حس غریب تنهاییم.
سه شنبه, ۳ مهر ۱۳۸۶، ۰۲:۵۲ ق.ظ
خدایا آنقدر خرابم که هیچ مرهمی آرامم نمی
کند. مرا در آغوش خود بگیر...دلم آرامشِ خدایی
می خواهد ..بر آنم کمی با کلمات درد و دل کنم... اما نه،،!
نه ،،! این سی ودو حرفم کم می
آوردندعمق اندوه جانکاهم را.چقدر تنهایم، چقدرخسته ام امروز..
تنهاییم وسیع است
به اندازه ی سکوت یک شب کویری. اری تنهاییم سکوتی بس غریب است وحق با کیست که می بیند مثل من حس گمشدگی وحشت آورم. تا به کی باید
رفت از دیاری به دیاری دیگر؟ تنها مانده ام آیا
؟ نه ....
بخوان حروف قلبم را
،ببین، بفهم، ببخش ...!
باران می آید . در
انتهای کوچه نشسته ام و نگاه خسته ام آرزوی عبورت را گره زده است بر وسعت بی منتهای
انتظار ، آیا کوچه ی بن بستم طنین گام های مهربانت را خواهد شنید ؟
ثانیه هایم را به
یغما میبرد این زمانه ی پست کوآن عاشقانه ها
وآن لبخندهای خالی ازاغراق
پنجره را بگشا ببین
که دست های سردم از پس ابرها آن نور یگانه را می جویند
باران می آید.....
عبور کن مسافر کوچه
ی بن بست
....
" چه درونم تنهاست "
تنهایم
بی تو ، تویی که خفته درون خاکی و من خفته برون خاک... برای رفتنت زود بود... خیلی
زود
۸۶/۰۷/۰۳