واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم
در میانه‌ی سفر زندگی، خود را در جنگلی تاریک یافتم؛ چرا که راه راست را گم کرده بودم.هنوز هم در آن جنگل تاریک به‌سر می‌برم. خوشحالم از این‌که راهم را گم کرده‌ام. می‌خواهمتا آخرین لحظه‌ی زندگی‌ام درون تاریکی این جنگل باشم. (کمدی الهی. دوزخ. سرود اول)از سراشیبی تــردید اگـر برگردیمعـرش زیر قدم ماست بیا تا برویــمزره از موج بپـوشیم و ردا از طوفــانراه ما ازدل دریاست بیا تا برویم...چیزی از راه نمانده ست چرا برگردیمآخــر راه همین جــاست بیـا تا برویمفرصتی باشد اگر باز در این آمد و رفتتا همین امشب و فرداست بیا تا برویم- ابوالقاسم حسینجانی -****تنها راه تحمل هستی این است که در ادبیات غرقه شوی، همچنان که در عیشی مدام... فلوبرآفتاب تو را شوم ذره معنی والضحی بیاموزم!
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۶
delaram **
گاهی در خواب میبینم که میمیرم و چیزی از من باقی نمی ماند . زمینی که با شتاب فزاینده ایپرتاب میشود و در یک بی زمانی محض انتشار می باید.حسی که شبیه دیـــگر احساس هایم نیست و تجربه تلخی را مدام میزاید. سقوط و پرتاب و انتشار از یک اوج و یک قعر در عین بعید و غریب بودنِ ناملموس خویش ، در یک سیستم بازِ لایتناهی درون کـــالبد کیهانی که توضیحش جانکاه و درکش ،خودِ درد است. در مرگ ، گسستگی نیست حتی اگر میرندگی احساسی باشد که در بطن کلامی سقط ، ناصحیح و جعل شده به تجزّی کم رنگ پشت پرده نظری بیافکند.پی نوشت :آن واژه ها که می تراود از کالبد نیمه جان ذهن ، اعجاز التفاتی ست که نیست !پاره شرح :آری بازیگر نابینای ِ ارنستو استعاره برای ادامه حیات در تونل زندگی ست .. ندیدن و ادامه دادن . که غیر این باشد اگر، امانیسمِ جبری حیات را که سمبولیک میرقصد در سوفیسم مارپیچ های خویش به تعلیق و استیصال دچار خواهد ساخت.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۳:۵۵
delaram **
ما یکی از نخستین خانواده‌ هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من 9-8 ساله بودم. یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود. من قدّم به تلفن نمی‌رسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم.بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌کس می‌داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود. من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند.انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم. و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید: «اطلاعات بفرمائید» من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم «انگشتم درد می‌کند» «مادرت خانه نیست؟» «هیچکس بجز من خانه نیست» «آیا خونریزی داری؟» «نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند» «آیا می‌توانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟» «بله، می‌توانم» «پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار» بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم … مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد. یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟او به من گفت«همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست» من کمی تسکین یافتم.یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند.یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد.«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم. من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم. راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت.چند سال بعد, بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد.«اطلاعات بفرمائید» من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟» مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.» من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟» و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است»سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد. «اطلاعات بفرمائید» «می‌توام با شارون صحبت کنم؟» «آیا دوستش هستید؟» «بله، دوست قدیمی» «متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت» قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»با تعجب گفتم «بله»«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت:نوشته « به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را می‌فهمد» من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.پی نوشت : داستانی زیبا از کتاب سوپ جو با بیش از ۳۴۵میلیون لایک رکوردار در دنیای مجازی در سال ۲۰۱۵ بوده.. هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید....
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۱
delaram **
ما یکی از خانواده هایی بودیم که در شهرمان صاحب تلفن شدیم . آن موقع من 8 -9 ساله بودم . یادم می آید که قاب براقی داشت ..- برای خواندن ادامه داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید -
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۰
delaram **
به عقیده من یک نویسنده خوب سوا از ظاهر سرگرم کننده داستان و مطلبی که مینویسدپیش از آنکه بخواهد درخشش قلم اش را به نمایش گذاشته و از نور فلش دوربین ها و سوت و تشویق حضار و کف زدنهایشان متلذذ گردد سعی در رساندن پیامی برای مخاطبین و خوانندگان دارد .و چقدر خوب که برخی روزانه ها به گونه ای ماهرانه متصل ات میکند و شاید هم پرتت میکند در قعر یک متن و نوشته و یا داستانی که  قبلا خوانده ای و به صورت بسیار انتزاعی خود را درون متن آن داستان مندرس و شوریده می بابی !رمانی که حدود دو سه سال پیش  خوانده بودم .و در ضمیرم اندکی کم رنگ شده بود. به تلنگر جمله ای عتاب آمیز و معترضه  من را بر آن داشت خواندن اجمالی داستان رو دوباره از سر بگیرم  نت برداری هایی که قبلا از این کتاب داشتم رو بخونم و مجدد تجلی واژه ها را به تماشا بنشینمو احساس کردم خوبتر این است برای ممانعت از گرد و خاک گرفتن  ، نتی دیگر را در همین جا داشته باشم **** ارنستو ساباتو  یک نویسنده آرژانتینی  به عنوان یکی از نویسندگان مطرح ادبیات آمریکای لاتین به شمار میرودو من به جسارت میتونم بگم ساباتو از طریق تونل یک جورایی آدم رو به دنیای  آلبرکامو متصل میکنه .شکل روایت داستان دایره‌وار است به گونه ای که با مرگ شروع می‌شود و بامرگ نیز پایان می‌یابد. ساختاری که بازگشت به گذشته به استحکام آن بسیار کمک کرده و مخاطبینش  را همراه خود می‌کشاند.هرچند بسیاری از منتقدان ادبی، نگاه فلسفی اثر را الهام گرفته از یک تفکر - اگزیستانسیالیسم - و خود گوهر گرمیدانندو ابراز میدارند خودمحوری، خودبینی، انزوا و دوری از مردم در این شخصیت دیده می‌شود و در قصه نیز شاهد دوری هنرمند از جامعه هستیم و این به نوعی ضد هنر و هنرمند است . در واقع این داستان حکایت ویرانی و جنون  هنرمند ِ نقاشی است که. در اوج تنهایی و ملال درونی اش عاشق زنی میشود .او سعی دارد از عشق قلعه ای محکم بسازد در برابر تنهایی و حماقت و رذالت‌های جامعه درنده‌خو ...  اما بنیان و اساس این قلعه هر روز سست‌تر و درهم‌شکسته‌تر می‌شود.چرا که شک و تردید پایه ها و ستونهای این قلعه رو فرو میریزد  و به نظر من ،چقدر رشک برانگیز است ذهن سیال و جاری  ساباتو برای تحلیل ناتوانی انسان در آزاد ساختن خویش ...!   *** شروع داستانی بدین مضمون : من پابلو کاستل نقاشی که ماریانا را کشت !  و پس از آن فضای بازداشتگاه و هنرمندِ در بند که ماجرای آشنایی و ماوقع منتهی به قتل را به تصویر میکشد و بصورت روایی برای بینندگانش توصیف میکند.هنرمندی منزوی و خود محور که هیچ کسی را قبول ندارد نگاهش به اطراف منفی ست و در نمایشکاهی که یکی از نقاشی هایش را به نمایش گذاشته اطمینان دارد منتقدین همان جملات کلیشه ای و همیشگی و خسته کننده را بکار خواهند برد ( قوی و دارای ساختاری محکم . بسیار متفکرانه و توصیف نشدنی ) اما قسمت مهم، نکته ویژه و خاص این نقاشی هست که اهمیت بخصوصی دارد که هیچ یک از بازدید کنندگان به این مسئله توجه ندراند و این درک نشدن هم یکی از دلایل انزوای فردی اوست !یکی از روزها زنی را می بیند که به آن قسمت خاص نقاشی خیره شده است, او تنها کسی است که ظاهراً آن را درک کرده است. کاستل به اعتراف خودش و سیر داستان ، توانایی ارتباط برقرار کردن به صورت نرمال را ندارد. لذا بدون این که صحبتی رد و بدل شود روزهای متمادی پس از آن به خیالبافی در مورد این زن می پردازد.و امیدوار است که روزی به طور اتفاقی زن را ببیند و ... و می بیند و...پاراگرافی از داستان که گیرایی و جذابیتی خاص برای من خواننده داشت : حساس می کنم که دارم تاوانی را می پردازم. تاوان قانع نبودن به آن بخش از ماریا که مرا از تنهایی نجات می داد... فوران غرور ،شور و شوق افزون شونده به اینکه او فقط مال من باشد باید به من هشدار می داد که راه خطایی در پیش گرفته ام. راهی که سمت و مسیر آن را خودپسندی و نخوت تعیین می کرد. تحلیلی که در موردش میتوانم برای ذهن خودم داشته باشم  وجود ملغمه های ذهنی فراوان درون باطن تمامی ادمیان است . که نیک و بد را تواما در وجودمان نهفته داریم و حتی ام دم و لحظه که کار نیکی و پسندیده ای انجام میدهیم نیم دیگری از ما آلوده در غل و غشی است ..و کاستل که راوی داستان است اذعان میدارد که طالب یک عشق حقیقی بوده و همین خواسته مانع اصلی او  در این راه شد. و تنها در آن لحظه که گذشته را روایت میکند فرصت تحلیل و تجزیه روابط را به خود داده است .. ( تقریبا کاری که تمامی ما انسانها بعد از قتل و کشتن یک رابطه ، به آن میپردازیم )  ****بعضی وقت ها احساس می کنم که هیچ چیز معنی ندارد. در سیاره ای که میلیون ها سال است با شتاب به سوی فراموشی میرود، ما در میان غم زاده شده ایم، بزرگ می شویم، تلاش و تقلا می کنیم، بیمار می شویم، رنج می بریم، سبب رنج دیگران می شویم، گریه و مویه می کنیم، می میریم، دیگران هم می میرند و موجودات دیگری به دنیا می آیند تا این کمدی بی معنی را از سر گیرند   ته نوشت : کاستل هنرمندی ست که کسی او را درک نکرد جز یک زن ! زنی  که از بازگفتن خود هراسید ... تنها زنی که به این هنرمند نیرو میداد و تنها یک نقطه کوری در زندگی خود هویدا داشت و آن داشتن شوهری نابینا.. به هر حال او به همسرش خیانت میکرد و این تنها دلیل برای به قتل رسیدن وی به دست کاستل شدانسانهای امروزی در تونل زندگی  در استیصال انزوای خودشان به تکاپو مشغولند .انزوایی مچاله آمیخته در تنهایی بی هویت و شاید نابینایی همسر در این داستان استعاره ای بود برای ندیدن برای چشم بستن و ادامه دادن... آنچه در مارپیچ اگزیستانسیالیسم ذهنی ، تعلیق سمبولیسمِ زندگی  را رقم میزند!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۹
delaram **
گم کرد شبی راه و مسیرش به من افتاد ناخواسته در تیر رس راهزن افتاد                                 در تیر رس من گره انداخت به ابرو                                  آهسته کمان و سپر از دست من افتاد بی دغدغه بی هیچ نبردی دلم آرام در دام دوتا چشم دو شمشیر زن افتاد                                  می خواستم از او بگریزم دلم اما                                   این کهنه رکاب از نفس از تاختن افتاد لرزید دلم مثل همان روز که چشمم در کشور بیگانه به یک هم وطن افتاد  درگیر خیالات خودم بودم و او گفت: من فکر کنم چایی تان از دهن افتاد.   حمیدرضا برقعی** ارسال نظر امکان پذیر نیست . نظر دهی غیر فعال می باشد !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۷
delaram **
روزی شیخ با جمعی صوفیان به در آسیابی رسیدند . فرمود : میدانید این آسیاب چه میگوید ؟میگوید که : تصوف این است که من دارم ! درشت می ستانم و نرم باز می دهم و گرد خود طواف میکنم! سفر در خود میکنم و تا آنچهنباید از خود دور میکنم.                                                                                                          -شیخ ابو سعید ابوالخیر ، اسرار التوحید  - پا نوشت 1 :زمان روی نبض من میخکشد و هر اتفاقی را در سکوتی ماهرانه مات میکنم و از درون ویران میشوم...پا نوشت2 :بد به دل راه داده ای نازنین ..  و البت آدمی به خوی خاص و گندی چون منِ دل آرام ... برای بی پاسخ هایش دنبال اما و اگر و چراست ... نیافت ، مات میکند و در انزوا سکوت میکند!برای چون منی که خط کشیده شد بر خلوت خود خواسته اش ... به چنین گاهی ، مار میشوم و هر دو پایان ، پــــــونه !!تابشکنی سپاه غمان بر دل // آن به که می بیاری و بگساری !
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۹
delaram **
طبق سفارشی ، توصیه و تجویزی ، باب انبساط خاطر و فیرندگی روح و روان رجوع کردیم به کارتونو انیمیشن های دوران کودکی . اما چه کنیم که میانه  آن کودکانه های شاد و سرمست نیز از دیده ی جِد و کهتر منظری میتوان نگریست  ....  ای آقـــــا! از -لوک خوش شانس - بودن... آخرش تنهایی سمت غروب رفتنو یاد گرفتیم و بس...!امضا:یک دهه شصتی به فنا رفته...!! پ.نوشت : درسته !... حقا که منظر نظر به خویشتنِ خویش است ! حرفهای درگوشی:+ : و اما برادران دالتـــون ...-: هیـــــــــس...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۱:۴۹
delaram **
برای کسی که مسافر است ، شب ها ،حتی چراغ های دور دست هم خیال انگیزند . یا کلبه هاوباغچه های تک افتاده در دشت ، کمی دور تر از جاده .برای مسافر همه چیز حال سفر را دارد .مثل سفر ، حس و حال دارند و جذابیت و لذتی چنان ، که او دوست دارد کاش بایستد و برود لمسشان کند .آنها ، هرچیز دیگری که باشند برای خود یا هرکس دیگر ، برای مسافر بخشیاز سفرند. این احساس و رنگ و روحی است که مسافر به آنها می بخشد . میدمد . شایدآن کلبه و آن تکدرخت ، تبعیدگاه و محبس منفور کسی باشد.... لازم میدانم در یک سفر کمی خودم رو کنکاش کنم , سیری درون خودم ، درون خلقیاتم اعم از خوب و یا بد داشته باشم.. هرچند جان شیرینِ من میگوید زیادیخودت رو نقد میکنی .. زیادی خودت را به محک و سنجه ء سرزنش قرار میدهی.اما متصل بهخود میگویم که چرا در زمانه عسرت زندگی می کنیم و به جای آن که تفکر کنیم تنها فلسفه می بافیم.مدام حس میکنم که فرشته خو نیستم و به تجربه دریافته ام که رسیده ام بهروزگار برداشتِ هرآنچه کِشته ام. طمع دیرهنگام من به کمی ، فقط کمی بازگشت به سمت آسمان ، جز ماجرایی تلخ و پردرد ، جانکاه و بی انتها ، انجامی نداشت. زهــــریاگر هست در کلام خودخواهانه ام ، تبعات لحظات به خود پیچیدن است . قطعا تمام شدنی است این ثانیه های جان کندن.    پانوشت : خط می کشیدکشید روی تمام سؤال ها تعریف ها؛معادله ها؛احتمال ها  خط زدبه روی شایدواماوهرچه بود خط زدبه روی قاعده هاومثال ها خطی دگر کشیدبه«قانون خویشتن» قانون لحظه هاوزمان هاوسال ها  ازخودکشیددست وبه خودنیزخط کشید یعنی به روی دفترخط ها وخال ها خط ها به هم رسیده ویک جمله ساختند با عشق ممکن است تمام محال ها " فاضل نظری"   الحاق به مضمون :  " عشق ورزی کار کفتر ها نیست ... دل شیر میخواهد و چشم آهو! "
