یکی مانده به پایان !
پنجشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۹:۴۵ ب.ظ
صدای کشیده شدن زیپِ چمدان ها مسیر نگاهم را تسخیر میکند.حواسم به نوای تاراستاد ،دلم در تب و تاب ، جیحون به چشم و خود در تلاطم با هربار صدای کشیده شدن ریلِ ساک که با آهنگ گوشم آمیخته میشود، تصویری از تک تک رفتگان در نظرم به تجلی بر میخیزد. میبنم کـه نگـــاهم میکنند و لبـخند میــزنند.یــاد آنــهایی کــه دربــــاران رفتند و آنهایی کــه درتنهایی سکوتی ابـــدی برگزیدند ..خوب میدانم کسی به وسعت آنچه من درک کردم برپوچی و بی ثباتی عمر پوزخندنمیزند.که خوب میدانم عمر زیستن در زهر زمان است و زندگی مردابی که تنها تن ها را به کام میکشد همچون دخترک کبریت فروش که در هر فاصله از بی پناهی ،کبریت میکشید تاحجم بی کسی زمستانه اش را تنهایی ببلعد ..سیگار را با سیگار روشن میکنم تا تصویر هایی که درون مه اطراف میبنم پراکنده نشوند زیر چشم نگاهش میکنم.آرام و محتاطانه میپرسم .. -:میخوای بری ؟حواسش به من نبود...یک لحظه نگاهم میکند .. زیبا و با وقار..اما زیباییی محزونش چون قندیل سرد و سخت مینماید..مغرور و سرد به نظر میرسد با آن لباس بلند سفید که نمیدانم چرا سفیدی سابق را ندارد ...با تمامی اوصاف آرام سخن میگوید و کلامش را با لبخند می امیزد چنانکه دوست داری در بغلش فرو رفته و به اندازه تمام عمر رفته ات گریه کنی ...به اندازه تمام نداشته هایت .. به اندازه یک عمر تنهایی اما انقدر سرد است که رخصت نمیدهد نزدیکش شوی ...میگوید +: آنکه مرا زشت خواست ... انکه مهرم را ندید از کِبر دل خود بود که من پیام شکوفه به دامن داشتم ! بی توجه میشوم به حرفهایش با سر انگشتان میشمارم که چند روز وقت دارد که بماند ...یکی مانده به آخر ...!!دیگر سخت است که قصه تمام شود و تو هنوز قلمت را آویزان کنی که دلت بدهکار قاصدکها باشد برای نوشتن... صدایم میزند .. آرام ... خیلی آرام و آهسته ، انگاری که موضوع مهمی به خاطرش آمده باشد .. مکث و سکوت میکند بعد میگوید+ :دل آرام ؟-: جان دل آرام ...+: خیلی ها رفتن که باز نگردند اما رفتن من بی بازگشت نیست .. سال دیگر که آمدم شاید که تو نباشی .. شاید آنکه تو میخواهی نباشد... شاید هم باشی ، اینجا نباشی .. نمیدانم خیلی شاید و باید اتفاق خواهد افتاد..بهارِطبیعت وجودت ،مثل رفتن هایی هست که برگشتی نداشت! پس خوب باش .. مهربان بمان ... مهر بورز ... ببخش و فراموش آنکه دلت را میشکند ...از یاد ببر آنکه در حق ات خیانت و بدی میکند دروغ میگوید - فردا روزتوست.. روز تو ! میخواهی بتکانی خانه ات را ، دلت را ، ذهنت را ...حالا که میخواهی خانه تکانی را شروع کنی .. از دلت شروع کن .از دفترچه خاطراتت .دور بریز خاطر هر انکه تو را رنجاند . بهار میرود و زمستان می آید .... و زمستان میرود و بهار جایگزین میشود و این دور تسلسی ست در خاک - تو از آتش و بادی که وجودت فنا پذیر و فانی ست که بقا را علت در فنا نیست ..هرجا که نگاهت قد کشید بوی مرگ خواهد داد خوب بمان ..... میفهمی ؟ نزدیکم می آید و نشیند .. چه زیبایی وسوسه انگیزی - اما سرد و پر غرور انقدر سرد که وادارم کند بر خیزم . تکانی به لباسم میدهم .. ته سیگار را خاموش کنم ..وقتی که دود پراکنده میشود ، تصویر او نیز محو میگردد!! ... تصاویر دیگر هم ناپدید شدند .. لبخندها نیزهم ! و آنچه باقیست ،حرفهایی هست که مبادله و حک شده در ضمیرم و یک فنجان چای که دارد یخ میکند..شالم را درست میکنم فنجانم رابرداشته واز حیاط به سمت اتاق میروم .. همچنان که نوای شهناز در گوشم طنین دارد .. زخمه اش به روح است .. زنگار میزداید از صراحی دل ..و زمزمه میکنم - یکی مانده به آخر؟ ... ای وای من قصه دل ناتمام ماند !شرح حال :چاپخانه همه تقویمها را مثل هم چاپ کرد ولی تقویم روزهای هرکس با بقیه فرق داشت... ***دخترک بر خلاف همیشه که به هر رهگذری می رسید، آستین لباس او را می کشید تا یک بسته آدامس به او بفروشد. این بار رو به روی زنی که روی صندلی پارک نشسته و نوزادش را در آغوش گرفته،ایستاده بود و او را نگاه می کرد. گاه گاهی که زن به نوزاد لبخند می زد،لب های دخترک نیز بی اختیار از هم باز می شد.مدتی گذشت،دخترک از جعبه بسته ای برداشت و جلو روی زن گرفت زن رو به سمت دیگری کرد:برو بچه،آدامس نمی خوام. دخترک گفت:بگیر.پولی نیست. ته نوشت : فرمودند ساده بنویسید تا هضم مفاهیم ذهنی تان گوارای وجود باشد .. اطاعت امر نمودیم لیک عارضم بر حضور محترم که نوشته ها گواهی مفاهیم اند که زندگی های تکه تکه را در احساس سرریز پیچیده . تجربه های زهر آگین را در مفاهیم نهفته با واژه کنار هم میچیند .قویترین واژه ها طعم زهر میدهد جایی که قلم ، آینه ای برای دیدنِ دل نوشته باشد !
۹۳/۱۱/۳۰
وحشت از عشق که نه ترس من فاصله هاست وحشت از غصه که نه ترس من خاتمه هاست ترس بیهوده ندارم صحبت از خاطره هاست .صحبت از کشتن ناخواسته عاطفه هاست .کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ماست.گله از دست کسی نیست مقصر دل ماست
وفای بی وفایان کرده پیرم برم یار وفاداری بگیرم اگر یار وفاداری نگیرم سر قبر وفاداران بمیرم دوستی این است ایا دوستان این که چون یک خائن از هم بگذریم پس اگر این راه و رسم دوستی ست ما به تنهایی و خلوت خوشتریم