بی مدار
پنجشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۲، ۰۲:۱۳ ب.ظ
مرد،ذاتا سن خود را نمیبیند.جسمش پیر میشود اما تمنایش همچنان جوان میماند.
زن، هستیاش با زمان گره خورده. آن ساعت درونی که نظم میدهد به چرخهی
زایمان، آن عقربه که در لحظهیی مقرر میایستد روی ساعت یائسگی، اینها همه
پای زن را راه میبرد روی زمینِ سختِ واقعیت...!
هر روز که میایستد برابر آینه تا خطی کشد به چشم یا سرخی دهد به لب،
تصویرِ روبهرو خیرهاش میکند به رد پای زمان که ذره ذره چین میدهد به
پوست. اما مرد، پایش لب گور هم که باشد، چشمش که بیفتد به دختری زیبا،
جوانی او را می بیند اما زانوان خمیده و عصای خود را نه؛ مگر وقتی که
واقعیت با بیرحمی تمام آوار شود روی سرش!
پانوشت:
مرا به عــشق بسپارید... شنیده ایم نمیرد دلش ، آنکس که زنده به عشق است!
۹۲/۰۴/۲۷