واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

نردبانی به قعر ..

جمعه, ۳ بهمن ۱۳۹۳، ۰۷:۳۸ ب.ظ
زندگی تجزیه شده در زیر رادیکالهای هنجار ، تابو ها ، اخلاقیات ، شرقی بودنها و ریشه بر خاک داشتن ، سر لوحه تمامی این تجزیه ها ! براستی نمیدانم در این سیطره من یک حدِ بی نهایتم یا حدی در بی نهایت.. . تنها لامتناهی بودنش را لاممکن نمیدانم .این دریای عمیق، آرام آرام به حال مد در آمده ! سر ریز ، لبریز ، طغیانگر ویرانگر .. بیرحم و بی تفاوت!  آنکه آب و آتش میشناسد ، خوب میفهمد استیصال میان این دو عنصر یعنی عدم . که یا باید سوخت و از خاکستری دیگر برخاست . یا که ماهی سیاهی کوچولویی شد و دل به آب داد. در یک سو دریایی خشمگین و دگر سو آتشی غضبناک ... و تنها آبی آسمان بالای سرت هست که زیبا و آرام ، مهربانانه نگاهت میکند . و تو می اندیشی آیا گیر افتادن میان آب و آتش ، همان  بن بستی ست که باید برای خلاصی  ازآن رسم پرواز آموخت ؟   پاورقی : هر آدمی یک کُد است ...  تنها یک عدد است ..  ! عددی که روزانه از آن کم میشود و زیاد میشود و زندگی یک تبلور نابهنگام و ناگهانی ست که نقطه عطف اش مرگ است که زیستن  را جاودانه ساخته!  برای درک و فهم مفاهیمِ موج باید که ماسه بود ... همین !! لپ کلام :  کار از کار گذشته ... اما آب از آب تکان نخورده ! تصحیح شد ..آب از آب تکان نخورده .... اما کار از کار گذشته !*ممنون از جناب تنبور حق بابت نکته سنجی مو شکافانشون ..." .....اما در مورد بسیاری از واژه ها بیشتر نمود دارد اینکه مفهوم را مدیون بار معنایی برهه ای از زمان یا مثلا مضمون و حتی شاید در ابداع ،اتیکت خورده ی بسیاری از اتفاقات ناملایم عمرند. و....."
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۱/۰۳
delaram **

نظرات  (۲۲)

..
انار را به نیت تو شکافتم؛
ترش است،
ترش ترش..
همه دانه هاش را میخورم و آرزویت میکنم..
یکیش خراب است، یکیش را خواهرم خورد،
باز تو نیامدی..
و شاید؛؛
همان یکی ها دانه آرزو بود
من راه دیگری ندیده ام جز اینکه علائم عشق را آهسته. از آسمان گرفته است.
پاسخ:
:

با قلب است که می توان درست دید، چشم آنچه را که اساسی است نمی بیند!
(شازده کوچولو - آنتوان سنت اگزوپری)

واما بعد:
سردم است؛ درونم یخ زده و به انجماد رسیده ام!
گیج و مبهوت مانده ام!
سرگردان و حیران شده ام!
حیران تر از حیران!
با چشمان بهت زده ام می گَردم؛ بدنبال چه؟!
به دنبال سرگردانیم دیگر!!!
به دنبال حیرانیم، بدنبال درماندگی ام!!
به دنبال کِه باید می گَشتم و نگَشتم؟!
به دنبال چه می بایست می بودم که نبودم؟!
به هر حجره و عطاری سرک کشیدم؛ اما دوای دردم را نیافتم!!!
ای دریغا از این زندگی!!!!!
من الان هست هستم یا بعد از مُردنم هست می شوم؟!
من کِی جاودانه می شوم؟!
جاودانه هستم یا خواهم شد؟!
این چه باتلاق عظیمی است که در آن گرفتار شده ام؟!
سردم است؛ مثل کودکی تنها در کولاک و یخبندان مانده ام
که خود به انجماد خود واقف ام!!!!
ای وایِ من ...!!!
روزنه ای برای رهایی از این باتلاق نمی یابم!
درون چاهی عمیق و دهشتناک رهایم کرده اند که با سر در حال سقوط ام!
اما این چاه را پایانی نیست!!!
هِی وای من ...!!!
عذر تقصیر بابت طولانی شدنش...
پاسخ:
: بدترین حالت ماجرا این است که طاقتمان تمام شود و به روی خودمان نیاوریم و تا زمان مرگ ادامه دهیم ...خیلی ها اینطور زندگی می کنند .دست اندازِ کم طاقتی را رد کرده اند و افتاده اند توی سرازیری بی حسی و بی تفاوتی که یه جورایی میشه بهش عادت هم میشه گفت ... !

