داستان کوتاه
يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۱۷ ب.ظ
همه مشغول کار در کارخانه بودند که ناگهان مرد سرخپوست به همکار سفیدپوستش اشاره کرد و گفت : صدای جیرجیرک را میشنوی ...؟مرد سفید پوست جواب داد : من صدای تو رو هم به زور میشنوم توی این همه سر و صدا، خیالاتی شدی ...؟!! مگه میشه صدای جیرجیرکو شنید ...؟!!چند ثانیه بعد مرد سرخ پوست آرام دست همکارش را گرفت و به او گفت : با من بیا ...آنها ده / دوازده متری از موقعیت خود دور شده بودند که مرد سرخ پوست رو به همکارش کرد و گفت : نگاه کن، اونجاست ...!!! سر و شاخکهای ظریفش رو ببین زیر اون چوب هاست ...مرد سفید پوست با حیرت و تعجب به دوستش کرد و گفت : تو نابغه ای ...!!! امکان نداره یک آدم عادی صدائی به این ضعیفی رو بین اینهمه سر و صدا بشنوه و تشخیص بده ...سرخ پوست در حالی که به جیرجیرک نگاه میکرد به همکارش گفت : سکه داری ...؟مرد جواب داد : میخوای چیکار ...؟!گفت : لطفاً بده ...مرد سفید پوست سکه ای از جیبش در آورد و با حالتی عجیب به مرد سرخپوست داد ...سرخپوست سکه را به حالت چرخان وسط سالن کارخانه انداخت ...همه کارگران ناگهان نگاهشان متوجه سکه ای شد که کف کارخانه چرخ می زد ... مرد سرخپوست رو به همکارش کرد و گفت : من نابغه نیستم و توانایی خاصی ندارم ...، انسان اون چیزی رو میبینه، میشنوه و یا حس میکنه که براش اهمیت داشته باشه ...!!!جیرجیرک ها برای ما سرخپوستان و پول برای شما سفید پوستان اهمیت داره ...، برای همین ما آوای جیرجیرکها رو و شما صدای سکه ها رو می شنوید ..
** و باز ممنونم و قدر دان از دوست ارجمند - رهگذر گرامی -
۹۴/۰۴/۲۱