تونل
جمعه, ۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۲۹ ب.ظ
به عقیده من یک نویسنده خوب سوا از ظاهر
سرگرم کننده داستان و مطلبی که مینویسدپیش از آنکه بخواهد درخشش قلم اش را به نمایش
گذاشته و از نور فلش دوربین ها و سوت و تشویق حضار و کف زدنهایشان متلذذ گردد سعی در
رساندن پیامی برای مخاطبین و خوانندگان دارد .و چقدر خوب که برخی روزانه ها به گونه
ای ماهرانه متصل ات میکند و شاید هم پرتت میکند در قعر یک متن و نوشته و یا داستانی
که قبلا خوانده ای و به صورت بسیار انتزاعی
خود را درون متن آن داستان مندرس و شوریده می بابی !رمانی که حدود دو سه سال پیش خوانده بودم .و در ضمیرم اندکی کم رنگ شده بود.
به تلنگر جمله ای عتاب آمیز و معترضه من را
بر آن داشت خواندن اجمالی داستان رو دوباره از سر بگیرم نت برداری هایی که قبلا از این کتاب داشتم رو بخونم
و مجدد تجلی واژه ها را به تماشا بنشینمو احساس کردم خوبتر این است برای ممانعت از
گرد و خاک گرفتن ، نتی دیگر را در همین جا
داشته باشم
**** ارنستو ساباتو یک نویسنده آرژانتینی به عنوان یکی از نویسندگان مطرح ادبیات آمریکای
لاتین به شمار میرودو من به جسارت میتونم بگم ساباتو از طریق تونل یک جورایی آدم رو
به دنیای آلبرکامو متصل میکنه .شکل روایت داستان
دایرهوار است به گونه ای که با مرگ شروع میشود و بامرگ نیز پایان مییابد. ساختاری
که بازگشت به گذشته به استحکام آن بسیار کمک کرده و مخاطبینش را همراه خود میکشاند.هرچند بسیاری از منتقدان
ادبی، نگاه فلسفی اثر را الهام گرفته از یک تفکر - اگزیستانسیالیسم - و خود گوهر گرمیدانندو
ابراز میدارند خودمحوری، خودبینی، انزوا و دوری از مردم در این شخصیت دیده میشود و
در قصه نیز شاهد دوری هنرمند از جامعه هستیم و این به نوعی ضد هنر و هنرمند است . در
واقع این داستان حکایت ویرانی و جنون هنرمند
ِ نقاشی است که. در اوج تنهایی و ملال درونی اش عاشق زنی میشود .او سعی دارد از عشق
قلعه ای محکم بسازد در برابر تنهایی و حماقت و رذالتهای جامعه درندهخو ... اما بنیان و اساس این قلعه هر روز سستتر و درهمشکستهتر
میشود.چرا که شک و تردید پایه ها و ستونهای این قلعه رو فرو میریزد
و به نظر من ،چقدر رشک برانگیز است ذهن سیال و جاری ساباتو برای تحلیل ناتوانی انسان در آزاد ساختن
خویش ...!
*** شروع داستانی بدین مضمون : من پابلو کاستل نقاشی
که ماریانا را کشت !
