در خیابان ادگار
دوشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۴، ۰۵:۵۹ ب.ظ
کریون زیر باران نرم تابستانی از کنار مجسمه آشیل گذشت. تازه چراغها را
روشن کرده بودند، امّا از همین حالا ماشینها در مسیر ماربل آرک قطار شده
بودند و چهرههای چهارگوش و حسابگر یهودیها در خیابان سر و کلهشان پیدا
شده بود، آماده اینکه با هر چیزی که پیش میآمد وقتشان رابه خوشی بگذرانند.
کریون با حسی تلخ در حالیکه یقه بارانیش را تا بالا بسته بود، کنارشان رد
میشد؛ یکی از روزهای بدش بود.
در تمام مسیر پارک به این فکر میکرد که عشق وجود دارد؛ امّا عشق پول
میخواست. یک آدم فقیر میتوانست فقط به لذّت جسم بسنده کند. عاشق شدن یک
دست لباس خوب لازم داشت، یک ماشین، یک آپارتمان یا یک اتاق هتل در جایی از
شهر. نیاز داشت که لای زرورق پیچیده شود. تمام مدت از کراوات نخنمایی که
زیر بارانیش پنهان بود و از سر آستینهای کهنهاش آگاه بود. به بدنش مثل
همراهی نفرتانگیز نگاه میکرد. (پیش میآمد که در سالن مطالعه بریتیش
میوزیم لحظات خوشی را سپری کند، امّا بدنش دوباره او را به جهان واقعی باز
میآورد). تنها احساساتی که تجربه کرده بود خاطرات چندشآوری از کارهایی
بود که روی نیمکت میدانگاهیها انجام داده بود. برای بیشتر مردم، بدن خیلی
زود میمرد،امّا برای کریون این هیچ معضلی نبود. بدن به زندگی ادامه
میداد: از خلال باران فلزی و درخشان به سمت یکی از طاقی های خیابان میرفت
که به مردی سیاهپوش برخورد که پرچمی با جمله«و آنگاه دوباره از خاک
زاده خواهیم شد» حمل میکرد. به یاد یکی از خوابهایش افتاد ،خوابی که تا به
حال سه بار لرزان از آن پریده بود: در قبرستانی بود که تا بینهایت ادامه
داشت، تاریک و غارگون: کره زمین تبدیل به کندوی مردگان شده بود در خواب
دیده بود که بدن نابود نخواهد شد. کرمی در کار نبود، تجزیه نعش هم. زیر سطح
کره زمین، جهان لایه لایه پر از بدنهای مرده بود که آماده بودند با زگیل
ها و زخمها و فساد نعشیشان دوباره از جا بلند شوند. بعد وقتی ازخواب میپرید
درازکش در تخت باقی میماند و با خوشحالی فکر میکرد که بالاخره بدن کاملا
متلاشی میشود.
با قدمهای تند خیابان ادوار را در پیش گرفت، سربازان نگهبان دو نفری
گشت میدادند. داخل شلوارهای تنگشان بدنهایشان مثل کرم بود و شبیه
هیولاهایی دراز و بزرگ به نظر میرسیدند،. از آنها متنفر بود و از نفرتش
متنفر بود چون دلیلش را میدانست :غبطه. میدانست که هر کدام از آنها بدنی
بهتر از مال او دارند. شکمش بد کار میکرد، مطمئن بود نفسش بدبو است. امّا
از چه کسی میتوانست در این باره سؤال کند؟ بعضی وقتها یواشکی به خودش عطر
میزد، اینجا و آنجا، این یکی از زشتترین رازهایش بود. چرا میخواستند او
به رستاخیز بدنی باور داشته باشد که آنقدر باعث نفرتش بود؟ بعضی شبها با ته
ماندهی ایمانی که مثل یک کرم در یک میوه هنوز در قلبش بود دعا میکردتا
خداوند بدن او یکنفررا از زنده شدن مجدد معاف کند.
خیابانهای فرعیای که خیابان ادوار را قطع میکردند بیش از حد خوب
میشناخت. وقتی حالش گرفته بود همانطور که از گوشه چشم به تصویرش در
ویترینهای سالمون و گلاکشتین و آ.ب. ش نگاه میکرد انقدر راه میرفت تا
خسته شود. برای همین فوراً متوجه تابلوهای دم تئاتری رها شده که در خیابان
کالپار بود شد. خیلی چیز عجیبی نبود چون گاهگاه، انجمن نمایش بانک بارکلیس
محل را برای یک شب اجاره میکرد. بعضی وقتهای دیگر هم تعدادی فیلم بیکیفیت
تجاری پخش میکردند. تئاتر در سال ۱۹۲۰ توسط یک آدم خوش خیال ساخته شد که
فکر میکرد ارزانی ملک جبران فاصله یک مایلیش تا منطقه تئاترها را میکند.
