واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم
در گوشه ای از دفترچه خاک خورده و قدیمی این جمله را میخوانم..بیزارم از ساعت ! این اختراع عجیب بشر که که لحظات دلتنگی  را به بدترین شکل ممکن به رخ تنهایی هایم میکشد ...دل آرام تلخندی میزند آمیخته در خنده واره ای تلخ و کنایه بار و مینویسد .. زمان مجهز به یک سیستم تعیین درخه خلوص تنهایی هست که با هر گام شدت و حدت آنرا به ادمی نمایان می سازد . اشعه هایش اذیتمان میکند و به سردرد های میگرن وار ناشی از تابش آن عادت کرده ایم .. اما گریزی از حضورش نداریم. و با گذر زمان و  عبوره هر ساله انقباض عضلاتمان در هس هس نفس های از پا افتاده تلفیق میشود. تا جایی که پای رفتنمان صامت سکوت و سکون را به نوای ضرب و حرکت ترجیح میدهد. و آنگاه پی میبریم سگ دو زدیم و بی نفس دویدیم تا جایی امن برای سکون و نشستن بجوییم.  جای امنی که به غبار تیره زندگی نیالوده ..جایی که مجال  نفس کشیدنرا هراس مرگ نباشد جایی به دور از هر ایدئولوژی ، مذهب .. روشنفکری و هر عقاید و تز و انتی تز های مزخرف و زهرماری که دیگر دوست داری همه را یک جا بالا بیاوری خالی شده ...جایی امن که بتوانی  بلند و بلند به هجو مسخره عدالت بخندی و جایی که ........... افسوس و درد که سانسور جز لاینفک قلم من است .. نمیشود که مکنونات باطنی را یک جا در جوهره قلم فشرد . فقط مینویسی ،بی هیچ توجیه ..  ما همه در یک دام جمعی گرفتاریم و زنده به مشروطِ شرایطیم و بس/پی نوشت :هیچ چیز دردناک تر از آن نیست که حالت بد باشد و مجبور باشی لال مونی بگیری و مدام به خودت بگویی خفه شوپی نوشت 2:اگر عمق متن و نوشته را نگواریدی ... شبهه ای بر نوشته من نیست ، واژه سهل الهضم را چاشنی فهم معانی باطنی کن .. اما بد اخم تر از آنی هستم که ور ور های کسی را به لبخند پاسخ گو باشم...ته نوشت :به هیچ سرخی آتش اعتبار و اعتماد نیست.... لمسش نکن... به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر و یادند ...به سرزمین بی رنگ ، و یاکت کوچ کن آریبگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو اگر خواستار جاودانگی هستی ... ****به قول مرحوم ( ه ) مغفور ( ه ) رفیق پاییز که البته اول مهر رو بهش تبریک میگوییم:ادعیه برای دوست رخت بر بستهچندی ست از همسایه گرامی - رهگذر _ خبری نیست .. هرجا که هستند شادمانی و سعادتشان آرزوی قلبی دل آرام است.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۱:۲۸
delaram **
گاهی پیش میآید که به طور کاملا غیر مستقیم دعوت میشوی در بحثی شرکت کنی. مثل امروزم که پر بود از کارهای تمام و نیمه تمام ... که حین کار بحثی جالب در گرفتفریده  در پی  صحبت خانم مربی متنی را خواند از مجازستان با این عنوان که :زمان آدمها را عوض نمیکند بلکه در گذر زمان خرشان از پل عبور میکند !یک لحظه حرفش را تایید زدم و آرام لحنم را کم رنگ تر نمودم برای گفتن سخنی که در نوک زبان جویده و مجدد قورتش دادم .. میدانی عزیز دل!  من، منِ دل آرام به این فکر میکنم و می اندیشم  ممکن است در برهه ای از زمان برای شخصی خوب باشم و کاری برایش  انجام دهم و این شخص مراتب سپاسگزاری اش را به نیکو ترین وجه ممکن هم ادا کند . لذا در خفا و یا به زبان عامیانه در پشت سر ، این کارم را با لحنی ، سخنی ، کلامی ، عملی ، بهتان یاوه گویی و یا حتی غیبت و بی انصافی صفر میکنم واین شخص بر حسب احترامی که نسبت به من احساس میکند و شرم حضورش سکوت میکند لذا فاصله ای را تعیین کرده با من به فاصله می ایستد ..حال آنکه وقتی به پشت سر می نگرم خرش را روی پل نمیبینم و به دل میگویم ناسپاسی که تا خرش گذشت معیاری برای فاصله برگزید اما غافل از اینکه خر بیچاره از پل افتاده و نصف راهش را هم نرفتهمقصد کجا و خر شکسته پای کجا ... باید به این بزرگوار گفت گاه  فاصله نه از ناسپاسی که پژواک اعمال ماست که چنین کمانه کرده و دما دم گزنده میشود ... پانگاری ..دقت کن عزیز دل  ...! گاهی جای رحمت میشویم زحمت جای محرم میشویم مجرمجای ژست میشویم زشت جای یار میشویم بارجای قصه میشویم غصه جای زبان می شویم زیان پس نباید به کارهای ظاهرا خوب مغرور بود وقتی که جایگاهمان با نقطه ای تغییر میکند !