به گمانم؛ این سرازیری عادت مرا به وادی تکرار مکررات و روز مُردگی خواهد برد و فسیل شده و تنها کاری که از دستم برخواهد آمد خُوردن و خوابیدن و شهوت است ...!! آیا من؛ منِ انسان، برای همین سه کار بدنیا آمده ام؟؟!! در نهایت هیچ اندر هیچ خواهم شد! ای وایِ من!!! آیاسرمنزل این قافله، پوچی است؟! من کجای قصه رها شده ام ...؟؟!!! هِی وایِ من!!! نظر شما چیست دوست عزیز؟؟
پاسخ:
: آنهایی که کنار دریا زندگی میکنند بعد از مدتی دیگر صدای امواج آب را نمیشنوند ... براستی چه تلخ است قصه عادت !
دو روز مانده به پایان زندگیش تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. پریشان شد و آشفته نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد خدا سکوت کرد؛دلش گرفت و گریست و خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تنها یک روز باقی مانده است بیا و این یک روز را زندگی کن.خدا گفت:آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی هزار سال زیسته است و سپس سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:حالا برو و زندگی کن!

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید اما می ترسید حرکت کند می ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد بعد با خودش گفت:وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد؟

آن وقت شروع به دویدن کرد و زندگی را بویید،زندگی را به سر و رویش پاشید.او در آن یک روز زمینی را مالک نشد و مقامی را بدست نیاورد اما...

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید،سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن هایی که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنان که دوستش نداشتند،از ته دل دعا کرد.لذت برد و سرشار شد و بخشید.

و فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:امروز او درگذشت کسی که هزار سال زیسته بود
پاسخ:
: فرقی نمیکند . حال دلم دیگر خوب نخواهد شد !
عادت رد تفکر است و رد تفکر آغاز بلاهت است و ددی زیستن ! انسان ، هر چه دارد ، محصول تمامی هستی خویش را به اندیشه سپردن است ....
نادر ابراهیمی . یک عاشقانه آرام


بانو آنگونه که میدانم و میدانی این مکان پوچ و مزخرف همین است و ما ناتوان در تغیرش .
پاسخ:
: اگر کسى یک نفر را بکشد قاتل است،میلیونها را بکشد فاتح است و همه را بکشد ... او .................. بیا که برویم از این ولایت من و تو .... ممنونم شایان عزیز ... بی شک قدر دانم برای نظرات و عقاید و بذل وقتتون
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم

وین یکدم عمر را غنیمت شمریم

فردا که ازین دیر کهن در گذریم

با هفت هزار سالگان سر بسریم

اما بعد ؛

چه خوش گفتید آنهایی که کنار دریا زندگی می کنند بعد از مدتی دیگر صدای امواج آب را نمی شنوند ...!
یا آنهایی که منزلشان در جایی زیبا و سرسبز و باصفاست بعد از مدتی عادت کرده و به دلشان چنگی نمی زند ...!
عادت بیماری واگیرداری است!
امان از این عادت ها ...!!!
امان ...!!
اما آخر چه؟!
راه به کجا خواهیم برد ای دوست؟؟!!
پاسخ:
: ( هست )را اگر قدر ندانی میشود ( بود ) .... گاه برای ماندگار شدن ، باید رفت یا از جایی یا از دلی .. یا از خاطره ای و..... و......و...!
من بی می ناب زیستن نـتـوانم
بی باده کشید بار تن نـتـوانم
من بنده آن دمم که ســاقی گـوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم

تمرکزم را از دست داده و سردرگم ام!
دیگر نمی دانم چه چیزی خوب است و چه بد!
پاسخ:
: از دوستان خوب باید تشکر کرد ... حتی اگر مجازی باشند و دیده نشوند ... آنهایی که گاه کوبه منزل مجازی میکوبند و صاحب منزل میشوند که حضورشان گرم است و روشنی میدهد ... ممنونم..
از خود می پرسیم که اگر مرگ تغییرات کنونی را به ما نمی داد یعنی جسم ما را فاسد و متلاشی نمی کرد و در پایان مبدل به یک اسکلت زشت و وحشت آور نمی شدیم و در عوض بعد از مردن جسم ما مبدل به یک گل سرخ زیبا میشد آیا این همه که امروز برای روح خود مشوش هستیم آن موقع هم مشوش میشدیم؟؟؟هر کس که این پرسش را از خود بنماید پاسخ منفی خواهد داد و خواهد گفت که چون مبدل به گل سرخ خواهم شد برای روح خود بیمناک نیستم.پس معلوم میشود قسمت اعظم وحشت ما ناشی از ملاحظات جسمانی است .


