به درک کردن او وجود ندارد.

نگرش قضاوت کردن دائم تو چیزی نیست بجز بستن خود در دنیای کوچک خودت و دور نگه داشتن هر امکان دیگر از آن...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۳ ، ۰۷:۳۴
delaram **
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۴۳
delaram **
لحظه ای که احساس میکنی فراموش شدی . میفهمی برای عزیزانت خیلی عزیزی ... برای اطرافیانت هستی و بودنت رو جشن میگیرن و شاد میشن . از تمامی دوستانم کهدر سایت کلوب - اینستاگرام - فیس بوک ویا بصورت پیام و مکالمه  تبریک گفتن ممنونم ... یک سال هم گذشت و در این یک سال احساس میکنم قوی تر شدم جدی تر - و شاید هم منطقی و قاطع تر..میدانم که امروز جمعه است و بیست چهارمین روز از دومین ماه از آخر سال .... چیز دیگری به خاطر ندارم جز اینکه امروز اکنون است  و اینجا زمین .. و من به دنیا آمده ام به رسم عادت : تولدم مبارک
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۳۶
delaram **

+: سلام چه خبر

-: هیچ .. بیخبری

+:یعنی چی بیخبری ؟! ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی ...

-: ای آقـــا ...دلت خوش !!  آن را که خبرشد خبری باز نیامد ...

( و سکوت )

 

پی نوشت :

همین !

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۰
delaram **

تو میگویی نه !

و من پرت میشم به سالهای دور ...

تو گریه میکنی و من در سکوتی تلخ فقط نگاهت میکنم . چندیست که دوباره ساکت و عمیق به نگاهی اکتفا میکنم .

تو مدام حرف میزنی و آسمون و ریسمون میکنی و من مبهوت در چین پر قصه و غصه زیر چشمانت گم میشوم .

تو مدام از محبتهای بی دریغ وتاراج جوانی ات میگویی و سپیدی موهایت را به رخ تیره گی اقبال من میکشی .

و من از میان هزاران هزار واژه پا در هوا و سردر گمِ فضا که گویی فقط من می بینمشان دنبال مفّری برای توجیه منطقی ، جبران مافات و بلکم دری برای گریز میگردم.

درِ اتاقم را میبندم و کنار بخاری خیره به سقف دراز میکشم و هضم میکنم دردی را که از مغز استخوانم مثل افعی میگزد و یک آن پراکنده میشود در کل وجودم .

آرام می آیی کنارم مینشینی و به رسم قدیم ..

همان قدیم پنج ساله گی ام .. دستانت را لای موهایم میلغزانی صورتم را برمیگردانم سمت شیشه پنجره ...

چشمها صادقترند .. رسوا میکنند..

هوای بارانی و نسبتا سردِ بیرون  رایحه اکالیپتوسی که در فضای اتاقم منتشر شده هم آوا میشود

با ضرباهنگ واژه به واژه کلماتت .تو میگویی دخترکِ بلند پرواز من !

و دوباره قطره ای از گوشه چشمت سقوط میکند..

نیم چرخی زده و نیم رخ ، نگاهت میکنم و دوباره رو برمیگردانم و قطره ای را روی شیشه پنجره که آرام سر میخورد را دنبال میکنم ..

چه سقوط ساکت و محزونی .. چشمانم سنگین میشود و صدای بسته شدن آرام در اتاق را میشنوم و صدای زیر لب را که

میگویدپس برای آمدن سر مزارم ،لباسی نو بخر.

و دلم پر آشوب میشود .که تنها تو میدانی تا چه اندازه از رفتن های بی وداع وحشت میکنم ...

تنها تو میدانی که من ارزش داشته هایم را در داغ از دست داده هایم بدست اورده ام ..

و تنها تو میدانی که من با تمامی ادعایم یک شرقی تمام عیارم که خوب میدانی قمار دلم را

به پای دلم باخته ام و جاماندنش نه ، که از واماندنش هراس دارم ...

و این حرفت قمار نخست با لیلاجِ دل است ..

تو ناگفته ها را میدانی اما چرا بی خبری که ...!! 

 آه ..  نطلبیده است ... میدانم جان شیرین!! 

شاید که مراد نیست و فاصله کوتاهِ طویل ِ خواستن و نبودن است .

به جایگه ویرگول ِ قبل از صدور حکم اعدام می ماند ..

*(1) که این تیرگی زندگی من دور تسلسلی از بخشش لازم نیست ( ویرگول ) های افتاده و تــا کجـــاخواهد کشاند مرا .....

