با من شعر بخوان
جمعه, ۲۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۵ ق.ظ
حالم به هم می خورد از دوندگی همبستر هر شب التهاب زندگیتا کی دوندگی، سقوط، در جا زدنکابوس پینه های مغز از خزندگیراهی که رفته ام، نرفته ام چراترکیده دیگری از ازدیاد چرندگیممهور نشد پیشانی از دغلکو نان پینه ی دستم به بندگیدردم نه پینه های دستم نه زخمتاریست چنین به تفکر روندگیخاموش اگر شده این صدای دردچاقوی در نیامی کجا بُرندگی " محمد مصباح "منبع :Telegram.me/mesabhart
۹۵/۰۷/۲۳
انگار آدم به سمت سرنوشتی میرود که هیچ گونه تسلطی بر روی آن ندارد.انگار تمام کائنات با آدم چپ افتاده اند.گیج و مبهوت.نه پای رفتن داری نه اراده اش را.چرا در حالی که از این حالم گریزانم اینقدر دوستش دارم.چه وابستگی ای بین من و مجهولات و سردرگمی های زندگی وجود دارد.بهای رها کردنش چیست وچه چیزی عایدمان می شود.آیا باید یک لول پائین بیایم تا زندگی مادی گرایانه و شادی داشته باشم همانند اکثریت مردم.یا همین راه را به امید فردایی درخشان بپیمایم.دست و پنجه نرم کردن با ماوراء الطبیعه و اعتماد کامل به آن دل شیر و صبر ایوب میخواهد.چه باید کرد.چه باید کرد.
آیا شرایط و موقعیت های خاص زندگی دست به دست هم داده اند تا زندگی ام را دوزخی کنند یا در دل این برزخ فردوسی نهفته است نمی دانم زندگی ام اجازه ورود به آن را خواهد داد یا...
تا چه زاید زمان.
سپاس از دل آرام عزیز.