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۱۴
delaram **
هیچ توجیه و توضیحی در این خصوص ندارم  . جز یک کلمه !فِوِریتی - همین و بس -
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۴۷
delaram **
فروغ نوشت : با کدام دست می توان عشق را به بند جاودان کشید؟با کدام دست؟...خواب خواب خواب... او غنوده است روی ماسه های گرم زیر نور تند آفتاب...این روزها دغدغه زندگی ام افزون و خارج از آستانه تحملم شده اند . افکار مدام کمانه میکنند و سکندری میروند در اعماق ذهن و روحم و در هر کله پا شدنشان طغیان میکنم علیه تمامِباور ها ، علاقمندی ها ، اعتقادها ، و ناگزیر از حمله میشوم منجمله به خویشتنِ خویش که پشت خنده های کشدار استتار میکنم و یورش میبرم به اندرونی تاریک و تلخ درونی !و تنها دلیل محکمه پسندش ، سهل الهضم نمودن وقایع و رخدادهاست ... به این باور رسیده ام که زمین !!! آری همین زمین گرد یک تیمارستان بزرگی هست که ماآدمیان اداره اش میکنیم.. گو اینکه در نوشته های ادبی از نویسندگان قدر میتوان به همین پی برد که آری انسان بودن،مضخرفترین خلقتی بود که میتوانست روی دهد !!پی نوشت : هیچ استثنایی برای این قاعده حاکم نیست ! حتی فرهیخته ترین و وارسته ترین افراد نیز غمی پنهان و عذابی گزنده در وجود خویش نهان دارند چرا که زندگی عین تقلاست و تقلا هم عین رنج و اندوه است ...پی نوشت 2: ما مورچگانی هستیم که از عدم  روی چهار چوب زندگی بوجود آمده ایم ، نگاه کن !!!به کسی که ارث و میراثی باقی میگذارد !!   - یکی می میرد و بقیه بروی جسدش میخزند تا سهمی از آن بستانند....... - نمیتوانم این زندگی لعنتی را ترجمه کنم ! همین ...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۴۱
delaram **
سکوت نه از شرم ، نه از سیاهی .... چقدر خوب بود در آیینه دل  با دقت به خویش بنگریم !...حرف دل زیاد و حوصله بیان اندک و طاقت مخاطب  هیچ است ... دل آرام سکوت اختیار کن !  راحتتر خواهی بود .پانگاری :هرچه میخواهد دل تنگت بگوی رفیق جان ... اینجا از پاسخ گزنده خبری نیست !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۴۱
delaram **
گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام حتــی اگـــر به دیده رویــا ببینی ام من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست بر  ایــن  گمـــان  مباش  کـه  زیبا  ببینی ام شاعر شنیدنی ست ولی میل،میل ِ توست آمــاده ای  کـــه  بشنـــوی ام  یا  ببینی ام ؟ این واژه ها صراحت ِ تنهایـی من اند با این همه مخـواه که تنها ببینی ام مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی بی خویش در سماع غزل ها ببینی ام یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم در خود کــه ناگزیــری دریـــا ببینی ام شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست امـــا  تــو  با  چـــراغ  بیـــا  تـــــا  ببینی ام   از محمد علی بهمنی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۵۳
delaram **
پشت این پنجره ها وقتی بارون میبارهوقتی آهسته غروب ، تو خونه پا میذاره وقتی هر لحظه نسیم ،توی باغچه ها میادتوی خاک گلدونا، بذر حسرت میکاره وقتی شبنم میشینه ، رو غبار جاده هاوقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره وقتی توی آینه، خودمو گم میکنممیدونم که لحظه هام ، رنگ آبی نداره تازه احساس میکنم که چشام بارونیهپشت این پنجره ها داره بارون میباره تازه احساس میکنم که چشام بارونیهپشت این پنجره ها داره بارون میباره   شاعر : محمد علی بهمنی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۴۱
