میل سخن نیست ...
چهارشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۱۶ ب.ظ
کهنه آونگی آویخته از نوسان گذشته و آینده که زمان نزدیک به یک ِ تنهایی را بهرخ لحظه می کشد .امروز زیاد خوب نیستم یا بهتر این باشد که بگویم زیاد خوب نبودم . خوشبختی و بدبختی های زندگیم هردو دوز بالا دارند و غیر قابل تحملند.صداهای گنگ و آکنده که در تمامی تاریکی هایم آغشته میشوند. گویی خود شبی آکنده ازآتشم و جمجمه ام گودالی انباشه از سایه مردگانی که خش خش راه رفتنشان پتکی ستکه ذهنم را به مرز انفجار نزدیکترمی کند .تو پوچی ! فرو خزیده در خلا های تن خویش ...نگاه کن که چگونه همچون علفی از خاک سر بر می آوری و اندکی سخن میگوویی آن دمکه خاک دهانت را گرفت کودی میشوی برای آیندگان و این زمین از خون و گوشت و تن من و تو هست که سبز می شود...و خدای پر هیبت ایستاده و می نگرد بر این فلسفه های پوچ اذهان خسته و فرو خفته در خویش و من با خدای روشنایی سخن ها دارم ! *** دروغ میگویی ، دروغ می گویم که راست گفتن و حقیقت را تحمل می کنیم. و ما هماره با لبخند ، وحشت تعارف می کنیم. پی نوشت 1 :باور کن زندگی فلسفه خاصی ندارد ، بیا خودمان را به دیوانگی بزنیم ! آه از این واژه ها کهدر پی دریوزگی معنا سر در گم و بی هوا مانده اند ..پی نوشت 2 :نباید نالید .. نباید ! می فهمی ؟!می خواهم فریاد کنم . اگر نتوانستم سکوت میکنم.خاموش مردن بهتر از نالیدن است پانوشت :....
۹۵/۰۴/۰۲
ریشههایم در غم
آمدنت
بهار هم که باشد
فقط شاخه هایم را سنگین تر میکند.