واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

ملغمه های ذهن !

جمعه, ۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۴۲ ب.ظ
شاهرخ نوشت : فضای نوشته هات من رو یاد کتاب بیگانه از آلبرکامو میندازه....طبیعتا پاسخم برگرفته از متنی از آن کتاب بود که برایم گیرایی بسیاری داشته ، سطری کهتوانست مدتی ذهنم رو درگیر خود کند! فضایی سراسر گرگ و میش ، آکنده از بی معنی بودن و بهنوعی پوچی ... " من نمیدانم گناه چیست . آنها فقط به من فهماندند که من مقصرم ! " این کلامی از قهرمان آشتی ناپذیر،پوچ و بیگانه ء کاموست که خوب به این مضمون میاندیشم و زمزمه میکنم درجامعه کنونی همه ما مقصریم .حتی تورق ِطاعون آلبرکامو نیز تداعی مرگ سخت زندگی خفت بار آدمی و کند کاوی ست دقیق در مورد انسان و قید بندهای پر شاخ و برگش ... جان کندن در فضایی توتالیتر و خفت بار که مدام پوست اندازی میکنیم .از خود بیگانگی غریبی کهنمیتوانی زندگی در شرایط موجود را بپذیری لذا برای طرد نشدن از جامعه ای سنتی که درگذرِمدرنتیه ، هویتش را باخته شرایط را میپذیری و زنده به گور ، به روزمرگی عادت میکنی ! آری بایدپذیرفت سرنوشت محتوم خویش را که داستان زندگی فردیِ هر تک تک افرادخودِ بیگانه با محیط است . و بایستی از تاریکترین لحظات گذشت تا به سپیده دم و گرگ میشِ صبحگاهی رسید! همان ساعات و لحظاتی که برایم آونگ مرگ دارد. و شاید به همین دلیل است که پرده اتاقم را هرگزکنار نزده ام که غروبش آکنده از عدم و طلوعش از بی معنایی مطلق امور گشته .نوعی بی تفاوتیبه اصول و قواعد پر زرق وبرق برای تویی که تمامی درونیاتت را صریح بر زبان میاوری و عاری از هرنوع تظاهرآزار دهنده ای . تویی که شریک جرم خویشی .شریک جرمی که بیش از حدلازم در موردم میداند و این به همان اندازه خطرناک و وهم انگیز است ...در محکمه ای که زندگیدر آن  فرسوده ات خواهد کرد . ناراحتی های مدام و پنهان کردن هر آگاهی ، تظاهر و درد ، فشاریدردناک از وقایعی که رخ دادند و در حال ادامه اند . گویی که ویران شده ای برای بازسازی!اما تا این حد تلخ ؟! و گویی فاجعه ای شاید هولناک ، در میان این سکوت مدام نهفته شده است و همچنان تلاش میکنیم برای ادامه زندگی .  انقدر ادامه میدهیم تا بمیریم ! به همین راحتی ... !   پانوشت مطلب : اینها تلخی عدم امکان است . انچه که خواستی و نشد . که نمی شود که نخواهد شد .تقلایی پوچ و بیهوده چونان مگسی پشت شیشه مانده در ظهر گرم تابستان . تلخی شاد شدن از نوشتن چنین خزعبلاتی و تلخی شادشدن از قاب گرفتنشان برای سبک شدن !!مسخره تر از این نباید باشد عریان کردن ذهن و شاد شدن از تلخی خودِ عریانی گفتار مخیله های پریش گوی ! تلخی تظاهر به شادی های کذایی ....مرده شورت را ببرد ، زندگی !  راست  گفت ! دیوانه نبودن شکل دیگری از دیوانگی ست ... مرده شورت را ببرد!یک توضیح : از مورچه ها بیزارم ، آنها مرا میترسانند... درسته ، من از مورچه ها میترسم ! بین خواب و بیداری صدای پچ پچ خیل عظیم مورجه ها آزارم میدهد... از خش خش کردنشان متنفرم.. از تکان خوردن شاخکهایشان .. و از حرکت دندانهای تیزشان !کلام آخر:هیچگاه  کسی مرا نخواهد فهمید .. که نبوده ! که نخواهد بود !....... هیچگاه .کشت مارا آنچه نامش زندگیست ! مرده شورش را ببرد !
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۰۸
delaram **

