فریاد ...
پنجشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۴۷ ب.ظ
تا حلقوم فرو رفته در دست انداز. کوه ، نوشتار و ساختارش کوه است ساده - بی پیرایه - پر صلابت ! و ما ادمیزادگان دروغی کوچک ، پنهان شده در پشت کوه با کسب تمامی افتخارات آن کاش زودتر میفهمیدیم که آدمیزاد جانور زیاد مهمی نیست .گند بزنند به این زندگی که میمیری تا خشنود شوی به زندگی مجدد ! در این انتهای ادراک که از لزاجت اندیشه های تنها مانده شده مقرون به جنون و دیوانگی اند .... این اندیشه های باز مانده از تحلیل حیات در تعامل های جریده شدهمعجونی مسموم گشته از تعفن هزاران تردید و سردرگمی.گوشم را میگیرم تا ضجه های مصون مانده از گیوتین کلیشه ای امید و آینده و آرزو را نشنوم.. چون ناخن نفر ت را بر دیواره های سقوط میکشم در حالیکه انگشتان خونین نجات را در مقابل سرگشتگی گردن خواهم زد !پانگار :دلارام ؟ واژگان را دفن کن تا از رخوت حضور کلمات مصون باشی ...
۹۵/۱۰/۳۰
این شعر..
من به هر جمیعتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش حالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یارمن
وز درون من نجست اسرار من.
تحمل کن بر مشکلات همیشه لحضه قبل از طلوع نور خورشید تاریک ترین قسمت شب است