یک اتفاق/ یک برگردان!
جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۸۹، ۰۹:۵۸ ق.ظ
تو زندگی گاهی پیش میاد میبینی یک اتفاق
سرشو انداخت پایین وحشی و بی هراس
اومد و اون یه ذره دلخوشی رو هم که داری کن فه یکن میکنه و با خودش میبره
و تورو
با خنده هایی که یهو میشکنه، با بغض های فرو خورده که در یک خشم پر رنگ
محو شده
و آینده ای که نیومده تو نطفه اش خفه شده
تنهات میذاره اینجور وقتها دوست داری تمام
مجازی و غیر مجازی رو بالا بیاری.اصلادوست
داری خودت رو بالابیاری،مدام باخودت حرف میزنی حتی کاری از دست تالابهای چشات هم بر نمیاد
که برات انجام بده و چشات یخ میکنه در پرت ترین نقطه قلبت .ساکت میشی انگاری
اصلا لال شدی جوری که صدای تالاپ تولوپ قلبت برا خودش خدایی میکنه
توی این چاردیواری که خودت رو حبس کردی .نکنه همه مرده اند و تو تنها باز مانده
ای ؟؟ نه!! شاید هم کر شده ای.!
حرفی بزن دل آرام...! جانی تازه بگیر، نفسی عمیق کن. خودت میدونی که این تراژدی های تلخ داره داغونت میکنه
تمامی روزهای تلخ رو از گورستان زمان بکش
بیرون. نبش کن!
بگذار چشمانت حقیقت عریان تلخ رو ببیند،
باور کند ، تا آرام گیرد...
پ.نوشت 1:
سه تارم دلخوشم میکنه . من و اون یک عشق
دو طرفه رو می بلعیم.
پ.نوشت 2 :
در بزم دو نفره ام کسی دعوت نیست.
۸۹/۱۲/۲۰
اما گاهی نمی دانی چه بگویی !.!.!
گاهی فقط باید رفت ...
چیزی شبیه کم آوردن !!!