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۱
delaram **
دوست ارجمند و بزرگوارم پرسشی مطرح نمود..قبل از اینکه جسارت پاسخگویی به خود بدهم تصمیم گرفتم به اشتراک بذارم تا نظرات دیگر دوستان رو هم در این خصوص جویا شوم . *****سوالم اینه که آیا متون ادبی رو باید با عقل خوند یا با دل؟ آیا متون ادبی باید منطقی باشند و در مقابل بی منطقی ها و حرفهای نامربوطش موضع گرفت یا نه؟ آیا باید جهان را به وسیله متن ادبی بر اساس احساسات خویش آن گونه که می خواهیم بنویسیم یا بر اساس عقل آن گونه که هست؟ و دست آخر اساسا انتقاد از نوشته ادبی بوسیله عقل و منطق معنا دارد یا خیر؟ نوشته ادبی می تواند رابط بین انسانها و نشان دهنده راه صحیح برای آنها باشد یا اینکه صرفا افکار خاص و شخصی نویسنده آن است که برای مخاطبین خود می نویسد که مثل او هستند و مثل او فکر می کنند؟پاسخ دل آرام : انسان موجودی ست که در برابر عقل و منطق تعظیم میکند اما در برابر احساس و عاطفه زانو میزند .. سوای از عقلانی یا احساسی بودن هر متن و نوشته و دیدگاهی ، هرآنچه از دل خیزد به دل مخاطب مینشید و هر آن چه عقل و منطق را به چالش بکشد برهان ِ قاطع قلم نویسنده در برابر احساس دگم اندیش و مهجور خواهد بود .. با این اوصاف عقل و احساس دو بال پرواز برای اوج گیری ست و از دید بنده چنین پرسشی مقایسه آب و نان است و پرسش در این باب که کدامیک از این دو برای زنده ماندن و حیات لازم  و ضروری ستبعد نوشت :پاسخ دوستان عزیز و بزرگواران ......................................................................................................تنبور حق : http://tanboorehagh.mihanblog.com/   ابتدا در بیلبرد کلام حک کنم هنر یعنی تداعی و اصل تلخ حقیقت ...چرا تلخ چون اکثرا بیگانه اند باوجود با وجود چیزی به نام انسان(بیگانگی در این متن:در انشا زبان را ملاک ارتباط دانستن)هنر اصیلمثلا مکزیکی و یا ایرانی با آلمانی فرانسوی بلژیکی یا هر مملکتی مشترکند اصیلند در اصل انسانیت پس مشترکند)یعنی زهر.به غیر از این هر چه باشد فیک فیک است.هنر یعنی وجود در نهایت فنا یعنی لمس تصور وجود.ودر جهان تعالی بخش تر از هنر نیست.حالا جهان چیست؟ابراز وجود آدم درعرصه زایش در هستی،افزودن؛تولد انسانیت یا انسان.نقد یک نگاه باطل است.با کمی ارفاق حداقل نقد ورطه معاصر لنگ لنگان ودر حد یک حرفه ی اقتصادی دارای ارزش است.در محدوده قهقرا که موردبحث ما نیست؛حاشیه و کلیشه!چرا؟چون تاویلی که مخاطب با نگاهینقادانه به میزان آن اثر هنرمند را می شناساند،از دنیایی مجزا و مستقل با واژه نامه مختص خود،یک چیز نوی بی ربط به اصل را معرفی می کند.با طرح سوالاتی صرفا کلی نمی توان پاسخ جزئیات را یافت.متون ادبی هستیمی یابند زمانی که که نسبت به آن احساس نیاز کنیم،برایرشد.اینکه باید اثر را چنین خواندیا چنان با نخواندن اثر برابر است.حتی اگر کسی بگوید که به چه شیوه!در اصل باید یعنی انفعال واکنشی معکوس به نباید.به طور مثال هیچکس از انسانتشنه انتظار شنیدن این درخواست را ندارد که او بگوید:آب را در درون لیوان بلور تراش خورده یاصل فلان کشور برایم بیاورید هدف او رسیدن به آب است.وقتی ذهن در غل قفل خورده؛کلید های بیرون درصد بازشدن را نتها به صفر می رسانند  و تسلط را از درون منحرف می کنند.پاسخ هیچ سوالی از جو افکار ما بیرون نیست،به جز حواشی/اگر که مسائل را خود ایجاد کرده ایم پس خود بهترین پاسخ آنیم.شاید آن هم شاید در حد اعلا یک وجب اشارت محیط می توانددخیل باشد،در درک و فهم مثلا طوماری ادبی.تازه آن هم بازآفرینی یک بوده است و نه گونه ایاز فرگشت یافته استدلال.شما سنگ را درنظر بگیرید در دست یک مجسمه ساز.رنگ را دردستان نقاش و همچنین کلنگ را دستان یک مقنی...هم عقل هم دل هر دو می توانند دریابند که کار چیست؟مایحتاج زیستی برای مقنی غذا و آب است.اما هنرمند تنها با آب و غذا می تواند بمیرد و این تفاوت معامله است.در هنر حواسی در غلیان و کارا هستند که روزمره ما نه تنها در روابط از آنها استفاده نمی کنیم بلکه آنها را به شیوه ای سنتی ذبح می کنیم.پیش پایبرازش های سَبک حاصل از روشنفکری مان.درود بر شما و دوست ارجمندتان عذر تقصیر بنده را بپذیرید که لحن نرم خون ما به افت انجامیده،سپاس که فرصت حضور ارزانی می دارید،و خدمت دوست گرامی تان عارضم گنگی کلام بنده را در روشنی نفس یک انسان شاهد محو نمایند.سربلند باشید همگان،به گفته جناب آزمندیان متعهد شویم در آموزش مادم العمر و به گفته الوین تافلر:نیاموختن و نو شدن را هم بیاموزیم.سبز باشید و تن درست،ضمن اینکه از پاسخ دیگر گرامیان حظ وافر نصیبمان گشت.سپاسگزارتانم     پاپیون : در پیرامون من  http://oinion.blogsky.com/ آیا اساسن باید غذا را با معده خورد یا دهان؟ آیا غذاها باید خوشمزه باشند یا مغذّی؟ آیا باید سلامتی را با غذاهای خوشمزه تضمین کرد یا صرفن مغذّی؟ آیا اساسن بالا آوردن غذاهای بد مزه توسط معده صورت می گیرد یا دهان؟ آیا غذاها خوشمزه می شوند تا ما بخوریمشان؟ یا آشپز برای اینکه با ما دوست شود آن را خوب می پزد؟ یا برای اینکه خودی نشان دهد خوب طبخ می کند غذا را؟ غذا با دهان خورده می شود امّا معده آن را هضم می کند غذا می تواند خوشمزه باشد و در عین حال مغذّی جهاز هاضمه به صورت مکانیزمی یکپارچه از مغز دستور می گیرد و خوراک هایی که با ذائقه ی ماجور نباشد را پس می زند آشپز هم غذای خوشمزه را برای جذب مشتری بیشتر خوش پخت می پزد.     محسن : در گفتگوی روز بارانی  http://nevergone.mihanblog.com/ متون ادبی حرف دله و باس با دل خوندن موضع هم نباس گرفت چون ما از دل نویسندههیچ نمیدونیم . اگر فلسفه و سیاسی و اجتماعی و علمی و ...باشه نوشته اونو باسبا عقل خوند و انتقاد هم کرد اگر که لازم بود. انتقاد همیشه از سر عقل میاد ورنه دل هیچ وقت گلایه و انتقاد نداره / حالا تخریب بماند که ماها همیشه علاقه به تضاد گفتن حرف ها و احساسات دیگران داریم .نویسنده می نویسه برا دل خودش اما مخاطبینشودر نظر میگیره چون شاعر فقط می نویسه برا دل خودش کاری به دیگران نداره و در این بین خیلیا مث اونن و حرف دلشونه     رهگذر: رخصتی خواستارم تا عرایضم را با سخنی از "ابوحامد محمد غزالی" آغاز نمایم که اینچنین فرمودند : بدان که دل، کالبد مملکت است ...، و اندر این مملکت، دل را لشکریان مختلف است و همه این لشکرها به فرمان دل اند . عقل وزیر دل است و چون دل قدرت تفکر را فرمان دهد و بیندیشد، پسعقل خادم دل خواهد بود ...!!! در باب پرسش مطروحه دوست گرامی بایستی عرض نمایم جایگاه عقل و دل را دو رکن اساسی وجود آدمی دانسته اند .در تاریخ ادبیات و اندیشه نیز اگر نیک بنگریم، به این نتیجه نائل می گردیم که این دو شاخصه، بخش عظیمی از مبحث مذکور را بهخویش اختصاص داده اند . حال در موضوع نوع نگرش و اولویت و رجحان گذاری هر یک از این دو مقوله بعنوان مأخذ نگرش به متون ادبی، بنظر این حقیر انسان عاشق دنیا را از منظر "دل" می نگرد و انسان اندیشمند "عقل" را عمود خیمه  نگرشش می نماید ...فلذا حالت سومی نیز وجود دارد که همانا جمع و در کنار یکدیگر داشتن این دو بُعد ارزشمند است ...! می توان هم عاشق بود وهم عاقل...! می شود هم عقل را به کار بست و هم از دل وام اختیار نمود ...، به تعبیری وجود هیچ یک از این سبب منع دیگری نیستند ... در پایان کلام، عقل گوهراندیشه است و دل گوهر عشق ...، پس عاشقانه اندیشیدن به ادبیات، دریچه ای مشترک با افق بیکران از آنچه تار و پود کمال در آن نهفته است را برای وجود مشتاقش به ارمغان خواهد داشت ...و این عین سعادت و کمال توأمان است ...   سه نقطه :http://senoghteha.mihanblog.com/ چندین و چند سوال در دل یک سوال نهفته است!!!  مجید: در دویدن با ذهن  http://majidmoayyedi.blogsky.com    به نظرم میشه و باید این سوال رو به سه بخش تقسیم کرد. اما سوال ها: +متنِ ادبی رو باید با عقل خوند یا دل؟ + متون ادبی باید منطقی باشند یا.....؟ + نوشته‎ی ادبی می‎تواند روابط ادبی بینِ انسانها را.... + من ترجیح میدم به جای اینکه سه جواب به این سوال بدم، یه توضیح کلی میدم اول، بعد در خلالش، جواب هر قسمت رو. توضیح: +اول اینکه اثر ادبی( یا هنری ) از وجود خالقش میجوشه و بیرون میاد  یعنی فرد بر احساس میکنه که سوالی داره توی وجودش یا چیزی هست که باید کشفش کنه. یعنی بهتره اینطور بگم که هر اثر هنری، در واقع کاوشی هست که خالقش درون خودش انجام داده تا به توضیحی برای هستیِ خودش، سوالاتش یا برسه... و در نهایت، احتمالا هستی بهتر بشناسه. + دوم: پس تا اینجا، هر اثر ادبی، یه امرِ شخصی هست. یعنی در بدوِ امر، فرد برای خاطرِ خودش چیزی خلق کرده. مثلا متنی نوشته پس خالق اثر ادبی، کاوشی در خودش انجام داده و چیزی خلق کرده که در وهله اول، برای خودش هست. + بحث بعد، حقیقت هست و حقیقت نمایی اثرِ ادبی؟ طبقِ چیزی که اول گفتم، هر اثرِ ادبی، توضیحی مخصوص خودش، از هستی یا سوالی که مطرح شده به دست میده. یعنی میشه گفت به یک حقیقت خاصِ خودش دست پیدا میکنه. اینکه آیا اون حقیقت، همون چیزی هست که منِ نوعی از حقیقت میشناسم و قبول دارم؟! این دیگه به نظرِ من یه بحث عقیدهیکی میتونه قبولش کنه، یکی نه ..پس تا بحثِ حقیقت رسیدیم. (همین جا تاکید کنم که بحثِ اینکه آیا ادبیات یا گونه های هنر به حقیقت میرسن یا باید برسنیا سوالاتی از این دست، بحثِ خیلی طولانی ای میطلبه که دستِ کم فعلا ازش صرف نظر کنیم) با چند تا توضیح بالا، بریم سراغِ جوابها: 1- متون ادبی، از زندگی هر خالقی سرچشمه گرفته. زندگی شامل کلیت هستی یک نفر میشه. پس ما نباید صرفا از جنبه ی عقل یا دل(اگه تعریفهای ما با هم از این دو تفاوت نداشته باشه) بهش نگاه کنیم یا بخونیمشون. ادبیات رو باید زندگی کرد. رفت توی دنیایی که نویسنده ساخته و فقط تماشا کرد. حالا بعضی ها حظ و بهره بیشتر میبرن، بعضی ها کمتر. بعضی ها به جواب سوالی میرسن، بعضی ها نمی رسن 2- با این توضیحات، متن ادبی، الزامی به منطقی بودن هم نداره(چون تعریف منطق هم خیلی گسترده ست و احتمالاهر کسی یه معنی از منطق در ذهنش داره). توجه: هر اثرِ هنری، باید به مقتضیات دنیایی که خودش میسازه جواب بده و با اونها چفت و بسط بشه. حال میخواد با منطق مجید مویدی جور باشه میخواد نباشه. این ممشکل نویسنده نیست.  سوال بعد: + تو خلقِ اثرِ هنری، به ویژه در ادبیاتِ داستانی و باز به ویژه در رمان و داستان کوتاه و بلند، شما هر طور که دوست داری میتونی متن بنویسی. هر جهانی که دوست داری خلق کن. اینطور بگم: هیچ محدودیتی از طرف "بایدها" نباید جلوی کار نویسنده رو بگیره سوال بعد: + ما یک نقدِ هنر داریم، یه بررسی یا معرفی. در قسمتِ نقد، ما دقیقا معیارهایی شبیه یک علم داریم و طبق اونها حرف میزنیم یا حتی نظریه جدید مطرح میکنیم(این هم بماند که نقد ادبی هم هم طرفدارانی داره هم تقریبا مخالفان یا منتقدانی). و یه قسمت داره که کاملا بر اساسِ سلیقه شخصی هست. کسی نمیتونه تو این قسمت مجید مویدی رو مجبور کنه که بگه فلان اثر بده یا خوبه. + سوال آخر:+حتما نوشته‎ی ادبی، کشف کننده‎ی یه سری چیزها خواهد بود. مثلا روابط بین انسانها یا توضیحاتی برای هستی. اما همونطور که گفتم، ما وقتی مثلا به خوندن یه کتاب میریم، به تماشا و زندگی کردن تو یه جهان دعوت شدیم. ممکنه بعضی چیزها رو دقیقا مثلِ نویسنده ببینیم، و بعضی چیزها رو نه    الف.ف:حرفی که با دل نوشته میشه بایستی با دل خوند.متون ادبی که از دل میاد نه منطق را میفهمد . نه توجهی به نقد و سانسور دارد.مثل یک سیل میاید و هرچه سر راهش باشد ویران میکند و میبرد.  نسترن : در گلهای بنفش http://nas-taran111.mihanblog.com خب من هم نظر شخصی خودم رو اینجا میگم. به نظر من اینکه با دل خونده میشه یا با عقل فکرمیکنم ابتدا عقل رو انتخاب کردیم با عقل تصمیم گرفتیم که از دل استفاده کنیم. بعد نوشته های ادبی رو بر اساس ذوق و دل خودمون خوندیم. یک خلق کننده ی اثر ادبی هم ابتدا آنچه بر پله ی عقل بوده را با دقت و نظر بهش دست یافته بعد اون رو با عشق و بر اساس ذوق تنظیم کرده.یعنی اساسا متون ادبی رو باید دو پله ای خاند. یکی از منظر عقل برای دست یافتن به معنا دیگری از منظر دل برای رسیدن به وجد.متن ادبی از خیلی لحاظ از متون صرفن علمی و عقلی برگزیده تره زیرا هم اندیشه هم ذوق آدمی رو با هم ازش کار می کشه و نهایتن هم نتیجه رو به خود خاننده واگذار میکنه.هانیه :هرآنچه مربوط به هنر است قلم روح است...روح آزرده شود دلت را تنگ میکند فریادش از قلم به صورت هنر سرچشمه میگیرد و میچکد.    سوخته دل : در فانوس تاریک  http://sokhthdl.persianblog.ir/   پاسخ اگر خاص باشد و در چهار چوب متون ادبی و بحث منطقی و غیر منطقی آن .. یک کم آسان ترو راحت تر خواهد بود .. چون چهار چوب و حد و مرزی دارد . . ! ولی اگر عام باشد و فرق بین عقل و دل .. دنیا دنیا حرف و تفسیر دارد . . . وجه تمایز انسان با سایر مخلوقات "عقل" است . . . زندگی . . . تفسیر تفاسیر معناهای معنی است . . !؟  سه مرحله از شناخت وجود دارد .. 1)فهم 2)درک 3)شعور و باور . . . فهم درونی .. درک درون و برون .. و باور تمامی آن . . . عقل هر اندازه کاملتر و پر بارتر شود شناخت ما را به مرحله باور و شعور و احاطه کامل و سیطره می بردو فهم و درک ما را از هستی و موضوعات و مسائل بالا و بالاتر می برد . . .  دل .. تابع احساسات است .. پیرو هوی و هوسهاست .. و موفقیت آن همراه با عقل است . . !؟ حکیمان گفته اند : دید عقل و دل .. به ز دید چشم . . .     رفیق پاییزی: تله پاتی نمودند . و در صامت حرف دل فرمودند    مهدیه : نقدنمودند نوشته هایی که هم از دید عقل و هم از منظر دل مطرودند   آقای مرادی : در ببخش تا بدرخشی http://moradimohammad.mihanblog.com   حرف دل زدند.. و زیبا سخن راندند و پرسیدند...به این سوال توجه کنید وبعد جواب بدین چه فرقی بین منطقِ احساساتیواحساسات منطقی وجود داره؟تکیه :شاهرخ گرامی چنانچه از سفر برگشتین و محقر کلبه مجازی حقیر رو دق الباب نمودین .خوشحال خواهم شد دیدگاه خودتون رو نیز در این خصوص بیان کنید ..
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۸
delaram **