delaram **
آدمی گاهی باید بتونه ضایعات زندگی خودش رو بشناسه . بخصوص نسل ما که نسل وسط تاریخ است . نسلی که جنگ عظیم درونی رو در خویشتن خویش همچون اتم یدک میکشند و مدام در حال یک نبردِ روحی اند . بی  هدف ، بی مقصد !پی نوشت :باید از ابتدا میفهمیدیم آدمی چیز مهمی نیست . چرا که آدمی تا آن لحظه که شراب ِ خوش فهمی را سر نکشیده باشد ، عمر کوتاه سراسر سرمستی را تجربه خواهد کرد و آن لحظه که شراب فهم را سرکشید عمری سرگیجگی و تهو ناشی از قرنها زیستن را به تجربه خواهد آموخت ! و خوهد فهمید بروی کره ای گرد به شکلی دوار ارابه ای را میراند ! پانویس :کمی درگیر کارهای روزمره هستم !  بر میگردم .  - به زودی -
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۴
delaram **
هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت ، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر آورد !         عقاید یک دلقک _ هاینریش بل
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۷
delaram **
بعضی ها چنان مهارتی در پاک و بیگناه جلوه دادن خود دارند که خود خداونگار هم در بهت و سکوت فقط نظاره میکند ! آقا جان تعهد صرفا یک کلمه نیست ... شمایی که در به اصطلاح تنهایی پاک خودتون با خیلی از افراد مجازی رابطه حقیقی داشته ای ، طرح دوستی های عاطفی طراحی و برنامه ریزی شده . شمایی که کل زندیگ تان را فضاهای مجازی و آدمهای بی قید پلاس در آن احاطه کرده بوده ... محض رضای خدا برای من از اعتیاد به فضا های مجازی دم نزن !-----------------------تمامیت خواهی و انحصار طلبی !!! این پست را خواهم شکافت ...کمی فرصت لطفا ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۴۱
delaram **
در این لحظه از زمان ، ذهنم چونان کهنه لباسی وصله دار که روی بند به ضربه هایبیرحمانه بادی سرد و خشن مشوش  است شبیه است .و ذهنم لبالب از احساسات بیان نشده و حرفهای ترسیم نگشته ! و می اندیشم به رخدادی که به جای بازگو کردنشان در حیطه کلمه و جمله  باید در ابعاد چسب زخمتوصیف شوند.  و من در همین لحظه !! آری درست در همین لحظه بُعد وسیعی از زندگی خویش را بررسی میکنم که نه شکلی دارند و نه معنایی گرفته اند !
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۸
delaram **
وقتی که تصمیم میگیری یک عصر دلگیر جمعه را مفرح و خوب بگذرونی ، نتیجه اش میشود دوختنِیک جفت پاپوش و یکی دوتا قلب جیگیلی میگیلی ...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۷
delaram **
ناله و درد دل را نمی پسندم. اخیرا هم به گونه ای شده ام که ابدا نمی پسندم.اما دریافته ام اندوه ناشی از درد درون سیال است و انتقال می یابد ... فرو میریزد در درون و گاه می تراود از صندوقچه دل ! عین درد را هم که نگویی باز هم نشت می کند با حضور روانش ! در نوشته هایت ، لحن کلامت ، تکانه های سخت حضورت ، در کمانه های کارهای دستت و.. و...و ... که این بخش اندوه در محیط کنترل و دسترست نیست .. هماره به سمت کاستی هستیم ! بهش فکر کرده ای ؟ ***گاهی کلام آدمی سخت و پیچیده می شود از رسوب انبوه درد              پی نوشت :دوراهی ... استیصال ... کلافگی ... و رسوب خیلی چیزها که سخت سنگین میشود در بستر روحت !