  - حضرت حق هم چه حالی میکند با مردم آزاری.. -

 

 

*****

یقه پولیورم را بالا میشکم هدفون را توی گوشم جا میکنم کبریت میکشم و گم میشوم در میان همهمه ابر و مه  و تجلی

سقوط محزون ساکتی را به تماشا مینشینم که به لحظه مرگ مادر پنج پسر را ماند

چو به وقت احتزاز در بیکسی و تنهایی چشم انتظار بر در، در سکوتِ سیاه نا امید آرام آرام خاموش میشود ..

*(1) : بخشش ، لازم نیست اعدامش کنید !

بخشش لازم نیست ، اعدامش کنید !

 

***

زبان شعر نیالوده ام به مدح کسی  //  ولیک ساز تو از طبع من ستاند باج

 

از کجا می آید این آوای دوست ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۳۵
delaram **
ساده ، مثل برگه های بی خط ...
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۳۹
delaram **
اگر چه من از لباسهای خوش دوخت خوشم میآید، ولی به طور معمول به سر و وضع و به دوختلباسهای اطرافیان، حتی اگر ظرافت و سلیقة خاصی هم در آنها به کار رفته باشد،توجه چندانیندارم. با این همه، در یکی از مجالس پذیرایی که در خانة دوستی در میلان برگزار شده بود، به مردی برخوردم که چهل ساله به نظر میرسید و به سبب زیبایی بی پیرایه،یک دست و بی نقصلباسش سخت جلوه میکرد. نمیدانستم او کیست، برای اولین بار ملاقاتش میکردم و در معرفی،همانطور که بیشتر وقتها پیش میآید،اسمش را درست نفهمیدم. ولی در یکی از دقایق آن شب، تصادفاً کنار هم قرار گرفتیم و سر صحبت را باز کردیم. مرد بسیار مؤدب و فرهیختهای به نظر میآمدو در عین حال به طرز نامحسوسی غمگین. با لحنی خودمانی و شاید اندکی اغراق آمیز که کاش خداوند مرا از این کار باز میداشت . از خوشپوشی او تعریف کردم، و حتی به خودم جرأت دادم اسمخیاطی را که لباس را برایش دوخته بود بپرسم. لبخند کوتاه و تعجبآمیزی زد. انگار منتظر چنین پرسشی باشد، در پاسخ به سؤال من گفت: -: کم و بیش هیچکس او را نمیشناسد، و با این همه، استادکار بزرگی  است. ولی فقط موقعی که میلش بکشد کار میکند آن هم برای معدودی از مشتریها .+: مثلاً آدمهایی مانند من؟ -:  آه! به هر حال میتوانید امتحان کنید. امتحانش ضرری ندارد. اسمش کورتیچلا است، آلفونسو کورتیچلا،شمارة 17 کوچة فررارا. +: گمان میکنم دستمزدش هم خیلی گزاف باید باشد؟ -:بله، شاید، ولی راستش را بخواهد درست نمیدانم. این لباس را سه سال پیش برایم دوخته و تا به حال هم صورتحسابش را برایم نفرستاده است. +:گفتید: کورتیچلا، شمارة 17 کوچة فررارا؟ مهمان ناشناس گفت: درست فهمیدید. پس از گفتن این کلمات مرا ترک کرد و رفت با سایر مهمانها گرم گفتوشنود شد.در شمارة 17 کوچة فررارا، ساختمانی را دیدم که با سایر ساختمانها تفاوتی نداشت، و آپارتمان آلفونسو کورتیچلا هم شبیه آپارتمان  بقیة خیاطها بود. خودش در را باز کرد. پیرمرد ریزنقشی بود با موهای سیاه که بی شک آنها را رنگ کرده بود.خیلی تعجب کردم که هیچ اشکال تراشی نکرد. برعکس انگار خوشش آمد جزو مشتریانش باشم. به او توضیح دادم نشانیاش را چگونه به دست آورده ام و ضمن تمجید از دوختش، از او خواهش کردم کت و شلواری برایم بدوزد.پارچه ای خاکستری را با هم انتخاب کردیم، بعد اندازه هایم را گرفت و پیشنهاد کرد برای امتحان کردن آن به خانه ام بیاید. میزان دستمزدش را پرسیدم. جواب داد عجله ای نیست، به هر حال با هم به توافق میرسیم. ابتدا به خودم گفتم: چه مرد نازنینی است، ولی کمی بعد که به خانه برگشتم، احساس کردم که این پیرمرد کوچک اندام اثر ناخوشایندی در من گذاشته است .