چه تنهاست اندرونم ...
چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۱۸ ب.ظ
خداوندگار روشنایی را به یاری میطلبم . با وجودی که ایمان دارم او نیز نمیتواند این تارها را از هم بگشایدکه به دور وجودم تنیده شده .. که گویی از سنگند و سخت ........نه آغاز و نه پایان که همچنان می دویم که مرگ را عقیم کرده باشیم و اگر نباشیم روح در باد پراکنده شده و پیکره رو به زوال میگذارد تا آن دم که روح پراکنده در پیکره ای دیگر دمیده شود و نبردی نو آغاز نماید .ما ادمیان خود عدم هستیم و عین تاریکی . برای مبارزه مجبوریم دمادم خدایانی بیافرینیم. از نقطه ای تاریک شروع کرده و به سمت نقطه ای تاریک دیگر در حرکتیمآه خدااای من ... رهایی مطلق وجود ندارد وقتی آدمهای اطرافم را عمیق نگاه میکنم و با خود می اندیشم این پیکره ها فنا میشوند... نیست میشوند و تنها یک خاطره می ماند آن هم اگر خاطره ای باشد !!پانوشت :امیدواری بدترین بدی هاست ... وقتی که در آیین ها بارها گفته اند رنج آدمی را تمدید میکند .یک دیدگاه :باید که شراب فهم را سر کشید و در تلاطم زمان به خنده گم شد . زمان در پی یک انتقام دیرین نگرش عاصی مان را کور میکند و بعد با عمق وجود میگیرد این همان بازی ِ از ازل تا ابد است که بارها دلارام در نوشتارش یاد میکند. پیرامونم سراسر ترس است و وحشت . ترس جا ماندن از خویش .. ترس از کیش و مات شدن لحظه های ناب ... ترسِ از دست دادن بزرگترین شانس های زندگی لعنتی !! عتابم نکن چگونه از شهد و شراب و سرمستی بگویم وقتی که در سردترین اعماق روحم گرگی زخمی و خونین در میان بهمن و زمهریر زوزه میکشد ...کسی این زوزوه را نمیشنود .. اما دمادم مرا میپراند .. چه از رویای خواب ! چه از کابوس های بیداری .. رهایم کنید که نوشته های تلخ و سکر آور مرا وامیدارد تمامی مباحث مسخره زندگی و کائنات را به سخره بگیرم .
۹۵/۰۷/۱۴
اقناع خود، مشکلی را از کسی حل نمی کند
تنهای،مسیری است بی پایان محصول بد بینی !
و
ممکن است گاهی آنقدر تنها شوی که هیچ چشمی انفاقی هم تورا نبیند .