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۵ ، ۲۰:۳۶
delaram **
چرا در تسخیر واژگان هستیم . همیشه در خلوت به خود گفته ام که باید به بند بکشم این دانه دانه های کلمات را اما گاه در موقعیتی قرار میگیرم که ناگزیر از بیان یک سری مقولات هستم و بعد هم نادم از ابرازشان . که من می مانم و دنیایی از سرزنش تنهایی ... باید که سکوت را ترسیم کنم و سکوت را ترجمه که هر که مرا خواند زبان سکوت را در یابد که به قول شاملوی بزرگ چهار حرفی خود لبرزی ناگفته هاست . که خود غریو رسای یک آتشِ درون است در وانفسای انزوا !گفته ها اگر هرز روند و بی قواعد در قاعده نوشتارشان ترسیم گردند اسباب پریش روحی میشوند.لذا آدمی ناگزیر از بی کلامی ست که میل شدید به سخن گفتن از بدو تولد تا دم مرگ همره آدمی ست که وا میدارت در نهایت بی اعتمادی به دیگران خود را مجاب به همکلامی کنی که هر آنچه خواهد ماند صرفا تو را از خویشتن مرموزت رها خواهد ساخت .****+: سکوت شکستنی ست و هر آنچه شکستنی را باید روزی چند بار شکست -: نه ! سکوت، هنر‌ نگفتن است آنجا که زبان می‌تواند برای گفتن رازش در کام بچرخد...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۵
delaram **
و باز دلم یک اتفاق ، یک اتفاق بسیار خوب میخواهد . از همان هایی که طعم شیرینش بماندلای دندان آرامش ! دلم اتفاق خوب میخواهد درست آن لحظه که چشمانم را به تسبیحِ واژه هامیدوزم و رعد خشمی میشوم که می تواند در آنیه ای از زمان خاکستر کند اما درون خویشمیکشمش که به تب غم آلود مبدل می شود .که تنها راهی که می یابم جمع و جور کردن سریع وسایل است و یک خداحافظ و خسته نباشی گفتنی یخ و سپید! که میدانم وقتی خویش را مجابمیکنم به تمکین در برابر سکوت و سکون و نرمش ! آنچه فرو میبلعم غبطه است . غبطه برایتغییرات آشکاری که میان آدمیان رواج یافته اما به سمت و سوی منش بهتر نیست ... و افسوساز اینکه غبن آدمی پیوسته به راه باریکه هایی منتهی می شود که نهایتش دلمردگی و تنهایی ست .. پی نوشت :حال و روز این روزها را تصویر نمی کنم البته نمیتوانم که تصویر کنم و تنها چیزی که میدانم ایناست هرچه بیشتر در جمع حضور می بابی تنهایی را عمیق تر و نافذ تر و کاری تر احساس میکنی ... پی نوشت 2:صرفا خویش را نقد می کنم و خلاص ! که نیک واقفم بیهودگی حرف در بیهودگی عمل تفاوتفاحشی دارد .. میتوان به آن سوی اندیشه نیز نگریست !**آیا گونه کودکی ، نوزادی را در خواب بوسیده ای ؟ دلم ارامش و لذت ان دم را میطلبد ! بیشک همه در عمرشان چنین لحظه نابی را تجربه کرده اند..
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۵ ، ۱۷:۱۱
delaram **
فعلا تا همین جا ...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۰:۱۶
delaram **
مرا ترکی است مشکین موی و نسرین بوی و سیمین بر سها لب ، مشتری غبغب ، هلال ابروی و مه پیکر چو گردد رام و گیرد جام و بخشد کام و تابد رخ بُود گلبیز و حالت خیز و سحر انگیز و غارتگر دهانش تنگ و قلبش سنگ و صلحش جنگ و مهرش کین به قد تیر و به مو قیر و به رخ شیر و به لب شکّر چه بر ایوان ، چه در میدان ، چه با مستان ، چه در بستان نشیند ترش و گوید تلخ و آرد شور و سازد شرّ چو آید رقص و دزدد ساق و گردد دور، نشناسم ترنج از شَست و شَست از دست و دست از پا و پا از سر !                                                                جیحون یزدی پانگاری :زیبایی ات به پراکندگی ایل کوهستان شبیه است ..به زیبایی گذر یک چشمه ...به عبور قطاری در دل سبز دره ...به تلاطم قایقی ارام و رقصندگی یک دود ... ** در زیبایی ات رفتنی نهفته است ..