ولی یه وقتایی باید گفت خلاص ...

باید جواب سلام رو خورد فحش کش دار داد و از در زد بیرون.باید از آدما گذشت.باید وایساد تنه به تنه قطار روی ریل هر چی سوت زدکه بری کنار تو زوزه بکشی

مهم نیست که توی ذهن دو جین خوش مشرب ِ مدرن ِ خونسردبه صفر ِ کلوین سقوط کنی.

نه مهم نیست .آدما برچسبند. روت که بخورند، قیمت میدن بهت باید رفت درست از همون دری که اومدی تا تهشم تلاش کنی نام نیک

تو به گند بکشی اگه نیک باشی آدما دست از سرت بر نمیدارندباید رفت وسط نیمه تاریک تنهایی چند تا کتاب از آدمای مُرده هم برد که تحسین کردنت وقت خوندن به کارشون نیادپشت سر رو هم نگاه نکرد خداحافظی با خیلی چیزا تلخه مث وقتی که که جرات پیدا می کنی از همه چیز بگذری

درست مث سیرکی که برنامش رو اونقدر توی یه شهر اجرا کرده که حالاوقت رفتنش هم کسی به خداحافظی شیر های آدم نماش نمیاد به آدما نیاز داشتن سخت تره مث گرگی که باید رد شدن خط آهن رو از وسط حریم جنگلش ببینه و دم نزنه از روی خوش نشون دادن به آدما بیزارم درست وقتی که دارم تو درونم ضامن یه بمب دستی رو دل دل می کنم  

باید اعتراف کنی‌که شک کرده بودی که در عشق اسارتی نومیدانه یافته بودی برای آنسوی پنجره ها.. حصار‌های پر هراس برای عصیانِ قلبت.خفقانی بی‌ منطق برای آرامش دست هامان... مرز‌های بی‌ شمار گذاشته بودی باید اعترف کنی‌شک کرده بودی در آغوشِ تردید خفته با تردید پشتِ یک میز قهوه خورده بودی و با چشم‌های مستِ از تردیدلحظه‌های داغِ خاموشِ مرابه هیچ گرفته بودی آه محبوبِ دیوانه ی من !از من دور باش ولی‌ بی‌ انصاف نباش و کاش هرگز ندانی هوا چه بارانی است نفس چه سنگین و کوچه‌ها چه بی‌ حادثه اندو خانه زندانی که پشتِ زنگار پنجره اش انتظار ماسیده و کاش ندانی تمام این سال هامرگبارترین فصل‌ها پاییز بوده است که بعد از تورو به جاده ی شمال که میروم نه عطرِ دریا سرشار ترم می‌‌کندنه بوییدن ساقه‌های برنج عاشق ترم نه اندوهِ پر ابهتِ سبزِ جنگل ، شاعر ترم و کاش هرگز ندانی مشقتِ شب‌های بی‌ تو را مانوس شدن مرگی ‌ست هزار بارهمحو شدنی غم انگیزآرام آرام بی‌ امانو هزار باره

نیکی‌ فیروزکوهی از کتاب پاییز صد ساله شد 

 

 

