واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

آواز شارون

شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۴۱ ب.ظ
ما یکی از نخستین خانواده‌ هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من 9-8 ساله بودم. یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود. من قدّم به تلفن نمی‌رسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم.بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌کس می‌داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود. من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند.انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم. و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید: «اطلاعات بفرمائید» من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم «انگشتم درد می‌کند» «مادرت خانه نیست؟» «هیچکس بجز من خانه نیست» «آیا خونریزی داری؟» «نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند» «آیا می‌توانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟» «بله، می‌توانم» «پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار» بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم … مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد. یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟او به من گفت«همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست» من کمی تسکین یافتم.یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند.یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد.«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم. من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم. راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت.چند سال بعد, بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد.«اطلاعات بفرمائید» من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟» مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.» من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟» و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است»سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد. «اطلاعات بفرمائید» «می‌توام با شارون صحبت کنم؟» «آیا دوستش هستید؟» «بله، دوست قدیمی» «متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت» قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»با تعجب گفتم «بله»«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت:نوشته « به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را می‌فهمد» من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.پی نوشت : داستانی زیبا از کتاب سوپ جو با بیش از ۳۴۵میلیون لایک رکوردار در دنیای مجازی در سال ۲۰۱۵ بوده.. هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۰۶
delaram **

نظرات  (۵)

درود،
خواندن این داستان زیبا، احساس غریبی را بر من مستولی ساخت که :
وقت دلتنگی، به یاد آر کسی که تو را خیلی دوست دارد ...
وقت نومیدی، به یاد آر کسی را که تو تنها امیدش هستی ...
هنگامی که وجودت از سکوت لبریز گشت، به یاد بیار شخصی را که به صدای تو محتاج است ...
وقتی غصه قصد شکستن دلت را داشت، به یاد بیار فردی را که در دل تو کلبه ای برپا ساخته است ...
وقتی قاب چشمانت تهی از تصویر دوستان شد، به یاد آر کسی را که حتی در عکسش نیز به تو لبخند میزند ...
و وقتی که هر بار به انگشتانت می نگری، به یاد بیار کسی را که دستان ظریف تو بین حجم و مهر انگشتانش گم می شد ...!!!
پاسخ:
: و چه زیبا
درود،
گاهی آنقدر تنها هستیم که آرزو می کنیم یک نفر صدایمان کند، حتی اشتباهی ...!!!
پاسخ:
: چه حس غریب و آشنایی .. بلی واقعاااا .. این نوشته رو من به دفعات لمس کردم..
درود،
دل آدمیزاد مکانی است عجیب و ناشناخته ...
خویشتن را به سفر دل می سپارم ...
سپردم کز این سکون، وز این گوشه ی ماندن و خستگی روح، لختی فاصله بگیرم ...
خیال رفتن با دلم را دارم ...، هوای رفتن به آخرین سفر ...!!! به کنار رود خروشان دیده و شیب کوه غصه ها تا حقیقت آوای مصور آب روان زندگی را بهتر درک کنم ...!!!
پاسخ:
: سفر دل سخترین سفر دنیاست .... تفسیر تان زیبا و درخور توجه هست ... - باید که زندگی را بهتر درک کرد .
درود،
مولانا فرمود :
ره آسمان درونست، پر عشق را بجنبان ...
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند ...
تو مبین جهان زِ بیرون، که جهان درونِ دیده ست ...
چو دو دیده را ببستی ز جهان، جهان نماند ...
پاسخ:
: به به .... وااااقعا دستتون درد نکنه ... خیلی بجا و به موقع بود - ره آسمان درونست !
درود،
پسر در حالی که دستهاش رو بحالت مشت نگه داشته بود و خون از مفاصل زخمی شده ی روی مشتش قطره/قطره می چکید، وارد مطب شد ...
دکتر : دستهات چی شدن ...؟!
پسر : حسابشونو رسیدم ...!!!
دکتر : حساب کیا رو ...؟!
پسر : 4 تا لجن ...
دکتر : خب چرا اومدی اینجا ...؟
پسر : حالشون خرابه با من بیاید بریم پیششون ...
دکتر : من نمیتونم بیام ...، با آمبولانس ببرشون بیمارستان ...
پسر : چرا نمیتونید ...؟
دکتر : من اینجا کلی مریض دارم، نمیتونم، کاری از دست من بر نمیاد ...
پسر : ببینید آقای دکتر من بین چهار تا روانی گیر کرده بودم، کلی با زبون خوش ازشون خواستم اذیتم نکنن، سر بسرم نزارن، دیوونم نکنن ...!!! البته نمیتونن دیوونم کنن ...، دیونه خودشونن ...!!! من خیلی با هوشم، خیلی زود همه چیز رو متوجه میشم ...
و ادامه داد : اما اذیت میشم خب ...، بجای اینکه حواسم به درسم باشه باید مدام مراقب حرکات این چهار تا دیوونه می بودم ...، اصلا از ترس اینا حتی نمی تونستم بخوابم، سر کلاس بشینم، یا اصلا بیرون برم، بگردم، مگه من کم غصه دارم ...؟! کم مشکلات دارم ...؟! اونا هم هر روز اذیتم میکردن ...!!!
دکتر : میرفتی شکایت میکردی
پسر : پلیس شاهد میخواد که من ندارم همیشه منو تنها گیر می آوردن ...
دکتر : تو رو کتک می زدن ...؟
پسر : نه ...!!! بدتر از اون اینا همجنس بازن میخوان چهارتایی بلا سرم بیارن بعد منو بکشن ...
دکتر : از کجا اینو میدونی ...؟
پسر : هر شب من زودتر از اینا میخوابم بهتر بگم خودمو به خواب میزنم بعد پچ/پچ شون شروع میشه ...، نقشه میکشن ...، بعد مرور میکنن و هر صبح یک قدم به هدفشون نزدیک تر میشن ...!!! من از جای تنگ متنفرم ...، آقای دکتر اینا هر روز اتاقمو تنگ تر میکردن ...!!!
دکتر : خیلی خطرناک شد ...، بهتره بری همه چیز رو به پلیس بگی ...
پسر : پلیس حرفهام رو باور نمیکنه و بعدش منو مقصر میدونه ...!!!
دکتر : چرا ...؟!
پسر : آخه همه فکر می کنند اونا دیوارند ...!!!
دکتر : چی ...؟!!
پسر : دیوار ...، همه فکر میکنند اونا فقط چهار تا دیوارند ...!!!
پاسخ:
: وااااااو ..... اینجاست که باید نوشت : به اسم اعظم شر و چش سه و تن مانا ... به تثلیث دو سر کوه مخفی وخط ناخوانا ممنونم رهگذر عزیز ... حظ وافر بردم از این دیالوگ ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">