پدر
پنجشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۴:۴۴ ب.ظ
اصلاح گوشههای سبیل کارسختی است. با یک حرکت اشتباه، گوشه یک طرف بالا
میرود و همین که دو طرف سبیل حتی یک میلی متر بالا و پایین شود، کل تعادل
بدن آدم به هم میخورد. بعد میآیی طرف بلندتر را کوتاه کنی که دو طرف
اندازه شود، این بار این طرف کوتاه می شود و ... این قدر از این طرف و آن
طرف کوتاه میکنی که آخر سر هیچی باقی نمیماند. خلاصه اینکه موقع اصلاح
گوشه سبیل باید شش دانگ حواس آدم جمع باشد.
سرم را به چپ خم کرده بودم و سمت راست چانهام را به آینه نزدیک کرده بودم و
از گوشهی چشم راست با دقت یک جراح مغز و اعصاب، در حال بررسی گوشهی سبیل
راست و اصلاح آن بودم که پسرم از لای در دستشویی گفت: « میدونی موهای آدم
تا سه چهار روز بعد مردنش هم بلند میشه؟!» گفتم: «یعنی چی؟» گفت: « یعنی
اگه ریشت رو زده باشی، بعد بمیری، باز هم جنازهات ریش در میآره.» گفتم:
«وقتی یه نفر داره ریش میزنه از این چیزها بهش نگو.» گفت: «چرا؟» گفتم:
«یه جوریه» گفت: «یاد مردنت میافتی؟» گفتم: «نه.» کاش جای پسرم بودم.
اینقدر بیخیال، اینقدر راحت. زندگی جلوی رویش بود، برعکس من که زندگی را
کمابیش پشت سر گذاشته بودم. پسرم گفت: «کاش جای تو بودم.» ئه... پسرم چرا
میخواست جای من باشد؟ پرسیدم «چرا ؟» گفت: «دلم میخواست ریش و سبیل داشته
باشم» گفتم «برای چی؟» گفت: «همین جوری.» من هم وقتی همسن پسرم بودم دلم
میخواست ریش و سبیل در بیاورم چون همیشه عاشق بودم. یادم است آن موقع تازه
بسکتبال مد شده بود و بیشتر بچه باحالهای دبیرستانی توپ بسکتبال دستشان
بود و کفشهای ساقبلند میپوشیدند. من هم با وجودی که راهنمایی میرفتم،
توپ بسکتبال دستم میگرفتم و کفش ساقبلند می پوشیدم. ولی هرچقدر
دبیرستانیها با توپ بسکتبال و کفش چینی ساق بلند، خوش تیپ و جذاب می شدند،
من با آن قد کوتاه و قیافه و هیکل بچگانه با توپ بزرگ بسکتبال و کفشهای
چینی که معمولا کمی از پایم بزرگتر بود، قیافهام مضحک و خندهدار میشد.
ولی عشقهایم حتی به من نمیخندیدند. اصلا نگاهم نمیکردند. چون اصلا من را
نمیدیدند. برای آنها من اصلا وجود نداشتم. هرچه موقع رد شدن از کنارشان
توپ را محکم زمین میزدم، هرچه لبخند میزدم فایدهای نداشت. نمیدانم چرا
ریش و سبیلم این قدر دیر درامد. کلاس سوم دبیرستان بودم و همکلاسهایم
سبیلهای از بناگوش دررفته داشتند و بعضیهایشان ریش توپی می گذاشتند و لی
من هم چنان نه ریش داشتم نه سبیل. از بسکتبال هم بدم آمده بود. به پسرم
گفتم: «عجله نکن ریش و سبیلت هم در میآد.» پسرم پرسید: «کی ؟» گفتم:
«زود.» پسرم خندید. پرسیدم: «عاشق شدی؟» گفت: «نه.»
پدرم هیچ وقت از من نپرسید که عاشق شدهام یا نه، ولی یکبار خودم به او
گفتم. یکی از دفعههایی که عاشق شده بودم و عشقم از همیشه شدیدتر بود و
داشتم میمردم. پنج تا تجدیدی آوردم. پدرم گفت: «این عشقها که عشق نیست..
