واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

نامه رسان

دوشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۰۷ ب.ظ
یک روز جناب کافکا، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختربچه‌ای می‌افتد که داشت گریه می‌کرد. کافکا جلو می‌رود و علت گریه دخترک را جویا می‌شود. دخترک همان طور که گریه می‌کرد پاسخ می‌دهد: عروسکم گم شده! کافکا با حالتی کلافه پاسخ می‌دهد: امان از این حواس پرت! گم نشده! رفته مسافرت! دخترک دست از گریه می‌کشد و بهت زده می‌پرسد: از کجا میدونی؟ کافکا هم می گوید: برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه! دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه که کافکا می‌گوید: نه . تو خونه‌ست. فردا همینجا باش تا برات بیارمش ... کافکا سریعاً به خانه‌اش بازمی‌گردد و مشغول نوشتنِ نامه می‌شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است! و این نامه‌ نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه می‌دهد و دخترک در تمام این مدت فکر می‌کرده آن نامه ها به راستی نوشته‌ عروسکش هستند. و در نهایت کافکا داستان نامه‌ها را با این بهانه‌ عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایان می‌رساند. * این؛ داستان همین کتاب «کافکا و عروسک مسافر» است. اینکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکی کند و نامه‌ها را ـ به گفته همسرش دورا ـ با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستان‌هایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است. او واقعا باورش شده بود؛ اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان می‌شود. ـ امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟ این دوّمین سوال کلیدی بود و کافکا خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود، پس بی هیچ تردیدی گفت: چون من نامه‌رسان عروسک‌ها هستم...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۱۱
delaram **

نظرات  (۲)

درود،
و اینبار برگ سبزی تهفه ی رهگذر، پیشکش حضور و امیدوار به نشستن بر شاخه ی پر بار سرای سرتاسر آرام دل آرام ... :

شاخه و برگ سبز :
در یک روز نسبتاً گرم تابستانی، در گوشه ای از یک باغ بزرگ، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکان داد ...
وبدنبال آن برگهای ضعیف و زرد جدا شده و آرام بر روی زمین افتادند ...
شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگهایش جدا شدند و فرو ریختند ...،
شاخه از کارش بسیار لذت می برد ...!!!
برگ سبزی درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در برابر افتادن مقاومت می کرد ...
در این حین باغبان قیچی به دست داخل باغ شد و در حال گشت و گذار برای هرس شاخه های خشک شد و هر شاخه ای را که بی برگ می دید، آنرا از چیده و با خود می برد ...
وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگش، از قطع کردن آن منصرف و از آنجا دور شد ...
بعد از رفتن باغبان، مشاجره ای بین شاخه و برگ بالا گرفت و سرانجام شاخه دوباره مغرورانه و اینبار با تمام قدرت خودش را تکان داد تا اینکه برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، بناچار از شاخه جدا شد و بر زمین افتاد ...!!!
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با تیغ قیچی آنرا از بن برچید و شاخه بدون آنکه مجالی برای اعتراض داشته باشد، بر روی فرش زمین نقش بست ...!!!
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت :
اگر چه به خیالت زندگی ناچیز من در دستان تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت تا نبینی که نشانه ی حیات تو، من بودم ...!!!
پاسخ:
: به به... به به دست مریزاد. به این سلیقه و انتخاب یک دنیا سپاس راستی در خصوص. مطلبی که فرمودین.. دلیلش برآیم گنگ بود... البته هر طور که راحتید... رهگذر گرامی
درود،
در هر زمستان، پیش از آنکه ریشه ها پایبندت نمایند، شاخه ات را بردار و با خودت تمرین تبر کن ...!!!
که یا با سرما بسازی و شاهد مرگ تک/تک برگهایت شوی ..، و یا بسوز و جنگلی را از وجود خویش شعله ور ساز ...!!!
پاسخ:
:; واو عجب متنی ... میتونم بگم جز کامنتهایی بود که به سهولت من رو به فکر وا داشت ... ممنونم ممنون و چقدر مشتاق دیدارتان در وبلاگ دل نوشته ها بودم . هرچند تمایلی به حضور در آنجا ندارید.. دل است دیگر .. مشتاق دیدار بزرگواران و دوستان عزیز است..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">