نظرات  (۶)

درود،
بنده در باب تصدیق فرمایشات نافذ سرکار، نظری مقتبس بر این موضوع دارم :
در چرخه زندگی، آدمهائی هستند که آدمهای زندگی اند..، هر چقدر هم خاص باشند هر چقدر هم فکر کنند که آدم خاصی هستند این حقیر اصطلاح آدم زندگی را برایشان به کار می برم..، آدم زندگی یعنی آدمی که عقل معاش دارد..، یعنی آدمی که می داند باید چه کار کند ...، حتی اگر نداند هم مدت زیادی طول نمیکشد که تکلیفش را میفهمد ...، آدمهایی که برای زندگی کردن، برای خوب بودن و برای خوب زندگی کردن آمده اند..!! خودشان را دوست دارند و فرصت ها را از دست نمیدهند..، زیاد سخت نمیگیرند و زندگی را طبق همان خطی که تعریف شده طی می کنند ...،فرض شود کمی هیجانش بیشتر یا کمتر باشد..، راه همان است و رفتار هم تقریباً قابل پیش بینی..
آدمهائی هم هستند که نقطه ی مقابل گروه اول اند ...، آدم های پلاسی که نمی دانند از زندگی چه می خواهند ...!!! می روند مهندسی می خوانند می گویند نه..! این نبود..!! این را نمیخواستم..!! می روند عکاسی، می بینند ادبیات یا فلسفه را بیشتر دوست دارند..!! ‌دست آخر یا شاعر می شوند یا عارف..!! این وسط ممکن است عاشق هم بشوند..، اما عشقشان هزار برابر با عشق دسته ی اول فرق دارد..، عشقشان یک روز هست و یک روز نیست..،‌ یک روز میخواهند و یک روز به پوچی می رسند..، دنبال رسیدن نیستند..!! یک روز شادند و یک روز غمگین..، بی پولی و درویش مآبی را هم که تنگش بزنی دیگر چیزی نمی ماند از توصیفشان..!!
این وسط عده ای هم هستند که بین این دو دسته قرار دارند.. بخشی از زندگی اشان غیر قابل تغییر است..، تغییرش به خانواده و فرهنگ و هزار مورد دیگر ربط دارد که از این حیث شبیه دسته ی اول اند..، اما بخش دیگری از زندگی اشان همان لاقیدی دسته ی دوم است..!! همان پریشانی از ندانستن و نفهمیدن و سرگردان بودن..، مشکل عمده ی این دسته ایجاد تعادل بین آن عناصری است که یک زندگی مشخص دارد و آن پوچی و ترسی که به یکباره از خصوصیات دسته ی دوم در آن ها به وجود می آید...
و شاید بشود گفت دسته ی سوم عذاب آورترین زندگی را می کنند..!!
بقول فاضل نظری که فرمود :
نه دل در عقل می بندم، نه سر در عشق می بازم
که این نامردِ بی درد است و آن بی دردِ نامرد است
بیا پیمان ببندیم از جهان هم جدا باشیم
از این پس هر که نام عشق را آورد نامرد است ..!!
پاسخ:
: عشق فریبی بیش نیست . تنها مرگ است که رهایی می آورد ! که فریاد بر اورد آه ای کریتو ما باید خروسی به آسکلپیوس بدهیم! در باب تفکیک شخصیت افراد ، فعلا نتوانستم در گروه مشخصی خودم رو بگنجانم ... ممنونم قابل تعمق و تفکر بود .
باور کن بانو چند دفعه برای این پست کامنت گذاشتم و ترسیدم ارسال رو کلیک کنم. از بس که تند و تلخ شدی این روزا.