**ارسال نظر امکان پذیر نیست . نظر دهی غیر فعال می باشد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۹
delaram **
هنری غنوده در دل سنگ !
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۹
delaram **
شازده کوچولو پرسید: غم نگیزتر از اینکه بیای و کسی خوشحال نشه چیه؟ روباه گفت: بری و کسی متوجه نشه... "انتوان دوسنت اگزوپری"عکس "تنهایی" ، انگلستان اثر Edward Dimsdale
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۵
delaram **
یک روز جناب کافکا، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختربچه‌ای می‌افتد که داشت گریه می‌کرد. کافکا جلو می‌رود و علت گریه دخترک را جویا می‌شود. دخترک همان طور که گریه می‌کرد پاسخ می‌دهد: عروسکم گم شده! کافکا با حالتی کلافه پاسخ می‌دهد: امان از این حواس پرت! گم نشده! رفته مسافرت! دخترک دست از گریه می‌کشد و بهت زده می‌پرسد: از کجا میدونی؟ کافکا هم می گوید: برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه! دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه که کافکا می‌گوید: نه . تو خونه‌ست. فردا همینجا باش تا برات بیارمش ... کافکا سریعاً به خانه‌اش بازمی‌گردد و مشغول نوشتنِ نامه می‌شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است! و این نامه‌ نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه می‌دهد و دخترک در تمام این مدت فکر می‌کرده آن نامه ها به راستی نوشته‌ عروسکش هستند. و در نهایت کافکا داستان نامه‌ها را با این بهانه‌ عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایان می‌رساند. * این؛ داستان همین کتاب «کافکا و عروسک مسافر» است. اینکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکی کند و نامه‌ها را ـ به گفته همسرش دورا ـ با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستان‌هایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است. او واقعا باورش شده بود؛ اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان می‌شود. ـ امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟ این دوّمین سوال کلیدی بود و کافکا خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود، پس بی هیچ تردیدی گفت: چون من نامه‌رسان عروسک‌ها هستم...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۷
delaram **
خانم تهمینه میلانی در دلنوشته هایش مینویسد : ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.  دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .  صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم... چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید! شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم ! پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند .وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟! حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد: "من آدم زمختی هستم" زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها .  حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم؟ آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه داشتیم یا نه …همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه . من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۵
delaram **
شاهرخ نوشت : فضای نوشته هات من رو یاد کتاب بیگانه از آلبرکامو میندازه....طبیعتا پاسخم برگرفته از متنی از آن کتاب بود که برایم گیرایی بسیاری داشته ، سطری کهتوانست مدتی ذهنم رو درگیر خود کند! فضایی سراسر گرگ و میش ، آکنده از بی معنی بودن و بهنوعی پوچی ... " من نمیدانم گناه چیست . آنها فقط به من فهماندند که من مقصرم ! " این کلامی از قهرمان آشتی ناپذیر،پوچ و بیگانه ء کاموست که خوب به این مضمون میاندیشم و زمزمه میکنم درجامعه کنونی همه ما مقصریم .حتی تورق ِطاعون آلبرکامو نیز تداعی مرگ سخت زندگی خفت بار آدمی و کند کاوی ست دقیق در مورد انسان و قید بندهای پر شاخ و برگش ... جان کندن در فضایی توتالیتر و خفت بار که مدام پوست اندازی میکنیم .از خود بیگانگی غریبی کهنمیتوانی زندگی در شرایط موجود را بپذیری لذا برای طرد نشدن از جامعه ای سنتی که درگذرِمدرنتیه ، هویتش را باخته شرایط را میپذیری و زنده به گور ، به روزمرگی عادت میکنی ! آری بایدپذیرفت سرنوشت محتوم خویش را که داستان زندگی فردیِ هر تک تک افرادخودِ بیگانه با محیط است . و بایستی از تاریکترین لحظات گذشت تا به سپیده دم و گرگ میشِ صبحگاهی رسید! همان ساعات و لحظاتی که برایم آونگ مرگ دارد. و شاید به همین دلیل است که پرده اتاقم را هرگزکنار نزده ام که غروبش آکنده از عدم و طلوعش از بی معنایی مطلق امور گشته .نوعی بی تفاوتیبه اصول و قواعد پر زرق وبرق برای تویی که تمامی درونیاتت را صریح بر زبان میاوری و عاری از هرنوع تظاهرآزار دهنده ای . تویی که شریک جرم خویشی .شریک جرمی که بیش از حدلازم در موردم میداند و این به همان اندازه خطرناک و وهم انگیز است ...در محکمه ای که زندگیدر آن  فرسوده ات خواهد کرد . ناراحتی های مدام و پنهان کردن هر آگاهی ، تظاهر و درد ، فشاریدردناک از وقایعی که رخ دادند و در حال ادامه اند . گویی که ویران شده ای برای بازسازی!اما تا این حد تلخ ؟! و گویی فاجعه ای شاید هولناک ، در میان این سکوت مدام نهفته شده است و همچنان تلاش میکنیم برای ادامه زندگی .  انقدر ادامه میدهیم تا بمیریم ! به همین راحتی ... !   پانوشت مطلب : اینها تلخی عدم امکان است . انچه که خواستی و نشد . که نمی شود که نخواهد شد .تقلایی پوچ و بیهوده چونان مگسی پشت شیشه مانده در ظهر گرم تابستان . تلخی شاد شدن از نوشتن چنین خزعبلاتی و تلخی شادشدن از قاب گرفتنشان برای سبک شدن !!مسخره تر از این نباید باشد عریان کردن ذهن و شاد شدن از تلخی خودِ عریانی گفتار مخیله های پریش گوی ! تلخی تظاهر به شادی های کذایی ....مرده شورت را ببرد ، زندگی !  راست  گفت ! دیوانه نبودن شکل دیگری از دیوانگی ست ... مرده شورت را ببرد!یک توضیح : از مورچه ها بیزارم ، آنها مرا میترسانند... درسته ، من از مورچه ها میترسم ! بین خواب و بیداری صدای پچ پچ خیل عظیم مورجه ها آزارم میدهد... از خش خش کردنشان متنفرم.. از تکان خوردن شاخکهایشان .. و از حرکت دندانهای تیزشان !کلام آخر:هیچگاه  کسی مرا نخواهد فهمید .. که نبوده ! که نخواهد بود !....... هیچگاه .کشت مارا آنچه نامش زندگیست ! مرده شورش را ببرد !
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۲
delaram **
یکی از دوستان عزیز بلاگر در مورد تظاهر و جای مهر روی پیشانی مطلب مقبول و جالبی نوشته بودندکه برای شخص بنده هم لحن و نوشتار و هم مغز مطلبشون درخور توجه بود ..جا داره در پی نوشت متن و کلام گهر بار این دوست گرامی ، همینجا در اینمجازستان نقل قولیکنم از بزرگواری که نور به قبر مبارکشون بباره.." من ٧٠ ساله که دارم رو این باسنم میشینم و همه وزن تنم ساعتها روشه ، هیچ جاشپینهنبسته.بعد این آقایون آخه چه جوری واسه ٤ رکعت نماز رو پیشونیشون پینه بسته! جالبتر اینکهمگه خانمها نماز نمیخونن !؟ مگه پوستشون به مراتب لطیف تر از مردها نیست !؟ خدا وکیلی تا به حال دیدین یه خانم روی پیشونیش جای مهر انداخته باشه ؟! ****حالا اینکه خدا بیامرز فن بیانش یه کم بد بود به کنار... ولی بیچاره راست میگفت!                               پانوشت :نخل تنها درختی است که اگر سرش را قطع کنی می میرد بر خلاف همه درختها که سرشان را که می زنی بار و برگشان بیشتر هم می شود اما نخل نه سرش را که قطع کردی می میرد، مهم نیست ریشه اش در خاک سالم باشد، نخلِ بی سر می میرد.فرهنگ مثل درخت نخل است، مهم نیست ریشه ات هزاران سال در خاک تاریخ است مهم این است که سرت هم سالم باشد یعنی نمود فرهنگی امروز جامعه ات هم سالم باشد، اگر فرهنگ امروز جامعه ای بیمار شد آن فرهنگ می میرد ولو هزاران سال ریشه داشته باشد، وقتی از این گوشه دنیا به آن جامعه و مردمان نگاه می کنم به گمانم سر این نخل را بریده اند.نویسنده ........ ؟
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۱
delaram **
فرمود: میان خاک و خدا ، تو خاک را برگزین ... تا به خود برسی اگر به خود برسی به خدا میرسی ..که دستان خداوند نیز آلوده به خاک ادمی ست ..اولین اصل خود شناسی ، تواضع و شکیبایی ست ! ****قبل از تولد  و به دنیا آمدن ، خود را در میان دریایی از آب قرار دادیمبعد از تولد و ادامه زندگی در اقیانوسی از هوا و پس از وفات در میان خروارها خاک .... که مباد این چرخه به آتش تکمیل شود !آب و باد و خاک را گذراندیم ...  آتش از تیرگی درون ماست ! ----------------------------------------------شب تار است و ره وادی ایمن در پیش !
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۸
delaram **
