واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

سفر به دوزخ ..

شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۴، ۰۴:۰۲ ب.ظ
اگر چه من از لباسهای خوش دوخت خوشم میآید، ولی به طور معمول به سر و وضع و به دوختلباسهای اطرافیان، حتی اگر ظرافت و سلیقة خاصی هم در آنها به کار رفته باشد،توجه چندانیندارم. با این همه، در یکی از مجالس پذیرایی که در خانة دوستی در میلان برگزار شده بود، به مردی برخوردم که چهل ساله به نظر میرسید و به سبب زیبایی بی پیرایه،یک دست و بی نقصلباسش سخت جلوه میکرد. نمیدانستم او کیست، برای اولین بار ملاقاتش میکردم و در معرفی،همانطور که بیشتر وقتها پیش میآید،اسمش را درست نفهمیدم. ولی در یکی از دقایق آن شب، تصادفاً کنار هم قرار گرفتیم و سر صحبت را باز کردیم. مرد بسیار مؤدب و فرهیختهای به نظر میآمدو در عین حال به طرز نامحسوسی غمگین. با لحنی خودمانی و شاید اندکی اغراق آمیز که کاش خداوند مرا از این کار باز میداشت . از خوشپوشی او تعریف کردم، و حتی به خودم جرأت دادم اسمخیاطی را که لباس را برایش دوخته بود بپرسم. لبخند کوتاه و تعجبآمیزی زد. انگار منتظر چنین پرسشی باشد، در پاسخ به سؤال من گفت: -: کم و بیش هیچکس او را نمیشناسد، و با این همه، استادکار بزرگی  است. ولی فقط موقعی که میلش بکشد کار میکند آن هم برای معدودی از مشتریها .+: مثلاً آدمهایی مانند من؟ -:  آه! به هر حال میتوانید امتحان کنید. امتحانش ضرری ندارد. اسمش کورتیچلا است، آلفونسو کورتیچلا،شمارة 17 کوچة فررارا. +: گمان میکنم دستمزدش هم خیلی گزاف باید باشد؟ -:بله، شاید، ولی راستش را بخواهد درست نمیدانم. این لباس را سه سال پیش برایم دوخته و تا به حال هم صورتحسابش را برایم نفرستاده است. +:گفتید: کورتیچلا، شمارة 17 کوچة فررارا؟ مهمان ناشناس گفت: درست فهمیدید. پس از گفتن این کلمات مرا ترک کرد و رفت با سایر مهمانها گرم گفتوشنود شد.در شمارة 17 کوچة فررارا، ساختمانی را دیدم که با سایر ساختمانها تفاوتی نداشت، و آپارتمان آلفونسو کورتیچلا هم شبیه آپارتمان  بقیة خیاطها بود. خودش در را باز کرد. پیرمرد ریزنقشی بود با موهای سیاه که بی شک آنها را رنگ کرده بود.خیلی تعجب کردم که هیچ اشکال تراشی نکرد. برعکس انگار خوشش آمد جزو مشتریانش باشم. به او توضیح دادم نشانیاش را چگونه به دست آورده ام و ضمن تمجید از دوختش، از او خواهش کردم کت و شلواری برایم بدوزد.پارچه ای خاکستری را با هم انتخاب کردیم، بعد اندازه هایم را گرفت و پیشنهاد کرد برای امتحان کردن آن به خانه ام بیاید. میزان دستمزدش را پرسیدم. جواب داد عجله ای نیست، به هر حال با هم به توافق میرسیم. ابتدا به خودم گفتم: چه مرد نازنینی است، ولی کمی بعد که به خانه برگشتم، احساس کردم که این پیرمرد کوچک اندام اثر ناخوشایندی در من گذاشته است .شاید به سبب تبسمهای زیادی مصرانه و ملایمش خلاصه هیچ علاقه ای به دیدار مجدد او نداشتم. ولی دیگر دیر شده بود و لباس سفارش داده بودم. حدود بیست روز بعد آماده میشد. پس از تحویل گرفتن لباس، آن را پوشیدم و جلو آینه خودم را نگاه کردم. شاهکار بینظیری بود. اما نمیدانم چرا، شاید هم به علت همان خاطرة ناخوشایندی که از پیرمرد خیاط در ذهنم مانده بود، هیچ تمایلی به پوشیدن آن احساس نمیکردم. و هفته ها گذشت تا تصمیم گرفتم آن را بپوشم آن روز را هرگز فراموش  نمیکنم. سه شنبه ای بود در ماه آوریل و هوا بارانی.وقتی کت و شلوار و جلیقه را پوشیدم، با خوشحالی دریافتم که برخلاف همة لباسهای نو، به هیچوجه دست وپا گیر نیست، چون خودم را در آن کاملاً راحت حس میکردم، و در عین حال دوخت آن از هر نظر کامل بود.