آن ِ آنی !
يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۶ ب.ظ
مطمئن نیستم بتوانم از هزار واژه ای که مرا به بند میکنند که به التماس ِانگشتان سرریز شوند و آنچه در ذهنم میگذرد گزارش خوبی بدهم اما کوشش می کنم ! به این می اندیشم زمانیکه زندگی می کنیم ، هیچ چیزی رخ نمی دهد. صحنه ها عوض می شوند و آدمیان می آیند و می روند . همین و بس ! و هرگز آغازی در بین نیست . که روزها بیخود و بی جهت به روزهای دیگر افزوده می شود . و این افزایش بی پایان و یکنواخت است !اما در این میان ، رفتن یک حقیقت است .. حقیقتی برای رسیدن به مطلق ! دل کندن ! بریدن ! به همین راحتی و به همین صراحت ... گاهی باید بهترین ات را بگذاری و بگذری ... سخت است می دانم اما رفتن در اوج یک غرور اصالت دارد . که بودن گاه به آن برگ خشک جدا نشده اما بی روح مانده روی درخت را ماند . همان قدر حقیر و همان قدر بی ارزش و همان اندازه پلاسیده و تکیده ! هرچندر این میانه می اندیشم برای آنهایی که وا مانده اند . و انهایی که میان رفتن و ماندن سرگردان شده اند .که هماره متصل به خود می گویم : جا ماندن دل را باکی نیست ، مبادا که وا بماند دل !پانوشت :سکوت آب میتواند خشکی باشد و فریاد عطش؛ سکوت گندم میتواند گرسنگی باشد و غریو پیروزمندانهی قحط؛همچنان که سکوت آفتاب ظلمات است اما سکوت آدمی فقدان جهان و خداست؛ - غریو را تصویرکن ! - « احمد شاملو »پیوست :در این بخش مطلبی خواهم نوشت !
۹۵/۰۳/۱۶
خراب خانهام ویرانه تر شی
کشم آهی که گردون را بسوزد
که آه سوته دیلان، کارگر شی
هر آن باغی که نخلش سر به در بی
مدامش باغبون، خونین جگر بی
بباید کندنش از بیخ و از بن
اگر بارش همه لعل و گهر بی
ز هجرانت، هزار اندیشه دیرم
همیشه زهر غم در شیشه دیرم
ز ناسازی بخت و گردش چرخ
فغان و آه و زاری، پیشه دیرم
فلک کی بشنوه آه و فغونم
به هر گردش زنه آتش به جونم
یک عمری بگذرونم با غم و درد
به کام دل نگرده آسمونم