امّا هیچ اثری در این تئاتر به موفقیت دست نیافت، و خیلی زود محل خالی ماند
و کمکم پر از لانه موش و عنکبوت شد. روکش صندلیها هیچوقت تعویض نشده
بود. تنها ،محل برگزاری اجراهای گروههای غیرحرفهای و برنامههای خیریه
بود.
کریون ایستاد و اعلان را که اولین دوره فیلمهای ابتدایی (یک اصطلاح
روشنفکرنمایانه) را اعلام میکرد خواند.. به نظر میرسید در سال ۱۹۳۹ هنوز
هم آدمهای خوشبین وجود دارند. چون فقط یک خوشبین ابله میتوانست این امید
را در دل بپروراند که با تبدیل کردن این محل به «خانه فیلم صامت» میتواند
پولی در بیاورد. این اولین دوره هیچ وقت به دومین دوره نمیرسید. خوب، بلیط
ارزان بود و حالا که خسته بود، شاید میارزید یک شلینگ خرج کند تا از
باران به هر جایی پناه ببرد. کریون یک بلیط خرید و در تاریکی سالن شناور
شد.
در تاریکی عمیق یک پیانو چیزی مینواخت که به صورتی ناگزیر مندلسون را
به یاد میآورد. کریون روی یکی از صندلیهای کناری نشست و بلافاصله متوجه
فضای خالی اطراف شد. نه، قطعاً دور دومی در کار نبود. توی فیلم زنی درشت
هیکل که یکجور لنگ تنش بود و دستهایش را به هم مییچید با حرکات و
تکانهایی عجیب و غریب به سمت یک دیوان تلوتلو خورد. آنجا نشست و مثل یک سگ
گله از میان موهای تیره رها شده با ناامیدی به مقابلش خیره شد، بعضی وقتها
به نظر میرسید که الان است که در نقاط، خطوط و منحنیهای فیلم حل شود.
زیرنویس میگفت: «پمپیلیا که اگوستوس معشوقش به او خیانت کرده قصد دارد به
زندگی ناکامش پایان دهد».
کمکم کریون توانست تصویر مبهمی از سالن خالی را تشخیص دهد. بیشتر از
بیست نفر آنجا نبودند: چند زوج که با هم پچ پچ میکردند و چند مرد تنها که
مثل خود او بارانیهای ارزان قیمت به تن داشتند با فاصله از هم، مثل
جسدهایی بیحرکت نشسته بودند. باز وسواس کریون به سراغش آمد و احساس مزاحم
وحشت. با کلافگی فکر کرد «دارم دیوانه میشوم. بقیه آدمها این احساسها را
ندارند». حتی یک سالن خلوت تئاتر هم او را به یاد غارهای بی انتهایی
میانداخت که در آن اجساد در انتظار رستاخیز بودند.
«اگوستوس، برده هوس، شراب بیشتری طلب میکند»
مردی چاق و پا به سن گذاشته روی یک دیوان لم داده بود و زنی را دربر
گرفته بود. آهنگ «بهار» که در فضا طنین انداخته بود بیجا به نظر میرسید و
پرده انگار که سوء هاضمه داشته باشد به خود میپیچید. کسی کورمال کورمال در
تاریکی سالن نزدیک شد پایش به پای کریون گرفت و سکندری خورد: یک مرد کوتاه
قد بود. کریون از حس ریش بلندی که صورتش را لمس کرد چندشش شد،. بعد آه
بلندی شنید و مرد تازه وارد، در صندلی کناریش نشست: روی پرده وقایع به سرعت
پیش رفته بودند و در این لحظه پامپیلیا خودش را با چاقو کشته بود ـ یا
حداقل کریون اینطور فکر میکرد ـ و بیحرکت و باشکوه میان بردههای گریانش
دراز شده بود. صدایی خسته و آرام نزدیک گوش کریون نجوا کرد: چی شده؟
خوابیده؟
– نه. مرده.
صدا با توجهی عمیق پرسید: به قتل رسیده؟
– نه، فکر نکنم. خودکشی کرده.
هیچ کس هیس نگفت، هیچکس آنقدر به فیلم توجه نداشت که کسانی را که حرف
میزدند مؤاخذه کند. تماشاچیان با حالتهای خسته و بیتوجه در صندلیهایشان
لمیده بودند.