اصلاح گوشه‌های سبیل کارسختی است. با یک حرکت اشتباه، گوشه یک طرف بالا می‌رود و همین که دو طرف سبیل حتی یک میلی متر بالا و پایین شود، کل تعادل بدن آدم به هم می‌خورد. بعد می‌آیی طرف بلندتر را کوتاه کنی که دو طرف اندازه شود، این بار این طرف کوتاه می شود و ... این قدر از این طرف و آن طرف کوتاه می‌کنی که آخر سر هیچی باقی نمی‌ماند. خلاصه این‌که موقع اصلاح گوشه سبیل باید شش دانگ حواس آدم جمع باشد. سرم را به چپ خم کرده بودم و سمت راست چانه‌ام را به آینه نزدیک کرده بودم و از گوشه‌ی چشم راست با دقت یک جراح مغز و اعصاب، در حال بررسی گوشه‌ی سبیل راست و اصلاح آن بودم که پسرم از لای در دستشویی گفت: « می‌دونی موهای آدم تا سه چهار روز بعد مردنش هم بلند می‌شه؟!» گفتم: «یعنی چی؟» گفت: « یعنی اگه ریشت رو زده باشی، بعد بمیری، باز هم جنازه‌ات ریش در می‌آره.» گفتم: «وقتی یه نفر داره ریش می‌زنه از این چیزها بهش نگو.» گفت: «چرا؟» گفتم: «یه جوریه» گفت: «یاد مردنت می‌افتی؟» گفتم: «نه.» کاش جای پسرم بودم. این‌قدر بی‌خیال، این‌قدر راحت. زندگی جلوی رویش بود، برعکس من که زندگی را کمابیش پشت سر گذاشته بودم. پسرم گفت: «کاش جای تو بودم.» ئه... پسرم چرا می‌خواست جای من باشد؟ پرسیدم «چرا ؟» گفت: «دلم می‌خواست ریش و سبیل داشته باشم» گفتم «برای چی؟» گفت: «همین جوری.» من هم وقتی هم‌سن پسرم بودم دلم می‌خواست ریش و سبیل در بیاورم چون همیشه عاشق بودم. یادم است آن موقع تازه بسکتبال مد شده بود و بیشتر بچه باحال‌های دبیرستانی توپ بسکتبال دستشان بود و کفش‌های ساق‌بلند می‌پوشیدند. من هم با وجودی که راهنمایی می‌رفتم، توپ بسکتبال دستم می‌گرفتم و کفش ساق‌بلند می پوشیدم. ولی هرچقدر دبیرستانی‌ها با توپ بسکتبال و کفش چینی ساق بلند، خوش تیپ و جذاب می شدند، من با آن قد کوتاه و قیافه و هیکل بچگانه با توپ بزرگ بسکتبال و کفش‌های چینی که معمولا کمی از پایم بزرگتر بود، قیافه‌ام مضحک و خنده‌دار می‌شد. ولی عشق‌هایم حتی به من نمی‌خندیدند. اصلا نگاهم نمی‌کردند. چون اصلا من را نمی‌دیدند. برای آن‌ها من اصلا وجود نداشتم. هرچه موقع رد شدن از کنارشان توپ را محکم زمین می‌زدم، هرچه لبخند می‌زدم فایده‌ای نداشت. نمی‌دانم چرا ریش و سبیلم این قدر دیر درامد. کلاس سوم دبیرستان بودم و همکلاس‌هایم سبیل‌های از بناگوش دررفته داشتند و بعضی‌هایشان ریش توپی می گذاشتند و لی من هم چنان نه ریش داشتم نه سبیل. از بسکتبال هم بدم آمده بود. به پسرم گفتم: «عجله نکن ریش و سبیلت هم در می‌آد.» پسرم پرسید: «کی ؟» گفتم: «زود.» پسرم خندید. پرسیدم: «عاشق شدی؟» گفت: «نه.» پدرم هیچ وقت از من نپرسید که عاشق شده‌ام یا نه، ولی یک‌بار خودم به او گفتم. یکی از دفعه‌هایی که عاشق شده بودم و عشقم از همیشه شدیدتر بود و داشتم می‌مردم. پنج تا تجدیدی آوردم. پدرم گفت: «این عشق‌ها که عشق نیست.. ولش کن.. حیف توئه.» فقط همین. برای من عاشق که داشتم می‌مردم، که آنقدر عشقم زیاد بود، که درسم را فراموش کرده بودم و پنج تا تجدید آورده بودم و داشتم رفوزه می‌شدم، این برخورد کم بود. دلم می‌خواست بنشیند و با من حرف بزند یا کمکم کند یا بپرسد «عاشق کی؟» یا بگوید: «غلط کردی که عاشق شدی‌ها.» ولی فقط همان یک جمله را گفت و من هنوز نمی‌دانم کدام عشق‌ها عشق است و کدام عشق را نباید ول کرد و چرا من حیف بودم. با پدرم زیاد حرف نمی‌زدم. مادرم هم با پدرم زیاد حرف نمی‌زد. اصولا ارتباطم با مادرم خیلی بهتر بود. با مادرم همیشه حرف داشتم و با پدرم هیچ‌وقت هیچ حرفی نداشتم. نه اینکه بداخلاق باشد. اتفاقا خیلی هم خوش اخلاق بود ولی نمی‌شد با او حرف زد. وقتی با او حرف می‌زدی، احساس می‌کردی داری با دیوار حرف می‌زنی. انگار چیزی در او فرو نمی‌رفت. اگر می‌گفتی: «ناراحتم.» می‌گفت: «ناراحت نباش.» اصلا نمی‌پرسید چرا و از چی ناراحتی. اگر می‌گفتی: «خوشحالم» می‌گفت: «چه خوب.» اگر می‌گفتی: «مشکل دارم.» می‌گفت: «حل میشه.» اگر می‌گفتی: «بی پولم.» می‌گفت: «بیشتر تلاش کن.» اگر می‌گفتی: «دارم می‎ترکم.» می‌گفت: «نه.. نترک.» سال ها گذشت و ما هیچ‌وقت حرف نزدیم. من از اصفهان آمدم و ساکن تهران شدم. یک‌بار که برای سرزدن به خانواده رفته بودم اصفهان، صبح هوس کردم بروم کنار رودخانه قدم بزنم. داشتم راه می‌رفتم که دیدم پدرم کنار رودخانه نشسته. رفتم طرفش، نزدیک که شدم دیدم صورتش غرق اشک است. تا من را دید اشک‌هایش را پاک کرد. بند دلم پاره شد. رفتم جلو گفتم: «چی شده؟» پدرم گفت: «هیچی.» گفتم: «پس چرا گریه می‌کردین؟» گفت: «گریه نمی‌کردم.» گفتم: «خودم دیدم.» گفت: «اشتباه دیدی.» و بعد خندید و وسط خنده‌اش دوباره به گریه افتاد و هق‌هق اشک ریخت. گفتم: «چرا نمی‌گین چی شده؟» پدرم گفت: «چون نمی‌فهمی.» در شانزده سالگی آدم حسابم نمی‌کردند چون ریش و سبیل نداشتم و در سی و دو سالگی باز هم آدم حسابم نمی‌کردند. حتی به نظر پدرم هم چیزی نمی‌فهمیدم. به پدرم گفتم: «یعنی نمی‌تونین حرفتون رو به من بزنین؟» پدرم گفت: «نه.» به پسرم گفتم: «اگه عاشق شدی به من بگو.» گفت: «نه بابا.» گفتم: «تو با من راحتی؟» گفت: «نه.» گفتم: «یعنی نمی‌تونی حرف‌هات رو به من بزنی ؟» گفت: «نه.» نه پدرم می‌توانست حرف‌هایش را به من بزند،نه پسرم.پرسیدم: حرف های رو به مامانت می‌تونی بزنی ؟ پسرم گفت: آره. خیره به پسرم نگاه کردم، پسرم لبخند زد. توی فکر فرو رفتم، پرسیدم: به مامانت نزدیک‌تری؟ گفت: خیلی. گفتم: من رو بیشتر دوست داری یا مامانت رو ؟ پسرم گفت: مامان رو. چیزی نگفتم. پرسید: ناراحت شدی ؟ گفتم خیلی. گفت خودت پرسیدی. گفتم: اون موقع‌ها وقتی از ما می‌پرسیدن مامانت رو بیشتر دوست داری یا بابات رو ، ما می‌گفتیم هردو تا رو قد هم. پسرم گفت: هردوتا رو اندازه هم دوست داشتی ؟ گفتم: نه .من هم مامانم رو بیشتر دوست داشتم. پسرم گفت پس با تربیت بودی.گفتم آره. پسرم خندید. گفتم: چیه ؟ گفت: الان اگه راستش رو بگی بهت نمی‌گن بی‌تربیت. گفتم: دوره زمونه عوض شده. پسرم گفت: آره دیگه. به گریه‌ی پدرم فکر کردم. به این که آن آدم بی‌خیال چرا گریه می‌کرد. احتمالا دلش گرفته بود، ولی از چی؟ خودم معمولا غروب‌ها دلم می‌گرفت و غروب‌های جمعه بیشتر. ولی یادم نمی‌امد که صبح زود دلم گرفته باشد. آن هم آن‌قدر زیاد که بیایم کنار رودخانه بنشینم گریه کنم. شاید عاشق شده بود و نمی‌توانست به کسی بگوید. چقدر به پدرم نمی‌آمد که عاشق شود و چقدر دلم سوخت که به پدرم نمی‌آمد که عاشق شود. کاری ندارم که عشق هست یا نیست.، خوب است یا بد است. واقعی است یا دروغ است، باعث شادی است یا داغان می‌کند، ولی آدم باید بتواند عاشق شود حتی اگر عاشق نشود. به پدر من عشق و عاشقی نمی‌آمد. شاید برای همین بود که جواب‌هایش کوتاه بود و به حرف‌هایی گوش نمی‌داد و برایت دل نمی‌سوزاند. در یک لحظه فهمیدم چرا پدرم گریه می‌کرد: چون نمی‌توانست عاشق شود. به پسرم گفتم: بابای من بلد نبود عاشق شود. پسرم گفت : از کجا می‌دونی؟. گفتم: بابام بود دیگه، می‌شناختمش. گفت: خب من هم پسرتم. گفتم: یعنی چی؟ گفت: وقتی پسرت رو نمی‌شناسی، شاید بابات رو هم نمی‌شناختی. گفتم: مگه تو رو نمی‌شناسم؟ گفت: نه. به پسرم نگاه کردم. پسرم لبخند زد و گفت: دوره و زمونه عوض شده. اگر من نه پدرم را می‌شناختم نه پسرم را پس چه کسی را می‌شناختم؟ من کی بودم ؟ دلم گرفته بود، عصر جمعه نبود اما دلم گرفته بود. فکر کردم بهترین کار این است که قدم بزنم. رفتم پارک ملت اما حوصله‌ی راه رفتن نداشتم و روی یکی از نیمکت‌ها نشستم و به آدم‌ها نگاه کردم. بعضی‌ها قدم می‌زدند، بعضی‌ها می‌دویدند، بعضی‌ها روی چمن ولو شده بودند، بعضی‌ها تنها بودند، بعضی‌ها دو نفری ، بعضیها چندنفری، بعضی‌ها خوشحال بودند، بعضی‌ها ناراحت، بعضی‌ها چاق، بعضی‌ها لاغر، بعضی‌ها بلند، بعضی‌ها کوتاه. دوباره با خودم فکر کردم. من چه کسی را می‌شناسم؟ یاد آخرین باری که پدرم را دیدم افتادم. روی یک موزاییک سرد،لای یک پتو کف زمین خوابیده بود. مدتی بالای سرش ایستادم.بعد پتو را از روی صورتش کنار زدم. صورتش را اصلاح نکرده بود یا این ریش ، بعد از مرگ روی صورتش در آمده ؟ به پدرم نگاه می‌کردم، پدری که هیچ‌وقت نفهمیدم چرا آن روز گریه می‌کرد. من هیچ‌کس را نمی‌شناختم جز خودم. دوباره به آدم‌هایی که از کنارم رد می‌شدند نگاه کردم. آنها هم به من نگاه می‌کردند. به مرد تنهایی که با موهای جو گندمی روی نیمکتی در پارک نشسته بود و کاری نمی‌کرد. هرکس رد می‌شد نگاهم می‌کرد. درواقع من آن‌جا نشسته بودم و بقیه داشتند نگاهم می‌کردند. همان موقع فهمیدم خودم را هم نمی‌شناسم و همانطور که روی نیمکت نشسته بودم، گریه‌ام گرفت. اشک تمام صورتم را پوشانده بود که دیدم یک نفر بغلم کرد. پسرم بود. بدون این که چیزی بگوید محکم بغلم کرده بود. کاش آن روز که پدرم گریه می‌کرد، من هم حرفی نمی‌زدم. کاش فقط بغلش می‌کردم. - سروش صحت -
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۴۴
delaram **
باران باشد و هوای ابری و دل گرفته . میل ِ غریبِ نوشتن و خودت نباشی ! نه اینکه نباشی ، نه...!هستی..! انگار که از همه عالم نیستی .طعم گسی مانده زیرزبانِ ذهن،از کابوس شبانه ، آمیخته دربوی شیر عسل داغ تازه ای که مادر جان بالای سرت بیاورد سر صبحی که انگار حس کرده استذره ذره آب شدنت را ،دیده غرق شدن های گاه گاه ات در نقطه ای نامعلوم ، شنیده زمزمه هایهق آلود دمادم و پنهان را ....که میترسد از وقوع حادثه ای در عمق یک فاجعه کــه مدام سرک میکشد. /..که مدام حرف میزند ...و مدام ...... آه ! **صحبت ازسفر دو ماهه میکنی که بروی . و خوب میدانی این بهانه برای گریز از یک انزوا ،و مچاله شدن در انزوایی دیگر است و مابقی بهانه اند و دست اویز ..پی نوشت :دیگر دراین هوا و این حوالی آفتاب نتابد ! که میترسم از زندگی ِ نکرده در این فضا که تمام شود و حسرتش بماند برای یک عمر! پانوشت : هرچند سوز و گداز در خور این بیقرار نیست اما زندگی از هم همه خالیست انگار ... همین !
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۱۱
delaram **

