تصورم از سال جدید یک شروع ناب و درخور بود ... یک پرش ، یک تبسم ، یک قهقه وشاید یک ... نمیدانم!نه اینکه بد تمام شد و بد هم شروع شده باشد .. نه !!اما باور شروع ناب چون ژنده لباس روی بند در ذهنم پیچ و تاب خورد .پرت میشوم به آبان نود و پنج و لحظه ای به این فکر میکنم حال که نکبت زمین تا ایناندازه گسترده شده ، چرا آدمها دستجمعی خودکشی نمیکنند.آه.... میبخشید که گاهی گفتگو در صفر مطلق مزه نا میدهد ... میدانم .. میدانم که در سال جدید باید سخن نو شود و افکار تازه گردند و هر کوفت و زهر مار دیگر. کوشش به زیبایی کلام دارم.**نافذ کلامش را روانه روحم میسازد و میگوید دلارامم ناراحت نباش همه جیز درست میشود .. درستش میکنیم. میدانم چه اندازه کوشش دارد تا آرامشی را که نداشتم به من باز گرداند و خوب هم میداند که مثل دفعات قبل در این یاری بازنده میشود اما با این حال باز کوشش میکند. و من در لابلای این کوشش ها دارم مرور خاطرات میکنم ، به کند و کاو چیزی مبهم مشغولم .. چیزی که گم و یا فراموش شده .جا مانده یا قلم افتاده.پی نوشت :آدمیزاد در ابتدا مترسکی بوده برای پراندن کلاغ مزرعه زندگی اما مادرم حوا اینگونه نبود او دل زمین را میشکافت برای کاشتن و اینگونه آدم با کلاغها سازش کرد تا باد همه بذر ها را با خود ببرد پانگاری : و من یک معجزه میخواهم از همان داری که عصای موسی شد !و حرف آخر :دیوی که سالها درونم خفته بود بیدار شده ! شمارش معکوسی شروع به شمارش استبرای یک ..... بگذریم دارم تمام میشوم .گاهی از چشمان معصوم نمیشود گذشت ... چشمانی که نگاهت میکند و با زبان بی زبانی میگوید ... بمان !