شاید به سبب تبسمهای زیادی مصرانه و ملایمش خلاصه هیچ علاقه ای به دیدار مجدد او نداشتم. ولی دیگر دیر شده بود و لباس سفارش داده بودم. حدود بیست روز بعد آماده میشد. پس از تحویل گرفتن لباس، آن را پوشیدم و جلو آینه خودم را نگاه کردم. شاهکار بینظیری بود. اما نمیدانم چرا، شاید هم به علت همان خاطرة ناخوشایندی که از پیرمرد خیاط در ذهنم مانده بود، هیچ تمایلی به پوشیدن آن احساس نمیکردم. و هفته ها گذشت تا تصمیم گرفتم آن را بپوشم آن روز را هرگز فراموش  نمیکنم. سه شنبه ای بود در ماه آوریل و هوا بارانی.وقتی کت و شلوار و جلیقه را پوشیدم، با خوشحالی دریافتم که برخلاف همة لباسهای نو، به هیچوجه دست وپا گیر نیست، چون خودم را در آن کاملاً راحت حس میکردم، و در عین حال دوخت آن از هر نظر کامل بود.بنا به عادتی که دارم، هرگز در جیب بغل طرف راست کتم چیزی نمیگذارم و کیف و کاغذهایم را توی جیب طرف چپ جا میدهم. به همین جهت، وقتی دو ساعت بعد در اداره، بر حسب تصادف دستم را بهجیب بغل راستم بردم، احساس کردم تکه کاغذی توی آن است. شاید صورتحساب خیاط بود؟ نه،یک اسکناس ده هزار لیری بود شگفت زده بیحرکت بر جا ماندم. اطمینان داشتم که خودم این اسکناس را در جیبم نگذاشتهام. از طرف دیگر خیلی مسخره بود فکر کنم خیاط این شوخی را کرده باشد. و از آن خنده دارتر اینکه، هدیه ای باشد از طرف کلفتی که کارهای خانه را انجام میداد، و تنها کسی بود که میتوانست به کت و شلوارمن دسترسی داشته باشد. شاید از این اسکناسهای قلابی بود که به مناسبت عید سنت فارس درجیب اشخاص میگذارند؟ جلوی روشنایی آن را بررسی کردم. و با اسکناسهایی که خودم داشتم مقایسه کردم، هیچ تفاوتی نداشت تنها توضیح پذیرفتنی این میتوانست باشد که کورتیچلا از روی حواس پرتی این کار را کرده باشد. به طور مثال یکی از مشتریها این پول را بابت پیش پرداخت به او داده و چون کیفش همراهش نبوده، برای اینکه اسکناس را گم نکند، آن را درجیب کت من که پهلوی دستش به جالباسی آویزان بوده گذاشته است. از اینگونه حواس پرتی ها برای همه کس پیش میآید. زنگ زدم و منشی ام را احضار کردم. قصد داشتم نامة کوتاه به خیاط بنویسم و پولی را که مال من نبود برایش بفرستم. ولی در آن لحظه، بی آنکه بتوانم دلیلش را توضیح بدهم، دوباره دست به جیبم بردم. منشی ام وقتی وارد اتاق شد پرسید: چه خبر شده، آقا؟ حالتان خوب نیست؟ ظاهراً رنگم مثل مرده پریده بود. نوک انگشتانم با لبة تکه کاغذی برخورد کرده بودکه چند لحظه پیش آن جا نبود. به منشی ام گفتم: نه، نه، چیزی نیست، سرم کمی گیج میرود. مدتی است که این حال به من دست میدهد. شاید بر اثر خستگی باشد. میتوانید بروید، میخواستم نامه ای دیکته کنم، ولی باشد برای بعد.فقط پس از رفتن او جرأت کردم تکه کاغذ را از جیبم بیرون بکشم. یک اسکناس ده هزار لیری دیگر بود. آن وقت برای بار سوم امتحان کردم و اسکناس دیگری توی جیبم پیدا کردم. قلبم به شدت شروع کرد به تپیدن. حس کردم به دلیل اسرارآمیزی وارد دنیای جن و پری ها شده ام، دنیای افسانه هایی که برای بچه ها تعریف میکنند و هیچ کس هم باور ندارد. به این بهانه که حالم خوب نیست، اداره را ترک کردم و به خانه برگشتم. احتیاج داشتم تنها باشم. خوشبختانه خدمتکارزنی که کارهای خانهام را میکرد رفته بود. درها را بستم، کرکره ها را کشیدم و با سرعت هر چه تمامتر اسکناسها را که ظاهراً تمام شدنی نبود، یکی پس از دیگری از جیبم بیرون کشیدم. این کار را با تشنجی عصبی میکردم، چون میترسیدم هر لحظه این معجزه به پایان برسد. دلم میخواست سراسر روز و شب را به این کار ادامه دهم تا پولهایی که جمع میکنم سر به میلیاردها بزند.