نامه رسان
دوشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۰۷ ب.ظ
یک روز جناب کافکا، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختربچهای میافتد که
داشت گریه میکرد.
کافکا جلو میرود و علت گریه دخترک را جویا میشود.
دخترک همان طور که گریه میکرد پاسخ میدهد: عروسکم گم شده!
کافکا با حالتی کلافه پاسخ میدهد: امان از این حواس پرت! گم نشده! رفته
مسافرت!
دخترک دست از گریه میکشد و بهت زده میپرسد: از کجا میدونی؟
کافکا هم می گوید: برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه!
دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه که کافکا
میگوید: نه . تو خونهست. فردا همینجا باش تا برات بیارمش ...
کافکا سریعاً به خانهاش بازمیگردد و مشغول نوشتنِ نامه میشود و چنان با دقت
که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است!
و این نامه نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه میدهد و
دخترک در تمام این مدت فکر میکرده آن نامه ها به راستی نوشته عروسکش
هستند.
و در نهایت کافکا داستان نامهها را با این بهانه عروسک که «دارم عروسی می کنم»
به پایان میرساند.
*
این؛ داستان همین کتاب «کافکا و عروسک مسافر» است.
اینکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شاد
کردن دل کودکی کند و نامهها را ـ به گفته همسرش دورا ـ با دقتی حتی بیشتر از
کتابها و داستانهایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است.
او واقعا باورش شده بود؛ اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد
که به آن بیان میشود.
ـ امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟
این دوّمین سوال کلیدی بود و کافکا خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود،
پس بی هیچ تردیدی گفت: چون من نامهرسان عروسکها هستم...
۹۴/۰۳/۱۱
و اینبار برگ سبزی تهفه ی رهگذر، پیشکش حضور و امیدوار به نشستن بر شاخه ی پر بار سرای سرتاسر آرام دل آرام ... :
شاخه و برگ سبز :
در یک روز نسبتاً گرم تابستانی، در گوشه ای از یک باغ بزرگ، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکان داد ...
وبدنبال آن برگهای ضعیف و زرد جدا شده و آرام بر روی زمین افتادند ...
شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگهایش جدا شدند و فرو ریختند ...،
شاخه از کارش بسیار لذت می برد ...!!!
برگ سبزی درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در برابر افتادن مقاومت می کرد ...
در این حین باغبان قیچی به دست داخل باغ شد و در حال گشت و گذار برای هرس شاخه های خشک شد و هر شاخه ای را که بی برگ می دید، آنرا از چیده و با خود می برد ...
وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگش، از قطع کردن آن منصرف و از آنجا دور شد ...
بعد از رفتن باغبان، مشاجره ای بین شاخه و برگ بالا گرفت و سرانجام شاخه دوباره مغرورانه و اینبار با تمام قدرت خودش را تکان داد تا اینکه برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، بناچار از شاخه جدا شد و بر زمین افتاد ...!!!
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با تیغ قیچی آنرا از بن برچید و شاخه بدون آنکه مجالی برای اعتراض داشته باشد، بر روی فرش زمین نقش بست ...!!!
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت :
اگر چه به خیالت زندگی ناچیز من در دستان تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت تا نبینی که نشانه ی حیات تو، من بودم ...!!!