واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

داستان کوتاه

يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۱۷ ب.ظ
همه مشغول کار در کارخانه بودند که ناگهان مرد سرخپوست به همکار سفیدپوستش اشاره کرد و گفت : صدای جیرجیرک را میشنوی ...؟مرد سفید پوست جواب داد : من صدای تو رو هم به زور میشنوم توی این همه سر و صدا، خیالاتی شدی ...؟!! مگه میشه صدای جیرجیرکو شنید ...؟!!چند ثانیه بعد مرد سرخ پوست آرام دست همکارش را گرفت و به او گفت : با من بیا ...آنها ده / دوازده متری از موقعیت خود دور شده بودند که مرد سرخ پوست رو به همکارش کرد و گفت : نگاه کن، اونجاست ...!!! سر و شاخکهای ظریفش رو ببین زیر اون چوب هاست ...مرد سفید پوست با حیرت و تعجب به دوستش کرد و گفت : تو نابغه ای ...!!! امکان نداره یک آدم عادی صدائی به این ضعیفی رو بین اینهمه سر و صدا بشنوه و تشخیص بده ...سرخ پوست در حالی که به جیرجیرک نگاه میکرد به همکارش گفت : سکه داری ...؟مرد جواب داد : میخوای چیکار ...؟!گفت : لطفاً بده ...مرد سفید پوست سکه ای از جیبش در آورد و با حالتی عجیب به مرد سرخپوست داد ...سرخپوست سکه را به حالت چرخان وسط سالن کارخانه انداخت ...همه کارگران ناگهان نگاهشان متوجه سکه ای شد که کف کارخانه چرخ می زد ... مرد سرخپوست رو به همکارش کرد و گفت : من نابغه نیستم و توانایی خاصی ندارم ...، انسان اون چیزی رو میبینه، میشنوه و یا حس میکنه که براش اهمیت داشته باشه ...!!!جیرجیرک ها برای ما سرخپوستان و پول برای شما سفید پوستان اهمیت داره ...، برای همین ما آوای جیرجیرکها رو و شما صدای سکه ها رو می شنوید .. ** و باز ممنونم و قدر دان از دوست ارجمند  - رهگذر گرامی -
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۲۱
delaram **

نظرات  (۱)

خیلی جالب بود...
پاسخ:
: ممنونم ازتون . خوش آمدین اینجا یک سری داستان ها که جذاب هستند و ارزشمند برای خواندن رو گرد اوری میکنم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">