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۰۷:۲۰
delaram **
کهنه آونگی آویخته از نوسان گذشته و آینده  که  زمان نزدیک به یک ِ تنهایی را بهرخ لحظه می کشد .امروز زیاد خوب نیستم یا بهتر این باشد که بگویم زیاد خوب نبودم . خوشبختی و بدبختی های زندگیم  هردو دوز بالا دارند و غیر قابل تحملند.صداهای گنگ و آکنده که در تمامی تاریکی هایم آغشته میشوند. گویی خود شبی آکنده ازآتشم و جمجمه ام گودالی انباشه از سایه مردگانی که خش خش راه رفتنشان پتکی ستکه ذهنم را به مرز انفجار نزدیکترمی کند .تو پوچی ! فرو خزیده در خلا های تن خویش ...نگاه کن که چگونه همچون علفی از خاک سر بر می آوری و اندکی سخن میگوویی آن دمکه خاک دهانت را گرفت کودی میشوی برای آیندگان و این زمین از خون و گوشت و تن من و تو هست که سبز می شود...و خدای پر هیبت ایستاده و می نگرد بر این فلسفه های پوچ اذهان خسته و فرو خفته در خویش و من با خدای روشنایی سخن ها دارم ! *** دروغ میگویی ، دروغ می گویم که راست گفتن و حقیقت را تحمل می کنیم. و ما هماره با لبخند ، وحشت تعارف می کنیم. پی نوشت 1 :باور کن زندگی فلسفه خاصی ندارد ، بیا خودمان را به دیوانگی بزنیم ! آه از این واژه ها کهدر پی دریوزگی معنا سر در گم و بی هوا مانده اند ..پی نوشت 2 :نباید نالید .. نباید ! می فهمی ؟!می خواهم فریاد کنم . اگر نتوانستم سکوت میکنم.خاموش مردن بهتر از نالیدن است پانوشت :....
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۵ ، ۲۰:۱۶
delaram **
باید که زلال شد . چون صافی نه یک دُرد که فرصت رسوب ندهی به هر آنچهکرکت می کند ! باید که بیرون کشید از لایه های درونی ذهن هر آنچه را که پیچک وار می تند بر حجم استخوان روح و می فشاردش به آن اندازه که جانمی بخشد به زخم هجوم ! و بایست رها شد از خلسه ای که قد تمام آمد و شدهاست که سهمش از آن تقلاها درد سنگین است که رد میشود اما چیزیدرونت باقی میگذارد . چونان چراغ روشن پیاده رو از پشت شیشه مه آلودِیک ماشین . که تو عبور میکنی ، نور امتداد می یابد اما چشمت را احاطه میکند..مهم نیست اگر چیزی دریافت نشود از این چند سطر. یک پیام روشن داشت ! اگر احساس می کنی خواسته های سهل و سبک به سنگینی پذیرفته میشوندو یا پذیرفته نمیشوند . اگر با تو عاشقانه و محترمانه رفتار نمی شود ، تندی مکن ! تلخ مباش و بپرهیز از هر توهین  فقط برچسب قیمت حضوری ات را بازنگری کن ! همین !
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۴
delaram **
منصور حلاج را در ظهر ماه صیام از کوی جذامیان گذر افتاد . جذامیان به نهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند ، حلاج بر سفره ی آنها نشست وچند لقمه بر دهان برد . جذامیان پرسیدند : دیگران بر سفره ی ما نمی نشینند و از ما می ترسند .؟حلاج گفت : آنها روزه اند و برخاست . هنگام افطار حلاج گفت : خدایا روزه ی مرا قبول بفرما . شاگردان گفتند : استاد ما دیدیم که تو روزه شکستی . حلاج گفت : ما مهمان خدا بودیم ، روزه شکستیم ولی دل نشکستیم ...نقل قول : چگونه می توان زیست و مانند یک آدمیزاد زندگی کرد، که برای آدمیزاد ماندن باید مبرا از ایشان باشی و برای آدمیزاد بودن نمی توانی همیشه تنها به سر بری و چه می توان کرد در این باتلاقِ درماندگی؟ انسان من کجاست؟ نه خدای مرا باقی گذاشتند تا دل به او آرام بدارم و نه انسان را به قرار وانهاده اند تا به آن امید بندم. اکنون من چه کنم در این باتلاق درماندگی، در معرض چشمان وقیح و دهانهای حریص و زبان های دروغ و چهره های ریا؟                                                             محمود دولت آبادی "نون نوشتن"
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۵
delaram **
مطمئن نیستم بتوانم از  هزار واژه ای که مرا به بند میکنند که به التماس ِانگشتان سرریز شوند و آنچه در ذهنم میگذرد گزارش خوبی بدهم اما  کوشش می کنم ! به این می اندیشم زمانیکه زندگی می کنیم ، هیچ چیزی رخ نمی دهد. صحنه ها عوض می شوند و آدمیان می آیند و می روند . همین و بس ! و هرگز آغازی در بین نیست . که روزها بیخود و بی جهت به روزهای دیگر افزوده می شود . و این افزایش بی پایان و یکنواخت است !اما در این میان ، رفتن یک حقیقت است .. حقیقتی برای رسیدن به مطلق ! دل کندن ! بریدن ! به همین راحتی و به همین صراحت ... گاهی باید بهترین ات را بگذاری و بگذری ... سخت است می دانم اما رفتن در اوج یک غرور اصالت دارد . که بودن گاه به آن برگ خشک جدا نشده اما بی روح مانده روی درخت را ماند . همان قدر حقیر و همان قدر بی ارزش و همان اندازه پلاسیده و تکیده ! هرچندر این میانه می اندیشم  برای آنهایی که وا مانده اند . و  انهایی که میان رفتن و ماندن سرگردان شده اند .که هماره متصل به خود می گویم : جا ماندن دل را باکی نیست ، مبادا که وا بماند دل !پانوشت :سکوت آب می‌تواند خشکی باشد و فریاد عطش؛ سکوت گندم می‌تواند گرسنگی باشد و غریو پیروزمندانه‌ی قحط؛همچنان که سکوت آفتاب ظلمات است اما سکوت آدمی فقدان جهان و خداست؛   - غریو را تصویرکن ! -                                     « احمد شاملو »پیوست :در این بخش مطلبی خواهم نوشت !
