شکوه
چهارشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۱، ۰۹:۱۳ ق.ظ
بگذار به زبان ساده خودم بگویمدنیا
خیلی کوچک است ؛ با همه ی قلدربازی هایش خیلی حقیر است و من دراقیانوسی بیکران ، هی دست و پا می
زنم بلکه جایی برای روح پروازی باز کنم ..و خواستم با سهراب
قایقی بسازم برای رفتن به آن سوی بی سو ! ... نشد ..میدانی که من عاشق اقاقی های سفید بودم... دلبرانه هایم سرفه
های تلخ آن نویسنده ی بی قرار بودمادرانه های عزیز از دست رفتهسکوت شکسته ی گل مریم عزیزی که نگران کبوتر زخمی ست بیقراری های دل آرام بغض های آشنا پدری تنها، نگران از دخترکش نفس
های سنگین اما تو که بی محابا به قضاوتم نشستیحکم دادی و بی جرم و جنایت سنگسار کردی روح رامِ بیگناهم را به عبارات تلخ و سکوت سنگین...! تلخ گفتارت باران شد که به دل بارید و در دل ماند!نمیدانم شاید ....اگر صبر میکردی با تو به نقاشی رنگین کمان بر سینه ی آسمان می
رفتماگر می آمدی ؛ لا به لای شاخه های درخت ها ،برایت دنبال خورشید می گشتم
اگرتامل داشتی و حوصله داشتی ؛ حوصله ام سر نمی رفت از این دنیای خاکستریِ .. خاکستریِ .. خاکستری ...کاش می شد پیراهن چرک آسمان را آنقدر شست و
شست ؛ تا دوباره آبی شود ... پ.نوشت : برای عشق پرستو را مخواه ... پرستو مهاجر است و ماندنی نیست پرستوی مهاجرم شدی که زودتر از هر زمان بهانه رفتن گرفتی.. پروازت را به خاطر میسپارم پنجره دلم را میگشایم. بال بگشا و تا بیکرانه ها برو
۹۱/۰۸/۱۰