چهار بیگانه
جمعه, ۱۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۴۲ ب.ظ
پسر در حالی که دستهاش رو بحالت مشت نگه داشته بود و خون از مفاصل زخمی شده ی روی مشتش قطره/قطره می چکید، وارد مطب شد ...دکتر : دستهات چی شدن ...؟!پسر : حسابشونو رسیدم ...!!!دکتر : حساب کیا رو ...؟!پسر : 4 تا لجن ...دکتر : خب چرا اومدی اینجا ...؟پسر : حالشون خرابه با من بیاید بریم پیششون ...دکتر : من نمیتونم بیام ...، با آمبولانس ببرشون بیمارستان ...پسر : چرا نمیتونید ...؟دکتر : من اینجا کلی مریض دارم، نمیتونم، کاری از دست من بر نمیاد ...پسر : ببینید آقای دکتر من بین چهار تا روانی گیر کرده بودم، کلی با زبون خوش ازشون خواستم اذیتم نکنن، سر بسرم نزارن، دیوونم نکنن ...!!! البته نمیتونن دیوونم کنن ...، دیونه خودشونن ...!!! من خیلی با هوشم، خیلی زود همه چیز رو متوجه میشم ...و ادامه داد : اما اذیت میشم خب ...، بجای اینکه حواسم به درسم باشه باید مدام مراقب حرکات این چهار تا دیوونه می بودم ...، اصلا از ترس اینا حتی نمی تونستم بخوابم، سر کلاس بشینم، یا اصلا بیرون برم، بگردم، مگه من کم غصه دارم ...؟! کم مشکلات دارم ...؟! اونا هم هر روز اذیتم میکردن ...!!!دکتر : میرفتی شکایت میکردیپسر : پلیس شاهد میخواد که من ندارم همیشه منو تنها گیر می آوردن ...دکتر : تو رو کتک می زدن ...؟پسر : نه ...!!! بدتر از اون اینا همجنس بازن میخوان چهارتایی بلا سرم بیارن بعد منو بکشن ... دکتر : از کجا اینو میدونی ...؟پسر : هر شب من زودتر از اینا میخوابم بهتر بگم خودمو به خواب میزنم بعد پچ/پچ شون شروع میشه ...، نقشه میکشن ...، بعد مرور میکنن و هر صبح یک قدم به هدفشون نزدیک تر میشن ...!!! من از جای تنگ متنفرم ...، آقای دکتر اینا هر روز اتاقمو تنگ تر میکردن ...!!! دکتر : خیلی خطرناک شد ...، بهتره بری همه چیز رو به پلیس بگی ...پسر : پلیس حرفهام رو باور نمیکنه و بعدش منو مقصر میدونه ...!!!دکتر : چرا ...؟!پسر : آخه همه فکر می کنند اونا دیوارند ...!!!دکتر : چی ...؟!!پسر : دیوار ...، همه فکر میکنند اونا فقط چهار تا دیوارند ...!!!پانوشت : از دوست ارجمند - رهگذر - بابت ارسال این داستان کوتاه ممنونم .. حیف دیدم که در بین کامنتها فراموش بشه .
۹۴/۰۴/۱۹
سکه یا جیرجیرک :
همه مشغول کار در کارخانه بودند که ناگهان مرد سرخپوست به همکار سفیدپوستش اشاره کرد و گفت : صدای جیرجیرک را میشنوی ...؟
مرد سفید پوست جواب داد : من صدای تو رو هم به زور میشنوم توی این همه سر و صدا، خیالاتی شدی ...؟!! مگه میشه صدای جیرجیرکو شنید ...؟!!
چند ثانیه بعد مرد سرخ پوست آرام دست همکارش را گرفت و به او گفت : با من بیا ...
آنها ده / دوازده متری از موقعیت خود دور شده بودند که مرد سرخ پوست رو به همکارش کرد و گفت : نگاه کن، اونجاست ...!!! سر و شاخکهای ظریفش رو ببین زیر اون چوب هاست ...
مرد سفید پوست با حیرت و تعجب به دوستش کرد و گفت : تو نابغه ای ...!!!
امکان نداره یک آدم عادی صدائی به این ضعیفی رو بین اینهمه سر و صدا بشنوه و تشخیص بده ...
سرخ پوست در حالی که به جیرجیرک نگاه میکرد به همکارش گفت : سکه داری ...؟
مرد جواب داد : میخوای چیکار ...؟!
گفت : لطفاً بده ...
مرد سفید پوست سکه ای از جیبش در آورد و با حالتی عجیب به مرد سرخپوست داد ...
سرخپوست سکه را به حالت چرخان وسط سالن کارخانه انداخت ...
همه کارگران ناگهان نگاهشان متوجه سکه ای شد که کف کارخانه چرخ می زد ...
مرد سرخپوست رو به همکارش کرد و گفت : من نابغه نیستم و توانایی خاصی ندارم ...، انسان اون چیزی رو میبینه، میشنوه و یا حس میکنه که براش اهمیت داشته باشه ...!!!
جیرجیرک ها برای ما سرخپوستان و پول برای شما سفید پوستان اهمیت داره ...، برای همین ما آوای جیرجیرکها رو و شما صدای سکه ها رو می شنوید ...