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۶
delaram **
گمان نمی کنم که خوشبختی چیز بسیار پیچیده ای باشد خوشبختی می تواند یک روز ارام در کنار کسی که دوستش داری و ایضاً .. کمی ورزش .. ناهار دور همی .. کمی پرسه نوستالژیک در خیابان های شعر و خیال برگشتی در طبیعت و پرسه ای دیگر در دامان بهار .. در پایان خسته اما راضی برگشتن به خلوتی دوباره .. خوشبختی چیز پیچیده ای نیست ... خیلی آسان است و در دسترس !
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۸
delaram **
برخیز و بنگر.  چشمانت را پاک کن تا در فروزش بی رقیب نور ، رستاخیز حقیقت را ببینی از یاد مبر ! که تسلسل جریان تیره تورا مسخ خواهد  نمود و تمامی مسیر هایت چونان فسانه ایتکه به تکه در انزوای این تاریکی نور را به هیچ خواهند ستانید .پیشتر از آنکه حق مطلب را در نقطه اتمام به کمال معنا رسانم معروض به این نکته باشم که تو عزیز،  هرگز گمان مبر و گمانه به این نیست که اکمل به کلامم را در مخیله و ذهنت پروار ورسیده چیده باشی که به قولی سخت ترین تعریف و بیان همان بدیهیات هستند که سئوالاتساده و بی پاسخ را در بر میگیرند... پا نوشت :عصیان در راه است . میتوانم فردا را با فردایی دیگر پر کنم و یا بلکم با ارزشهای مکمل زندگی ام رج بزنمش .. حرف دل :عده ای برای من قابل ترحم هستند  ودلم برای چند نفری می سوزد ... آنکه به هزار ترفندو فریب میخواهد بگوید مغز پری داردبرای دانستن !که برای گفتن و ابراز حضور ناچیزش. که بسیار می داند و  تحلیل گر است و نمیداند  خزنده ای بیش نیست که  وقیحانه میخزد در تالاب و سردابهای چندش آور دنیای تاریک خویش  .. و به تقلایی ابلهانه دست و پا میزند که آی مردم مرا هم ببینید! کسی مرا تحویل بگیرد ! آری تو !! دخترک بیچاره .  باید که برایت خندید و از سر ترحم و حس بیچارگی لبخندی تحویل داد و عبور نمود ! که تو سر بویناکیِدشنام نیز دچار سوتفاهم و تردید قرار گرفته ای همین و بس ... که منتظر به حضور مردی مانده ای تا بلکم  از سر تفقد نگاهی براق  بیافکند و برایت کف و هورا بکشد و بستایدت. بگذریم  ! که این علافان هرزه گرد و  اویخته به هر درگاهی حقیر تر از آنی هستند که ذره ایدر روحِ قلم جولان کنند و نیک دانسته ام سلوک و بازتاب رفتار هر کس بضاعت شعورش را نمایان می کند . / دل آرام ! از این دخترکان کوچه بازاری قابل ترحم از سر اغماض بگذر ... و سخن پایان :هر اندازه در برابرم مقاومت کنی ، همان اندازه هارتر خواهم بود برای کشید نت به قعر یک جهنم ،از دل یک زمین تا پوسته وجودی و هستی در فورانی از خشم و جنون ! جهنم کوچکی مناسب و باب میل...  که تو اشتباه نخستین زیستن را مرتکب شده ای و بهشت برای متولد نشدگان است . پس آرام باش برده ! بگذار که دراین  انحلال مذاب در خود حل شوی
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۵
delaram **
نشسته ام و می بافم ... خیال می بافم و خاطره !زیبا ، رنگ در رنگ و خاطره انگیز بسان یک رنگین کمان !به دیدن سرزمین های دور و خیال انگیز می روم. که دیری ست وعده آرزوهایم را به فراموشی سپرده. یک لحظه سکوت ... اندیشه ... مکث !!  و ..... -  دریـــــغ  - از بافتن دست می کشم و به سرعت و عجله رج در رج بافته ها را از هم می گشایم.....غرق میشوم دوباره در اعتزال دقایق خویش .میدانی ؟! رنگین کمان را که نمی شود لمس کرد !*** از پشت پنجره نمیشود به شمعدانی های محبوب دل باخت .
