اندکی درنگ کن..
تا مگر گوشه ای دنج درون خود پیدا کنی .
زندانی خالی از بیرون در درون خویش ...
آزاد و رها از هر نوع چیزی که تور ا به اسارت می کشد...
رها شدگی از هر نوع رهایی ...
آسوده از التهاب غنودنهای پر تشویش...
بی اعتنا به هر اعتنایی
در همین چاه تاریک خویش بنشین و خاموشی را زمزمه کن !
این نقابِ فریب شادی را برای دقایقی هم که شده از چهره بیافکن
و بگذارپوستت تاریکی نمناک حقیقت را لمس کند !
خوب گوش بده به ان صدایی که در وجودت تورا فرا میخواند .
تمام صداهای پیرامونت را خاموش کن تا آنرا به وضوح بشنوی ..
این بسامد ممتد آمیخته در زمان صدای خود توست که فرا میخواندنت .
همان بیگانه ای که همیشه با توست !
بیگانه ای محزون با زبانی غیر قابل فهم که هرگز ترکت نمیکند ...
مدتهاست چیزی درونت گم شده ! و شاید آن گم شده خود تو هستی
گم شدی ...
بیگانه شدی ....
زبانت را نمیفهمند...
احساسات را لمس نمیکنند...
خواسته ات را درک نمیکنند ...
اشکهایت را نمیبینند ...
دردت را حس نمیکنند
و تو در نا کجا آبادی افکنده شده ای که نمیدانی کجاست ....
پی نوشت :
زندگی تصویری هست که ابلهی آنرا نقاشی میکند... پر از خشم و و خروش و هیاهو و دیگر هیچ معنایی ندارد !