از خودم می پرسم 'جهنم چیست؟' به نظر من رنج ناتوانی از دوست داشتن است.

فئودور داستایوفسکی - برادران کارامازوف



یک نفر باید باشد که حال دلت را بفهمد.
پاسخ:
:
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند

بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند

زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم

غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد

با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا

وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

اما بعد؛
من خودم را مثال می زنم؛ نمی توانم مستقل فکر کنم؛ چرا؟! برای اینکه وقتی مستقل فکر می کنم به خودم برمی گردم و وقتی به خودم رجوع می کنم پاهایم سست شده و احوالم دگرگون می شود یا بهتر بگویم، حالم خیلی بد می شود! به جایی می رسم که دیگر نه راه پس دارم و نه راه پیش؛ اینجاست که فرو ریخته و سرگردان می شوم! از وقتی که به دنیا آمده ام گفته اند او هست! و به او توکل کن! چون هیچ دستاویزی ندارم به ناچار خودم را به او می سپارم که آرامش بگیرم! در کُل اینکه من نمی توانم بدون وابستگی به او، به زندگی خود ادامه دهم! مثل همان کودک بی نوای رها شده در کویر می مانم! در اینجا دیگر عقلانیت کاربردی ندارد و بی مصرف می ماند تا کار را به دل سپرده و به تَوَهمِ « او » دلخوش و خجسته باشم!! آخ؛ خط قرمزها را یادم نبود! ببخشید من نبودم ... هِی وایِ من ... !!!!!
پاسخ:
: زندگی شجاعت بیشتری می خواهد تا خواستن مرگ! ما از فاسد شدن جسم می هراسیم از زشتی و کریه شدن بعد از تجزیه بدنمان هست که میترسیم وگرنه مرگ زشت نیست .. خاک گورستان سنگین نیست و آن چهار دیواری ساده هم وحشتناک نیست .. حدااقل آنگونه نیست که یادمان داده اند ، بالعکس بسیار هم ارامش بخش و ساده است .نخواهیم ترسید مشروط بر اینکه بدانیم در طول زندگی بارها و بارها روحمان تجزیه و فاسد و کریه المنظر میشود .با تمامی خصایص و رفتارهای نامطلوبی که خود بیخبریم از سایه حضورشان.. بدانیم که زندگی را مرده ایم .. میمیریم تا زنده مانی کنیم .انقدر میدویم و تصور میکنیم به هدف رسیدیم عمر دوباره برای دست اوردهایمان داده میشود ... اما مرگ صادق تر و بی ریا تر از آن است که فرصتی به غفلت زدگان عمر بدهد ... مایاکوفسکی این فوتوریست و درام نویس روسی بسیار جالب توصیف کرده که انسانها شامپانزه هایی هستند که با قدرت سگ مست میشوند.. ** البته به کسی برنخورد که شخص من در حالت عادی آدمیزادی هستم که در شرایط مطلوب میشود انسان هم نامیدم ... ! زنده باشین و ممنونم از پیامتون ...
در صورت امکان دوست عزیزم خیلی دوست دارم کتبی که در حال مطالعه هستی رو معرفی کنی
من به نوبه ی خود از قلم شیوا و نوشته های عمیق و قابل تامل شما قدردانی می کنم
پاسخ:
: کتاب خاصی مطالعه نمیکنم .. هر آنچه که قابل خواندن باشد و کتابی که به سختی تونست بدست اورد .. وگرنه بیست گفتار رو هر انتشاراتی میتوان تهیه کرد .. با عنایت بر اینکه شناختی ازتون ندارم چه در خصوص جنسیت و چه در مورد سالتون پس جانب احتیاط پیش گرفته جسارت نمیکنم جا پای بزرگان گذاشته و سخنی از باب توصیه عنوان کنم .. اما به شخصه ترجیح میدم در کنار کتب های کثیر الانتشار گاه کتابهایی را هم بخوانم که مغایر با اندوخته هایم هست ... برای درک فضای بزرگتر باید که از برکه به دریا پرید !
شما بزرگوارید
منم موافقم از یک منظر نباید نگاه کرد یا از یک دریچه نگریستن، اطلاعات کامل بدست نخواهد آمد خیلی خوبه که ما با هم در ارتباط باشیم و کتابهایی که مفید هستند رو به همدیگه معرفی کنیم من کتاب بیست و سه سال علی دشتی و تولدی دیگر و پس از هزار و چهار صدسال شجاع الدین شفاء رو یه کمی خوندم البته من خیلی به روز نیستم شما کتاب های جدیدتری خوانده و می خوانید که خوشحال و ممنون می شوم در این زمینه با شما در ارتباط باشم
ببخشید نظر قبلی رو میخواستم خصوصی بفرستم اشتباهی عمومی فرستادم لطف کرده و اصلاح بفرمایید
تا صبح درِ کویش نشستم به انتظار تا که جوابی آیدم از سوی یار ... آه ای خدای من ...
پاسخ:
:
گــر مــن ز می مغانه مـستم هستم

