حکایه ها ..
شنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۰۵ ب.ظ
منصور حلاج را در ظهر ماه صیام از کوی جذامیان گذر افتاد . جذامیان به
نهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند ، حلاج بر سفره ی آنها نشست وچند لقمه بر دهان برد . جذامیان پرسیدند : دیگران بر سفره ی ما نمی نشینند و از ما می ترسند .؟حلاج گفت : آنها روزه اند و برخاست . هنگام افطار حلاج گفت : خدایا روزه ی مرا قبول بفرما .
شاگردان گفتند : استاد ما دیدیم که تو روزه شکستی . حلاج گفت : ما مهمان خدا بودیم ، روزه شکستیم ولی دل نشکستیم ...نقل قول : چگونه می توان زیست و مانند یک آدمیزاد زندگی کرد، که برای آدمیزاد
ماندن باید مبرا از ایشان باشی و برای آدمیزاد بودن نمی توانی همیشه تنها
به سر بری و چه می توان کرد در این باتلاقِ درماندگی؟ انسان من کجاست؟ نه
خدای مرا باقی گذاشتند تا دل به او آرام بدارم و نه انسان را به قرار
وانهاده اند تا به آن امید بندم. اکنون من چه کنم در این باتلاق درماندگی،
در معرض چشمان وقیح و دهانهای حریص و زبان های دروغ و چهره های ریا؟
محمود دولت آبادی "نون نوشتن"
۹۵/۰۳/۲۲
حتی نمیتوانم حالم را توضیح دهم ...
خنثی هستم اما به اندازه ی تمام دنیا فکرم درگیر است !!! و من ...
حال این روزهایم را اصلا دوست ندارم دل آرام خانوم