شعری دیگر
سه شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۷ ب.ظ
گم کرد شبی راه و مسیرش به من افتاد
ناخواسته در تیر رس راهزن افتاد
در تیر رس من گره انداخت به ابرو
آهسته کمان و سپر از دست من افتاد
بی دغدغه بی هیچ نبردی دلم آرام
در دام دوتا چشم دو شمشیر زن افتاد
می خواستم از او بگریزم دلم اما
این کهنه رکاب از نفس از تاختن افتاد
لرزید دلم مثل همان روز که چشمم
در کشور بیگانه به یک هم وطن افتاد
درگیر خیالات خودم بودم و او گفت:
من فکر کنم چایی تان از دهن افتاد. حمیدرضا برقعی** ارسال نظر امکان پذیر نیست . نظر دهی غیر فعال می باشد !
۹۴/۰۴/۰۲