فیلم آنجا تمام نمیشد؛ هنوز یک مشت موجودات دیگر هم باید تکلیفشان
معلوم میشد؛ قرار بودفیلم سرنوشت تمام افراد نسل دوم خانواده شخصیت هارا
هم تعریف کند؟
امّا مرد ریز اندام ریشو که کنار کریون نشسته بود فقط به نظر میرسید به
مرگ پومپیلیا اهمیت میدهد. به نظر میرسید تقارن این واقعه با ورودش به
سالن او را مجذوب کرده بود. کریون دو بار کلمه «تصادف» را شنید. پیرمرد با
صدایی آهسته و بیصبر با خودش همچنان حرف میزد. «خوب که فکرش را بکنی خیلی
احمقانه است! » و بعد «بدون حتی یک ذره خون». کریون گوش نمیداد دستهایش
را بین زانوهایش قلاب کرده و نشسته بود و اتفاقی را که بارها در ذهنش مرور
کرده بود تحلیل میکرد: که این احتمال وجود داشت که دیوانه شود. باید تکانی
به خود میداد. مرخصی میگرفت، به یک پزشک مراجعه میکرد (خدا میدانست چه
عفونتی وارد خونش شده بود). متوجه شد که بغل دستیش با او حرف میزند. با
بیصبری پرسید: چه؟ چه گفتید؟
– گفتم شما حتی حدس هم نمیزنید چقدر خون میبایست آنجا باشد.
– درباره چه حرف میزنید؟
وقتی مرد با او حرف میزد، نفس مرطوبش به او میخورد. در صدایش چیزی مثل نارسایی وجود داشت.
گفت: وقتی کسی مردی را میکشد …
کریون با بیصبری گفت: این یک زن بود.
– فرقی نمیکند.
– به علاوه، این قضیه هیچ ربطی به قتل ندارد.
– مهم نیست.
به نظر میرسید در میان آن تاریکی وارد یک جر و بحث ابلهانه و بینتیجه شدهاند.
مرد ریشو با لحنی پر از غرور گفت: من میدانم. میدانید؟
– چه چیز را میدانید؟
مرد با ابهامی پنهانکارانه گفت: که این چیزها چجوریند.
کریون برگشت و سعی کرد مرد را واضحتر ببیند. دیوانه بود؟ آیا این یک
اخطار درباره چیزی بود که میتوانست سر خودش بیاید؟ آیا روزی میرسید که او
هم در یک سالن سینما کلماتی مبهم در گوش افراد ناشناس زمزمه کند؟
همانطور که سعی میکرد ذهنش را روی فیلم متمرکز کند، فکر کرد «نه، حالا حالاها دیوانه نمیشوم. اصلاً هیچوقت دیوانه نمیشوم».
نمیتوانست چیزی جز پرهیبی سیاه از کسی که کنار دستش نشسته بود تشخیص
دهد. مرد دوباره شروع به حرف زدن با خودش کرده بود میگفت «حرف، همهاش
حرف، خواهند گفت که به خاطر ۵۰ پوند بوده. امّا دروغ است. دلایل زیادی وجود
دارد، همیشه با اولین دلیلی که گیر بیاورند راضی میشوند. هیچوقت ورایش را
نمیبینند. سی سال انگیزه. انقدر ساده لوح هستند». این کلمات را با همان
لحن هیجانزده و سرشار از غروری بینهایت به زبان آورد. پس جنون این بود.
تا وقتی میتوانست آن را تشخیص بدهد عاقل بود … نسبتاً. عاقل شاید نه به
اندازه یهودیهای توی پارک یا نگهبانهای خیابان ادوار، امّا قطعا بیشتر از
این یارو.
این آگاهی در میان نوای پیانو مثل یک پیغام مسرت بخش بود.
بعد مرد به سمت او برگشت و دوباره نفسش را توی صورتش ول داد: شما
میگویید خودش را کشت؟ امّا کی میداند؟ صرف اینکه چاقو دست کی بوده معما
را حل نمیکند».
ناگهان با حالتی خودمانی دستش را روی دست کریون گذاشت، دستش مرطوب و چسبناک بود. کریون با وحشت پرسید: دارید راجع به چی حرف میزنید؟
مرد با اصرار گفت: من میدانم. آدم در موقعیت من تقریباً همه چیز را میداند.
کریون هنوز دست چسبناک را روی دستش حس میکرد گفت: موقعیت شما چیست؟
شاید داشت مثل یک آدم عصبی رفتار میکرد، صد جور توضیح وجود داشت ممکن بود قیر باشد.
– موقعیتی که احتمالاً به نظر شما ناامیدانه میرسد.