جایی که ایستاده ای ، گاه در نظرت منتهی الیه  فهمی ست که ترسیم میکند قاموسی از لزاجت ادراکی را که مقرون به دیوانگی ست ...آری ... آری ... اینجا ثقل درد است .... اندوهی که بهشت را در عدم خویش مدفون ساخته ...خاطرات احیا شده از خشاب واج در واج واژه های واژگون چونان فلش بکی از کابوس های بونوئل.نشانی از غایت توهم ... فارغ از فهم ! سرشار از توحش نشات گرفته از اصالت آدمیزادگان ...

تحلیل حیات .....

دل پیچه های ناشی از بلعیدن بی هضمِ درد ...

 اینجا تغزل های عامدانه در حنجره ی لرزان استیصال سروده میشود ..

ورطه استیصال است ...

باور های له شده! 

چگونه باید پاسخ داد جایی که حیات را تکه تکه در گورستان پراکنده خواهی نمودجایی که آیینه ناتوان از تسخیر توست چگونه ممکن است شکستن اش که هزاران تکه اش در هزاران بینهایت تکثیر شود که خود را جز درجزِ نهایتش لامکان کنی تا در بینهایت امکان به ابدییت عدم برسی ... کجا باید گریخت که پای فرار خود میله زندان است .. چگونه باید سکوت نمود که افکار کلمه به کلمه در نهاد ذهن تو نعره میکشند

 

***********

حضرتش فرمود : زهد رندان نو آموخته راهی به دهی ست  // من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم ! 

به احترام کلامش نیم خیز برخاستی که اوهم به تبسمی شیرین بس شیرین با آن نگاه نافذ که در دل سنگ هم رخنه دارد

پرسید و پاسخ شنید.سکوت و دوباره قصارهای آمیخته در شهد شعرش به استعارات نافذ و تلویحات ژرف.بگذریم  ناگه در میان کلام گفت :

+ : زمان به عقب برگردانده ای یا ره گم کرده ای  زیبا صنم !؟

-: جرقه اشتیاق بود ، سرمای فراق را فهم نمودم 

+: منتظرت بودم و میدانستم مهمانی گریز پای داریم ،غزال رمیده ! سفارش شده ی ایام !

-: به خطا از تنهایی خود خواسته بیرون خزیده ام استاد. منیّت کردم و حکم راندم .طوفانی شدم و تندی نمودم .افول نمودم به زهر حسد مسخ شدم در کلام بد دل

+: دل هم شکستی ؟! 

-: سکوت .......... ( شاید شکستم و ندانستم )

+: قضاوت نکردی .تند بودی اما دلشکن نشدی . غیر این بود دری به رویت گشوده نمیشد اینجا دل پاره میپسندند ..

 -: به انزوای ابدی فرو خفته ام پیر ! چنان معلقم که نمیدانم افتادنم صعود است یا هبوط که زیر پایم سختی سنگ خواهد بود یا نرمی ابر !

+: امانت دار بوده ای همین کافی ست.ره همان است دل بد مکن . امانتی دیگر داری سالهاست سفارش شده بود

! -: از دل و دیده نامحرمان میهراسم . اینجا آرامش دارد

+: به دست محرمش برسان امانتدار است ...

 -: یعنی ... آن همه سخن ...... یعنی .....

+: نامحرم نیست ، نبود،نخواهد بود ! دارد صیقل میخورد.. راه طولانی دارد ! تند خوی است اما نرم سیرت ...!

:- مگر میشناسین اش ؟؟!!!

 +: یـــــا حــق !!! ( با لبخندی بسیار ژرف و نگاهی بس نافذ)

 

پانوشت

:- که امروز دوباره لغزیدی گم گشته در ایامم/ رهروی نو آموخته .....

( گاه به شوخ چشمی و گاه دروغ آمیخته در تندی )شرط مروت نیست بخدا

**

خراب حالی بیش از این نمی باشد ... کس مباد چنین حالی که اکنون دارم...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۰۷
delaram **

چند روز اخیر با دوستی از همجتس خودم  گفتگویی درگرفت تا حدی میتوان گفت درگیری لفظی .. !و من صادق تر و بسیار گزنده ، رک تر از انی هستم که مطلبی را بی کم و کاست بیان کنم ...فی الواقع  مطلبی برای پنهان ساختن ندارم  لذا با توجه به تعالیمی که از پدر آموختم اهتمام تمام میکنم آبرو داری کنم و از کسی بد نگویم و شخصیتی را زیر سئوال نبرم .. واقعیت را گفتن ، تواما آبرو داری نمودن .. در محاوره و گفتگو ها گفتیم بی کم و کاست از خود ، از حقایق و ماوقع ماجرا و رخداد های اخیر تمام و کمال ...بیان  اندکی ناچیز و الکن  و مرتبط به خویش در خصوص فرد غایب با ملاحظه و بدون ترور شخصیتی ...  اما اینکه محکوم شوی به خصلت فردی که به خود اجازه داده قضاوت نادرست کنه .. غیر قابل هضم و گنگ میباشد !  که میدانی و دقیقا هم میدانی منشاء و سررشته این کلام و این سخن چیست ! 