پاسخ:
: هوای این حوالی کمی تا قسمتی ابری ... نه نه کلا ابری باران های شدید همراه با رگبارهای مرگبار . رعد و برق و طوفان شن . بعله خبر های رسیده حاکی از وقوع سونامی هست . کلا داغونِ مطلق ! نه سعید گرامی . ترسی نیست . مگه ما آدم کشیم .. مـــومن !... حس و حالی هست که تمامی افراد در حال لمس و درکش هستند .. ممنون از حضورتون .
می شود ساده بیایی و فقط بگذری و...
عشق اسطوره ای ایل و تبارم بشوی؟

ساده تر ،این که تو از دور به من زل بزنی
دارِ من را ببری دار و ندارم بشوی

مرگ بر هر چه به جز اسم تو در زندگی ام
این که اشکال ندارد تو شعارم بشوی

مرگ خوب است به شرطی که تو فرمان بدهی
من انالحق بزنم، چوبه ی دارم بشوی

عاشقت بودم و از درد به خود پیچیدم
ذوالفنونی که نشد سوز ستارم بشوی

آخرش رفتی و من هم که زمین گیر شدم
خواستی آنچه که من دوست ندارم بشوی




تایید نشود ،بی جواب هم بماند ایرادی ندارد لطفا جواب گزنده نده. که تند بودنت غیر قابل تحمله.
پاسخ:
: تابوت بی نعشی که عمری ست بر دوش عزرائیل سنگین شده ... این همه لا الله برای چیست ؟
با سلام خدمت شما
من مدتی با کتاب بیگانه کامو زندگی کردم ... اون موقع تقریبا سوم دبیرستان بودم و من تحت تاثیر بعضی دگم اندیشی های مذهبی که اطرافم بود به دنبال یک ایدئولوژی بودم که هم منطقی باشد و هم با فطرت انسانی ام سازگار باشد ... به همین دلیل برای رها شدن از فضای دگم اندیشی غیر منطقی که برخی مقدس مآب ها به من تحمیل کرده بودند بیگانه رو پذیرفتم
ولی خدا رو شکر پس از چند سال متوجه شدم دین حقیقی اونی نیست که بعضی ها به آدم نشون میدند و تونستم از نظر فکری به وحدت برسم و واقعا باور کنم تنها مرکز آرامش انسان فقط و فقط خالق انسان است و برای سعادت باید همان دستورات و آیینی که او فرستاده را پذیرفت و اجرا نمود ... برای شناخت دین هم باید خود انسان تحقیق کند و تفکر کند و هر چیزی را که عده ای ریاکار و یا مقدس مآب غیر منطقی عنوان کردند نباید پذیرفت
نمی خوام نقش کشیش کتاب بیگانه رو بازی کنم و شما رو سرزنش کنم یا نصیحت کنم ... فقط به عنوان یک هم وطن دوست دارم کمکتون کنم ...
می توان به همه زندگی معنا بخشید و اثری از پوچی در آن نیافت ... می توان سرگردان نبود و ... تنها راه پیروی از آیین الهی است ... تنها راه این است که مبدا و معاد خودتون رو فراموش نکنید ... روح انسان خیلی بزرگ است و نباید این چنین افسرده و پژمرده باشد
ان شاءالله خدا کمکتون کنه ...
پاسخ:
: سلام . از مال جهان مرا چو چشمی و دلی است // آن بر سر آتش است و این بر سر آب.. گنجینه در دست را باید مشت کنی تا نگه داری . اما دست مشت شده نوازش نمیکند . که نمیداند.. و این میان نه زانوی آهوی بی جفت لرزید و نه این دل ناماندگارِ بی درمان ... که بر خرابه ی دلی خانه ساختن سخت است و همیشه گناه طوفان نیست ... بلی بلی ... موافق هستم با کامنتتون .. خرابش کردم که عمارت در خرابی ست ... خانه نو کنم به وجه حسن ، خانه ای گر به حال سوختن است .. زنده باشین .. و ممنونم از بذل توجه
تو هم بیگانه ای دلی بانو . یک بیگانه دست نیافتنی و عجیب.به قول دوستت شاهرخ نوشته هات آدمو به فضای پر از مه و رمز و راز میبره.
پاسخ:
: حرفی ندارم. ام م م فکر کنم در فضایی که دروغ گفتن و نقش بازی کردن یک فضیلت شده ، صادق بودن و رک گویی نوعی بیگانگی ست ... زیاد هم مه آلود نیستا
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هرکس
یکی قلبی بیاراید، تو پنداری که زر دارد…

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">