ولش کن.. حیف توئه.» فقط همین. برای من عاشق که داشتم میمردم، که آنقدر
عشقم زیاد بود، که درسم را فراموش کرده بودم و پنج تا تجدید آورده بودم و
داشتم رفوزه میشدم، این برخورد کم بود. دلم میخواست بنشیند و با من حرف
بزند یا کمکم کند یا بپرسد «عاشق کی؟» یا بگوید: «غلط کردی که عاشق
شدیها.» ولی فقط همان یک جمله را گفت و من هنوز نمیدانم کدام عشقها عشق
است و کدام عشق را نباید ول کرد و چرا من حیف بودم. با پدرم زیاد حرف
نمیزدم. مادرم هم با پدرم زیاد حرف نمیزد. اصولا ارتباطم با مادرم خیلی
بهتر بود. با مادرم همیشه حرف داشتم و با پدرم هیچوقت هیچ حرفی نداشتم. نه
اینکه بداخلاق باشد. اتفاقا خیلی هم خوش اخلاق بود ولی نمیشد با او حرف
زد. وقتی با او حرف میزدی، احساس میکردی داری با دیوار حرف میزنی. انگار
چیزی در او فرو نمیرفت. اگر میگفتی: «ناراحتم.» میگفت: «ناراحت نباش.»
اصلا نمیپرسید چرا و از چی ناراحتی. اگر میگفتی: «خوشحالم» میگفت: «چه
خوب.» اگر میگفتی: «مشکل دارم.» میگفت: «حل میشه.» اگر میگفتی: «بی
پولم.» میگفت: «بیشتر تلاش کن.» اگر میگفتی: «دارم میترکم.» میگفت:
«نه.. نترک.»
سال ها گذشت و ما هیچوقت حرف نزدیم. من از اصفهان آمدم و ساکن تهران شدم.
یکبار که برای سرزدن به خانواده رفته بودم اصفهان، صبح هوس کردم بروم
کنار رودخانه قدم بزنم. داشتم راه میرفتم که دیدم پدرم کنار رودخانه
نشسته. رفتم طرفش، نزدیک که شدم دیدم صورتش غرق اشک است. تا من را دید
اشکهایش را پاک کرد. بند دلم پاره شد. رفتم جلو گفتم: «چی شده؟» پدرم گفت:
«هیچی.» گفتم: «پس چرا گریه میکردین؟» گفت: «گریه نمیکردم.» گفتم: «خودم
دیدم.» گفت: «اشتباه دیدی.» و بعد خندید و وسط خندهاش دوباره به گریه
افتاد و هقهق اشک ریخت. گفتم: «چرا نمیگین چی شده؟» پدرم گفت: «چون
نمیفهمی.» در شانزده سالگی آدم حسابم نمیکردند چون ریش و سبیل نداشتم و
در سی و دو سالگی باز هم آدم حسابم نمیکردند. حتی به نظر پدرم هم چیزی
نمیفهمیدم. به پدرم گفتم: «یعنی نمیتونین حرفتون رو به من بزنین؟» پدرم
گفت: «نه.»
به پسرم گفتم: «اگه عاشق شدی به من بگو.» گفت: «نه بابا.» گفتم: «تو با من
راحتی؟» گفت: «نه.» گفتم: «یعنی نمیتونی حرفهات رو به من بزنی ؟» گفت:
«نه.» نه پدرم میتوانست حرفهایش را به من بزند،نه پسرم.پرسیدم: حرف های
رو به مامانت میتونی بزنی ؟ پسرم گفت: آره. خیره به پسرم نگاه کردم، پسرم
لبخند زد. توی فکر فرو رفتم، پرسیدم: به مامانت نزدیکتری؟ گفت: خیلی.
گفتم: من رو بیشتر دوست داری یا مامانت رو ؟ پسرم گفت: مامان رو. چیزی
نگفتم. پرسید: ناراحت شدی ؟ گفتم خیلی. گفت خودت پرسیدی. گفتم: اون موقعها
وقتی از ما میپرسیدن مامانت رو بیشتر دوست داری یا بابات رو ، ما
میگفتیم هردو تا رو قد هم. پسرم گفت: هردوتا رو اندازه هم دوست داشتی ؟
گفتم: نه .من هم مامانم رو بیشتر دوست داشتم. پسرم گفت پس با تربیت
بودی.گفتم آره. پسرم خندید. گفتم: چیه ؟ گفت: الان اگه راستش رو بگی بهت
نمیگن بیتربیت. گفتم: دوره زمونه عوض شده. پسرم گفت: آره دیگه.
