میپرسی تنهایی؟
دوشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۷:۵۳ ق.ظ
میپرسی تنهایی؟
تنهایم
تنها
مثلِ هواپیمایی که گیج میزند آن بالا
وصل نمیشود تماسش با برجِ مراقبت
مثلِ هواپیمایی که آمادهی فرود است روی اقیانوس
میپرسی تنهایی؟
تنهایم
تنها
مثلِ زنی که همهی روز پشتِ فرمان است و
شهرهای کوچک را میبیند و
فکر میکند بماند آنجا
زندگی کند آنجا
بمیرد آنجا
تنهایم
تنها
مثلِ کسی که از خانه بیرون میزند بیهوا
و سردیِ شهر نفسش را میبُرد
مثلِ کسی که بیدار میشود از خواب و
میبیند خانه خالیست
مثلِ قایقی که به ساحل میرسد امّا
خبری از صاحبش نیست
مثلِ یخی که مانده گوشهی قایق و
آب شده است زیرِ آفتاب
مثلِ قایقی که میداند عاقبتش سوختن در آتش است
میپرسی تنهایی؟
" آدرین ریچ - ترجمهی محسن آزرم "
۹۳/۰۲/۱۵
آمدی ، گل در وجودم زاده شد
برگ برگِ خاطرم ، افتاده شد
کوچ کردی مدتی از بزم عشق
باز قلبت ، راهی این جاده شد
با تبسم ، بوسه ها بر لب زدی
نبض و گرمای تنت سجاده شد
پیش چشمم باز هم ، عاشق شدی
عشق در بطن دلت ، آماده شد
من به خلوتگاه چشمت ، ساکنم
این پیام از من به قلبت ، داده شد
بی تو پوچم ، ای نگاهت زندگی
روز و شب سمت نیازم ، باده شد
ذره ذره ، غرق گشتم در جنون
حالیا ، دیوانگی هم ، ساده شد
گشته زندانی وجودم در قفس
با تو اما ، بال عشق آزاده شد
آفتاب مشرق و مغرب کنون
هر دو با هم ، بر زمین قلاده شد
کورس عشقت تا نهایت می رود
راز دل از عشق تو ، بگشاده شد
افسانه واقعی