//   بلی به مطلب فوق مرتبط است این پاراگراف ...!

 

**شرط بازی شرافتمند بودن است !!

این مطلب ادامه دارد .....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۵۱
delaram **
(از یک دفترچه قدیمی )سگ‌ها دیگر بس است، مردم خودشان را به‌طور مسخره‌ای تنها احساس می‌کنند و به همدم نیاز دارند، به چیزی بزرگ‌تر و قوی‌تر که بر آن تکیه کنند، به چیزی که بتواند واقعاً ضربه‌گیر باشد. سگ‌ها دیگر کفایت نمی‌کنند. آدم‌ها به فیل‌ها نیاز دارند. - ریشه‌های آسمان/ رومن گاری -......................................................................................................زمانی که مردان عاشق خودم را از دست دادم، احساس کردم که زخمی شده‌ام ولی امروز معتقدم که هیچ‌کس کسی را از دست نمی‌دهد زیرا در واقع هیچ‌کس، کسی را در اختیار ندارد.این تجربه واقعی آزادی است.  دارا بودن مهمترین احساس دنیا، بدون در اختیار داشتن آن!  - یازده دقیقه/ پائولو کوئلیو - .................................................................................................پرنده‌ای آبی در قلبم است که می‌خواهد بیرون بیاید ولی من باهوش‌تر از آنم که فکر می‌کنید فقط شب‌ها به او اجازه‌ی بیرون آمدن می‌دهم وقتی همه خواب‌اند به او می‌گویم: می‌دانم که آن‌جایی، پس ناراحت نباش بعد دوباره سر جایش می‌گذارم ولی وقتی در قلبم است کمتر می‌خواند هنوز نگذاشته‌ام کاملاً بمیرد راز پنهان‌مان را باهم به رخت‌خواب می‌بریم و این برای گریاندن یک مرد بس است امّا من گریه نمی‌کنم ... شما چطور؟- سوختن در آب، غرق شدن در آتش/ چارلز بوکفسکی -...............................................................................................حالا بیا به یک زن اقرار کن اشتباه کرده‌ای، بگو «متأسّفم، مرا ببخش،» آن وقت است که باران سرزنش به دنبال می‌آید! خدا هم بیاید، به سادگی نمی‌بخشدت، به خاکساریت می‌کشاند، چیزهایی را که اتّفاق نیفتاده پیش می‌کشد، همه چیز را به یاد می‌آورد، هیچ چیز را فراموش نمی‌کند، چیزهایی از خودش به آن می‌افزاید، و تنها آن وقت می‌بخشدت. و تازه زنی هم که از او بهتر دیگر نباشد چنینن می‌کند. تمام کاسه کوزه‌ها را بر سرت می‌شکند. از من داشته باش که همگی آماده‌اند زنده زنده پوستت را بکنند، تک تکشان، همین فرشته‌هایی که بدون آن‌ها نمی‌توانیم زندگی کنیم! پسرجان، فاش می‌گویم که هر مرد با نجابت باید زیر نگین یک زن باشد. اعتقاد من اینست -اعتقاد که نه، بلکه احساس. مرد باید جوانمرد باشد، و این برای مرد ننگ نیست! برای یک قهرمان، حتّی برای مردی مثل قیصر هم نیست!- برادران کارامازوف/ فئودور داستایوسکی-.............................................................................................ایمان، در آدم واقع‌بین، از معجزه نشأت نمی‌گیرد بلکه معجزه از ایمان نشأت می‌گیرد. آن زمان که واقع‌بین ایمان بیاورد، آنوقت نفس واقع‌بینی متعهّدش می‌کند مافوق طبیعت را نیز تصدیق کند.-  برادران کارامازوف/ فئودور داستایوسکی - ........................................................................................من به نوشتن نیاز داشتم، مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار، ولی باز هم دوست نداشتم خودم را یک نویسنده بدانم. شاید به خاطر این بود که نویسنده‌های زیادی دیده بودم. بیشتر از این‌که وقت برای نوشتن بگذارند وقت‌شان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می‌کردند. یک مشت پیر پسر و پیردختر بیشتر نبودند، نق می‌زدند و همدیگر را سلّاخی می‌کردند و پر از تکبّر بودند. آفریننده‌های ما این‌هایند؟ همیشه همین‌طور بوده؟ شاید. شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد. بعضی‌ها بهتر از بقیه غُر می‌زنند.  - هالیوود/ چارلز بوکفسکی -..................................................................................درنگی تردیدآمیز دارم. توقّفی نگران‌کننده. احساس خردینگی می‌کنم. دنیا را بسی بزرگ می‌بینم. آن‌قدر بزرگ که خودم را در مقابلش بیش از حد کوچک و کوچک و کوچک حس می‌کنم. به روشنی می‌بینم که نمی‌توانم جهان را هضم کنم.  - نونِ نوشتن/ محمود دولت‌آبادی -
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۷:۱۰
delaram **
امروز داستان مشهوری رو دوباره خوانی میکردم از اُ - هنری  در مورد دلا و جیم که یحتمل به دفعات خوانده باشید. این دو زوج جوان و عاشق ! قهرمانان قصه‌ی معروف ویلیام سیدنی پورتر که عزیزترین دارایی‌هاشان را فدا می‌کنند تا عزیزترین هدیه را برای عزیزترین آدم زندگی‌شان بخرند: دلّا آبشارِ مواج و درخشان موهای بلند و زیبایش را میفروشد تا با پولش زنجیری  طلا برای ساعت  ارزشمند جیم بخرد که البته پیش از آن جیم آن را فروخته تا شانه ای جواهر نشان برای دلا بخرد! و اما زندگی ما چقدر شبیه به این داستان است ... چه شبیهیم به این دو. دلّا و جیم های  مکرر و مکرر و مکرریم در روزانه های زندگی . دم به دم، ثانیه به ثانیه  روز به روز و سال به سال، بهترین دارایی‌هامان را به پای چیزهایی می‌ریزیم که خود، نابودشان کرده‌ایم. عمرمان را به پای عشق، عشق‌مان را به پای دروغ و هوس، هوس‌مان را به پای آرامش، آرامش‌مان را به پای ثروت، ثروت‌مان را به پای عمر ، احساس مان را وقت مان را پای کتمان ها و خفیه کاری ها ...و. ..تا الی .....آخر آدم‌های زندگی‌ را حتی به پای هم. خودمان را به پای آن‌ها. آن‌ها را به پای خودمان. چیزهایی را با سختی به دست می‌آوریم تا بریزیم‌شان به پای چیزهایی دیگر، که به آسانی از دست داده‌ایم. یا به سهولت ببریم از آنچه محال بوده ! که عصیان کرده باشیم بر تصورات و ساخته های غلط ذهنی و بلکم مثبت خود در خصوص افراد پیرامونمان ! ... اُ – هنری در پایان داستانش این دو زوج عاشق و فقیر را خردمندترین ابلهانی می‌داند که به هم هدیه می‌دهند. و در این میانه هم ، ما ابله‌ترین خردمندانی که از هم، خودشان را دریغ می‌کنند. به گمانم. زندگی هر تک تک ما ، با در نظر گرفتن خطوط برجسته آن ، تراژدی حقیقی ست ..اما تا جز به جز آن  را در کالبد بررسی وا کاویی میکنی وجهه ای کمیک به خود میگیرد کارهای روزانه ، دغدغه های همیشگی را به همراه می اورد میل و هراس ها اضرابهای مدام و سرخوردگی هایش را بقچه پیچ میکند... و ما این میان شکنجه زندگی را با خنده کامل میکنیم... تقدیر، رنجهای تراژیک را وارد زندگی افراد میکند... و با این فعل منزلت حضور حیات را به وجه دلقک وار فرو می کاهد ..
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۲۳
delaram **

برهان: «معنویت بخشیدن به جنسیت، عشق نامیده می‌شود.»

بزرگوار گرامی !از پیامتان ممنون که چنین دوستانه و دل نگران نگاشته بودین . حضورمحترمتون عارضم،حقیرسوختن ها را سوخته و باخت ها را باخته که عمر شصت نشده،در سی ،حجت نمود !   

بسوختم که ساختن در سوختن است                                       

خرابش کردم که عمارت در خرابیست                  

خـــانه نو میکنم به وجه حسن        

خانه ای گر به حال سوختن است

این قلندر زاده دادش از فراق است و در این که مسلخ عشق حکمش سر بی سوداست شکی  درش نیست ... لذا نگاه بزرگوارتان را معطوف کنم به حکایت آن عارف که فضولی در رسید و گفت فلان مریدت شرابخواری میکند و بطر شراب پشت فلان کتاب مخفی !مراد به ارامش به منزل مریدمیرود و سخن ها میگوید تا به گنجه کتاب میرسد.تک تک کتابها را بر میدارد و درموردشان میپرسد به کتاب مورد نظرکه میرسد ناگاه مرید میگوید یا پیر این کتابِ ستارالعیوب است ! و چون این جمله را می گوید استاد به شرم و تعجیل از منزل شاگردش خارج میشود ..! گفته هایتان حجت و اکمل صحیح بود و حقیر واقف به امر ... لذا دست قهار عدالت ِکائنات هست و حاکم ناظم و عادل ،  من !کجای این وادی ام که سخنی برانم.برای عده ای که طالب وفا ،مدعی مروت و پاکی اند در حالیکه مدتهاست دلشان هرز رفته که فلانِ احساسشان هرز شده.که عادتشان شده چنین  زندگی !آنکه قفل روح و دلش بکرنباشد و چفت نشود، چه توفیر از تلنگر! مگر ما مصلح عالمیم؟! حکم طریقت است، برنج و مرنجان .که در آن رنجش از کفر است .کاش اندکی بخشنده تر بودهو عیبش اینگونه عیان نمی فرمودین ...که لغزش آدمیان گاه از تلاش های نافرجام برای دستیابی به سعادت و خوشبختی ست ./خنک ان قمار بازی که بباخت هرچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر   پاسخ به پرسش دیگر : بزرگوارم دل آرام  ماوا ندارد ، در نوشتن خانه کرده . او در بیان از عامیانه ها میگوید چرا که تک  تک واژه ها در حنجره اش جان میکنندقلم میشکند!در خصوص پرسش سر بسته که بی آدرس ارسال فرمودین :در این خانه مجازی  من تک تک افراد یک اتاق دارندبرای ساکن شدن . گاه ممکن است که در لیست من باشند و من در حضور غیاب مجازستانشان نباشم .. چه توفیر به احوالات من یا دیگران که ابتدا به ساکن عرض نمودم صرف خواندن است و هرچه خلوتر ، سکون و زلالی افزون بدین علت خود به قاطعیت و جدیت خواسته ام از عزیزانی که از نحوه بیان و به قول خودشان قلم تند و زبان تیز پر ایهام و استعاره  و کوبنده گاه گاهِ نوشته های وبلاگم  میهراسند در منزلگه مجازستانی شان اتاق دل آرام محذوف بدارند که خوش داریم همان سایه هیچ باشیم در فنا .... دل آرام از حضور کسی مشوش نیست که گر غیر از این بود خانه نو میکرد به وجه حسن ! .. اگر هضم کلامم برای عزیزی سخت است آزار چرا ..  

