سرگیجه
شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۴۲ ب.ظ
می دانم روزیکه از این جا بروم ،غمگین خاهم شد .حتمن چشم هایم از اشک تر می شود . به هرحال ریشه های من این جاست . تمام فلزات سنگین را مکیده ام ، رگ هایم پر ازجیوه است و مغزم مملو از سرب . درتاریکی می درخشم ، ریه هایم مثل کیسه های جاروبرقی پراست و با این حال می دانم روزی که از این جا بروم ، حتمن اشکم سرازیرمی شود . طبیعی است ، من این جا به دنیا آمده ام و بزرگ شده ام . هنوزهم به یاد دارم چه طور در بچگی جفت پا توی چاله های روغن می پریدم و وسط زباله های بیمارستانی غلت می خوردم .هنوزصدای مادربزرگ را می شنوم که با فریادبه من می گفت مراقب لوازمم باشم . لقمه هایی که با گریس سیاه برای عصرانه آم آماده می کرد ... ومربای لاستیکی سیاهی که مزه ی پرتقال تلخ ،اما کمی تلخ تر ، می داد ...سرگیجه - " ژوئل الگوف - موگه رازانی " ( نشر کلاغ )
۹۳/۱۲/۰۹
به عمق فاجعه که خوب نگاه می کنم آه از نهادم بلند می شود ...
هی وای من !!!