ملغمه های ذهن !
جمعه, ۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۴۲ ب.ظ
شاهرخ نوشت : فضای نوشته هات من رو یاد
کتاب بیگانه از آلبرکامو میندازه....طبیعتا پاسخم برگرفته از متنی از آن کتاب بود که
برایم گیرایی بسیاری داشته ، سطری کهتوانست مدتی ذهنم رو درگیر خود کند! فضایی سراسر گرگ و میش ، آکنده از بی معنی
بودن و بهنوعی پوچی ... " من نمیدانم گناه چیست . آنها فقط به من
فهماندند که من مقصرم ! " این کلامی
از قهرمان آشتی ناپذیر،پوچ و بیگانه ء کاموست که خوب به این مضمون میاندیشم و زمزمه
میکنم درجامعه کنونی همه ما مقصریم .حتی تورق ِطاعون آلبرکامو نیز تداعی مرگ
سخت زندگی خفت بار آدمی و کند کاوی ست دقیق در مورد انسان و قید بندهای پر شاخ و
برگش ...
جان کندن در فضایی توتالیتر و خفت بار که مدام پوست اندازی میکنیم .از خود بیگانگی غریبی کهنمیتوانی زندگی در شرایط موجود را
بپذیری لذا برای طرد نشدن از جامعه ای سنتی که درگذرِمدرنتیه ، هویتش را باخته شرایط
را میپذیری و زنده به گور ، به روزمرگی عادت میکنی ! آری بایدپذیرفت سرنوشت محتوم خویش
را که داستان زندگی فردیِ هر تک تک افرادخودِ بیگانه با محیط است . و بایستی از تاریکترین لحظات گذشت تا به سپیده دم و گرگ میشِ صبحگاهی رسید! همان ساعات و لحظاتی که برایم آونگ مرگ دارد. و شاید به همین دلیل است که
پرده اتاقم را
هرگزکنار نزده ام که غروبش آکنده از عدم و طلوعش از بی معنایی
مطلق امور گشته .نوعی بی تفاوتیبه اصول
و قواعد پر زرق وبرق برای تویی که تمامی درونیاتت را صریح بر زبان میاوری و عاری
از هرنوع تظاهرآزار دهنده ای . تویی که شریک جرم خویشی .شریک جرمی که بیش از حدلازم در موردم میداند و این به همان اندازه خطرناک و وهم انگیز است ...در محکمه ای که زندگیدر آن فرسوده
ات خواهد کرد . ناراحتی های مدام و پنهان کردن هر آگاهی ، تظاهر و درد ، فشاریدردناک از وقایعی که رخ دادند و در حال ادامه اند . گویی که ویران شده ای برای بازسازی!اما تا این حد تلخ ؟! و گویی فاجعه ای شاید هولناک ، در میان این سکوت مدام نهفته شده است
و همچنان تلاش میکنیم برای ادامه زندگی . انقدر ادامه میدهیم تا بمیریم ! به همین راحتی ... !
پانوشت مطلب :
اینها تلخی عدم امکان است . انچه که خواستی
و نشد . که نمی شود که نخواهد شد .تقلایی پوچ و بیهوده چونان مگسی پشت شیشه مانده
در ظهر گرم تابستان . تلخی شاد شدن از نوشتن چنین خزعبلاتی و تلخی شادشدن از قاب گرفتنشان
برای سبک شدن !!مسخره تر از این نباید باشد عریان کردن
ذهن و شاد شدن از تلخی خودِ عریانی گفتار مخیله های پریش گوی ! تلخی تظاهر به شادی های کذایی ....مرده شورت را ببرد ، زندگی ! راست گفت ! دیوانه نبودن شکل دیگری از دیوانگی ست
... مرده شورت را ببرد!یک توضیح : از مورچه ها بیزارم ، آنها مرا میترسانند... درسته ، من از مورچه ها میترسم ! بین خواب و بیداری صدای پچ پچ خیل عظیم مورجه ها آزارم میدهد... از خش خش کردنشان متنفرم.. از تکان خوردن شاخکهایشان .. و از حرکت دندانهای تیزشان !کلام آخر:هیچگاه کسی مرا نخواهد فهمید .. که نبوده ! که نخواهد بود !....... هیچگاه .کشت مارا آنچه نامش زندگیست ! مرده شورش را ببرد !
۹۴/۰۳/۰۸
بنده در باب تصدیق فرمایشات نافذ سرکار، نظری مقتبس بر این موضوع دارم :
در چرخه زندگی، آدمهائی هستند که آدمهای زندگی اند..، هر چقدر هم خاص باشند هر چقدر هم فکر کنند که آدم خاصی هستند این حقیر اصطلاح آدم زندگی را برایشان به کار می برم..، آدم زندگی یعنی آدمی که عقل معاش دارد..، یعنی آدمی که می داند باید چه کار کند ...، حتی اگر نداند هم مدت زیادی طول نمیکشد که تکلیفش را میفهمد ...، آدمهایی که برای زندگی کردن، برای خوب بودن و برای خوب زندگی کردن آمده اند..!! خودشان را دوست دارند و فرصت ها را از دست نمیدهند..، زیاد سخت نمیگیرند و زندگی را طبق همان خطی که تعریف شده طی می کنند ...،فرض شود کمی هیجانش بیشتر یا کمتر باشد..، راه همان است و رفتار هم تقریباً قابل پیش بینی..
آدمهائی هم هستند که نقطه ی مقابل گروه اول اند ...، آدم های پلاسی که نمی دانند از زندگی چه می خواهند ...!!! می روند مهندسی می خوانند می گویند نه..! این نبود..!! این را نمیخواستم..!! می روند عکاسی، می بینند ادبیات یا فلسفه را بیشتر دوست دارند..!! دست آخر یا شاعر می شوند یا عارف..!! این وسط ممکن است عاشق هم بشوند..، اما عشقشان هزار برابر با عشق دسته ی اول فرق دارد..، عشقشان یک روز هست و یک روز نیست..، یک روز میخواهند و یک روز به پوچی می رسند..، دنبال رسیدن نیستند..!! یک روز شادند و یک روز غمگین..، بی پولی و درویش مآبی را هم که تنگش بزنی دیگر چیزی نمی ماند از توصیفشان..!!
این وسط عده ای هم هستند که بین این دو دسته قرار دارند.. بخشی از زندگی اشان غیر قابل تغییر است..، تغییرش به خانواده و فرهنگ و هزار مورد دیگر ربط دارد که از این حیث شبیه دسته ی اول اند..، اما بخش دیگری از زندگی اشان همان لاقیدی دسته ی دوم است..!! همان پریشانی از ندانستن و نفهمیدن و سرگردان بودن..، مشکل عمده ی این دسته ایجاد تعادل بین آن عناصری است که یک زندگی مشخص دارد و آن پوچی و ترسی که به یکباره از خصوصیات دسته ی دوم در آن ها به وجود می آید...
و شاید بشود گفت دسته ی سوم عذاب آورترین زندگی را می کنند..!!
بقول فاضل نظری که فرمود :
نه دل در عقل می بندم، نه سر در عشق می بازم
که این نامردِ بی درد است و آن بی دردِ نامرد است
بیا پیمان ببندیم از جهان هم جدا باشیم
از این پس هر که نام عشق را آورد نامرد است ..!!