 

پا نوشت :

صبورانه در انتظار زمان بمان، هر چیز در زمان خود رخ می دهد. حتی اگر باغبان، باغش را غرق آب کند، درختان خارج از فصل خود، میوه نمی دهند و کلام آخر از غیر :در بدترین ما آنقدر خوبی هست و در بهترین ما آنقدر بدی هست که هیچ یک از ما را شایسته نیست که از دیگران عیب جویی کنیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۴۸
delaram **
روزی پیرمرد قمار بازی احضاریه ای از طرف اداره مالیات دریافت کرد که در آن نوشته بود در روزی مشخص برای تعیین مالیاتش به اداره مالیات برود.صبح روز مورد نظر او به همراه وکیلش به اداره مالیات رفت و در آنجا کارمند اداره مالیات از او پرسید که ابن ثروت هنگفت را از چه راهی به دست اورده تا برایش مالیات تعیین کند؟پیرمرد جواب داد: من در تمام زندگی مشغول به قمار بوده ام و تمام این ثروت از راه قمار به دست آمده.کارمند مالیاتی گفت: محال است این همه ثروت از راه قمار باشد! یعنی شما هیچ گاه نباخته اید؟اداره مالیات باور ندارد که همه آن ثروت از راه قمار باشد.پیرمرد گفت: اگر دوست داشته باشید ،در یک نمایش کوچک به شما نشان خواهم داد. و سپس ادامه داد:مثلا من حاضرم با شما سر هزار دلار شرط ببندم که چشم راست خود را با دندان گاز خواهم گرفت!کارمند اداره مالیات گفت: این کار محال است! من حاضرم شرط ببندم!پیرمرد بلافاصله چشم راست خود را که مصنوعی بود، در اورد و با دندان گاز گرفت!کارمند دهانش از شگفتی باز ماند و پیرمرد باز ادامه داد :  حالا حاضرم با شما سر دو هزار دلار شرط ببندم که این بار چشم چپ خودم را با دندان گاز بگیرم!کارمند اداره مالیات گفت: امکان ندارد آن یکی چشمش هم مصنوعی باشد؛ چرا که او بدون عصا آمده و می تواند ببیند، لذا دوباره شرط بست. این بار پیرمرد دندان های مصنوعیش را در آورد و روی چشم چپ گذاشت و گاز گرفت! کارمند اداره مالیات بسیار ناراحت و از این که تا به حال سه هزار دلار باخته بود، بسیار بر افروخته بود. وکیل هم شاهد این ماجراها بود. پیرمرد گفت :  حالا می خواهم شش هزا دلار با شما شرط ببندم که کار سخت تری انجام دهم !کارمند مالیات پرسید: این بار سر چه چیزی شرط می بندید ؟پیر مرد گفت : من آن سوی میز شما سطل اشغالی قرار می دهم و این سوی میز می ایستم و به طرف سطل اشغال إدرار می کنم، بدون ان که حتی قطره ای از آن در این بین به زمین بریزد !کارمند اداره مالیات گفت؛ این بار دیگر محال است که موفق شوید، قبول می کنم !پیرمرد سطل اشغالی در آن سوی میز قرار داد و پشت میز ممیز مالیاتی ایستاد و زیپش را پایین کشید و علی رغم تلاش، تمام ادرارش را روی میز ریخت و همه میزش را آلوده کرد!کارمند مالیاتی با خوشحالی فریاد زد؛ دیدید ؟ می دانستم که موفق نمی شوید ، من برنده شدم!  در این هنگام وکیلی که همراه پیرمرد بود، با دو دست سر خود را گرفت، کارمند پرسید:  اتفاق خاصی افتاده؟ شما خوب هستید؟وکیل گفت : نه ! خوب نیستم ! صبح که می خواستیم به اینجا بیاییم ، پیرمرد با من سر 25 هزار دلار شرط بست که روی میز شما ادرار خواهد کرد و شما نه تنها ناراحت نمی شوید، بلکه از این کار بسیار خوشحال هم خواهید شد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۵۹
delaram **

پشت رُل، ساعت حدودا پنج، شاید پنج و نیم

داشتم یــک عصر بـر‌می‌گشتم از عبدالعظیم

از همــان بن‌بستِ باران‌خورده پیچیدم به چپ

از کـنارت رد شدم آرام؛ گفتــی: مستقیـــم!

زل زدی در آیــنـــه، امــا مــرا نـشنــاختـــی

این منم که روزگارم کـــرده با پیری، گـــریم

رادیـــو را بــاز کـــردم تـــا سکوتــــم نشکند

رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیــم

بخت بد، برنامه، موضوعش، تغزل بود و عشق

گفت مجری بعد «بسم الله ، الرحمن الرحیم»:

یک غزل می‌خوانم از یک شاعر خوب و جوان

خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:

«سعی من در سر به زیری، بی‌گُمان، بی‌فایده است

تا تو بوی زلف‌ها را می‌فرستی با نسیم»

شیشه را پایین کشیدی، رند بودی از نخست

زیر لب گفتی: «خوشم می‌آید از شعر فخیم»

موج را تغییر دادم این میــــان، گفتی به طنز:

«بــا تشکر از شمــا، راننده‌ی خوب و فهیم»

گفتم: «آخِر، شعر تلخی بود»؛ با یک پوزخند

گفتی:«اصلا شعر می‌فهمید؟»؛ گفتم: «بگذریم»... 

 

پـــاسخ :                

 

در کنـــاری منتظر بودم حدودا پنــج و نیم    

تا که پیچیدی به چپ،آرام گفتم مستقیم    

زل زدی در آینــه، دیـــدم، بـه جـا آوردمت                 

یادم آمدم روزگاری را کـــه رفتی با نسیم                         

رادیــو را بــاز کردی تـــا سکوتت نشکنــد           

رادیــو، اشعار نــابی خواند از تـــو در قدیم                

شیشه را پایین کشیدم تا که بغضم نشکند                

 زیـــر لب گفتم:خوشم می‌آید از شعر فخیم          

مـوج را تغییر دادی، این میان گفتـم بـه طنز:     

بـا تشکر از شما، راننــده‌ی خــوب و فهیــم        

گفتی: آخِــر، شعر تلخی بود؛ بـــا یک پوزخند                

گفتم:اصلا شعر می‌فهمید؟ گفتی: بگذریم          

گفتمت: یک جا اگر مقدور شد، لطفا بایست     

داشت کم کم حال و احوال منم می‌شد وخیم              

بعد از آن روزی که دیدم من، تو را در شهر ری         

مـــانده‌ام من منتظر، هــر عصر در عبدالعظیم

 

 

پانوشت :

قسمت اول شعر  :    کاظم بهمنی قسمت پاسخ شعر :       ..........

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۳۹
delaram **

در کرانه ای ایستاده ام . کرانه ای دلگیر خاکستری رنگ .باد نمی وزد تو گویی زمان در سکون و ایستادگی ست و در این سکون گنگ لعنتی، آدمها ذره ذره محو میشوند.. آرام و بیصدا ...!رمز آلود و مبهم . که در میان رنگ خاکستری محو شدن را مرور میکنم ...

گفت : نمیخواهم با تو باشم . میخواهم که تو باشم !

می گویمش : آری شنیده ام من نیز که هیزم آتش نمیگیرد ! آتش میشود .

ونمیدانی دیر گاهی ست که به حال فرو ریختنم آمیخته در خنده هایی بلند و کش دار.سرمست و پرکلام ! که گاه در میان سرمست پر شوره ای به اوج کشیده ؛  نقطه ، سکوت و سکته !

چونان عظمت فرو ریختن مهیب سترگ کوهی عظیم خواهد بود.چه نفس گیر لحظه ای ! که در ورای کلمات در میان انبوهی از واژه گنگ جان میسپارم .که در زندگی بعدی یک شعر متولد شوم.در نقطه ای از ثقل کلام که هزارن بار انکار شوم.که میرندگی حضورم دراستبداداثری جاودانه ، آمیخته به عشق و جنونِ حقیقت بار تکه های تن آدمی را به مسلخ کشاند ...

اینجا همان سِفر عسرت است !

 

پانوشت :

زمان به وقت ساعت لب تاب از نیمه شب گذشته......  به وقت خودم ، نمیدانم

 

تقدیر نوشت : 

جناب آقای kaveh akbar  از پیام پر مهرتان بی اندازه سپاس گزار بوده و بی شک قدردانالفت و مهرتان هستم .آدرسی نبود لذا همینجا از حضور شریفتون تشکر و قدردانی میکنم !در خصوص یکی از مطالب ، روح زنده یاد سیمین بهبهانی نیز قرین آرامش ابدی باد ...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۰۸
delaram **
اردی بهشت هم از آن ماههای لعنتی هست که در آن کوه میچسبد ، دریا میچسبد ،با دوستان درخیابان بودن میچسبد ، در خانه بودن ، ولو زیر دست و پای مادر بودن میچسبد  ،تمام رنگها برایپوشیدن خوبند هوا جان میدهد برای عاشقی کردن و انقدر این اردیبهشت برای همه چیز و همهکار دوست داشتنی ست که یک ماه برایش کم است و باید کم کمش شش ماه تمدید شود و چه زیباست اردیبهشت از راه رسید **اردیبهشت سلام ... کمی مهربانتر از فروردین باش . پر از خبرهای خوب .اتفاق های دوست داشتنی ،دست های گرم .چشم های مهربان..اردیبهشت خوب ... سلام خوش آمدی ... من منتظرم یه دعا از ته دل: انشالله ماه اردیبهشت ماهی ناب، شاد، سرشار از اتفاق های خوب و خوش (همراه با سلامتی) براتون باشه در پناه یگانه خدای مهربان باشید...پانوشت :و این نوشته رو به همه خوانندگان عزیز وبلاگم بخصوص پاپیون عزیز ،  تقدیم میکنم که به شدت عاشق ماه اردیبهشت هستن... نازنین جان تولدت مبارک گلم ...بر اساس گاهشماری امروزین، دوم اردیبهشت خورشیدی، برابر با جشن اردیبهشت‌گان است
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۵۳
delaram **
پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی لبخندهای شادی و غم فرق دارند برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان با این حساب اهل جهنم فرق دارند بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن پروانه‌های مرده با هم فرق دارند
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۱۶
delaram **