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۴۱
delaram **
یادمان - یک خرداد مصادف با زاد روز زنده یاد شهناز .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۸
delaram **
در این زمانه بـی های و هوی لال پرست // خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را  // برای این همه ناباور خیال پرست بــه شب نشینی خــرچنگهـای مـردابی  // چگونه رقص کند ماهی زلال پرست رسیده ها چـه غریب و نچیـــده می افتند // به پای هرزه علفهای باغ کال پرست رسیده ام به کمــالی که جز انا الحق نیست // کمال دار برای من کمال پرست هنــوز زنــده ام و زنده بودنم خــاری ست // به چشم تنگی نا مردم زوال پرست                                                                                                                محمد علی بهمنیپا نوشت :زندگی و مشغله هایش جایی برای شعر در زندگی ات نخواهد گذاشت! دچار هبوط و سقوط و نزول و هر چه واژه از این دست هست شده  و  از نظم به نثر رسیده  و بعد از آن هم به سکوت دچار خواهیم شد ....ارسال نظر امکان پذیر نیست..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۰۹
delaram **
قلم گفتا که من شاه جهانم   //   قلمزن را به دولت می رسانم
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۳۶
delaram **
مادر بزرگ دوستم پیرزن مدرنی ست..از آنهای که چروک صورتشان را اندازه یحلقه ی ازدواجشان دوست دارند ، از آنهایی که هر صبح جلوی آینه می ایستندکرم روزشان را زده، خط چشمشان را با سرمه سیاه میکنند و برای بلندتر دیدهشدن مژه هایشان شب ها روغن بادام و روزها ریمل مارکدار از آب گذشته میزنند !مادر بزرگ دوستم را دورا دور میشناسم دوستم میگوید مادر بزرگش معتقد است:زن در هر سن و سالی باشد باید از افتادن مژه هایش بترسد مثل دوران جوانیکه افتادن هر مژه دل آدم را میلرزاند باید مراقب چشمانش ، مژه هایش و صورتشباشد نگذارد زیبایی اش محدود باشد به 20تا 30 سالگی..برایم سوال پیش می آیدکه چه چیز مادر بزرگ دوستم را انقدر امیدوار کرده ؟!! یادم می آید دوستم گفته بود:پدربزرگش هنوز برای همسرش گل میخرد و گاهی در جمع قربان صدقه اش میرود ، بدون او هیچ جا نمیرود ، بدون او خوابش نمیبرد...و همه میدانند پدر بزرگ از جوانیعاشقش بوده است ... قطعأ مادر بزرگ دوستم معشوقه ی خوبیست و این باعثامیدواری اش بوده، چون معتقدم معشوقه بودن زن هارا زیباتر میکند...به آنها امید و انگیزه می دهد که برای زیباییشان تلاش کنند ،خوب باشند .. مهربان باشند ... و زنده بمانند..به همه ی اینها فکر میکنم و میفهمم چرا مادربزرگ های بعضی ها مدرن نیستند  زود پیر میشوند و زود میمیرند! دلم برای مادر بزرگ خودم و بعضی ها خیلی میسوزد !! ... خیلی...                                                                                                نویسنده  : نازنین عابدین پور پانوشت : خودتان را در قلب کسی نچپانید ، مچاله می شوید !