بنا به عادتی که دارم، هرگز در جیب بغل طرف راست کتم چیزی نمیگذارم و کیف و کاغذهایم را توی جیب طرف چپ جا میدهم. به همین جهت، وقتی دو ساعت بعد در اداره، بر حسب تصادف دستم را بهجیب بغل راستم بردم، احساس کردم تکه کاغذی توی آن است. شاید صورتحساب خیاط بود؟ نه،یک اسکناس ده هزار لیری بود شگفت زده بیحرکت بر جا ماندم. اطمینان داشتم که خودم این اسکناس را در جیبم نگذاشتهام. از طرف دیگر خیلی مسخره بود فکر کنم خیاط این شوخی را کرده باشد. و از آن خنده دارتر اینکه، هدیه ای باشد از طرف کلفتی که کارهای خانه را انجام میداد، و تنها کسی بود که میتوانست به کت و شلوارمن دسترسی داشته باشد. شاید از این اسکناسهای قلابی بود که به مناسبت عید سنت فارس درجیب اشخاص میگذارند؟ جلوی روشنایی آن را بررسی کردم. و با اسکناسهایی که خودم داشتم مقایسه کردم، هیچ تفاوتی نداشت تنها توضیح پذیرفتنی این میتوانست باشد که کورتیچلا از روی حواس پرتی این کار را کرده باشد. به طور مثال یکی از مشتریها این پول را بابت پیش پرداخت به او داده و چون کیفش همراهش نبوده، برای اینکه اسکناس را گم نکند، آن را درجیب کت من که پهلوی دستش به جالباسی آویزان بوده گذاشته است. از اینگونه حواس پرتی ها برای همه کس پیش میآید. زنگ زدم و منشی ام را احضار کردم. قصد داشتم نامة کوتاه به خیاط بنویسم و پولی را که مال من نبود برایش بفرستم. ولی در آن لحظه، بی آنکه بتوانم دلیلش را توضیح بدهم، دوباره دست به جیبم بردم. منشی ام وقتی وارد اتاق شد پرسید: چه خبر شده، آقا؟ حالتان خوب نیست؟ ظاهراً رنگم مثل مرده پریده بود. نوک انگشتانم با لبة تکه کاغذی برخورد کرده بودکه چند لحظه پیش آن جا نبود. به منشی ام گفتم: نه، نه، چیزی نیست، سرم کمی گیج میرود. مدتی است که این حال به من دست میدهد. شاید بر اثر خستگی باشد. میتوانید بروید، میخواستم نامه ای دیکته کنم، ولی باشد برای بعد.فقط پس از رفتن او جرأت کردم تکه کاغذ را از جیبم بیرون بکشم. یک اسکناس ده هزار لیری دیگر بود. آن وقت برای بار سوم امتحان کردم و اسکناس دیگری توی جیبم پیدا کردم. قلبم به شدت شروع کرد به تپیدن. حس کردم به دلیل اسرارآمیزی وارد دنیای جن و پری ها شده ام، دنیای افسانه هایی که برای بچه ها تعریف میکنند و هیچ کس هم باور ندارد. به این بهانه که حالم خوب نیست، اداره را ترک کردم و به خانه برگشتم. احتیاج داشتم تنها باشم. خوشبختانه خدمتکارزنی که کارهای خانهام را میکرد رفته بود. درها را بستم، کرکره ها را کشیدم و با سرعت هر چه تمامتر اسکناسها را که ظاهراً تمام شدنی نبود، یکی پس از دیگری از جیبم بیرون کشیدم. این کار را با تشنجی عصبی میکردم، چون میترسیدم هر لحظه این معجزه به پایان برسد. دلم میخواست سراسر روز و شب را به این کار ادامه دهم تا پولهایی که جمع میکنم سر به میلیاردها بزند.ولی لحظه ای رسیدکه از فرط خستگی دیگر یارای بیرون کشیدن اسکناسها را نداشتم. تودة بزرگی اسکناس جلو رویم تلنبار شده بود. حالا مسئلة مهم این بود که چگونه و کجا آنها را مخفی کنم که کسی نفهمد. چمدان بزرگی را که پر از قالیچه های کوچک قدیمی بود خالی کردم و دسته های اسکناس را پس از شمردن ته آن قرار دادم. درست پنجاه میلیون لیر بود.فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم، زن خدمتکار برای انجام کارها آمده بود. از دیدن من که با لباس روی تخت خوابیده بودم، حیرت کرده بود. سعی کردم بخندم، به او توضیح دادم که دیشب بر حسب تصادف گیلاسی زیادی زده بودم و در نتیجه به همین وضع خوابم برده بود. یک نگرانی دیگر: زن خدمتکار قصد داشت کمکم کند کتم را بکنم تا دست کم دستی به آن بکشد. به او گفتم باید فوراً از خانه بروم بیرون، بنابراین فرصت لباس عوض کردن ندارم. بعد با عجله به مغازة لباس فروشی رفتم و یک دست لباس، درست شبیه این یکی که خیاط برایم دوخته بود خریدم، تا آن را به دست خدمتکار بسپارم و لباس خیاط را که بایستی ظرف چند روز مرا یکی از ثروتمندترین افراد روزگار میکرد در جای امنی پنهان کردم. نمی فهمیدم آیا در خواب و خیال زندگی میکنم، خوشبختم، و یا برعکس زیر بار سنگین سرنوشتی محتوم دارم از پا در میآیم. در راه، از روی بالاپوشم به جیب کت سحرآمیزم دست میزدم. هر بار اه از روی آسودگی خاطر میکشیدم. زیر دو سه لایه پارچه، صدای خش خش آرامبخش اسکناس به من جواب میداد. ولی تصادفی عجیب، هذیان شادمانه ام را مختل کرد. در صفحة اول روزنامههای صبح، خبر سرقت بزرگی که روز پیش صورت گرفته بود، با حروف درشت همة صفحه اول را پر کرده بود.چهار راهزن، کامیون زرهپوش یکی از بانکها را که موجودی روزانة شعبهها را جمعآوری کرده و به خزانة مرکزی میبرد، در کوچة پالمانووا متوقف کرده و پولها را دزدیده بودند. چون مردم به محل حادثه هجوم میآوردند یکی از دزدها برای اینکه بتواند به راحتی فرار کند، شروع میکند به تیراندازی، در نتیجه یکی از رهگذران به ضرب گلوله از پا درمیآید. ولی آنچه بیشتر مرا شگفت زده میکرد، مبلغ سرقت شده بود: درست پنجاه میلیون لیر (یعنی همان مبلغی که من در اختیار داشتم).آیا میان ثروت بادآوردة من و این سرقت که همزمان صورت گرفته بود، میتوانست رابطه ای وجود داشته باشد؟ چنین فرضی مسخره به نظر میآمد و من آدمی خرافاتی نیستم، اما در عین حال، این امر مرا دچار دودلی کرد. آدم هر قدر بیشتر داشته باشد بیشتر طلب میکند. با توجه به نحوة زندگی محقرانهام، اکنون فرد ثروتمندی شده بودم. ولی سراب داشتن زندگیای پر تجمل و افسار گسیخته به طمعم میانداخت. همان شب دوباره دست به کار شدم. حالا با آسودگی خاطری بیشتر و اعصابی آرامتر این کار را انجام میدادم. یکصد و سی و پنج میلیون لیر دیگر به ذخیرة قبلیام افزودم. آن شب خواب به چشمم نیامد. آیا بر اثر احساس پیش از وقوع یک حادثه بود؟ یا عذاب وجدان مردی که، بیآنکه استحقاقش را داشته باشد، به ثروتی افسانهای دست یافته بود؟ شاید هم نوعی احساس پشیمانی مبهم؟ صبح خیلی زود از رختخواب بیرون پریدم، با شتاب لباس پوشیدم و برای خریدن روزنامه های صبح از خانه بیرون رفتم.هنگام خواندن آنها نفسم بند آمد. آتشسوزی وحشتناکی که در یک انبار نفت به وجود آمده بود، ساختمان بزرگی را در کوچة سان کلورو، واقع در مرکز شهر، کم و بیش از بین برده بود. میان سایر خسارتها، گاوصندوق یک بنگاه معاملات املاک بزرگ که محتوی بیش از یکصد و سی میلیون لیر اسکناس بوده، کاملاً سوخته بود. دو نفر از مأموران آتشنشانی که برای خاموش کردن آتش تلاش میکردند، جانشان را از دست داده بودند. آیا لازم است همة جنایتهایم را یک به یک شرح دهم؟ بله، از این پس میدانستم پولی که از جیب کتم به دست میآوردم، از محل ارتکاب جنایت، دزدی، خونریزی، نومیدی دیگران، مرگ و به طور خلاصه از دوزخ فراهم میشد. ولی عقلم با خدعه گری، از روی استهزا هرگونه مسئولیتی را از طرف من در این ماجراها انکار میکرد. و در نتیجه بار دیگر وسوسه به سراغم میآمد، و آن وقت بار دیگر دستم(کاری که خیلی آسان بود) در جیب بغلم میلغزید، و انگشتانم با شور و شهوتی ناگهانی، لبة اسکناس را که همیشه هم نو بود میفشرد. پول، پول بادآورده! بی آنکه آپارتمان قدیمیام را ترک کنم (از این جهت که توجه کسی را بهخودم جلب نکنم) ویلای بزرگی خریدم، مجموعة