دردی که سایه توست!
پنجشنبه, ۵ دی ۱۳۹۲، ۰۹:۵۶ ب.ظ
دلم جور عجیبی تنگ است در خود می پیچد و
بالا می رود، متلاشی می شود و باز
یکی می شود. فوران می کند و ساکت
می ماند.در این ساعت از شب فیلمی رو تماشا میکنم.. محو و غرقه در اشک و حسرت..! خنده ، لبخند و رقص و شاد باش کسانی که دیگر در
حیات نیستن و در شهر خاموشان به خواب ابدی رفته اند..عمه را می بینم با آن چهره معصوم و لبخندی که حتی لحظه وداع هم از لبش رنگ نباخت و با آن محبت همیشگی ، چشم درلنز دوربین ،کودکانه هایم را با زبان مهر عشق می ورزد..صدای عشق رنگ عشق با آن چهره معصوم و تکیده اش .. که چقدر عاشقش بودم!عمو ی تپل و دوس داشتنی که واسه دلخوشی دخترک نازنین و بیمار خواهر زاده اش
که مهمان خاص این جمع نیز است،نهایت اهتمام و تلاش و ترفند ها را به کار گرفته تا حداقل به صفر بهبودی
برساند درد های جانکاه و خزنده در پوست و گوشت
و خون این نازنین مهمان را که اکنون، دیگر آغوش به آغوش مادر در خواب ابدی ست...همه و همه در این فیلم جمعند.. همه ! از حاضرانِ
حاضر امروز و غایبان حاضر دیروز..
همه جمعند و نقشی را ایفا میکنند.. به کلام
به سخن.. به ادا و اطوار ، رقص و...
زوم کردم رو فیلم...کجاها که نرفتم... خاطراتی که تداعی شد..لحظاتی که سپری شد..
خنده های سرمست ،گریه های شوق ، حتی بداخمی هایی که دلتنگشان ام اکنون!
پدر بزرگم نشسته ور دلم و میگه دل آرامم .. از منم فیلم یادگاری بگیر سال
دیگه منم جز بایگانی زنده ها میشم. احساس میکنم صحنه و صفحه و فضا رو مه و
دود گرفت.... همه همه چیز کم رنگ و کم رنگ تر شد و من پرت شدم به دوور دستها جو سنگینی که
بر روحم حاکم شد.. نا ارام
و بی تابم کرد .. واژه هایم سرکش و بی قرارن..! خوب نگاه که
میکنم و میبینم ...وه ! که چه
آسان لحظه ها را به مسلخ حماقت خویش میبریم و میبنم
شاعر ترین شاعر خاموش این صحنه ها منم...
منی که حس میکنم میلنگد چرخه های زندگانیم.. فریاد نخواهم کرد نازنین نگار! قول داده ام به قلم که حزن را از او پنهان کنم
مباد بگویند از استخوان درد است که مینالد..مویه نمیکنم که باورم نکنند فریاد زخمی زن تنها را ... زنهار ، گریبان نمی درم ...که عریانی عادت
درختان بی تصمیم در تازیانه هوای سرد زمستان است .. صله نمیخوام از کسی .. از هیچکس که طلا تمام افتخار از این دارد که به گونه
های من زرد است .. که من قربانگاه لحظه هاراشستم تا به سهل
سرخی آنرا در آسمان خیال نگاه کنم که به درک این حقیقت نخواهم رسید ...
هیچگاه در شب ساکت دلتنگیها همه هستی من، آنقدر میارزد؟ تا به بادش بسپارم همه انچه قلبم را میفشارد
و بخواهم که به اندازه یک لحظه کنارتان باشم..
پا نوشت :
در من تناقضی ست که هر روزش از شب است ..شب را به روز قرض میدهم و روز را به شب !
۹۲/۱۰/۰۵