مسئاله این است!
سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۵ ق.ظ
گاهی در خواب میبینم که میمیرم و چیزی از من باقی نمی ماند . زمینی که با شتاب فزاینده ایپرتاب میشود و در یک بی زمانی محض انتشار می باید.حسی که شبیه دیـــگر احساس هایم نیست و تجربه تلخی را مدام میزاید. سقوط و پرتاب و انتشار از یک اوج و یک قعر در عین بعید و غریب بودنِ ناملموس خویش ، در یک سیستم بازِ لایتناهی درون کـــالبد کیهانی که توضیحش جانکاه و درکش ،خودِ درد است. در مرگ ، گسستگی نیست حتی اگر میرندگی احساسی باشد که در بطن کلامی سقط ، ناصحیح و جعل شده به تجزّی کم رنگ پشت پرده نظری بیافکند.پی نوشت :آن واژه ها که می تراود از کالبد نیمه جان ذهن ، اعجاز التفاتی ست که نیست !پاره شرح :آری بازیگر نابینای ِ ارنستو استعاره برای ادامه حیات در تونل زندگی ست .. ندیدن و ادامه دادن . که غیر این باشد اگر، امانیسمِ جبری حیات را که سمبولیک میرقصد در سوفیسم مارپیچ های خویش به تعلیق و استیصال دچار خواهد ساخت.
۹۴/۰۴/۰۹
بعدها که رفتم خواهم نوشت:
مامسافر مرگ نبودیم شعر گمشده را یافتیم و رفتیم...
دل آرام جان همیشه می آیم و آرام میخوانمت.
سن کم و قلم پخته و افکاری بلند و باز که رسا سخن میگوید.