عجب حکایتی..
جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۵۴ ب.ظ
خداحافظ که میگویی در و دیوار میلرزد
میان سینه ام چیزی هزاران بار میلرزد
جهان انگار بر رویِ سرِ من میشود آوار
دلم زخمی و جا مانده تهِ آوار میلرزد
نگاهت میکنم یعنی نرو، پیشم بمان زود است
چنان گنجشکِ تنهایی که در رگبار میلرزد
تو اما التماسِ چشمهایم را نمی بینی
نمی بینی وجودم را که از اصرار میلرزد
از اینجا مثلِ باران میروی، پشتِ سرت اما
حواست نیست خوشه خوشه گندمزار میلرزد
پس از سوتِ قطارت سوت و کور است این شبِ مبهوت
سکوتِ خسته ای جا مانده در تکرار میلرزد
زمین دود و زمان دود و تمامِ آرزوها دود
به انگشتانِ لرزانم نخِ سیگار میلرزد
“زمستان است و سرما سخت سوزان است” بعد از تو
“امید”ِ خسته ام از سوزِ لاکردار میلرزد
نماندن هایِ تو شاعرترینم کرد و تا دنیاست
برویِ شانه هایِ دفترم خودکار میلرزد
شهراد میدرىپی نوشت : امروز رفتم شمس و آنچه دیدم برایم غیر قابل با.ر و درک و لمس شد ! پزشکان چه بی رحم و بی مسئولیت شده اند ..پاره روحم بود چنان بیقرار روی تخت بیمارستان . دست بسته و... آآآآآآه خدایا میبینی ؟!
۹۶/۱۲/۰۴