به گریهی پدرم فکر کردم. به این که آن آدم بیخیال چرا گریه میکرد.
احتمالا دلش گرفته بود، ولی از چی؟ خودم معمولا غروبها دلم میگرفت و
غروبهای جمعه بیشتر. ولی یادم نمیامد که صبح زود دلم گرفته باشد. آن هم
آنقدر زیاد که بیایم کنار رودخانه بنشینم گریه کنم. شاید عاشق شده بود و
نمیتوانست به کسی بگوید. چقدر به پدرم نمیآمد که عاشق شود و چقدر دلم
سوخت که به پدرم نمیآمد که عاشق شود. کاری ندارم که عشق هست یا نیست.، خوب
است یا بد است. واقعی است یا دروغ است، باعث شادی است یا داغان میکند،
ولی آدم باید بتواند عاشق شود حتی اگر عاشق نشود. به پدر من عشق و عاشقی
نمیآمد. شاید برای همین بود که جوابهایش کوتاه بود و به حرفهایی گوش
نمیداد و برایت دل نمیسوزاند. در یک لحظه فهمیدم چرا پدرم گریه میکرد:
چون نمیتوانست عاشق شود. به پسرم گفتم: بابای من بلد نبود عاشق شود. پسرم
گفت : از کجا میدونی؟. گفتم: بابام بود دیگه، میشناختمش. گفت: خب من هم
پسرتم. گفتم: یعنی چی؟ گفت: وقتی پسرت رو نمیشناسی، شاید بابات رو هم
نمیشناختی. گفتم: مگه تو رو نمیشناسم؟ گفت: نه. به پسرم نگاه کردم. پسرم
لبخند زد و گفت: دوره و زمونه عوض شده. اگر من نه پدرم را میشناختم نه
پسرم را پس چه کسی را میشناختم؟ من کی بودم ؟ دلم گرفته بود، عصر جمعه
نبود اما دلم گرفته بود. فکر کردم بهترین کار این است که قدم بزنم. رفتم
پارک ملت اما حوصلهی راه رفتن نداشتم و روی یکی از نیمکتها نشستم و به
آدمها نگاه کردم. بعضیها قدم میزدند، بعضیها میدویدند، بعضیها روی
چمن ولو شده بودند، بعضیها تنها بودند، بعضیها دو نفری ، بعضیها چندنفری،
بعضیها خوشحال بودند، بعضیها ناراحت، بعضیها چاق، بعضیها لاغر،
بعضیها بلند، بعضیها کوتاه. دوباره با خودم فکر کردم. من چه کسی را
میشناسم؟ یاد آخرین باری که پدرم را دیدم افتادم. روی یک موزاییک سرد،لای
یک پتو کف زمین خوابیده بود. مدتی بالای سرش ایستادم.بعد پتو را از روی
صورتش کنار زدم. صورتش را اصلاح نکرده بود یا این ریش ، بعد از مرگ روی
صورتش در آمده ؟ به پدرم نگاه میکردم، پدری که هیچوقت نفهمیدم چرا آن روز
گریه میکرد. من هیچکس را نمیشناختم جز خودم.
دوباره به آدمهایی که از کنارم رد میشدند نگاه کردم. آنها هم به من نگاه
میکردند. به مرد تنهایی که با موهای جو گندمی روی نیمکتی در پارک نشسته
بود و کاری نمیکرد. هرکس رد میشد نگاهم میکرد. درواقع من آنجا نشسته
بودم و بقیه داشتند نگاهم میکردند. همان موقع فهمیدم خودم را هم نمیشناسم
و همانطور که روی نیمکت نشسته بودم، گریهام گرفت. اشک تمام صورتم را
پوشانده بود که دیدم یک نفر بغلم کرد. پسرم بود. بدون این که چیزی بگوید
محکم بغلم کرده بود. کاش آن روز که پدرم گریه میکرد، من هم حرفی نمیزدم.
کاش فقط بغلش میکردم.
- سروش صحت -
۹۴/۰۲/۳۱