ولی لحظه ای رسیدکه از فرط خستگی دیگر یارای بیرون کشیدن اسکناسها را نداشتم. تودة بزرگی اسکناس جلو رویم تلنبار شده بود. حالا مسئلة مهم این بود که چگونه و کجا آنها را مخفی کنم که کسی نفهمد. چمدان بزرگی را که پر از قالیچه های کوچک قدیمی بود خالی کردم و دسته های اسکناس را پس از شمردن ته آن قرار دادم. درست پنجاه میلیون لیر بود.فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم، زن خدمتکار برای انجام کارها آمده بود. از دیدن من که با لباس روی تخت خوابیده بودم، حیرت کرده بود. سعی کردم بخندم، به او توضیح دادم که دیشب بر حسب تصادف گیلاسی زیادی زده بودم و در نتیجه به همین وضع خوابم برده بود. یک نگرانی دیگر: زن خدمتکار قصد داشت کمکم کند کتم را بکنم تا دست کم دستی به آن بکشد. به او گفتم باید فوراً از خانه بروم بیرون، بنابراین فرصت لباس عوض کردن ندارم. بعد با عجله به مغازة لباس فروشی رفتم و یک دست لباس، درست شبیه این یکی که خیاط برایم دوخته بود خریدم، تا آن را به دست خدمتکار بسپارم و لباس خیاط را که بایستی ظرف چند روز مرا یکی از ثروتمندترین افراد روزگار میکرد در جای امنی پنهان کردم. نمی فهمیدم آیا در خواب و خیال زندگی میکنم، خوشبختم، و یا برعکس زیر بار سنگین سرنوشتی محتوم دارم از پا در میآیم. در راه، از روی بالاپوشم به جیب کت سحرآمیزم دست میزدم. هر بار اه از روی آسودگی خاطر میکشیدم. زیر دو سه لایه پارچه، صدای خش خش آرامبخش اسکناس به من جواب میداد. ولی تصادفی عجیب، هذیان شادمانه ام را مختل کرد. در صفحة اول روزنامههای صبح، خبر سرقت بزرگی که روز پیش صورت گرفته بود، با حروف درشت همة صفحه اول را پر کرده بود.چهار راهزن، کامیون زرهپوش یکی از بانکها را که موجودی روزانة شعبهها را جمعآوری کرده و به خزانة مرکزی میبرد، در کوچة پالمانووا متوقف کرده و پولها را دزدیده بودند. چون مردم به محل حادثه هجوم میآوردند یکی از دزدها برای اینکه بتواند به راحتی فرار کند، شروع میکند به تیراندازی، در نتیجه یکی از رهگذران به ضرب گلوله از پا درمیآید. ولی آنچه بیشتر مرا شگفت زده میکرد، مبلغ سرقت شده بود: درست پنجاه میلیون لیر (یعنی همان مبلغی که من در اختیار داشتم).آیا میان ثروت بادآوردة من و این سرقت که همزمان صورت گرفته بود، میتوانست رابطه ای وجود داشته باشد؟ چنین فرضی مسخره به نظر میآمد و من آدمی خرافاتی نیستم، اما در عین حال، این امر مرا دچار دودلی کرد. آدم هر قدر بیشتر داشته باشد بیشتر طلب میکند. با توجه به نحوة زندگی محقرانهام، اکنون فرد ثروتمندی شده بودم. ولی سراب داشتن زندگیای پر تجمل و افسار گسیخته به طمعم میانداخت. همان شب دوباره دست به کار شدم. حالا با آسودگی خاطری بیشتر و اعصابی آرامتر این کار را انجام میدادم. یکصد و سی و پنج میلیون لیر دیگر به ذخیرة قبلیام افزودم. آن شب خواب به چشمم نیامد. آیا بر اثر احساس پیش از وقوع یک حادثه بود؟ یا عذاب وجدان مردی که، بیآنکه استحقاقش را داشته باشد، به ثروتی افسانهای دست یافته بود؟ شاید هم نوعی احساس پشیمانی مبهم؟ صبح خیلی زود از رختخواب بیرون پریدم، با شتاب لباس پوشیدم و برای خریدن روزنامه های صبح از خانه بیرون رفتم.هنگام خواندن آنها نفسم بند آمد. آتشسوزی وحشتناکی که در یک انبار نفت به وجود آمده بود، ساختمان بزرگی را در کوچة سان کلورو، واقع در مرکز شهر، کم و بیش از بین برده بود. میان سایر خسارتها، گاوصندوق یک بنگاه معاملات املاک بزرگ که محتوی بیش از یکصد و سی میلیون لیر اسکناس بوده، کاملاً سوخته بود. دو نفر از مأموران آتشنشانی که برای خاموش کردن آتش تلاش میکردند، جانشان را از دست داده بودند. آیا لازم است همة جنایتهایم را یک به یک شرح دهم؟ بله، از این پس میدانستم پولی که از جیب کتم به دست میآوردم، از محل ارتکاب جنایت، دزدی، خونریزی، نومیدی دیگران، مرگ و به طور خلاصه از دوزخ فراهم میشد. ولی عقلم با خدعه گری، از روی استهزا هرگونه مسئولیتی را از طرف من در این ماجراها انکار میکرد. و در نتیجه بار دیگر وسوسه به سراغم میآمد، و آن وقت بار دیگر دستم(کاری که خیلی آسان بود) در جیب بغلم میلغزید، و انگشتانم با شور و شهوتی ناگهانی، لبة اسکناس را که همیشه هم نو بود میفشرد. پول، پول بادآورده! بی آنکه آپارتمان قدیمیام را ترک کنم (از این جهت که توجه کسی را بهخودم جلب نکنم) ویلای بزرگی خریدم، مجموعة گرانبهایی از تابلوهای نفیس جمع آوری کردم، با اتومبیلی آخرین مدل آمد و رفت میکردم، و پس از اینکه «به علت بیماری» شغلم را ترک کردم، در مصاحبت زیباترین زنها به نقاط گوناگون دنیا سفر میکردم. این را به خوبی میدانستم که هر بار که از جیب کتم پولی برداشت میکنم، در نقطهای دیگر از دنیا، فاجعهای دردناک و شرم آور رخ میدهد. ولی همواره تقارنی مبهم میان این دو رویداد بود که با دلایلی عقلانی نمیشد آنها را به هم ربط داد. در این میان، با برداشت پول، وجدانم منحطتر میشد، و بیشتر در لجن فرو میرفت. پس خیاط چه شد؟ هر قدر برای مطالبة صورتحساب به او تلفن کردم کسی گوشی را بر نداشت. وقتی به محل کارش مراجعه کردم به من گفتند به خارج از کشور مهاجرت کرده است، در خارج به سر میبرد، کسی هم نمیدانست کجا. همه چیز دست به دست هم داده بود تا به من نشان داده شود که بی آنکه بخواهم، با شیطان پیمان همکاری بسته ام. این ماجرا همچنان ادامه یافت تا اینکه شنیدم در ساختمانی که در گذشته، سالها در آن سکونت داشتم، یک صبح جسد پیرزن شصت ساله ایرا که با گاز خودکشی کرده بود، در آپارتمانش یافته اند. علت خودکشی پیرزن گم کردن مبلغ سی هزار لیر حقوق بازنشستگی اش بود که روز پیش دریافت کرده بود (و طبعاً به چنگ من افتاده دیگر بس بود، بس! برای اینکه پیش از آن در مغاک رذالت فرو نروم، بایستی خودم را از شر این کت لعنتی خلاص میکردم. ولی نه با بخشیدن آن به کسی دیگر، وگرنه این وضع نکبت بار همچنان ادامه می یافت (چه کسی میتوانست در برابر چنین وسوسه ای مقاومت کند؟) لازم بود آن را از بین ببرم.با اتومبیلم به یکی از درههای خلوت کوههای آلپ رفتم. اتومبیل را روی قطعه زمینی پوشیده از علف گذاشتم و خودم به طرف جنگل رفتم. هیچ موجود جانداری در آن حدود نبود. پس از گذشتن از دهکده، به خاکریز دامنة کوه رسیدم. آنجا، میان دو صخرة غول آسا، کت لعنتی را از کیف دستی ام بیرون آوردم، روی آن بنزین ریختم و آتش زدم. ظرف چند دقیقه جز مقداری خاکستر چیزی از آن نماند.