بعضی وقتها صدا کاملاً در گلویش خفه میشد. چیزی غیرقابل فهم روی پرده
اتفاق افتاده بود. آدم کافیست یک لحظه نگاهش را از این فیلمهای قدیمی
بردارد و موضوع اینقدر پیش میرود که کلاً غیرقابل تشخیص میشود. فقط
هنرپیشهها با سرعت کم حرکت میکردند. دختر جوانی در پیراهن خواب در آغوش
یک سرباز رومی گریه میکرد. کریون قبلاً هیچکدام را ندیده بود. «در آغوش تو
لوسیو، از مرگ نمیترسم».
مرد با حالتی طعنهآمیز و همهچیزدان شروع کرد به خندیدن. باز داشت با
خودش حرف میزد. اگر به خاطر دست چسبناکی که حالا برش داشته بود نبود،
میشد خیلی ساده ندیدهاش گرفت. به نظر میرسید داشت کورمال کورمال
صندلیای را که جلویش بود لمس میکرد. عادت داشت مثل عقب ماندهها کلهاش
را رها کند تا به چپ و راست بیفتد. ناگهان واضح گفت: تراژدی بیسواتر.
کریون این کلمات را در یک روزنامه قبل از عبور از پارک دیده بود. به خشکی
پرسید: چی هست؟
– چی؟
– همین تراژدی
– فکر کنید، به کولن میوز میگویند بیسواتر
ناگهان مرد ریز اندام شروع به سرفه کرد، سرش را به سمت کریون برگرداند و توی صورتش سرفه کرد. به نظر میرسید دارد انتقام میگیرد.
بعد با صدایی خشدار گفت: چترم. کجاست؟
از روی صندلی بلند شد.
– شما چتر نداشتید
– چترم ـ و دوباره تکرار کرد : من ..
به نظر میرسید کلاً نطقش کور شده. از روی زانوی کریون سکندری خورد و
خارج شد. کریون گذاشت برود، امّا قبل از اینکه به پردههای خاکآلود و در خروجی
برسد، صفحه نمایش خالی و سفید شد، فیلم پاره شده بود و یک نفر فوراً
چلچراغی خاکآلود که وسط سالن آویزان بود را روشن کرد. نور برای اینکه
کریون لکههای روی دستهایش را ببیند کافی بود. هیچ نوع هیستریای در کار
نبود: واقعیت بود. او دیوانه نبود. کنار یک دیوانه نشسته بود که یک جایی
اسمش چه بود؟ کولون، کولین …؟ کریون به سرعت از جا پرید و بیرون رفت پرده
سیاه به صورتش ضربه زد. امّا دیگر دیر بود، مرد رفته بود و سه راه برای
رفتن جلوی رویش بود. به جای دنبال مرد رفتن سراغ کابین تلفن رفت و با احساس
سلامت عقل و مصمم شماره ۹۹۹ را گرفت.
دو دقیقه بیشتر طول نکشید که او را به قسمتی که جستجو میکرد وصل کردند.
با علاقه و احترام به تماسش جواب دادند. بله، جنایتی در کولن میوز رخ داده
بود. با چاقوی نانبُری سر مردی را گوش تا گوش بریده بودند، جنایت
وحشتناکی بود. کریون بهشان گفت که در سینما کنار قاتل نشسته بود، امکان
نداشت آدم دیگری بوده باشد؛ هنوز دستهایش لکههای خون بر خود داشتند.
همانطور که حرف میزد با احساس اشمئزار ریش مرطوب مرد را به یاد آورد. امّا
صدای مأمور اسکاتلند یا رد حرفش را قطع کرد: اوه نه! قاتل را گرفتهایم.
هیچ شکی هم درش نیست آنکه که ناپدید شده مقتول است.
کریون گوشی را قطع کرد. با صدای بلند از خودش پرسید: چرا این اتفاق
میبایست درست برای من بیفتد؟ چرا برای من؟ دوباره به درون وحشت کابوسش
برگشت؛ خیابان تاریک و سوت و کور یکی از آن تونلهای بیشماری بود که قبرهای
حاوی جسدهایی را که در انتظار رستاخیز آنجا بودند به هم متصل میکردند. با
خودش گفت «یک خواب بود» و وقتی به دیوار تکیه داد چهرهاش را در آینه
بالای تلفن دید که پر از قطرات ریز خون بود، مثل قطرات پاشیده شده توسط یک
عطرپاش.
شروع کرد به فریاد زدن.
– نمیخواهم دیوانه شوم. نمیخواهم دیوانه شوم. من عاقلم. نمیخواهم دیوانه شوم.
جمعیت کوچکی شروع کرد به گرد آمدن به دورش و خیلی زود یک پلیس هم سر و کلهاش پیدا شد.
۹۴/۰۱/۱۰