گر کافر و گبر و بت پرستم هستم

هر طایفه ای بمن گــمـانی دارد

من زان خودم چنان که هستم هستم

و اما بعد؛
هرچه فکر کردم نتوانستم تفاوتی میان این دو جمله بیابم که با پس و پیش کردنش، تغیر معنا و ماهیت دهد!
کار از کار گذشته ... اما آب از آب تکان نخورده!
آب از آب تکان نخورده ... اما کار از کار گذشته!
من چنین تعبیرش کرده ام؛ هیچ تغییری صورت نگرفته اما فرصت از دست رفته و ما مانده ایم و حوضه مان ...
بسیار سپاسگزار می شوم اگر تفاوتش را کمی توضیح دهید
پاسخ:
: درود بر شما بزرگوار - داشتم پاسخ مینوشتم که به تفاوت ِ بنگ بعد از خُمر میان خُمرِ بعد از بنگ ماند این تغییر ... داشتم فکر میکردم که به چه نحو باید این پاسخ نبشته را واکایی و کالبد کنم .. اتفاقا جمله ای بسیار ساده و جالب از پاپیون گرامی غریق نجات من در میان واژگان شد ! لذتی که در رفت و آمد هست در آمد و رفت نیست !
چه خوب تعبیرش کردی
میان رفتن و آمدن و آمدن و رفتن تفاوت است از زمین تا آسمان؛ که اولی چشم به راهی که برگردد و به دیدارش شاد می شوی اما دومی در حال خداحافظی است و معلوم نیست که دیگر برگردد...
آفرین بر شما؛ من از روزنه ای کوچک به موضوع نگاه می کردم...
خیلی ممنونم که دریچه نگاهم را به موضوع باز کردید... سپاس و درود
پاسخ:
:
عاشقو مجنونت شدم...نخونده مهمونت شدم...کلی پریشونت شدم ...
اما بازم نیومدی!
تو سختی آسونت شدم... تو دردا درمونت شدم...ناجی پنهونت شدم...
اما بازم نیومدی!
کشته ی مژگونت شدم... هلاک چشمونت شدم...رفتم و قربونت شدم...
اما بازم نیومدی!
نم نم بارونت شدم اما بازم نیومدی!!!!!!
جسارت نباشه عرض می کنم که؛
متوجه سرسنگینی تون توی کامنت قبلی شدم؛ اما...
این جمله برای شما آشنا نیست؟
عاشقانه هایم و صمیمانه ترین نوشته هایم آنهایی هست که برای هیچ کس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کند و اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نگفتن دارد.
اگر این جمله آشنا بود پس منم همینطور هستم...
با عرض پوزش از شما
سپاس و درود
.
.
.
...
پاسخ:
: سر سنگینی ؟ !!! قطعا سوتفاهم شده گاه برخی کامنتهای عزیزان رو طولانی پاسخ میدم... گاه به مختصر نویسی اکتفا میکنم ... لابلای کامنتها ، دسته پیامها که مزِین به قطعه ای و یا شعری هستند رو سکوت کرده تایید میزنم... و البته اشعار و ترانه های عاشقانه زیاد باب میلم نیستن ... آن دسته از مخاطبینِ رهگذر ، که پِرت مینویسند و لاف میگویند سر سنگین نیستم .. شما که مخاطب همیشگی و ارام وبلاگ هستین .. و قطعا هم همینطور که فرمودین بوده و هست . سلامت و تندرست باشین .
سکوت می کنم ؛

بگذار حرف های دلم آنقدر یکدیگر را بزنند تا بمیرند ...

هی وایِ من ...!!!
پاسخ:
: فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند ... حسرت نخوریم ، زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمی شد...
چه شیواست بیانت ...
لاجرم بر دل هم می نشیند ...
پاسخ:
: مستمع صاحب سخن را بر سر وجد آورد .. منت دار حضوریم ... سپاس
برقرار باد قلمتان ...
پاسخ:
: برقرار باشی و سبز

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">