گرانبهایی از تابلوهای نفیس جمع آوری کردم، با اتومبیلی آخرین مدل آمد و رفت میکردم، و پس از اینکه «به علت بیماری» شغلم را ترک کردم، در مصاحبت زیباترین زنها به نقاط گوناگون دنیا سفر میکردم. این را به خوبی میدانستم که هر بار که از جیب کتم پولی برداشت میکنم، در نقطهای دیگر از دنیا، فاجعهای دردناک و شرم آور رخ میدهد. ولی همواره تقارنی مبهم میان این دو رویداد بود که با دلایلی عقلانی نمیشد آنها را به هم ربط داد. در این میان، با برداشت پول، وجدانم منحطتر میشد، و بیشتر در لجن فرو میرفت. پس خیاط چه شد؟ هر قدر برای مطالبة صورتحساب به او تلفن کردم کسی گوشی را بر نداشت. وقتی به محل کارش مراجعه کردم به من گفتند به خارج از کشور مهاجرت کرده است، در خارج به سر میبرد، کسی هم نمیدانست کجا. همه چیز دست به دست هم داده بود تا به من نشان داده شود که بی آنکه بخواهم، با شیطان پیمان همکاری بسته ام. این ماجرا همچنان ادامه یافت تا اینکه شنیدم در ساختمانی که در گذشته، سالها در آن سکونت داشتم، یک صبح جسد پیرزن شصت ساله ایرا که با گاز خودکشی کرده بود، در آپارتمانش یافته اند. علت خودکشی پیرزن گم کردن مبلغ سی هزار لیر حقوق بازنشستگی اش بود که روز پیش دریافت کرده بود (و طبعاً به چنگ من افتاده دیگر بس بود، بس! برای اینکه پیش از آن در مغاک رذالت فرو نروم، بایستی خودم را از شر این کت لعنتی خلاص میکردم. ولی نه با بخشیدن آن به کسی دیگر، وگرنه این وضع نکبت بار همچنان ادامه می یافت (چه کسی میتوانست در برابر چنین وسوسه ای مقاومت کند؟) لازم بود آن را از بین ببرم.با اتومبیلم به یکی از درههای خلوت کوههای آلپ رفتم. اتومبیل را روی قطعه زمینی پوشیده از علف گذاشتم و خودم به طرف جنگل رفتم. هیچ موجود جانداری در آن حدود نبود. پس از گذشتن از دهکده، به خاکریز دامنة کوه رسیدم. آنجا، میان دو صخرة غول آسا، کت لعنتی را از کیف دستی ام بیرون آوردم، روی آن بنزین ریختم و آتش زدم. ظرف چند دقیقه جز مقداری خاکستر چیزی از آن نماند.ولی با آخرین شعله ها، صدایی پشت سرم (میشود گفت در دو سه متریام)صدای یک آدم طنین انداز شد:«خیلی دیر است، خیلی دیر»! وحشت زده انگار ماری نیشم زده باشد، به عقب برگشتم. اما هیچکس آنجا نبود. همة صخرههای اطراف را گشتم تا ببینم چه کسی این بازی را سرم درآورده. هیچکس و هیچ چیز نبود، جز صخرهها و تخته سنگها.به رغم وحشتی که احساس میکردم، با آسودگی خاطر به دره سرازیر شدم. سرانجام آزاد شده بودم و خوشبختانه ثروتمند. ولی اتومبیلم را در جایی که پارک کرده بودم نیافتم. وقتی به شهر برگشتم، ویلای مجللم نیز ناپدید شده بود، به جای آن قطعه زمینی یافتم که این نوشته روی تابلویی که کنارش نصب شده بود به چشم میخورد. «زمین متعلق به شهرداری برای فروش» و حسابهایم در بانک نفهمیدم چگونه، دیگر موجودی نداشت. بسته های بزرگ سهامی که خریده بودم همه از گاوصندوقهای بزرگم ناپدید شده بود. در چمدان قدیمی ام جز گرد و خاک چیزی نبود.با زحمت زیاد توانستم کاری پیدا کنم. اکنون زندگی ام را با سختی میگذرانم، موضوع تعجب آور این است که هیچکس از افلاس ناگهانی من تعجب نکرده است.میدانم که هنوز همه چیز به پایان نرسیده. میدانم که روزی زنگ در به صدا در خواهد آمد، وقتی در را باز کنم، خیاط بدبختیها را در برابرم خواهم یافت که با لبخند چندش آورش برای تسویه حساب نهایی به سراغم آمده است.  نقل از:سفر به دوزخ، دینوبوتزاتی، ترجمة پرویز شهدی، نشر دشتستان 1382
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۱/۰۸
delaram **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">