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۰۱
delaram **
استیلای بهار است و نوزایی ذهن! که رخ گشوده بر روزمره گی افکار و زندگی ... گرمای مطبوع وزیبنده اش ، به مرد پرغرور و محزون شبیه است در همان وقار و آراستگی به همان اندازه برازندهو فاخر !از سر کم حوصله گی است شاید هم بیکاری ، سری به اینیستاگرام میزنم .در گشت و گذار میان ِحجم انبوه تصاویر با مضامین و نوشته های مختلف ،عکسی توجه من رو به خودش جلب میکند.با پیامی از یک عابر متناسب بدان !- به دوست داشتنت مشغولم همانند سربازی که سال هاستدر مقری متروکه ،. بی خبر از اتمام جنگ ... نگهبانی می دهد-مکث میکنم روی جمله و پوزخندی میزنم...با نوشته ارتباط چندانی برقرار نمی کنم که قطعا یقیندارم منتخب یا نویسنده اش از آن دهه هفتادی های سیلبریتی کودک نما هست که هرجامصلحت ایجاب کند خود را خرد و کم سال جا بزند و هر جا منفعت به پاشنه بود صاحب سبک ومالک تام باشد که این نوشته ها سر عمل پوچ می شوند از سمت عنوان کننده اش !لذا آنچه مرا بهمکث و لبخند و تمرکز واداشت چیزی فراتر از یک تصویر یا یک نوشته بود ! یاد آن سرباز ژاپنی میافتم که آخرین باز مانده از جنگ جهانی دوم بود و بیست و نه سال تمام در جنگ زندگی کرد بهاین دلیل که آخرین فرمانی که از فرمانده شنیده بود  این جمله بود " تسلیم نشو " چندین نفر دنبالش فرستادند و اعلامیه ها ریختن تا باور کند جنگ تمام شده اما او بر این باور بودکه نباید تسلیم شود و آخر ماجرا این شد که فرمانده اش را پیدا کنند و ادامه ماجرا ... از خود میپرسم این کهنه  سرباز وفادار  احمق است یا مومن ؟ اصلا آدم‎‌هایی که تا پای جان می‌ایستند پای قصه‌هایشان، آرمان‌هایشان، آدم‌هایشان، بایدتحسینشان کنیم یا تقبیح ؟ آن‌جا که امیدها رنگ می‌بازند و خال‌ها ناموافق می‌آیند، باید ورق‌هامان را بریزیم یا باز ادامه دهیم؟ بیاییم توی قصه‌های روزمره‌ی خودمان: رابطه‌هایمان ، داستان‌هایان، زندگی‌هایمان که گره می‌خورند، وقتی وارد قسمت تاریک‌شان می‌شوند، آن‌جا کهنه آگاهی هست نه امید، وقتی نمی‌دانیم باید به اعلامیه‌های آسمانی اعتماد کنیم یا هم‌چنانبه آخرین فرمانی که شنیده‌ایم – «تسلیم نشو!» – وفادار بمانیم . در مقابل این ایستادگی و ایمان اگر سربازتان نتوانست چنین وفادارانه ایستادگی نماید... ! رفتن ، یک تیر خلاص باشد به تمامی باور هایی که در شرف نابودی و بی اعتمادی ست ! تعهد صرفا یک کلمه نیست که در دهان بلغور شود ! مراقب واژه های عقلانی ادا شده باشیم ! پانوشت : ( توضیح - پیش داوری ممنوع!)این پست و نوشته یک نظر کلی و اجتماعی بوده ، هیچ مخاطب خاصی را شامل نمیشود .
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۴
delaram **
دل آرام ! شکست را فقط در مورد ابزار و وسایلی که میشکنند به کار ببر.. همان اشیا و ابزاری که تکه تکه میشوند... و امکان ترمیم ندارند.. خوب فکر کن ! آنچه در زندگی داری به هیچ وجه چنین نیست ..با توجه به قابلیت هایی که داری . هدفی را انتخاب میکنی و با قدرتی عجیب به سمت هدف حرکت میکنی . اما با نرسیدن به نقطه دلخواه چیزی خرده خرده نمی شود .نمی شکند - پس شکستی وجود ندارد آنچه در واقعیت وجود دارد نا متناسب بودن هدف با دانش ، امکانات ، میزان پشتکار و سرعت حرکت است . پس می توان دوباره همه چیز را متناسب کرده و از اول شروع کرد .از همین امروز مفهوم شکست را در ذهنت تغییر بده ،در زندگی شکستی وجود ندارد چون تو توانایی تلاش دوباره را داری فقط کافی است باورش کنی تا زندگی را خوبِ خوب زندگی کنی...و شناختی که در این مدت ازت پیدا کرده ام جسارتی داده تا با قدرت و اعتماد این هارا در موردت بگویم. برای چون تویی شکست بی معنی است .پانوشت :از صحبت های دکتر شایان فر ارجمند  .. بی اندازه تاثیر گذار که با قدرتی نافذ بیان شد .. و آنچه نوشتم شمه ای کوچک از یک گفتگوی طولانی بود !نوشتم که گاهی یاد آوری کرده باشم  با دوباره خوانی !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۲۸
delaram **