و پس از آن فضای بازداشتگاه و هنرمندِ در
بند که ماجرای آشنایی و ماوقع منتهی به قتل را به تصویر میکشد و بصورت روایی برای بینندگانش
توصیف میکند.هنرمندی منزوی و خود محور که هیچ کسی را قبول ندارد نگاهش به اطراف منفی
ست و در نمایشکاهی که یکی از نقاشی هایش را به نمایش گذاشته اطمینان دارد منتقدین همان
جملات کلیشه ای و همیشگی و خسته کننده را بکار خواهند برد ( قوی و دارای ساختاری محکم
. بسیار متفکرانه و توصیف نشدنی ) اما قسمت مهم، نکته ویژه و خاص این نقاشی هست که
اهمیت بخصوصی دارد که هیچ یک از بازدید کنندگان به این مسئله توجه ندراند و این درک
نشدن هم یکی از دلایل انزوای فردی اوست !یکی از روزها زنی را می بیند که به آن قسمت
خاص نقاشی خیره شده است, او تنها کسی است که ظاهراً آن را درک کرده است. کاستل به اعتراف
خودش و سیر داستان ، توانایی ارتباط برقرار کردن به صورت نرمال را ندارد. لذا بدون
این که صحبتی رد و بدل شود روزهای متمادی پس از آن به خیالبافی در مورد این زن می پردازد.و
امیدوار است که روزی به طور اتفاقی زن را ببیند و ... و می بیند و...پاراگرافی از داستان که گیرایی و جذابیتی
خاص برای من خواننده داشت : حساس می کنم که دارم تاوانی را می پردازم.
تاوان قانع نبودن به آن بخش از ماریا که مرا از تنهایی نجات می داد... فوران غرور ،شور
و شوق افزون شونده به اینکه او فقط مال من باشد باید به من هشدار می داد که راه خطایی
در پیش گرفته ام. راهی که سمت و مسیر آن را خودپسندی و نخوت تعیین می کرد. تحلیلی که در موردش میتوانم برای ذهن خودم
داشته باشم وجود ملغمه های ذهنی فراوان درون
باطن تمامی ادمیان است . که نیک و بد را تواما در وجودمان نهفته داریم و حتی ام دم
و لحظه که کار نیکی و پسندیده ای انجام میدهیم نیم دیگری از ما آلوده در غل و غشی است
..و کاستل که راوی داستان است اذعان میدارد که طالب یک عشق حقیقی بوده و همین خواسته
مانع اصلی او در این راه شد. و تنها در آن
لحظه که گذشته را روایت میکند فرصت تحلیل و تجزیه روابط را به خود داده است .. ( تقریبا
کاری که تمامی ما انسانها بعد از قتل و کشتن یک رابطه ، به آن میپردازیم )
****بعضی وقت ها احساس می کنم که هیچ چیز معنی
ندارد. در سیاره ای که میلیون ها سال است با شتاب به سوی فراموشی میرود، ما در میان
غم زاده شده ایم، بزرگ می شویم، تلاش و تقلا می کنیم، بیمار می شویم، رنج می بریم،
سبب رنج دیگران می شویم، گریه و مویه می کنیم، می میریم، دیگران هم می میرند و موجودات
دیگری به دنیا می آیند تا این کمدی بی معنی را از سر گیرند
ته نوشت :
کاستل هنرمندی ست که کسی او را درک نکرد
جز یک زن ! زنی که از بازگفتن خود هراسید
... تنها زنی که به این هنرمند نیرو میداد و تنها یک نقطه کوری در زندگی خود هویدا
داشت و آن داشتن شوهری نابینا.. به هر حال او به همسرش خیانت میکرد و این تنها دلیل
برای به قتل رسیدن وی به دست کاستل شدانسانهای امروزی در تونل زندگی در استیصال انزوای خودشان به تکاپو مشغولند .انزوایی
مچاله آمیخته در تنهایی بی هویت
و شاید نابینایی همسر در این داستان استعاره
ای بود برای ندیدن برای چشم بستن و ادامه دادن... آنچه در مارپیچ اگزیستانسیالیسم ذهنی
، تعلیق سمبولیسمِ زندگی را رقم میزند!
۹۴/۰۴/۰۵
به نظرم زندگی از دیدگاه آن روستایی ساده بسیار متفاوت تر از نگاه ساباتو باشد، والبته زندگی هم آن قدر ها سخت و پیچیده نیست که در این متن آمده، البته متن دارای چاشنی یاس هم هست.....اعتراف میکنم که رفتار ها، گفتار و نوشتار و حتی احساسات ما واکنشی از رویداد های زندگی ماست و شاید اگر به جای ساباتو بودم هم اینگونه بودم که اوست.