ولی با آخرین شعله ها، صدایی پشت سرم (میشود گفت در دو سه متریام)صدای یک آدم طنین انداز شد:«خیلی دیر است، خیلی دیر»! وحشت زده انگار ماری نیشم زده باشد، به عقب برگشتم. اما هیچکس آنجا نبود. همة صخرههای اطراف را گشتم تا ببینم چه کسی این بازی را سرم درآورده. هیچکس و هیچ چیز نبود، جز صخرهها و تخته سنگها.به رغم وحشتی که احساس میکردم، با آسودگی خاطر به دره سرازیر شدم. سرانجام آزاد شده بودم و خوشبختانه ثروتمند. ولی اتومبیلم را در جایی که پارک کرده بودم نیافتم. وقتی به شهر برگشتم، ویلای مجللم نیز ناپدید شده بود، به جای آن قطعه زمینی یافتم که این نوشته روی تابلویی که کنارش نصب شده بود به چشم میخورد. «زمین متعلق به شهرداری برای فروش» و حسابهایم در بانک نفهمیدم چگونه، دیگر موجودی نداشت. بسته های بزرگ سهامی که خریده بودم همه از گاوصندوقهای بزرگم ناپدید شده بود. در چمدان قدیمی ام جز گرد و خاک چیزی نبود.با زحمت زیاد توانستم کاری پیدا کنم. اکنون زندگی ام را با سختی میگذرانم، موضوع تعجب آور این است که هیچکس از افلاس ناگهانی من تعجب نکرده است.میدانم که هنوز همه چیز به پایان نرسیده. میدانم که روزی زنگ در به صدا در خواهد آمد، وقتی در را باز کنم، خیاط بدبختیها را در برابرم خواهم یافت که با لبخند چندش آورش برای تسویه حساب نهایی به سراغم آمده است.  نقل از:سفر به دوزخ، دینوبوتزاتی، ترجمة پرویز شهدی، نشر دشتستان 1382پانوشت :این داستان ، آشنا نیست به نظر شما ؟ در دنیای ما افرادی هستند که به وضوح چنین کتی را پوشیده اند و به عناوین مختلف صاحب ثروتهای باد اورده میشوند و این ثروت چه از طریق ربا ... رشوه .... اختلاس ........... بگذریم !! نظرتون راجع به این داستان ؟
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۲
delaram **
زندگی تجزیه شده در زیر رادیکالهای هنجار ، تابو ها ، اخلاقیات ، شرقی بودنها و ریشه بر خاک داشتن ، سر لوحه تمامی این تجزیه ها ! براستی نمیدانم در این سیطره من یک حدِ بی نهایتم یا حدی در بی نهایت.. . تنها لامتناهی بودنش را لاممکن نمیدانم .این دریای عمیق، آرام آرام به حال مد در آمده ! سر ریز ، لبریز ، طغیانگر ویرانگر .. بیرحم و بی تفاوت!  آنکه آب و آتش میشناسد ، خوب میفهمد استیصال میان این دو عنصر یعنی عدم . که یا باید سوخت و از خاکستری دیگر برخاست . یا که ماهی سیاهی کوچولویی شد و دل به آب داد. در یک سو دریایی خشمگین و دگر سو آتشی غضبناک ... و تنها آبی آسمان بالای سرت هست که زیبا و آرام ، مهربانانه نگاهت میکند . و تو می اندیشی آیا گیر افتادن میان آب و آتش ، همان  بن بستی ست که باید برای خلاصی  ازآن رسم پرواز آموخت ؟   پاورقی : هر آدمی یک کُد است ...  تنها یک عدد است ..  ! عددی که روزانه از آن کم میشود و زیاد میشود و زندگی یک تبلور نابهنگام و ناگهانی ست که نقطه عطف اش مرگ است که زیستن  را جاودانه ساخته!  برای درک و فهم مفاهیمِ موج باید که ماسه بود ... همین !! لپ کلام :  کار از کار گذشته ... اما آب از آب تکان نخورده ! تصحیح شد ..آب از آب تکان نخورده .... اما کار از کار گذشته !*ممنون از جناب تنبور حق بابت نکته سنجی مو شکافانشون ..." .....اما در مورد بسیاری از واژه ها بیشتر نمود دارد اینکه مفهوم را مدیون بار معنایی برهه ای از زمان یا مثلا مضمون و حتی شاید در ابداع ،اتیکت خورده ی بسیاری از اتفاقات ناملایم عمرند. و....."
۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۳۸
delaram **